eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شربت بهارنارنج 🍃بغضی غریب، راه گلویش را بسته بود. وقتی که شنید دوستی که هر روز با او سر یک نیمکت می‌نشست را دیگر نمی‌بیند، شوکه شد. چهره محمدرضا از جلوی دیدگانش یک لحظه هم محو نمی‌شد. ☘انگار همین دیروز بود نگاهش کرد و گفت: «پیمان میای با هم ریاضی بخونیم؟!» ریاضی را دوست نداشت؛ برایش غول ترسناکی‌ بود که حالش را خراب می‌کرد. با شنیدن حرف محمدرضا، خوشحالی وجودش را فراگرفت. نگاهی به صورت او کرد، تا مطمئن شود جدی می‌گوید. 🎋از آن روز به بعد، ساعاتی از روز را با هم ریاضی می‌خواندند. صبر و حوصله‌ی محمدرضا، او را به وجد می‌آورد. هر جا که نمی‌فهمید، تشویق‌ها و راهنمایی‌هایش او را به تلاش وا‌می‌داشت. درس ریاضی دیگر برایش شیرین ‌شده بود. ✨وقتی به خانه‌ آن‌ها می‌رفت. بوی بهارنارنج، هوش از سرش می‌برد. روی تخت چوبی می‌نشستند. مادر محمدرضا، شربت بهارنارنجِ خنک و دلچسب را که می‌آورد؛ از خجالت سرش را پایین می‌انداخت و تشکر می‌کرد. 💫مادر او با لهجه‌ی شیرین شیرازی می‌گفت: «الاهی سَر گَردِت بِشم (بشوم)!»* چقدر محمدرضا شبیه مادرش بود. مهربان، خوش‌اخلاق و باادب. وقتی نتیجه امتحان ریاضی آن ترم را دید، محمدرضا بیشتر از او ذوق‌زده و خوشحال شد. 🌾مرور خاطرات با او حالش را بدتر می‌کرد. نتوانست خودش را آرام کند. راهش را به طرف حرم کج کرد. پای خود را جای پاهای محمدرضا ‌گذاشت. با عجله خود را به شبکه‌های ضریحِ شاهچراغ رساند. دست‌های خود را در آن قلاب کرد. یک دلِ سیر، اشک ریخت. آرام شد. صدای اذان در حرم پیچید. *اين دعا را به عنوان قربان صدقه و بيش‌تر خطاب به کودکان گويند. يعنی الاهی دور سرت بگردم، بلا گردانت شوم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍ نجات فرزند 🍃برای پیاده‌روی به پارک نزدیک خانه رفتم. پسرم مصطفی هم بود. هندزفری را در گوشم گذاشتم. به سخنان شیرین استاد عباسی در مورد گفتگو با خدا گوش می‌دادم. یکی از صوت‌های دوره‌ی "قصه من و خدا" بود. یک لحظه مصطفی را در کنارم ندیدم. چشم گرداندم سرتاسر پارک؛ ولی گویا آب شده و در زمین فرو رفته بود. ☘چند بار صدایش کردم، فایده نداشت. در دل به خود ناسزا ‌گفتم که چرا بیشتر حواسم را جمع نکردم؟! یکی از رهگذران که حال آشفته من را دید، علت را پرسید. ✨وقتی نگرانی خود را ابراز کردم، به من گفت: «نمی‌خوام نگرانتون کنم؛ ولی همین الان یه ماشین زد به یه پسربچه بردند بیمارستان.» اشک‌های جمع شده در چشمانم با شنیدن این خبر به سوی گونه‌ها سرازیر شد. 🌾همان شخص دلش برایم سوخت و گفت: «شاید پسر شما نباشه، برای اطمینان باید به بیمارستان سر بزنید.» سوار ماشین شدم از این بیمارستان به آن بیمارستان؛ اما خبری از او نبود. تا اینکه یکی از همسایه‌ها به من زنگ زد و گفت: «کجایی؟ پسرت توی محله زخم و زیلی بود، بردیمش بیمارستونِ ولی‌عصر، خودتو برسون!» ⚡️همراه با نگرانی، تعجب کردم. همین چند لحظه پیش آنجا بودم، خبری از مصطفی نبود. اصلا پسرم با من پارک بود، چطور سر از محله‌مان درآورد؟! با عجله خود را بالای سر مصطفی رساندم. خداروشکر زخمش کاری نبود. 