✍شلخته
💦 از سر و رویش عرق میریخت. کلی کار روی سرش آوار شده بود. بچه را بغل کرد همانطور که درسش را میخواند او را هم خواب کرد.
🍃دوست داشت میتوانست ساعت را نگه دارد تا کارهایش را بکند. بعد دوباره حرکت دهد و به صدای تیکتاک آن گوش کند.
عقربههایِ ساعتِ روی دیوار، نشان میداد خیلی زود ساعت دو شده است. زودتر از آنچه فکر میکرد.
🔑الان هست که کلید در قفل بچرخد. محسن از در وارد شود. بو بکشد. بوی غذا را استشمام نکند. نگاه کند سر و وضع خوبی از سمیرا نبیند. با کوهی از خستگی خود را روی مبل ولو کند. کیفش را با شدت به زمین بکوبد. چشمانش را روی هم بگذارد. دستش را روی پیشانی نگه دارد. خروپف به ثانیهای نکشد به هوا برخیزد.
💎اینها همه خیالات و تصورات سمیرا از آمدن همسرش بود. لبهایش کش آمد. بچه را گوشهای گذاشت. به اوضاع شلخته خود نگاه کرد. حق با فاطمه بود: «بچه کم زندگی بهتر همش دروغه! »
☘زندگی شادتر و بچه بیشتر ورد زبان فاطمه است. او که فقط یک بچه دارد پس چرا زندگی بر وفق مرادش نیست؟ زندگی راحتتر کجاست او که نمیبیند؟ یک لحظه هم مازیار از بغلش پایین نیامد.
☀️با خود واگویه کرد: «اگر همان سال اول بچهدار شده بودم الان دختر بزرگی داشتم ده ساله، سمانه صدایش میزدم. بچه دوم هم دختر، آن یکی را سودابه میگذاشتم. بچه سوم پسری که ماهان صدا میکردم. بعد پسرم مازیار بچه چهارم بود.
🌸آنوقت دخترم سمانه بچه را خواب میکرد. هر وقت یکی بهانه میگرفت آن یکی کمک دستم میشد. کارهای خانه را با هم با خنده و شوخی انجام میدادیم.
🚪کلید داخل قفل همزمان با صدای زنگ چرخید. فکر و خیال هم از سر سمیرا پرید. به خود نهیب زد ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه هست.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍تشنج
🕌سرش را روی شبکههای ضریح بیبی معصومه سلاماللهعلیها گذاشت، دستها را بالای سرش درون شبکه ضریح قلاب کرد. خود را در آغوش حضرت رها کرد. شروع به نجواکردن با خانم فاطمه معصومه سلاماللهعلیها کرد.
🕊وقتی از ضریح جدا شد، مثل کبوتری رها و آزاد شده بود. حالا که پسرش یاسین را به دست حضرت سپرد، دلش آرام گرفت.
❄️بعد از آن شبِ سردِ پاییزی، پسرش بر اثر تبِ بالا تشنج کرد، از ناحیه مغز دچار آسیب شد. دیگر نتوانست روی دو پای خود بایستد. نتوانست حرف بزند.
🌸مادر بود دلش میسوخت. مثل پروانه دور و برش میچرخید. او را نوازش میکرد. مثل بچهگیهایش پوشک به او میپوشاند و عوض میکرد. اوایل این مسئله برایش قابل هضم نبود. بعضی وقتها بیتوجه به سایر نعمتهای خدا غُر میزد. قدرنشناسی میکرد.
🌺امروز دلش هوای حرم کرد. یاسین را به بابایش سپرد. خودش را به حرم رساند. خلوتیِ اطراف ضریح را که دید، بُغض چندین سالهاش ترکید. احساس کرد حضرت با لبخند او را نگاه میکند. بعد از زیارت دیگر خیالش راحت شد. همه چیز را به او سپرد. صبر و تحمل را در پرستاری مادرانهاش را از او خواست.
