eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ پشیمان 🍁 از بس چشمانش را با دستانش مالیده بود سفیدی آن به رنگ خون درآمده. منوچهر بارها به آرمین گفته بود حق ندارد بدون اجازه و اطلاع او وارد فضای مجازی شود. اما هیجان و تعریف های دوستانش از دنیای رنگارنگ مجازی، باعث شده بود قولی را که به پدرش داده فراموش کند. ♨️ گوشی را برداشت و در دنیای بی سروته مجازی غرق شد. اینقدر برایش جذاب بود که فرصت چشمک زدن نداشت. مردمک چشمانش به حدی گشاد شده بود که به نظر می آمد هر لحظه امکان دارد از حدقه بیرون بیاید. چیزهایی که به عمر 10 ساله‌اش ندیده بود، الان به راحتی در دسترش بود. قلبش تند تند می‌زد و احساس بدی داشت. ☘ ناگهان در اتاق باز شد و پدر را در آستانه در دید. با عجله از کانال بیرون آمد و حذفش کرد؛ ولی این چیزی از بد بودن رفتارش کم نمی‌کرد. پشیمان بود. آرمین چرا حواست نیست ؟ صدات می‌زنم جواب نمیدی. در می‌زنم باز نمی‌کنی. گوشی را که دست آرمین دید با عصبانیت به طرفش آمد کشیده ای به صورتش زد. گوشی را گرفت و بدون حرف زدن از اتاق خارج شد. 🌸 نیم ساعت گذشت تا منوچهر آرام شد و سراغ آرمین آمد. - آرمین عزیزم، ببین وقتی میگم فلان کارو نکن خب لابد علّتی داره آرمین سرش را پایین انداخته بود و به حرفایِ پدر گوش می‌داد. ذهنش هنوز هم درگیر چیزهایی بود که دیده. با چشمانی اشک آلود نگاهی به پدر کرد و گفت: ببخش بابا، دیگه تکرار نمیشه. منوچهر سر آرمین را در آغوش گرفت و گفت: غصّه نخور بابایی. برام بگو چی شد رفتی سراغ گوشی و چیا دیدی که رنگت پریده تا کمکت کنم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️ نور امید 🙍🏻‍♂️با شکم درد کوچکی شروع شد. محسن دستش را روی شکم ‌گذاشت و اشک می‌ریخت: مامان شکمم خیلی درد ‌می‌کنه. - الان عرق نعنا بهت می‌دم، خوب می‌شی. درمان‌های خانگی مرضیه فایده نداشت. کار به جایی ‌رسید که محسن روی زمین می‌غلتید و شکمش را فشار می‌داد. مرضیه با دیدن حال بد پسرش فوری اسنپ گرفت. چادر را سر کرد. دست محسن را گرفت، وارد کوچه شد. همزمان اسنپ هم رسید. 👨🏽‍⚕️دکتر در معاینه اولیه تشخیص نداد. او را برای آزمایش و عکس گرفتن فرستاد. عکس را که دید، غدّه‌ای در شکم محسن دیده شد. باید نمونه برداری می‌کردند تا تشخیص دهند چه غدّه‌ای است. بعد از نمونه برداری، نتیجه مثل آواری بر سر مرضیه فرو آمد. بُغضی گلوگیر نصیبش شد. مرتب صدای دکتر در گوش او اکو می‌شد: «سرطان پیشرفت کرده و امیدی به خوب شدنش نیست.» همان لحظه لب‌هایش ذکر یاحسین به خود گرفت. برای خوب شدن دلبندش شله زرد نذر کرد. 🍁 وقتی همسرش از دنیا رفت، شانه‌های نحیف او مجبور شد بار مسئولیت سنگین خانواده چهار نفره‌شان را به دوش بکشد. بیماری پسرش فشار مضاعف روحی و جسمی بر او بود. محسن که خوابید، زنبیلی برداشت و برای خرید میوه به کوچه رفت. فرقی نمی‌کرد داخل و خارج خانه، همه جا برایش زندانی تنگ و تاریک شده بود. موقع برگشت در حال و هوای خودش بود. ناگهان صدای عصمت خانم همسایه دیوار به دیوارشان رشته افکار آشفته‌اش را پاره کرد: مرضیه جان، یه لحظه صبر کن،کارت دارم. برا پسرت نگران نباش، به زودی بچه‌تون خوب میشه. 