🍃وقتی ماجرای بی‌انصافی راننده‌یی که به پسرم زده بود را شنیدم، بدنم گُر گرفت، دلم خالی شد! چطور جرأت چنین ریسکی را داشته است، به جای اینکه مصطفی را برای مداوا به بیمارستان برساند، آدرس خانه‌ را گرفته و در محل زندگی او را رها کرده است. 🌾در دل با خدا شروع به حرف زدن کردم. از خدا تشکر کردم بابت نجات فرزندم. برای هدایت شدن راننده به راه راست، هم دعا کردم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍جمعیت خاموش 🍃انگار دریل را برداشته‌اند به مغزش فرو می‌کنند. هر دفعه که شماره را می‌گیرد، همان گوینده خانم، روی اعصابش می‌رود و می‌گوید: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.» ☘خدا می‌داند که چند بار چادر را روی سرش انداخته و توی کوچه سرک کشیده است تا شاید اثری از هوشنگ ببیند. سرشب هرچه قربان صدقه‌اش رفت که توی خانه بماند، گوشش بدهکار نبود. 🌾اکبر آن‌قدر خسته بود که سرشب خوابش برد وگرنه خون خونش را می‌خورد. حمیده دوست نداشت پدر و پسر رودرروی هم قرار بگیرند؛ ولی امشب شورَش را درآورده است. ساعت روی دیوار یک شب را نشان می‌دهد. شاید مجبور شود، اکبر را بیدار کند. دلهره امانش را بُریده بود. 💫از خانه آن‌ها‌ تا خیابان راه زیادی نیست. همان سرشب صدای جمعیت را شنید که می‌گویند: «زن، زندگی، آزادی.» آشوب به دلش نشست. می‌دانست هوشنگ برای هیجان و همراه جماعت شدن سرش درد می‌کند. برای همین اصرار داشت که نرود. 🎋با صدای زنگ گوشی دلش هُری ریخت. صدا آشنا بود؛ ولی نفهمید کجا شنیده است. تا اینکه گفت: «من محسنم دوست هوشنگ یادش آمد! او همان پسری است که چند سال پیش به خانه آن‌ها می‌آمد و با هوشنگ درس می‌خواند.» 🍂با لکنت زبان گفت: «هووووشنگ پیش شماست؟» محسن صدایش می‌لرزید. گلویی صاف کرد و گفت: «هوشنگ رو اوردن بیمارستون امام رضا خودتونو برسونید.» ⚡️گوشی از دست حمیده خانم اُفتاد. رنگ صورتش پرید. خود را به زور به اتاق خواب رساند. دست لرزان خود را روی دوش اکبر گذاشت و تکان داد. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. اکبر هاج‌واج لب تخت نشست. 🍂حمیده با صدای پُر دردش گفت: «هوشنگ بیمارستونه همین الان از اونجا زنگ زدن!» اکبر صدای گوینده رادیو در گوشش پیچید: «این روزا حواستون به بچه‌هاتون باشه. باهاشون حرف بزنید. نکنه خیلی زود دیر بشه.» 🌾همان حرف‌هایی بود که امروز توی ماشین به گوشش رسید؛ ولی او بی‌خیال از کنارش گذشت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍معجزه‌ی شیرین 🍃آسمان هم دهان باز کرده بود و به حال زار من گریه می‌کرد. چطور منِ مادر با دست خود داشتم بچه‌هایم را به سمت قتلگاه می‌بردم؟! ☘باورم نمی‌شد که من همان فرشته سابق باشم. کِی این‌همه تغییر کردم که خودم متوجه نشدم. من همان کسی هستم ابتدای زندگی با سعید صحبت کردم که بچه زیاد می‌خواهم. سعید اما دو تا را کافی می‌دانست. با همه‌ی این حرف‌ها، با دل من راه می‌آمد. 