☘عجله داشت. صبر نکرد اتوبوس بیاید. اولین تاکسی سوار شد. میخواست بعد از مدتها یاسین را به پارک ببرد. کلید را در قفل چرخاند. یاسین روی ویلچر سرش را روی دسته گذاشته بود و گریه میکرد. عباس خسته از نق زدنهای یاسین رو به مریم کرد: «چه صبری داری تو! از صبح... »
🍃مریم نگذاشت ادامه دهد. دست روی بینیاش گذاشت تا عباس حواسش به دلشکستگی یاسین باشد.
🍁خودش را به یاسین رساند. سرش را به سینه چسباند: «عباس میخوام با پسرگلم برم پارک. » چشمان عباس گشاد شد. سابقه نداشت او را به پارک ببرد. بیرون رفتن با یاسین به خاطر حرف و نگاههای مردم آزاردهنده بود. به همین علت بیرون رفتن را به حداقل رسانده بودند.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍ویلای شمال
🌸 طوبی خانوم با پسر چهارسالهاش محسن، وارد یک ویلا در شمال تهران میشوند.
محسن دستش را از دست مادر بیرون میکشد. به طرف حوض بزرگ وسط حیاط میرود. فوارههای رنگین همراه با رقص نور او را ذوقزده میکند.
☘طوبی خانم با عجله خود را به محسن میرساند:
- بدو بریم. وقت گیر آوردی؟! اینهمه کار روی سرم ریخته، الان مهمونا میرسن.
🍃محسن با لب و لوچه آویزان سرش را پایین میاندازد. وارد راهرو میشوند. سالن را پشتسر میگذارند. داخل آشپزخانه میروند. بساط چایی را به راه میاندازد. اسپند دود میکند. سالن پذیرایی را مرتب میکند.
🍁یکسالی میشود شوهرش تصادف کرده و خانهنشین شده است.
طوبی خانم اجازه نداد آب توی دل بچهها تکان بخورد. دربهدر دنبال کار بود تا اینکه اینجا را یکی از خانمهای مسجدی به او معرفی کرد.
🌺امشب مهمانیِ جشنِ فارغالتحصیلی پسر حاج محمد آقاست. مهمانها یکییکی وارد خانه میشوند. طوبی خانم وقتی از مرتب بودن کارها اطمینان پیدا میکند، از نرگس خانم اجازه میخواهد تا قبل از تاریکی شب مرخص شود.
🍃دلش برای دخترش ریحانه شور میزند. چند روزی میشود گوشهگیر شده است. کمتر حرف میزند. تحمل برادر کوچکش را ندارد. امشب میخواهد گوشهای از وقتش را برای او خلوت کند تا بفهمد علت پژمردگی و سکوت او چیست؟
🌾حسین هم چیزی از سربازیاش باقی نمانده است. فکرهایی برای مشغول به کار شدن او هم کرده است. هفته گذشته برادرش رضا را دیده بود. از او خواست تا شاگرد مغازه نجاری او شود.
❄️همسرش یدالله قطع نخاع شده است. کارهای زیاد روی دوش طوبی خانم سنگینی میکند؛ ولی او هرگز خم به ابرو نمیآورد. موقع خستگی به خدا پناه میبرد، دو رکعت نماز میخواند و بر او توکل میکرد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
❤️عشق پنهانی
☘کسی از دلش خبر نداشت. عاشق پدر و مادرش بود. هیچکس باور نمیکرد حتی یک لحظه تصور جداشدن از آنه،ا سعید را نابود کند.
🍁امروز هم مثل هر روز سر موضوعی کوچک، اول سر مادر داد و فریاد زد ؛وقتی پدر توبیخش کرد جواب او را هم به تندی داد.