💦همینطور که اشک در چشمان مرضیه جمع شده بود به عصمت خانم نگاه کرد: دعا کن براش عصمت خانم. عصمت خانم گوشه چادرش را به دندان گرفته بود و با لبخند به مرضیه نگاه کرد: امام حسین دست رد به سینه کسی که پناهی جز اون نداره نمی‌زنه، اینو مطمئن باش. حالا کِی باید شله زردا رو درست کنی؟ بگو تا بیام کمکت. با شنیدن نام امام حسین چشمان مرضیه برقی زد و دست‌هایش را بالا آورد: الحمدلله امام حسین رو داریم . چند روز دیگه مونده بهت خبر می‌دم . الهی خیر ببینی خواهر. هنوز هم چشمان مرضیه بارانی بود زنبیل میوه را از روی زمین برداشت با امیدی به مناره‌ها و گنبد مسجد نگاهی کرد: عصمت خانم به نظرت خوبه امسال بیام تو این مسجد نذری بدم؟ - آره عزیزم چرا که نه خیلی هم عالیه. نام امام حسین نوری شد در قلب تاریک و بی‌قرارش، زیر لب شروع کرد به خواندن: السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ، وَعَلَىٰ أَصْحابِ الْحُسَيْنِ. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍ترمینال 🍃اتوبوس وارد ترمینال شد. سارا از شیشه به بیرون نگاه کرد. وقتی که شنید پدرش می‌خواهد او را مجبور به ازدواج با پسر برادرش کند، راهی این سفر شد. با یادآوری ماجرا گره‌ای میان ابروهایش نشست. صدای شوفر راننده را شنید: «خانما و آقایون رسیدیم. اونایی که خوابن پاشن آخرشه.» خانمی که کنارش نشسته بود به طرف در اتوبوس حرکت کرد. ☘سارا ساک کوچیک قهوه‌ای‌اش را از بالای سرش برداشت. چادر از روی روسری‌ لیزش سُر خورد و به عقب رفت. موهای خرمایی‌ جلوی سرش بر روی پیشانی‌ ریخت. انگشتان دست‌ سفید و باریکش را به لای موها برد و آن‌ها را به عقب شانه کرد. لاک مات روی ناخن‌هایش برق زد. 🎋از پله‌های اتوبوس پایین رفت. چشمانش دور تا دور ترمینال را چرخی زد و بر روی پسر جوان با موهای سیاه و بلندش قفل شد. آن‌ها را دُم اسبی بسته بود که موقع راه رفتنش رقصی بر روی شانه‌هایش داشتند، شبیه سعید، خواستگارش بود همان که به دلش نشسته بود؛ اما پدر او را رد کرد. 🔹ساکش را این دست و آن دست کرد. به دنبال مرد جوان راه اُفتاد. تی‌شرت جذب و شلوار لی‌تنگش، اندام باریک و موزون او را به نمایش می‌گذاشت. سارا چشمان درشتش را ریز کرد تا نوشته پشت تی‌شرت او را بخواند. مرد جوان به پشت سرش نگاهی انداخت. سارا چشمانش را دزدید و نگاهش را بر روی کفش‌های کتانی‌اش دوخت. 🔸مرد جوان بر روی نیمکت سمت راست ترمینال نشست. سارا بی اختیار قدمی به طرف او برداشت، لب‌هایش را از هم باز کرد تا چیزی بگوید ولی پشیمان شد. راهش را کج کرد به سمت آبخوری کنارِ اتاقک نگهبانی. آبی به صورت داغش زد. دستش را مثل کاسه‌ای گود کرد وقتی از آب پُر شد به لب‌های صورتی رنگش نزدیک کرد. همزمان با باز شدن دهانش مقداری آب از لای انگشتانش روی روسری و مقداری وارد دهانش شد. زیرچشمی نگاه دیگری به مرد جوان انداخت. 