🌾همان ابتدای زندگی رفتم دکتر متخصص زنان، برای شروع بارداری چکاب دادم. خانم دکتر وقتی نتیجه آزمایش‌ها را دید، گفت: «تنبلی تخمدان داری! برای باردارشدن شاید بیشتر از یکسال طول بکشه و شاید به طور طبیعی باردار نشی.» 🍃هاله‌ای از غم وجودم را فرا گرفت. وقتی به سعید گفتم به من دلداری داد. در کمال ناباروری خیلی زود باردار شدم. شادی کنج قلبم آشیانه کرد. اولین نوه از سمت خودم و همسرم برای خانواده‌ها بود. 🌺همه را سورپرایز کردیم و گفتیم باردارم. سه ماهگی رفتم برای غربالگری اول. دکتر دستگاه را روی شکمم گذاشت. مانیتور، جنین را کوچک نشان می‌داد. دکتر مدام دستگاه را این‌طرف و آن‌طرف کرد. بعد گفتند: «بچه قلبش ایست کرده و رشدش متوقف شده است.» خبر مثل پُتک روی سرم آوار شد. خودم را باخته بودم. سعید با حرف‌هایش کمک کرد تا خودم را یواش‌یواش جمع کنم. 🌾بعد از گذشت سه ماه، دوباره اقدام به بچه‌دارشدن کردیم. دکتر گفتند: «احتمالش زیاده مثل قبل بشه.» من اما چله‌ی زیارت عاشورا برداشتم. خیلی زود باردار شدم. روز سونوگرافی فرا رسید. ضربان قلبم شدت گرفت. ☘دکتر سونوگرافی با صدای بلند به منشی گفتند: «بزن بارداری دوقلو.» چی می‌شنیدم؟! دوقلو آن هم وقتی که من تنبلی تخمدان دارم! پرده اشک جلوی دیدم را گرفت. خدا معجزه‌اش را به من نشان داد. یک معجزه‌ی شیرین. 🍃پسرها به دنیا آمدند. عاشق آن‌ها بودم. دچار افسردگی بعد از زایمان شدم. مدام با همسرم کَل‌کَل می‌کردم. خسته و کسل بودم. حالا بچه‌ها دو ساله هستند. فهمیدم دوباره باردارم آن‌هم دوقلو. 🍂دچار شُک شدم. لب‌هایم خشک شد. داغی بدنم را فراگرفت. به فکر سقط جنین افتادم. سرچ کوتاهی در اینترنت کردم. خیلی راحت پیدا شد. نوبت گرفتم. باورم نمی‌شود که دارد جزو دسته قاتلین، اسمم ثبت می‌شود. ☘حس مادرانه وجودم را فرا گرفته است. نه من نمی‌توانم چنین ظلمی را در حق پاره‌های جگرم انجام دهم. من مادرم. مادری با تمام محبت‌هایش. راهم را به طرف امامزاده محمد‌بن‌موسی کج می‌کنم. دست‌هایم را در شبکه‌های نقره‌ای آن قلاب می‌کنم. صورتم را روی آن می‌گذارم. بغضم می‌ترکد. دست روی برآمدگی شکمم می‌کشم. آهسته می‌گویم: ببخشید یه لحظه خودخواه شدم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍سکانس انتخابی 💧تشنه وارد آشپزخانه می‌شود. لیوان را زیر شیر آب می‌گیرد تا پُر شود. هول‌هولکی آب می‌خورد. عجله دارد که زودتر ماشین‌بازی‌ را ادامه دهد. لیوان را لبه‌ی اُپن می‌گذارد. صدای شکستن لیوان و پخش شدن تکه‌های شیشه‌ کف آشپزخانه سکوت خانه را می‌شکند. 🎥سکانس اول: مادر با عجله خود را به آشپزخانه می‌رساند. نگاه غضب‌آلودی به کودک می‌کند. سرش داد می‌زند: «بچه حواستو جمع کن! نگاه کن آشپزخونه رو به چه روزی انداختی؟! واسه‌ی من آبغوره نگیر! برو بیرون جارو کنم. مواظب باش پاتو زخمی نکنی.» 