❌ عباس، همسایه کناریشان، صدای او را شنید. همان روز محمد را داخل کوچه دید. نگاهی از روی ترحم و دلسوزی به او کرد و گفت: «من جای تو بودم دیگه تو خونه راش نمیدادم. همسنوسالاش زن و بچه دارند، ولی او چی؟ »
🌸محمد خجالت کشید سرش را پایین انداخت. تنها حرفی که زد، گفت: «عباس آقا دعاش کن. »
🌺سعید توی کوچه پشت دیواری ایستاده بود. بغض گلویش را میفشرد. غرور مانع ریختن اشکهای حلقه شده در چشمان بادامی و قهوهای روشنش میشد. صدای همسایه را که شنید آتش گرفت. دستهایش را مشت کرد تا برود او را بزند و دلش خنک شود. سرک کشید. صورت سرخ و عرق پیشانی پدر را که دید، پشیمان شد.
💦اشکهایش به روی گونههایش غلطیدند. دلش آغوش گرم پدر را میخواست. همان آغوشی که فقط در بچگیهایش چشیده بود.
صدای راه رفتن پدر را میشناخت. در حال نزدیک شدن به او بود. طاقت نیاورد به جای فرار خود را جلوی پدر انداخت.
🌼نگاه پدر به نگاهش گره خورد. ناباورانه اشکهای سعید را نگاه میکرد. سعید خود را در آغوش پدر انداخت. دست پدر موهای او را نوازش کرد. دست او را گرفت بر آن بوسه زد با صدای بغضآلود گفت: «بابا منو ببخش غلط کردم. »
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍چهره معصوم
💦زهرا گریه میکرد. مادربزرگ حال و رمقی برایش باقی نمانده بود. چشمهای کمسویش را به دیوار دوخت. عقربههای ساعت به کندی جلو میرفت. هر چه ترفند بلد بود به کار برد تا نوهاش آرام شود. زهرا بهانه مادر را میگرفت.
❄️جیغهای تیز و گوشخراش او سردرد شدیدی را نصیب مادربزرگ کرد. آنقدر ناله زد و اشک ریخت تا بیهوش روی تشک کنار دیوار افتاد. چهره معصوم زهرا در خواب جگر مادربزرگ را بیشتر سوزاند. تصمیم خود را گرفت امروز با دخترش حرف میزد.
☘سبزیهایش را پاک کرد. صدای زنگ خانه بلند شد. گوشی آیفون را برداشت. ثریا با چهرهای خسته و داغون به ماشین تکیه داده بود. دو دستش را زیر بغلهایش گذاشته بود.
🌸_ثریاجون بیا تو یه کم استراحت کن. زهرا خوابه.
☘_چه وقت خوابیدنه؟! باشه مامان الان میام.
🌾طوبی وارد حیاط شد. زیر سایه درخت سیب، روی تخت نشست. ثریا با دیدن مادر، کیف خود را گوشه تخت رها کرد. مادر را در آغوش گرفت.
🍁طوبی برایش از زهرا گفت: «عزیزم دختر بچه سه ساله، آغوش و ناز و نوازش مادر رو میخواد. »
🌼بعد از صحبتهای مادر، ثریا به فکر فرو رفت. همیشه وقتی کارش تمام میشود، تنش خسته و روحش ناآرام است. همین که زهرا را میبیند و بغل میکند، آرام میشود. خستگی برایش قابل تحمل میشود.
🌱شاید مادرش نمیداند او هم به زهرا نیاز دارد. دستهایش با نوازش کردن او قوت میگیرد. لبهایش با بوسه بر او شاداب میشود. جان تازهای در وجودش مییابد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍زیاد بوسیدن
❌کودکش را نمیبوسید. وقتی به پیامبر گفت: «فرزندانم را هرگز نبوسیدهام! »
پیامبر فرمودند: «هر کس رحم نکند بر او رحم نمی شود... »۱
💯بوسیدن فرزند فواید زیادی را به همراه دارد. از آنجمله میتوان موارد زیر را برشمرد:
⭕️ تندخویی او را کاهش میدهد.
🔺انرژی زیادی او را خالی میکند.
⭕️ موجب افزایش رابطه عمیق محبتی بین فرزند و پدر ومادر میشود.
🔺ضریب احساس امنیت فرزند را بالا میبرد.
⭕️ اشتهای خورد و خوراک فرزند را زیاد میکند.