🍂انگشتان مرد جوان تند تند بر روی دکمه‌های موبایلش در حال حرکت بود. 🍁سارا لب‌هایش را روی هم فشار داد. آهی کشید و نگاهی به پشت سرش کرد. پیرمردی را کنار در ورودی دید. پا تند کرد و به نزدیکش رفت آدرس را از او پرسید. پیرمرد نگاهی مهربانانه به او کرد و گفت: « این آدرس یکی از شهرک‌هاست باید ماشین بگیری. کسی همراهت نیست؟ تو شهر غریب خطرناکه.» ☘ابروها سارا درهم فرو رفت و در جواب پیرمرد فقط گفت: «خونه دوستمه. چند سالی میشه اومدن اینجا و خیلی وقته ندیدمش.» 🌸_ شانس اُوردی من منتظر اومدن پسرم هستم. کمی صبر کن الانه که اتوبوسش بیاد با هم می‌ریم. ☘لب‌های غنچه سارا کِش آمد و چشمانش برقی زد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍یک راز 🍃امشب هم کنار پنجره رفت. کلی حرف داشت که با ماه بزند. کار هر شبش درد و دل کردن با ماه بود. بعد فوت مادرش کسی را نداشت با او رازهای دلش را بگوید. ☘_سلام ماه خوشگلم خوبی‌؟ 🌸_تو هم مثل من دلتنگ مامانی؟ 🌾_یادته چقدر با مامانم سر آوردن نی‌نی بحث می‌کردم؟ 🎋_به مامان گفتم که مامان یه آبجی، یه داداش واسم بیار. اون شب تو هم داشتی بهم نگاه می‌کردی. قشنگ یادمه دستهاتو گذاشتی کنار گوشات، اونارو تیز کردی تا ببینی من و مامان چی می‌گیم! یادته؟! 🍃_مامان از اون نگاه‌های مهربون بهم کرد. لبهاش از هم کشیده شد و گفت: سحر بی‌خیال! خودم جای همه رو واست پر می‌کنم. هم مامان هم داداش و هم آبجی! تو هم مثل من غصه می‌خوری؟! ✨_راستی امشب یک راز خیلی مهم می‌خوام بهت بگم! می‌دونم حواست به رازم هست. فقط خجالت می‌کشم بهت بگم. چشات رو ببند یا دستات رو بزار روی چشات تا بهت بگم! من می‌خوام وقتی بزرگ شدم ده تا بچه بیارم! چرا می‌خندی؟ واای برم تو رختخواب صدای پای بابا داره میاد. فعلا شب به خیر. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
☄ریگ‌هایِ داغ ☀️آفتابِ سوزانِ صحرا، بر سر رزمندگان اسلام در حال تابیدن بود. شدت گرما رمق را از آن‌ها گرفت. دستور استراحت داده شد. هر کس در پناه بوته‌ی خاری، بر روی ریگ‌های داغ نشست. 🌸 همه چشم‌ها، به پسربچه‌ای دوخته شد که با پای برهنه روی ریگ‌های داغ در حال تماشای آن‌ها بود. او دست‌هایش را بالای پیشانی گذاشت، تا سایبان صورت آفتاب سوخته‌اش شود. ❤️زنی با شتاب خود را به او رساند و بغلش کرد. روی زمین خوابید و مدام تکرار می‌کرد: «پسرم! پسرم! پسرم! » ☘مادر که داغی ریگ‌ها بدنش را می‌سوزاند، غصه پسرش را می‌خورد که کف پاهایش نسوزد. 💦 دیدن این صحنه، اشک را بر پهنای صورت مردان جنگی روان ساخت. 🌺رسول‌خداصلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم که شاهد این ماجرا بود، روی به اصحابش کرد و فرمود: «آیا از محبت این مادر نسبت به فرزندش تعجب کردید؟!» 🌸یاران گفتند: «بله یارسول‌الله.» 🍃حضرت فرمودند: «بدرستی‌که خداوند متعال نسبت به همه‌شما مهربان‌تر از این زن نسبت به فرزندش است.» 