🎞سکانس دوم: مادر با عجله خود را به آشپزخانه می‌رساند. رنگ صورتش پریده و با نگرانی به سرتاپای کودک نگاه می‌کند. او را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: «فدا سرت عزیزم. ببینم شیشه دست و پا‌تو نبُریده برم واست چسب‌زخم بیارم؟ مواظب باش پاتو روشون نذاری تا بیام جارو کنم.» 🧂تلنگر نمکی: حتما و قطعا لیوان جهیزیه از روح و روان بچه مهم‌تر نیست! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍ته‌تغاری 🍃قطرات عرق از سر و روی خدیجه می‌بارید. رنگ صورتش پریده بود. بعد از تحمل درد زایمان و به دنیا آمدن بچه، خیالش راحت شد. لب‌هایش با ذکر صلوات تکان می‌خورد و دلش آرام می‌شد. ☘سونوگرافی هم نرفته بود تا بداند بچه‌اش چه می‌باشد. البته برایش فرقی نداشت. دعا می‌کرد که سالم باشد. مامای زایشگاه الزهرا‌ با لب‌هایِ کش آمده به سمت خدیجه آمد. کنار تخت او ‌رسید، خداقوت گفت. 🌾با چشمان برق زده سؤالش را ‌پرسید: «خانم شما چند تا بچه داری؟» 🍀_سه تا دختر به نام‌های محدثه، مائده و مرضیه! 💫چهره ماما گرفته ‌شد و چینی روی پیشانی‌اش نشست و گفت: «دلت می‌خواد الان چی داشته باشی؟» خدیجه بدون مکث و بلافاصله گفت: «هرچی خدا بخواد. فقط الهی سالم باشه!» 🍃ماما بلند بلند خندید و گفت: «مبارکه دوقلو دختر به دنیا آوردی!» چشمان قهوه‌ای خدیجه دُرُشت ‌شد. چند لحظه در شوک فرو رفت. باورش نمی‌شد. از ته دل خدا را شکر کرد. خبر به دنیا آمدن دختران دوقلو به عباس هم ‌رسید. خانواده‌‌ی عباس دوست داشتند عروسشان، پسر به دنیا بیاورد. 🌺عباس از خوشحالی روی پای خود بند نمی‌شد. از بیمارستان بیرون ‌زد. وقتی برگشت جعبه‌ی شیرینی در دست او بود. همه‌ی پرستارها و بیماران آن بخش را شیرینی داد. وقتی به خانه رفت، بقیه منتظر بودند ببینند خدیجه خانم چی به دنیا آورده است. 🌾عباس نمی‌توانست جلوی خنده خود را بگیرد. با دست‌هایش اشاره کرد دو تا هستند و دخترند. فاطمه و فائزه با توجه به دوقلو بودنشان شیرینی خاصی داشتند. خیلی زود قد کشیدند. نه تنها شبیه هم نبودند؛ بلکه فاطمه لاغر بود و فائزه چاق! فاطمه زرنگ بود و فائزه تنبل! ✨بعد از گذشت هفت سال بار دیگر خدیجه باردار ‌شد. عباس نگران سلامتی خدیجه بود. نگاهی به چهره‌ی کشیده و زیبای خدیجه کرد و گفت: «این آخرین بچه‌ایه که می‌زایی گفته باشم‌!» 🎋خدیجه از توجه عباس در دلش قند آب شد و لبخند زد. نه ماه بارداری مثل باد گذشت. روز موعود فرا ‌رسید. خدیجه مثل همه‌ی این سال‌ها حس خوبی داشت. حس شیرین مادری که قابل وصف نبود. همان لحظات خوشِ نگاه کردن به صورت نوزاد و نوازش کردن او با سر انگشتانِ خود که با دنیایی عوض نمی‌کرد. 🍃صدای گریه بچه خبر از به دنیاآمدن او می‌داد. وقتی پرستار، بچه را کنار خدیجه آورد و گفت: «بیا پسر تُپُل و خوشگلتو ببین.» هرچند دختر یا پسر بودن برای او فرقی نمی‌کرد؛ ولی در دل قربان صدقه پسرش رفت. پرستار نوزاد را در آغوش خدیجه قرار داد. همزمان با مکیدن نوزاد، او هم صلوات‌هایش را می‌فرستاد. 🌺نگاهی از روی شوق و ذوق به چهره‌ی نوزاد کرد. لبخند روی لب‌هایش نقش بست. با صدای آرامی گفت: «عزیز دلم، گُل‌پسرم، ته‌تغاری خونه‌مون، خوش‌اومدی.» 