🔺سبب آرامش روح و روان او میشود.
⭕️ فرمانپذیری و گوشبهحرف بودن او را بالا میبرد.
🔺زمان مناسبیست تا پدر و مادر، نکات تربیتی خود را به فرزند آموزش دهند.
💥نکته طلایی: فرزندان خود را زیاد ببوسید.
🔹زیرا امام صادق علیهالسلام فرمودند:
فرزندان خود را زیاد ببوسید، به درستی که برای هر بوسهای درجهای برای شما در بهشت به اندازۀ مسیر پانصد سال خواهد بود. ۲
📚۱. بحارالانوار، ج۱۰۴، ص۹۳.
📚۲. وسائل الشیعة، ج ۱، ص ۴۸۵.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکس_نوشته_میرآفتاب
⛺️خیمهگاه
🍃پسر بچه عراقی جیغ و داد میکرد، مادرش به ستوه آمده بود؛ ولی حُرمت میزبان را نگه میداشت. او را روی دامن عربیاش نشانده بود و نوازش میکرد.
☘چهرهی سفید زن، گُلگون شد. زیرچشمی اطرافش را پایید. چشمهای زیادی به او خیره شده بود. چشمان نگران خود را به سمت طفل شیرخوارش انداخت که به تازگی او را خوابانده بود.
🌾آنطرفتر دو پسر دیگرش سر یک گوشی با هم درگیر بودند. خیمهگاه امام حسین علیهالسلام را از نظر گذراند. اکثر زوار خانم، هم عرب و هم غیرعرب آن قسمت درازکشیده بودند.
🎋زینب دوست داشت به داد آن زن عرب برسد. به یاد سوغاتیهایی که از ایران آورده بود اُفتاد. کیفش را باز کرد. با دست خود، پلاستیکی که پُر از خرت و پرت و زیورآلات ریز بود را زیر و رو کرد. انگشتر عقیق پسرانهای را برداشت.
✨لبخند روی لبهایش نشست. کنار زن عرب رفت. انگشتر را به انگشت پسر بچه کرد. چشمان او برقی زد. آرام گرفت. زن با نگاهش هزاران حرف برای گفتن داشت؛ ولی فقط توانست بگوید: «شُکراً.»
💫زینب به زبان عربی دست و پا شکسته به او اشاره کرد: «انت اُختی. حُبُالحسین یجمعُنا.» زن عرب با اشاره سر حرفش را تأیید کرد. پسر بچه، مادر را رها کرد. زن عرب سرش را کنار نوزادش گذاشت به ثانیه نکشید پلکهایش سنگین شد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍سروصدا
🍃دیروز دلم گرفت. طاقت ماندن در تنهایی را نداشتم. از خانه زهرا خانم سرو صدای بازی بچهها میآمد. چادر گُلگُلیام را از سر چوبلباسی برداشتم و راهی خانهشان شدم.
🎋چند بار دستم روی زنگ همسایه رفت ولی هربار آن را به عقب کشیدم. سلولهای خاکستری مغزم درگیری و کشمکش به پا کرده بودند: «سیمین خانم یادته چقد محسن آقا ازت خواهش کرد حداقل سه تا بچه بیاریم، پاتو کردی توی یه کفش و گفتی: الاولابد فقط یکی و بس.»
☘دل یکدل کردم زنگ را فشار دادم. زهرا خانم با چهرهی باز و گشاده در را باز کرد.
همانطور که با او صحبت میکردم زیرچشمی بچهها را زیر نظر گرفتم. یادش بخیر همون بازی قدیمی ما را میکردند.
🌾پشتیها را وسط انداخته بودند. هرکس یکی را به عنوان کشتی خود انتخاب کرده بود. پسر بزرگتر سردسته دزدان دریایی شده بود و با شمشیر به آنها حمله میکرد.
💫جیغ و فریاد از همه طرف به گوش میرسید. زهراخانم که اشتیاق مرا دید، دستم را گرفت و به داخل خانه بُرد و گفت: «سیمین خانم معذرت میخوام بچهها خونه رو روی سرشون گذاشتند و مزاحمتون شدند.»