🍁اینبار اشک شادی و شعف بود که در چشمان رزمندگان موج می‌زد. * 📚* محجة البيضاء، ج ۸، ص۳۸۹ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍اولین معلم زندگی 🌗همیشه شب به نتیجه می‌رسم؛ صبح که بلند می‌شم انگار یک فرد دیگه‌ام و دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه. اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه! یه بار دوست دارم این گونه باشم، یه بار آن گونه! هیچ وقت سعی نکردم خودم رو پیدا کنم ببینم او چگونه است... ⭐️الان، امشب خودم رو پیدا کردم و می‌خواهم همان‌گونه باشم که در طول این سال‌ها، بارها و بارها در گوشم زمزمه می‌شد. 🤱چه وقتی که شیرخواره بودم، همان زمان که از شیره جانش به من می‌داد، کنار گوشم سوره توحید می‌خواند و صلوات می‌فرستاد. او تنها به فکر جسمم نبود، و برای روحم نیز غذا می‌فرستاد. 👶چه آن وقت که تازه راه رفتن را بلد شدم. تند و تند زمین می‌خوردم. باز مادرم بود با عجله خودش را بالای سرم می‌رساند، دستم را می‌گرفت و می‌گفت: «بگو یاعلی » وقتی بلند می‌شدم خاک‌های شلوارم را می‌تکاند. بر پیشانی‌ام بوسه‌ای می‌کاشت. کنار گوشم زمزمه می‌کرد: «خداروشکر چیزیت نشده.» همان جا به من ‌فهماند، موقع گرفتاری از حضرت علی (علیه‌السلام) کمک بگیرم. حواسم باشد شکر نعمت را فراموش نکنم. 🙆‍♂بزرگ و بزرگ‌تر شدم. کوله مدرسه‌ام را روی دوشم ‌گذاشتم. موقع رفتن به مدرسه تا کنار پله‌ها بدرقه‌ام می‌کرد و می‌گفت: «خدا پشت و پناهت.» می‌خواست به من یادآوری کند، تو هر جا باشی خدا با تو هست. 🎓روز کنکور را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، پشت در آموزشگاه محل برگزاری آزمون، تسبیح به‌ دست روی آسفالت خاکی، کنار جدول نشست. پاهایش را آویزان در جوبِ کنار درختان گذاشت. زانوهایش را ماساژ داد. چین و چروک بیشتری روی پیشانی‌اش نشست. چهره گندمگونش را درهم کشید. نگاهی به صورت سفید و لاغرم کرد. 🌸لبخندی به روی صورتم پاشید. دستی به بازویم گرفت و گفت: «توکل بر خدا. بسم‌الله بگو و دعای سلامتی امام زمان رو بخون. منم همین‌جا می‌شینم برات دعا می‌کنم.» 🍃آن روز به من فهماند همیشه به یاد امام زمانم باشم حتی سر جلسه امتحان. خدا را همه کاره دنیا و دیگران را محتاج ببینم. 🧕آری مادرم اولین معلم زندگی‌ام بود. تمام این سال‌ها درس چگونه بودن را به من می‌آموخت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍اولین دستمزد 🙇‍♂کیوان سرش را میان دستانش گرفت. باید فکری می‌کرد. پدر هم مخالف سرسخت این کار بود. نتوانست پدر را برای دادن پول قانع کند. در جواب او گفت‌: «همین مونده گاو پیشونی سفید‌ شم! بهم اشاره کنن و بگن پسرش کفتر باز ولگرده. » ✋وقتی چند روز پیش، کیوان از پیشنهاد دوستش پدرام استقبال کرد؛ اصلا تصور نمی‌کرد سد راهش شوند. 🕊پدرام با آب و تاب از کبوترهایش تعریف می‌کرد: «باورت نمیشه عجب کیفی داره کفترارو بپرونی! »کیوان اوج گرفتن آن‌ها را تصور کرد. 