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍کیان ایران 🌾شب چادر خود را روی شهر پهن کرد. چراغ‌های روشنِ خیابان، دل تاریکی را شکافت. همه‌جا را مثل روز روشن کرد. آسمان شهر ایذه دلش گرفت. او شاهد رفتار تعدادی مردم ناآگاه بود که نظم شهر را بهم ریخته بودند. ترافیک، بوق‌های‌ ممتد و راهبندان توسط آن عده معدود درست شد. 🍃کیان پسر بچه ده‌ساله همراه خانواده سوار بر ماشین از خیابان‌ها عبور می کردند. صداهای آن جماعت به گوشش رسید که شعار می‌دادند: «زن زندگی آزادی.» 🍀کیان با خودش فکر می‌کرد: «مگه زن‌ها آزاد نیستن؟ » ذهنش به کمک او آمد و گفت‌: «چرا آزادِ آزادن که ریختن تو خیابون و مردم‌آزاری می‌کنن. اینا به دنبال برهم‌زدن امنیتن نه اونی که شعار می‌دن!» ⚡️لحظاتی حادثه شاهچراغ جلوی چشمان مشکی‌اش جان گرفت. همان حادثه‌ای که تروریست‌های از خدا بی‌خبر، دانش‌آموزانی به نام‌هایِ‌ آرشام، محمدرضا و علیرضا را به شهادت رساندند. 💫نمی‌دانست چرا ته دلش از آن‌هایی که مردم را اسیر خود کرده بودند، خوشش نمی‌آمد. نگاهی به آسمان کرد. ستاره‌ای به او چشمک زد. به نظرش رسید آسمان برای او آغوش باز کرده است. 🍃دوباره فکرش به زمان گذشته رفت همان روزی که قایقی را برای جشنواره‌ی‌ ابن‌حیان ساخت. وقتی آن را تست کرد و کار کردن آن را دید، ذوق زده شد. یادآوری خاطره شیرینِ اختراعش، لب‌هایش را کش آورد. نگاهی به ماشین‌های اطراف کرد. ناراحتی و خشم توی صورت تک‌تک سرنشینِ آن‌ها دیده می‌شد. 🍂پدر پشت فرمان بود و به سمت اغتشاشگران می‌رفت. نیروهای امنیتی خطر را به آن‌ها گوشزد کردند که برگردند. پدر لحظه‌ای ماند چه کند؟ صدای پسرش کیان را شنید که می‌گفت: «باباجون به نیروهای امنیتی اطمینان کن و برگرد.» پدر ثانیه‌ای تعلل نکرد. فرمان را به سمت دیگر چرخاند. ☘صدای گوش‌خراشی از فاصله دور به گوش کیان رسید. دلش هُری ریخت. صدایی شبیه گلوله، همان که در فیلم‌ها دیده و شنیده بود. صدای جیغ، بوق، گلوله و موتور درهم‌آمیخته شد. ماشین‌ها و مردم راه گریزی نداشتند. 🎋چشمان دُرُشت کیان شیاطینی اسلحه به دست را روی موتور دید. بی‌هدف به طرف مردم و نیروهای امنیتی شلیک می‌کردند. گلوله‌ای زوزه‌کشان به سمت او آمد. در بدنش فرو رفت. همان لحظه آرامش عجیبی را حس کرد. انگار روی زمین نبود. آخرین نگاه خود را به آسمان کرد. ستاره روشن‌تر از قبل به او چشمک می‌زد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍لحظات زجرآور 🍂برای پدر و مادر سخت‌ترین امتحان، بیماری فرزند است. به چشم خود، دردکشیدن و آب‌شدن گوشت‌جانِ عزیزشان را دیدن و غصه خوردن است. همراه با مداوای فرزند، بهترین و تنها کاری که از دست آن‌ها برمی‌آید دعاست. 🌱 در همین حین کوله‌بار گناه آنان سُبُک می‌شود.* و چه زیبا خدا آنان را می‌خرد. ✨*قالَ الاْمامُ علي - عليه السلام - : فِي الْمَرَضِ يُصيبُ الصَبيَّ، كَفّارَةٌ لِوالِدَيْهِ ؛ امام علي - عليه السلام - فرمودند: مريضي كودك، كفّاره گناهان پدر و مادرش مي باشد. 