🍃لبهایم بیشتر از قبل کِش آمد و گفتم: «نهنه زهرا خانم چه مزاحمتی! اینا شادی و سرزندگی محله هستن.
💫زهرا خانم با شنیدن حرفم خوشحال شد و گفت: «راستش دلم نمییاد سرشون داد بزنم و مانع بازیشون بشم.» به طرف آشپزخانه رفت. به حالش غبطه خوردم. چند سالی میشود به خاطر بیماری قلبیام دکتر باردارشدن را برایم قدغن کرده است.
✨آنقدر محو بازی آنها شدم که نفهمیدم چطور فاطمه دختر بزرگ زهراخانم دستم را کشید و روی پشتی نشاند و گفت: «خالهجون اونجا خطرناکه! اینجا باشی بهتره دزدا دستشون بهتون نمیرسه! »
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍حسرت
🍃چند سالی میشود در راهروی بیمارستان قرار گرفتهام. روزی که حمید آقا مسئول خرید بیمارستان، به مغازهی علیآقا آمد. از بین تمام وسایل آنجا، من و دوستانم را انتخاب کرد. ذوق زده شدم. بالاخره از آن انباری تاریک و نمور نجات پیدا کردم.
☘اول که وارد بیمارستان شدم ناراحت بودم؛ ولی وقتی دیدم افراد با نشستن بر روی من، خستگیشان از تن رنجور و بیمارشان دور میشود خیالم راحت شد. اما امروز دلم آشوب است. غروب تا الان همهاش صحنههای استرسزا دیدم. تنم دارد میلرزد.
🍂دارم بالا میآورم چه خبر است؟ مگر جنگ شده است؟ یا چشمها کاسهی خون هست، یا دستها آویزان شده، یا پاها داغون است. از همه بدتر آنهایی هستند که سر تا پا آشولاش شدهاند. دیگر طاقت ندارم صدای آخ و اوخ آنها را بشنوم. نمیدانم چشمهایم را ببندم یا گوشایم را بگیرم یا هر دوی آنها را.
🍁پسر شش سالهای دارد جیغ میزند. حال بابایش هم تعریفی ندارد. چشمهایش مثل یک کاسهی خون سرخ سرخ است! آن طرفتر، پسر نوجوانی مچ دست و انگشتهایش آویزان است. دختر بچهی ده سالهای، صورتش سوراخ سوراخ شده و چشم راستش هم دارد خون میآید. پسر جوانی هم گوشهی سالن دراز کشیده و سر تا پایش کبود شده است، دارد داد میزند: «خداااا خداااا»
🎋پرستارها و دکترها در طول سالن در حال حرکت و جنبوجوش هستند و آرام و قرار ندارند. تخت خالی نمانده و گوشهگوشهی بیمارستان هم پُر از بیمار است.
یکی از پرستارها با آستین خود عرق پیشانیاش را پاک میکند. نفسنفس زنان دقیقهای روی من مینشیند. با خودش حرف میزند: «چطور به خاطر هیچ و پوچ خودشون رو داغون کردن. یه لحظه خوشی و آتش بازی میارزه به یه عمر حسرت!»
🍃پرستار هنوز خستگیاش درنرفته است بلند میشود. حالا نوبت پدر و پسرنوجوانیست که چشم راستش آسیب دیدهاست روی من مینشینند. پدر کنار گوش پسر میگوید: «قربونت برم حامدجان! ببین چه بلایی سر خودت اوردی. چقدر گفتم نرو بیرون از خونه. یه کم طاقت بیار الان دکتر صدامون میزنه.»
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍گیره
🍃داخل خرت و پرتهای مغازهی پلاستیک فروشیِ قاسم آقا، گم شده بودیم. غُصه میخوردیم چرا کسی دوستمان ندارد. ما که خوشگل بودیم زرد، آبی، قرمز و سبز انگار رنگینکمان آمده باشد در آغوش زمین به همین زیبایی.