🍃_نمی‌دونی چقد عشقن کفترای پاپَری. یه عالمه بچه کفتر دارم. راستی کیوان می‌خوام پنج‌تاشون رو بفروشم تو نمی‌خوای؟! 🌀کیوان با خودش واگویه ‌کرد: «چه خوبه منم تو خونه، وقتهایی که تا بوق شب، پدر و مادر سرکارند، چندتایی کفتر داشتم تا وقتم پر شود و گذر زمان را نفهمم. » 💰حالا مانده بود پول را از چه راهی جور کند. یاد پیشنهادِ قدیمی پدر افتاد.کار کردن در کارخانه عمو. به فکر افتاد چند وقتی برود تا شاید بتواند کبوتر بخرد. 🍂اولین روزِ کاری، از بس که روی دو پایش ایستاد، پا درد و کمردرد گرفت. همان روز می‌خواست کار را رها کند؛ ولی یاد کفترای پاپَری دوباره انگیزه اش شد. 🌱یک‌ماه که تمام شد. عمو با آن صدای بَمش و نگاه تحسین‌ برانگیزش او را صدا زد. قربان صدقه‌اش رفت. کارش را تحسین کرد و گفت: «عموجون شماره حساب بده، حقوق این ماهتو علاوه بر تشوقی به حسابت واریز کنم. » 🌪همان لحظه درونش طوفانی از هیجان بر پا شد. 🍲به خانه رسید. مثل همیشه تنها بود. شکمش به قار و قور افتاد. درِ یخچال را باز کرد. مثل روز‌های قبل پر از خالی بود. سراغ فریزر رفت. دیگر از هر چیزِ فریز شده حالش بهم می‌خورد. نرسیده به فریزر پشیمان شد. بی‌خیال غذا خوردن، گوشی‌اش را چک کرد. پولی که عمو برایش واریز کرده بود، نه تنها برای خرید کبوتر کافی‌ بود؛ بلکه می‌توانست مقدار خوبی پس‌انداز کند. 🌳از پنجره اتاقش نگاهی به درختان بلند وسط باغچه کرد. به فکر فرو رفت. دو نیروی مخالف درونش درگیر شدند. یکی می‌گفت: «کفتر بخر بی‌خیال زحمات چند روزه‌ات. » آن یکی می‌گفت: «بهتر نیست پولهایت را ‌پس‌انداز کنی؟!» 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️اردوی جنوب 🌼 صدای روحبخش اذان از مناره‌های فیروزه‌ای مسجد، تا شعاع چندصد‌متری شنیده می‌شد. فهیمه چادر را محکم‌تر ‌گرفت. قدم‌های بلندتری برداشت. این روزها دلش بیشتر بهانه دوستان مسجدی‌اش را می‌کرد ☘️همزمان زیر لب، کلمات نورانی اذان را زمزمه کرد. به یاد اجازه ندادن پدر، اشک در چشمانش جمع می‌شود. چیزی در دلش می‌شکند. 💫 دیروز با چه شوقی ماجرای اردوی جنوب از طرف مسجد را، برای پدر تعریف کرد: «بابا! سمانه محمدی و حسنا طاهری هم هستن. منم برم؟» 🌸_نه! بدون من و مادرت حق نداری جایی بری! هر چی التماس و خواهش کرد فایده نداشت. غلطیدن اشک‌های دانه دُرُشت بر روی گونه‌های سرخ و سفیدش هم دلش را به رحم نیاورد: «آخه چرا ؟! هم‌سن‌و‌سالای من از این اردوها چقد رفتن! چرا من نمی‌تونم؟ » 🍁مردها و زن‌های نمازگزار با عجله وارد مسجد می‌شدند. فهیمه آهی کشید، دستش را روی در ورودی مسجد گذاشت. سرش را بالا گرفت. نگاهش روی گنبد و مناره‌ها خیره ماند: «هعی... خدا کمکم کن! » 🌺وارد مسجد شد. کفش‌های کتانی‌اش را داخل پلاستیک گذاشت. با (قد قامت الصلوه) مکبر، بر سرعت راه رفتنش افزود. صف سوم جای خالی پیدا کرد. چادر نمازش را بیرون آورد. عطر یاس پیچیده در آن، بینی‌اش‌ را قلقک داد. ☘️آخر نماز، وقتی مکبر (السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته) را گفت، فهیمه مثل همیشه دو دستش را بر روی زانو زد، در حالی‌که لب‌هایش الله‌اکبر می‌گفت سرش را به راست و چپ چرخاند. 