📚الکافي، جلد۶، ص۵۲. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍چرا بچه نباید آرایش کند؟ 💡بچه به اقتضای سنش باید به دور از خیلی چیزها باشد. یکی از آن‌ها لوازم آرایشی است. دلایل زیادی را می‌توان برشمرد که مهمترین آن‌ها به قرار زیر است: 🌱۱. بچه‌ای که از لوازم آرایشی استفاده می‌کند، دچار مشکل بیش‌فعالی می‌‌شود. 🌱۲. ناراحتی‌های پوستی برایش بوجود می‌آید؛ چون لوازم بهداشتی برای بزرگترها تولید می‌شوند. 🌱۳. احساس کودکانه را از دست می‌دهند. 🌱۴. اعتماد به نفس ندارد و فکر می‌کند باید آرایش کند تا زیبا به نظر آیند. 🌱۵. دچار غرور می‌شود. 🌱۶. تنها و جدای از هم‌سن‌وسالشان می‌شود. 🌱۷. به جای بازی کردن، وقتش صرف آرایش کردن می‌شود. 💢حواسمان به این هدیه‌های آسمانی باشد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍پنج‌قلو 🍃آخرین کسی که از من آمار بچه‌ها را پرسید نرگس خانم همین چند ساعت پیش بود. حواسم را جمع کردم، آمار خلاف واقع نگویم. همه‌چیز گل و بلبل است، سال به سال جوانترم، صبح تا شب بازی و نشاط احاطه‌ام کرده‌ است. ☘لب‌های گوشتی‌ام کِش آمد. گلویم را صاف کردم. نگاهی به چشمان منتظرش کردم. شروع کردم به آمار حقیقی دادن: «جونم برات بگه من پنج قلو دارم. فقط بین اولی و آخری نه سال فاصله سنیه. تعجب نکن پنج‌قلو می‌گم چون اونا شیر به شیرن.» 🌾از اولین قُل تا همین الان، خواب کامل شب، به خاطر بارداری و شیردهی برام یه رؤیا شده. خوب به یاد دارم برای بارداری چهارمین قُل، پیش خانوم دکتر رفتم فقط چند دقیقه می‌خندید و نمی‌تونست جلوی خودشو بگیره. خداروشکر از اون دکترایی نبود که ته دلمو خالی کنه. ✨هر چند ثانیه یه بار می‌گفت: «الحمدلله سالمی، خیلیا با یه دنیا هزینه‌ی دارو و درمون، بازم آرزو به دلِ باردار شدن و بچه موندن.» جثه‌ی ریز، سن کم و داشتن پنج تا بچه، مرا معجزه خدا در این عصر کرده. 💫نرگس‌خانم چهارچشمی به دهانم خیره مانده بود، لب به دندان می‌گزید. جرأت پلک زدن هم نداشت. ☘بعدِ هر زایمان در دل می‌گفتم: «ایندفعه می‌ذارم چند سالی فاصله بشه؛ ولی زمان کوتاهی نمی‌گذشت که مهمان بعدی از راه می‌رسید و تست مثبت بارداری خبر اومدنش رو می‌داد.» 🎋هر بار با خودم می‌گفتم: «زینب تو چکاره‌ای که بخوای تعیین تکلیف کنی؟! خدا دوست داره تو رو در لباس مادری ببینه! مدال افتخار مادری رو همینا بهم دادن!» 🌾نرگس خانم کُپ کرده بود. همان لحظه یک جوجه روی پاهایم نشسته بود و در طول روز، حاضر نبود ثانیه‌ای از من جدا شود. یکی از پنج تن قربونش برم، وقتی رگ نق‌زدنش بگیره، سیصدوشصت درجه دهانش باز می‌شه. مثل ناقوس کلیسا بی‌وقفه می‌زنه. در این میان عُق‌زدن، نق‌زدن، تب‌کردن و گریه‌های همزمان هم اضافه کن. ✨مادری قشنگی‌اش به همین چیزاست. خدایی که تو را آفریده می‌خواد تو را اینجوری ببینه. امتحان پشت امتحان، امان از وقتی که فرشته‌های معصومم شلوغ‌کاری کنن و من به جای صبر طبق معمول رفوزه بشم. عجیب شیرین است مادری. ☘نرگس خانم هر چقدر به من گفتند: «بچه نیار، پیر می‌شی، زشت ‌می‌شی، خونه‌نشین می‌شی، ای وای پول پوشک، بیچاره شوهرت؛ ولی من وقتی ندای عاشقانه‌ی خدا در گوشم می‌پیچد: " لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ"* شیرین می‌شه همه‌ی سختی‌هایی که او برام نوشته. *که ما انسان را به حقیقت در رنج و مشقّت آفریدیم (و به بلا و محنتش آزمودیم). سوره‌بلد، آیه‌۴. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍لحظاتی نفس‌گیر 🌱برای مشاوره قبل از ازدواج پیش مشاور رفتیم. من هفده ساله بودم و علی بیست ساله. در چوبی را که باز کردیم. رنگ دیوار و وسایل روی میز و اطراف، همه آبی بود. دکتر سرمد پشت میز چوبی روی صندلی چرخدار نشسته بود و با روی باز به ما نگاه می‌کرد. علی خلاصه‌ای از خصوصیات خود و اینکه با هم فامیل هستیم برای دکتر توضیح داد. او گفت: «اگه از من می‌شنوید؛ چون ازدواج فامیلی دارین، هیچ وقت بچه‌دار نشین!» اصلا انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشتیم. چند لحظه دچار شوک شدیم. 👶من و علی عاشق بچه بودیم. سه‌ماه از ازدواج‌مان گذشت که باردار شدم. با ترس و لرز آزمایشات را می‌رفتم. خدا خدا می‌کردم بچه‌‌ام مشکلی نداشته باشد. قبل از سالگرد ازدواج‌مان خدا دختربچه‌ سالم و زیبا به ما هدیه داد. 🌸از به دنیا آمدن زینب، زمان زیادی نمی‌گذشت که ساخت خانه‌مان را شروع کردیم. باورمان نمی‌شد به این زودی داریم صاحب خانه می‌شویم. ته دلم زمزمه‌ای می‌گفت: «پا قدم زینب کوچولو هست! همونی که دل رو زدی به دریا و توکل به خدا کردی.» قشنگ دست‌های خدا را توی زندگی‌مان می‌دیدیم. ☘تابستان همان سال‌ بود که اتفاق تلخی برایم رُخ داد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم. توی آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودم. گوشه‌ چشمی هم به زینب داشتم. یهو دیدم دست‌های سفید و تُپُلش چیزی از روی زمین برداشت و توی دهانش گذاشت. کارد آشپزخانه را روی اُپن انداختم و به طرفش پا تند کردم. 🍁ولی دیر رسیدم. ابتدا چند سرفه زد. بعد از مدتی نفس بچه بُریده شد. لب‌هایش سیاه و صدای سرفه‌اش قطع شد. صورتش رو به کبودی رفت. با صدای جیغ و فریاد من، خدیجه خانم همسایه‌ی واحد کناری‌مان خودش را پشت در رساند و زنگ خانه را زد. بچه بغل در حالی که اشک می‌ریختم و می‌لرزیدم، در را باز کردم. 💡خدیجه خانم که دنیا دیده بود با دیدن زینب همه‌ی ماجرا را فهمید. معطل نکرد. بچه را از من گرفت. چند ضربه محکم به پشتش زد. هسته‌ی زردالو به بیرون پرتاب شد. نفس بچه برگشت. کم‌کم رنگ صورتش باز شد. قرمزی لب‌هایش نمایان گشت. حال خودم را نمی‌فهمیدم. وِردِ زبانم تشکر از خدیجه خانم و شکرخدا بود. 💦زینب را محکم بغل کردم و می‌بوسیدم. اشک پهنای صورتم را پوشانده بود. زینب هاج‌ و واج به من نگاه می‌کرد و من قربان‌ صدقه‌اش می‌رفتم. همان لحظات سخت در دل با خدا عهد بستم، فرزندان زیادی به دنیا بیاورم و برای خدمت به اسلام تربیت کنم. 🌾از آن روز پانزده سال می‌گذرد. به چهره‌ی محمدرضا یک‌ساله‌ام نگاه می‌کنم. پنجمین بچه‌ی خانواده است. ملچ‌ملوچ شیر‌خوردنش سکوت خانه را می‌شکند. به رویش لبخند می‌زنم. بچه‌ها به همراه پدرشان به شهربازی رفته‌اند. بهترین فرصت است چُرتی بزنم. مژه‌های بلندم در هم فرو می‌روند. خوابم چنان عمیق است که با صدای زنگ آیفون از جا می‌پرم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍ظاهری غلط‌انداز 🍃به ظاهر غلط‌اندازش نمی‌آمد که با قرآن میانه‌ای داشته باشد؛ ولی جزء کسانی بود که ختم قرآن را انتخاب کرد. 🍃بعد از اینکه استاد گفت: «چهار نمره از بیست نمره‌ی پایان ترم، ختم قرآن هست. ناظری بر شما نیست، شما هستی و خدای خودتان. هر کس هم نمی‌خواند، بگوید تا همین الان چهار نمره را بهش بدم!» 💫از همان ابتدای خواندن قرآن شش‌دانگ حواسش به آنچه بود که می‌خواند. آیاتی که به نظرش خاص می‌آمد در دفتری یادداشت می‌کرد. گاهی بخشی از آیات را روی همان خط قرآن های‌لایت می‌کرد. ☘به آیات حجابِ سوره نور که ‌رسید، چند بار آن‌ها را خواند. باورش نمی‌شد! انواع حجاب را خداوند آنجا گفته است. حجاب چشم حجاب بدن حجاب چگونه حرف زدن و... 🍀به سراغ کتاب تورات و انجیل رفت. حتی آن‌جا هم در مورد حجاب سخن به میان آمده است. عطش بیشتر دانستن او را به سمت روایات و کتاب‌های مذهبی کشاند تا بیشتر بداند. 💥حالا دیگر خیلی چیزها می‌دانست که قبلا به گوشش هم نرسیده بود. سخت‌ترین و مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را گرفت. یک روز بی‌مقدمه چادر سر کرد. مثل هر روز عادی، بدون توجه به نگاه‌های متعجبانه مادر خداحافظی کرد. ☘دانشگاه که رسید دوستانش هم نگاه‌های خاصی به او داشتند؛ ولی او مثل قبل خوش‌وبش می‌کرد و رفتاری عادی داشت. نیش و کنایه‌ها آغاز شد‌؛ آن هم از دوستان صمیمی‌ و نزدیکش. 🌾نازنین دهانش رو کج کرد و گفت: «زهره این گونی چیه انداختی رو سرت؟! بنداز دور.» ترانه با تمسخر نگاهش کرد و ادامه داد: «اُمل تو جمع‌مون نداشتیم که جنس‌مون جور شد!» صدای شکستن قلب زهره از بی‌مهری آن‌ها در وجودش پیچید. هر چه خواست بی‌اعتنا به حرفهای دوستانش رفتار کند تا شاید کم‌کم درستی راه او را بپذیرند؛ ولی آن‌ها دست از سرش برنمی‌داشتند. ✨ته دلش قُرص و محکم بود که مسیر درستی را انتخاب کرده است. با خودش زمزمه کرد: «شبیه فاطمه شدن چه قدر سخته.» آهی کشید و گفت: «حضرت مادر خودت راهمو آسون و هموار کن!» 🍃روز سختی را پشت‌سر گذاشت. با کوله‌باری از نامهربانی وارد خانه شد. مادر با چهره در هم کشیدن، نارضایتی خود را نشان داد. پدر اما با دیدن ظاهر متفاوت او چشمانش برقی زد. نگاهی از سر تا پای دخترش انداخت. چند قدم به سمت زهره برداشت. با دستان بزرگ و قوی‌ دو طرف بازوی او را گرفت و پیشانی‌اش را بوسید. 🍁بُغض در صدایش فقط اجازه داد یک جمله بگوید: «عزیزم چه بهت میاد.» لب‌های زهره به دو طرف کش آمد و تشکر کرد. همان یک جمله کار خودش را کرد. او را در ادامه دادن مسیرش مصمم‌تر نمود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114