☘آن روز نزدیکهای غروب بود. قاسم آقا آماده میشد برای نماز به مسجد برود. خانمی با وقار که گوشهی چادرش را به دندان گرفته و دست دختر خانمی ملوس و زیبا در دستانش بود، وارد مغازه شد. گوشهایمان را تیز کردیم؛ بلکه امیدمان به ثمر بنشیند و از زیر دست و پای تشت، آفتابه و سبدهای که داشتند لهمان میکردند نجات پیدا کنیم.
⚡️صدای زن در سرمان اکو شد که میگفت: «ببخشید آقا! گیره لباسی دارین؟ پلاستیکیشرو میخوام.» قاسم آقا سر زبانش آمد که بگوید: «نه خانم... » ما همه با هم یک صدا فریاد زدیم: «آی قاسمآقا ما رو نگاه! این تهتها هستیم.»
💫خداراشکر صدایمان به گوش او رسید. گره ابروهایش باز شد، دستی به ریش سفید و بلندش کرد و گفت: «بذار ببینم! به گمونم چندتا بسته ششتایی از قبل مونده باشه.»
دستهای زبر و پینهبستهاش سبدها را کنار زد. گوشهی تشت آبی را بالا گرفت. عرق از روی پیشانیاش راه خود را به طرف چشمهای قهوهایاش باز میکرد که ما را برداشت و کمر راست کرد.
🌾ذوق و شادی جمع ما را فراگرفت. لحظه حساس انتخاب شدن، نفس در سینهمان حبس شد. صدای تپش قلبمان به گوش کنار دستیمان میرسید. هر کداممان خداخدا میکرد رنگ او، قابِ چشمان زن را بگیرد.
زن نگاهی به ما کرد و گفت: «چند میشه؟ همهرو میبرم.»
🍃شروع کردیم به جیغ و هورا و بالا و پایین پریدن تا اینکه داخل پلاستیک گذاشته شدیم. دختر کوچولو چشمانش برقی زد و دست دراز کرد و با صدای ناز و تودلبرویش گفت: «مامان میشه من بیارمشون؟!» همان شب که وارد خانه آنها شدیم فهمیدیم اسم آن خانم فهیمه و دخترش فرشته هست.
🎋فهیمه خانم خواست ما را به بندِ لباس، داخل حیاط آویزان کند که فرشته گفت: «مامان میشه از هر رنگ یکی رو بردارم تا باهاشون بازی کنم.»
🍃فهیمه خانم چشمانش را دُرُشت کرد و گفت: «فرشته اون همه اسباببازی داری! برو سراغ اونا، فرشته لبهایش را آویزان کرد. فهیمه با دیدن چهره او دلش به رحم آمد همه را داد به دست او و گفت: «بیا همهاش رو بگیر تا فردا بازی کن.»
🌾فرشته پرید توی بغل مادر و صورت او را بوسید. فکر نمیکردیم یک روز اینقدر کسی خواهان ما شود. فرشته رفت سراغ بقچه لباسها بعد لباس پُرچینی پوشید. دور خودش کمی چرخید. آنوقت به سراغ ما آمد. از هر دستهی رنگی یکی را برداشت.
🍃همه ما نگران بودیم، وقت بازی ما را بشکند؛ ولی ما را یکییکی سر انگشتان دست خود گذاشت. روبروی آینه قدی اتاق ایستاد تا خودش را تماشا کند.فهیمه خانم وارد اتاق شد. با دیدن فرشته خندهاش گرفت. نگاهی به تئاتر دخترش انداخت و گفت: «ای وروجک پس بگو اینارو واسهی چی میخواستی؟!»
☘فرشته گفت: «مامان ببین چه خوشگل شدم.»
مامان نگاهی با وسواس، به او کرد و گفت: «فرشتهی من همیشه خوشگله.»
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍ربّ کودک
💡وفای به عهد از نشانههای مؤمن است.