🍃سمانه همان ردیف، ابتدای صف نشسته بود. نگاهش به نگاه او برخورد کرد. لب‌های سمانه کش آمد لبخند پهنی به او زد. با چشمان عسلی‌اش اشاره کرد بیاید پیش او بنشیند. 🌸فهیمه با دیدن او خوشحال ‌شد، در دلش به او غبطه خورد. سمانه نوجوان پر شر و شوری‌ست که با سن کمش تجربه زیادی دارد. اردو‌‌هایِ زیادی که با بسیج مسجد رفته، او را چنین بار آورده است: «فهیمه جان چی شد؟ باباتون اجازه داد؟ » 🍃_نه سمانه من که گفتم بابام به این راحتیا رضایت نمیده!همیشه همینطوره. بر فرض راضی‌ام بشه، کارت بسیج رو چکار کنم؟ _بسپارش به من، با خانم علوی مسئول بسیج خواهران دوستم. بهش میگم باباتو راضی کنه. کارت بسیج هم تا موقع رفتنمون به دستت می‌رسه به امید خدا ‌‌! ✨نور امید قلب فهیمه را پر کرد. سمانه خانم علوی را برای صحبت کردن با بابای فهیمه راضی کرد. بابای فهیمه به مسجد رفت. فهیمه پشت در اتاق بسیج قدم می‌زد. دلهره و اضطراب به جانش نشسته بود. زیر لب خدا خدا می‌کرد تا راضی شود. سمانه کنارش رفت و با کف دست به پشت فهیمه زد: «خانم علوی کارش حرف نداره باور کن! » 💥با حرف سمانه، سرش را بالا گرفت. چشمان مشکی‌اش برقی ‌زدند. صدای پای پدر نگاه فهیمه را به سمت اتاق بسیج کشاند. پدر را غرق در فکر دید. نزدیک فهیمه رسید. سرش را بالا گرفت و گفت: «فهیمه برگه رضایت اردو رو با مسئولیت خانم علوی پر کردم. پشیمون و نگرانم نکن.» 🌾 فهیمه سرش را پایین انداخت .گره ای به ابروهایش افتاد: «باشه چشم. » با خود زمزمه کرد: «من که همیشه به فکر شمام. پس چرا شما به فکر بزرگ شدن من نیستید! » نَمی از اشک شوق و بغض باعث نشستن پرده‌ای شفاف روی چشم او شد و جلوی دید او را گرفت. بعد از آن فهیمه کارش شده بود، پرس و جو کردن از کارت بسیج. سه روز به زمان اردو مانده بود. قرآن از قفسه چوبی مسجد برداشت. لای قرآن را باز کرد. سمانه کنارش آمد: « ببین سمانه من شانس ندارم! با چه زحمتی بابا رو راضی کردم. سه روز دیگه بیشتر فرصت ندارم.» 🌸شروع به خواندن آیات قرآن کرد. سمانه به اتاق بسیج رفت. ساعتی نگذشته بود با صدای شاد او، فهیمه نگاهش کرد: «مژدگونی بده کارتت اومد. » 🍃فهیمه لب‌هایش را روی قرآن گذاشت. موجی از شادی وجودش را فرا گرفت. با خودش فکر کرد: ‌«بالاخره قسمتم شد برای اولین بار، با دوستام به اردو برم. » 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍تنهایی 👧عروسکهایش را دور تا دور اتاق چیده بود. خانه سازی‌هایش را برداشت، اطراف عروسک‌ها دو ردیف دیوار درست کرد. گوشی کوچکِ دست‌سازش را کنار گوشش گذاشت. به عروسک موطلایی زنگ زد. 🍁_الو محیا خونه‌ایی؟ من حلمام تو خونه تنهام. می‌خوام بیام پیشت! 🍃پیک‌نیک کوچکی، گوشه آشپزخونه محیاست. قوری روی کتری‌ست. خودش به جای عروسک دو تا چایی می‌ریزد. ☘_به‌به چه چایی خوشمزه‌ای! چی توش ریختی؟ 👩هستی پشت دیوار اتاق پناه گرفته است. امروز زودتر از همیشه به خانه رسید. وقتی حلما را سرگرم بازی با عروسک‌هایش دید، هوس کرد بعد از مدت‌ها دور از چشم او نگاهش کند. 🍮وقتی دست‌های کوچک و تُپُل حلما چایی توی استکان می‌ریخت. دلش غنج می‌رفت. خواست جلو برود تا با در آغوش گرفتن او دلتنگی و خستگی کار از تنش یکجا فرار کند‌؛ ولی حرف‌های حلما او را میخکوب کرد. 💥همین لحظات کوتاه حرف‌هایِ دل دخترش حلما را متوجه شد. حلما به عروسک‌هایش از تنهایی‌هایش می‌گفت و اینکه دوست ندارد هیچ وقت سرکار برود. 💦چشمان سیاه و دُرُشت هستی، دریایی شد. پرده‌ای از اشک جلویِ دیدش را گرفت. با پشت دست‌هایِ ظریف و کشیده‌اش آن‌ها را پاک کرد. طاقت ماندن و دیدن غصه‌های حلما را نداشت. به آرامی در ‌زد و وارد اتاق شد: « به‌به دختر ماه مامان! خوش‌به‌حال عروسکا که تو رو دارن تا باهاشون بازی ‌کنی. 🌺صورت سرخ و سفید حلما را با دست‌هایش قاب کرد. لب‌ها را روی پوست لطیف و نرم او ‌گذاشت. صورتش را غرق بوسه کرد. حلما از ته دل خندید. دست‌های کوچکش را دور مادر حلقه کرد. خودش را در بغل مادر انداخت. 🌸جسم هستی کنار دخترش است: اما ذهنش مملوء از فکر و پیشنهاد برای خود! می‌توانم با بچه‌دار شدن او را از تنهایی دربیاورم. می‌توانم مرخصی بگیرم تا ساعات بیشتری پیش او باشم. می‌توانم بی‌خیال کار بشوم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️غمی بزرگ ☘️روی سکویِ جلویِ در خانه نشسته بود. با آن سن کوچکش غم بزرگی روی دلش سنگینی می‌کرد. غم تنهایی، غم‌ بی‌خواهری و غم‌ بی‌برادری. 🎇به دور دستها خیره شده بود. در خیال خودش سوار سفینه فضایی شد و به سیاره ناشناخته‌ای پا گذاشت. سیاره‌ای پُر از صدا و همهمه، پُر از شادی و نشاط و پُر از بچه. همه او را داداش صدا می‌زدند. 🍁غرق خیالات خوش بود که دستی روی شانه‌های کوچکش گذاشته شد. تکانش داد و صدایش کرد: «محسن‌جان پسرم خوبی؟ چرا اینجا نشستی؟ چرا هرچی صدات می‌زنم جواب نمی‌دی؟ » 💦بی‌اختیار اشک از گوشه چشمان سیاه و خُمارش به روی دستان کوچکش ریخت. خودش را در آغوش مادر رها کرد. گریه بی‌صدایش به هِق‌هِق کشیده شد. مادر انگشتان ظریفش را لای موهای وزوزی پسرش فرو می‌برد. موهایِ او را همزمان نوازش و شانه می‌کرد. قربان صدقه‌اش رفت. وقتی آرام شد، از او خواست برایش حرف بزند، چرا ناراحت است؟ 🌸محسن سرش را پایین انداخت. با صدای نازک بچه‌گانه‌اش گفت: «مامان پس کی خدا به من آبجی می‌ده‌؟ کِی به من داداش می‌ده؟ دوستم مصطفی دو تا آبجی و دو تا داداش داره. همش با اونا بازی می‌کنه‌؛ ولی من همش تو خونه تنهام. » 🌺اینبار اشک از گوشه چشم سیاه و دُرُشتِ مادر به روی پِر روسری‌اش ریخت. سر محسن را به سینه چسباند. در دل با خدا نجوا می‌کرد: «خدا خودت به دِلِ محمد بنداز تا به فکر بچه‌دار شدن بیفته. دلشو بزرگ کن! » 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍میهمان 🌸یک روز میهمان او بودم. چند ساعتی نشستیم در مورد مسائل مهمی با هم حرف زدیم و راهکار ارائه کردیم. کلام شیرین او به دلم ‌نشست. چهره نورانی‌اش، آرامشی بر وجودم ‌نشاند. نماز را به او اقتدا کردم. 🍵وقت ناهار شد. سفره‌ای ساده پهن شد. یک نوع خورشت و پلو به همراه دوغ سر سفره گذاشته شد. پسرش مصطفی هم نشسته بود. نگاهی به او کرد و گفت‌: «شما برای ناهار، برو خونه. » از روی تعجب به او گفتم: «بذارید آقازاده هم با ما باشند. » 🌺او همان‌طور که لبخند دلنشین بر روی لب‌هایش نشسته بود، گفت: «این غذا از بیت‌المال تهیه شده، شما مهمان بیت‌المال هستید. برای پسرم جایز نیست بر سر این سفره بنشیند. » ☘در دل او را تحسین کردم که با رفتار خود، روش صحیح زندگی کردن را به فرزندش می‌آموزد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍محروم 🍁وسط بازار سرگرم تماشای اسباب‌بازی‌های داخل پاساژ شد. دست خود را از دست مادر بیرون کشید. پشت‌ویترین به تماشای عروسک‌ها ایستاد. عروسکی چشمش را گرفته بود. عروسک عجیب شبیه او بود. موهای طلایی و چشمان آبی آسمانی داشت. 🌸داخل مغازه رفت. دوست داشت عروسک را بغل کند. نگاهی به اطراف خود کرد تا مادر را صدا کند. چشمانش دودو زد. ابرهای متراکم چشمهایش را فرا گرفت. کم‌کم شروع به باریدن کرد. اول صدایی از گلویش بیرون نمی‌آمد؛ ولی طولی نکشید صدای سوزناک گریه هم شنیده شد. 🔥آقایی به طرفش رفت تا او را به حرف بگیرد و اطلاع به دست آورد. شرارت در چشمانِ خیره مرد دیده می‌شد. کنارش رفت. دستی روی موهای طلایی‌اش کشید: «اسمت چیه کوچولو؟ » صدایِ گریه فرزانه بالاتر رفت. _شکلات، پفک و بیسکویت چی می‌خوای برات بخرم؟ 🌺خانمی که مانتوی طوسی رنگ داشت و روسری را لبنانی بسته بود ناخودآگاه حواسش به طرف دختر جلب شد. خودش را به فرزانه رساند. مرد که فکر کرد مادر فرزانه است حق‌به‌جانب گفت: «خانم بیشتر حواستون به دخترتون باشه. » با چهره‌ای گرفته آن‌ها را تنها گذاشت. ☘سعیده خانم که فهمید او گُم شده است، نشست. آغوش خود را باز کرد. فرزانه با کمی تردید به سمت او رفت. گریه فرزانه قطع شد‌؛ ولی بریده بریده مامانش را با گریه صدا می‌زد. 🌼در همین وقت خانمی که تند و تند قدم می‌زد. به نفس نفس اُفتاده بود، به آن‌ها رسید. چشم‌های فرشته سرخ سرخ شده بود. دست‌هایش می‌لرزید. بدنش یخ کرده بود. با صدای گرفته فرزانه را صدا زد. ☘فرزانه سرش را از روی شانه سعیده خانوم برداشت. با دیدن مادر صدای گریه‌اش بلندتر شد. با عجله خود را به مادر رساند. مادر که خود را آماده کرده بود او را حسابی دعوا کند، دلش به رحم آمد. او را به آغوش کشید: «دختر گُلم غصه نخور. دیگه تموم شد. الان پیشتم. » 🔆فرشته‌ خانم در دل خود را شماتت می‌کرد که چرا بی‌احتیاطی کرده است. حالا می‌فهمید حق با زهراست. در حق بچه ظلم بزرگی‌ست که او را از خواهر و برادر محروم کنند. حتما به همسر خود خواهد گفت من اشتباه کردم. فرزانه هم خواهر می‌خواهد هم برادر. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114