آنقدر بااهمیت است که گفتهاند: «حتی اگر به کودکانتان چیزی را وعده دادی، به آن وفا کنید.»
🔸پدر و مادر به نوعی رب کودک هستند؛ یعنی کودک با ذهن کودکانهاش فکر میکند رزق و روزی او در دست آنهاست.
حال اگر پدر و مادری در این امر کوتاهی کنند؛ یعنی آنچه به فرزند قول دادهاند عمل نکنند، کودک ناامید و سرخورده میشود.
✨امام موسیبنجعفر(صلواتاللّه و سلامهعليه)، میفرمایند: «إِذَا وَعَدْتُمُ الصِّغَارَ فَأَوْفُوا لَهُمْ فَإِنَّهُمْ يَرَوْنَ أَنَّكُمْ أَنْتُمُ الَّذِينَ تَرْزُقُونَهُم»؛ * اگر به کودکان وعده دادید، وفا کنید، برای این که اینها فکر میکنند شما رزق آنها را میدهید. بیان کرده بودیم که پدر و مادر، ربّ صغیر هستند.
📚*عده الداعى, ص۷۵.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکس_نوشته_میرآفتاب
✍️ شکستشیرین
🍃با تبسم شیرین همیشگیاش به بازی بچهها نگاه میکرد. بچهها دوستش داشتند. با آنها مهربان بود و با احترام رفتار میکرد. خالد خاطره شیرین آن روز را هرگز فراموش نمیکند. همان روزی که با آنها بازی میکرد. وقت اذان اجازه نمیدادند او به مسجد برود. بلال از مسجد دوان دوان و نفسزنان خود را به پیامبر رساند. وقتی دید با بچهها در حال بازیست چشمانش دُرشت شد. با لبهای گوشتی و بزرگش گفت: «اذان شده است نماز نمیآیی؟!»
☘پیامبر نگاه مهربانی به صورت نگران و سیاه اذانگوی خود کرد و فرمود: «میبینی در گروگان بچهها هستم. باید آزادم کنید. بروید از خانه مقداری گردو بیاورید تا رضایت دهند به مسجد بروم.»
🌾لبهای بزرگ بلال حبشی کشیده و بزرگتر شد. خندید و گفت: «باشه الان میرم برای آزادیتان گردو بیاورم.» بچهها هم هِرهِر و کِرکِر خندیدند. پیامبر در حلقهی بچهها بود و بر سر تکتک آنها دست میکشید.
🎋بلال با چند عدد گردو آمد. پیامبر گردوها را بین آنها تقسیم کرد. بچهها او را رها کردند و با گردوها مشغول شدند. خالد اما دلش نیامد از پیامبر جدا شود. به دنبال آنها میرفت که شنید پیامبر به بلال میفرمود: «دیدی آنها مرا به گردویی فروختند.» بلال خندید. خالد ناراحت شد در دل گفت: «نه من پیامبر را به هیچ چیز دیگر نمیفروشم.»
✨آن شب ماجرا را برای پدر و مادر تعریف کرد. چند روز گذشت. قلب خالد پُر از عشق به پیامبر بود با خود تصمیم گرفت باید کاری کنم زودتر از پیامبر به او سلام کنم. همیشه پیامبر پیشدستی میکند امروز پشت درختی مخفی میشوم تا او مرا نبیند و بتوانم زودتر سلام کنم. درخت کهنسالی انتخاب کرد که دیده نشود.
🌾عطر خوشبوی پیامبر بینیاش را قلقلک داد. ضربان قلبش بالا رفت. صدای او که به بچهها سلام میکرد را شنید. صدای قدمهای پیامبر را میشنید که به درخت نزدیک میشود. خود را آماده سلام کرد که شنید پیامبر او را صدا میزند و به او سلام میدهد. سرش را پایین انداخت و از پشت درخت بیرون آمد. لبخند پیامبر را که دید خود را در آغوش پیامبر رها کرد. اینبار هم شکست خورد و دوباره پیامبر بود که پیشدستی میکرد و چه شکست شیرینی.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز