eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺فرزند زیبایم، که می زنم 🌸 الهی را می بینم که چگونه به تماشایمان ایستاده اند؟! لبخندی که به صورتت می کنم فرشتگان را سرخوش از حال خوشمان می بینم 🍀فرزندم، من، دوست دارم تا ابد فرشته بمانی 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💠امانت های الهی 🔘گاهی پدر و مادر از فرزند 5 ساله توقع دارند مثل فرزند 15 ساله رفتار کند، به طور مداوم از فرزند کوچکشان عیب و ایراد می گیرند. امر و نهی های زیادشان به طفل معصوم، روح او را آسیب می رساند. 🔘برخی از والدین محترم نیز، تمام دغدغه و همّ و غمشان را در بهتر بودن خوراک و پوشاک فرزند خود می گذارند و از تربیت صحیح فرزندشان غافل هستند. ✅فرزندان امانت الهی در دست ما هستند، حواسمان باشد که در تربیت، حفظ و نگهداری این گل های زیبای زندگی کوشا باشیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🌞اشعه های طلائی خورشید، صورت مریم را نوازش می کرد. با وجود گرمای هوا و داشتن چادر سیاهی که یادگار دوران شیرین برگشت به آغوش پر مهر خدا بود؛ با روی گشاده و لبخندی شیرین از خورشید و اشعه هایش استقبال می کرد. همه را از خدا و توجه خاصه او می دانست . با یادآوری خاطره دلنشین دیروز از اعماق وجودش شادی را حس می کرد. 🌺در مدت کوتاه آشنایی با فرشته و رفت و آمد با او، متوجه شد که موتور یخچال آن ها سوخته است. نبود آن سبب شده بود، آنها به سختی روزگار می گذراندند، از آن روز به بعد در فکر خریدش برای آن ها بود. بالاخره دیروز یکی به عنوان هدیه به آن ها بخشید، دختر و پسر کوچک فرشته که با دیدنش، وجودشان غرق شادی شده بود، بالا و پایین می پریدند و می گفتند: آخ جوون یعنی این یخچالِ خوشگل مال خود خودمونه؟ مرواریدهای اشک شوق فرشته، یک دنیا حرف داشت که مریم به خوبی آنها را می شنید. 🌸مریم یقین داشت که خدا جبران می کند؛ (1) هرچند اهل معامله نبود و فقط رضایت خدا برایش مهم بود. باورش نمی شد به همین زودی خدا جبران کرده باشد. مادرش -این فرشته الهی بر روی زمین-. بعد از مدتی بی توجهی به مریم به جُرم چادری شدن، بی مقدمه به او زنگ زد تا آرامش مهمان قلب مهربانش شود. ☘☘☘☘☘☘☘ (1) إمامُ الصّادقُ عليه السلام: أنفِقْ و أيقِنْ بالخَلَفِ امام صادق عليه السلام: انفاق کن و به عوض یقین داشته باش. (بحارالانوار، ج93، ص130، ح282351.) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🔍🔎🌺🔍🔎 ســـــلام به اعضای محترم کانال دهڪده‌مثبت✋ خوش‌آمـد و عرض ادب خدمت همه‌ی بزرگواران🌹🌹 🔍برای پیدا کردن مطالب کانال، می‌توانید از این هشتک‌ها استفاده کنید. 🌱ابتدای هر روز قلم 🖌را برمی‌داریم و صمیمانه‌هایمان را می‌نویسیم. ✨ دوره معجزه‌آساے تکنیک‌های موفقیت دکتر شاهین فرهنگ. 🌱شب‌های جمعه و زیارت کربلا. 🌱سخنان و توصیه‌های رهبری. 🌱بیان نکته‌ای ناب برای توبه. 🌱یه‌سری از آیه‌های قرآن خیلی شناخته شدن و همه تفسیرش رو از برن🤓 اما اگه تفسیر آیه‌های کمتر شنیده‌شده‌ی قرآن📖، به شکلی نو رو می‌خوای، اینجاست به فریادت می‌رسه😎 🌱نوشتن داستان با استفاده از ایده‌های واقعی و خیالی. 🌱گاهی منتظر یه تلنگری؛ یه متن کوتاه، تا بغضتو بشکنه، تا دلت آروم شه پس بیا با ما همراه باش. 👨‍👩‍👧‍👧متن‌های مربوط به خانواده. 🌱تازه کلیپ‌های مختصر با کلی اطلاعات مفید هم به‌ اشتراک گذاشته میشه. 🌱داشت یادم میرفت و همچنین معرفی کتاب خوب📚 (داستان بلند یا رمان) همه داستانک‌ها و متن‌ها که با نام نویسنده ذکر شده، تولیدی است. https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0 📣کانال در ایتا، سروش، بله ______________ @Dehkade_mosbat
🍃🌸🍃 ✍وسط خیابان 🍀صدای کشیده شدن تایر ماشین روی آسفالت و ترمز ناگهانی ماشین، همه چشم ها را به آن سوی خیابان خیره کرد. 🌺لیلا که دست مادر را رها کرده بود وسط خیابان، بغض کرده و لب های گوشتی اش را به حالت غصّه به حرکت در آورده بود. محکم عروسک خود را در آغوش گرفته و با دستش چشمان عروسکش را پوشانده بود، تا مثل خودش آن صحنه را نبیند. 💦اشک هایش مثل ابر بهاری باریدن گرفت و با چشمان عسلی اش بین جمعیت به دنبال مادر می گشت. 🌸مادرش که تازه متوجه نبودِ دخترش در کنارش شده بود و او را وسط خیابان می دید، حال خودش را نفهمیده و با گریه به سوی او می دوید. 🌱لیلا هم که ترسیده بود با دیدن مادر خود را به او رساند و خود را در آغوش مادر انداخت و گریه اش شدت گرفت. 🌼مادر در حالی که او را نوازش می کرد، به او گفت: دختر گُلم غصّه نخور، خداروشکر چیزی نشده، من پیشتم. گریه نکن خوشگلم بهت قول میدم دیگه دستتو محکم بگیرم. ☘راننده که عصبانی بود به مادر لیلا گفت: خانم این چه وضعشه حواستون به بچه تون باشه. عجب گیری افتادیم هاااا. 🌱امّا مادر لیلا هیچی نمی شنید و تمام گوشش پر شده بود از گریه دخترش لیلا. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💠تحقیر زمینه ساز گناه ✅ از مهم ترین راه هاى تربیت و هدایت، شخصیت دادن به افراد مخصوصاً به كودكان است. 🔘بنابراین یكى از امورى كه در مساله تربیت فرزند باید مورد توجه قرار گیرد، مساله تحقیر و ایجاد خودكم بینى است. 🔘پدر و مادر، باید به كودك احترام بگذارند و غرور او را سركوب ننمایند و به عبارت دیگر، از هر موضوعى كه عقده حقارت و خودكم بینى در كودك ایجاد مى كند دورى نمایند. 🔘یکی از این موارد همان مقایسه کردن بین فرزندان خود با دیگران و یا بین خود فرزندان است، که احساس حقارت را در فرزند برمی انگیزد. ✅ حواسمان باشد که عقده حقارت سرمنشا انحرافات و گناهان خواهد شد. (1) 🔹(1) امام هادى علیه السلام مى فرماید: «من هانت علیه نفسه فلا تامن شره» 🔸«كسى كه شخصیتى براى خود قایل نیست از شر او بر حذر باش.» 📚تحف العقول،ص574. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💠بیداری جنسی در کودکان ✅متاسفانه در جامعه امروزی برهنگی و تمدن با یکدیگر اشتباه گرفته می شوند. 🔘بعضی والدین برای متمدن نشان دادن خود، فرزندانشان را به صورت عریان و نیمه عریان در جامعه می‌چرخانند. 🔘 برخی از آن ها بر این باور اشتباه هستند که با این کار، حساسیت جنسی فرزندان شان کم می شود و فرزندشان با دیدن صحنه های جنسی از خود واکنشی نشان نمی دهد زیرا چشم او پر است . 🔘 یا اینکه استفاده از رنگهای گرم برای لباس زیر فرزندان تأثیر منفی در سلامت جنسی فرزندان دارد؛ ولی والدین ناآگاهانه به این کار مبادرت می‌ورزند. ✅ پدر و مادر در قبال فرزندان خود در تمامی زمینه‌ها، از جمله سلامت جنسی مسئولند و باید حواسشان باشد تا با رفتار ناآگاهانه، سبب بیداری جنسی و بلوغ زودرس کودکان نشوند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🏴🏴🏴🏴🏴 ✍معامله 🌿مهشید پشت در اتاق، صدای احمد را شنید:« دخترت مال من، هر چی خواستی بهت مواد میدم» دست و‌ پاهایش لرزید. قلبش در دهانش می‌زد. نگاهی به اطرافش انداخت .تک تک وسایل خانه برای او یادآور خاطرات خوشش بود؛ اما آدم‌های اتاق تصمیمشان را گرفته بودند. 🌸 پدرش روبروی منقل در حال چرت زدن بود. صدای پدر از میان دندان‌های سیاه روحش را خراشیده بود:« فردا میریم‌صیغه احمد میشی، فهمیدی؟ » سکوت کرد تا فرصتی برای فرار داشته باشد. جایی برای رفتن نداشت؛ اما نمی‌توانست زن سر دسته قاچاق‌چی‌ها شود. هرچه پس‌انداز داشت را داخل کوله‌اش ریخت و از خانه بیرون زد. 💥مهشید روزها به مغازه‌ها سر می‌زد تا کاری بیابد؛ ولی نگاه‌ها و گاهی خواسته‌ها بدتر از صیغه ‌شدنش با احمد کراک بود. شب‌ها پشت شمشادها مخفی ‌می‌شد و تا صبح هزار بار با شنیدن صدای پا و خش خش برگ‌ها مثل جن‌زده‌ها از خواب می‌پرید. 🌱 ناامید و خسته از همه جا روزی از مینا جقجقه شنید که جوانی به کمک بی خانمان ها آمده است. نور امیدی در دلش روشن شد و برای‌ دیدن جوان خیر از پارکی به پارک دیگر رفت. ☘ کف پایش می‌سوخت و لب‌هایش خشک شده بود، پارک‌های شهر را برای دیدن او گز کرده بود. موقعی که رخ ارغوانی خورشید به استقبال ماه رفت؛ جوان قد بلند خیر را بالای سر نه‌نه سیمین دید. صورتش را به سمت مهشید چرخاند. مهشید با دیدن ابروهای کوتاه و چشم‌های سیاه کشیده‌اش جیغ کوتاهی کشید و خود را در آغوش برادر از فرنگ برگشته‌اش انداخت. اشک مثل سیل از چشم‌هایش جاری شد. حرف‌های زیادی برای گفتن داشت؛ ولی آن لحظه فقط دوست داشت یک دلِ سیر برادرش را تماشا کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️زلزله‌ هفت ریشتری 💦رد اشک‎‌های خشک‌شده رویِ صورتش نشان از گریه‌هایِ زیاد بود. دستانِ کوچک و نرم و لطیف معصومه را در دستانم گرفتم و کمی آن را فشردم تا قدری آرام شود. ❄️زلزله هفت ریشتری دیروز تمام روستا را با خاک یکسان کرده بود. ساختمان سالمی دیده نمی‌شد. تا چشم کار می‌کرد، خاک، سنگ، آجر و آهن مانند کوهی روی هم انباشته شده بود. گروه‌های امداد و نجات، ارتش، سپاه و نیروهای جهادی و مردمی در حال جستجو برای مفقودین بودند. حجم خرابی و زیرآوارماندگان بالا بود. معصومه موقع زلزله در باغ، همراه دخترخاله‌اش سرگرم بازی بود. تمام خانواده‌اش زیرآوار مانده بودند. زینب بعد از زلزله، او را تنها گذاشته بود. معصومه گیج و سرگردان بین خرابه ساختمان‌ها دنبالم می‌آمد. 🌸من با اولین گروه‌های جهادی رفته بودم. معصومه را باید به جای امنی می‌بردم؛ ولی معصومه نمی‌خواست از آنجا دور شود. با گریه می‌گفت:«مامانمو می‌خوام.» چادرهای هلال احمر را به او نشان دادم و گفتم:«معصومه خوشگلم، بیا تو رو برسونم اونجا بهت آب و غذا بدن، بهت قول می‌دم خودم می‌رم مامانت رو پیدا می‌کنم.» معصومه بینی‌اش را بالا کشید و گفت:«مامانم بهم گفت؛ نیام بیرون بازی، ولی من گوش ندادم و یواشکی اومدم بیرون. من دختر بدیم.» روی سرش دست کشیدم و گفتم:«نه، تو فقط خواستی بازی کنی. اشکال نداره. من با مامانت صحبت می‌کنم دعوات نکنه.» ☘️همانطور که دست معصومه تو دستم بود و حرف می‌زدم، یکی از روستائیان او را با من دید و اشاره کرد به سمت چپِ من و گفت:«خونه‌شون اونجاست، هیچ جاش سالم نمونده.» 🌺معصومه را به یکی از دوستانم سپردم. خودم به همان قسمت رفتم. گروهی را هم برای کمک صدازدم. با احتیاط خاک‌ها و آجرها را کنار می‌زدیم. بعد از ساعت‌ها خستگی و خاک‌آلود شدن به اجساد خانواده معصومه رسیدیم. خواهر شیرخواره‌اش در حالی که مادر مثل سپر خودش را آماج سنگ و آهن قرار داده بود، چشمانش را بر این دنیا بسته بود. پدر معصومه در قسمت دیگری از خانه همراه پسرش اُفتاده بود. صورت هر دوی آن‌ها خون‌آلود و خاکی بود. اشک‌هایم از روی گونه‌هایم بر روی خاک سرد ریخته می‌شد. با خود ناله می‌کردم:«بمیرم برا یتیمیت معصومه‌ جان، مامانت دیگه دعوات نمی‌کنه.» 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
☁️جنگل ابر ☘️دلم هوای یک سفر سه نفره داشت. من و پدر و مادر. در خیالم کوله ام را می‌بستم که با باز شدن در و صدای پُر از ذوق پدر نگاهم به سوی او کشیده شد. چشم‌هایش برق و درخشندگی داشت و ابروانش همچون بال‌های باز شکاری از هم باز شده بود. من هم سر ذوق آمدم و لب‌های غنچه صورتی رنگم از هم باز شد. 🌸با همان صدای بلند و پُر از ذوق به من گفت: «ستاره کوله سفرت رو ببند تا راهی شیم.» 🌸مادر که از آشپزخانه صدای او را شنید، سرش را به داخل سالن کشید و با ناز گفت: «علی آخرش با این یهویی‌هات کار دستمون میدی هاااا حالا کجا؟» ☘قبل از اینکه پدر فرصت جواب دادن بیابد جیغ بلندی کشیدم و خودم را در آغوشش پرت کردم : «وااای چقد تو خوبی بابا ! » 🌺به سرعت موشک پرتاب شده از سکوی پرواز حاضر و آماده به همراه کوله‌ام روی مبل شیری رنگ کنار در ورودی نشستم. پدر مثل همه یهویی‌هایش نگفت کجا می‌رویم. تمام طول سفر در کشف جایی بودم که می‌رفتیم. بعد از ساعت ها که برایم به کندی گذشت به ورودی جنگلی رسیدیم و از کنار جوی آبی که سنگ های کف آن را می‌شد شمرد و کوچکی و بزرگی آن‌ها را دید رد شدیم. اطرافمان پُر از گل‌های وحشی و گیاهان دارویی بود. همان لحظه از کنار یک گروه اسب سفید که در حال دویدن بودن و دُم‌شان رقص زیبایی را در هوا به نمایش گذاشته بود گذشتیم وبه بالاترین نقطه جنگل رفتیم و پیاده شدیم. 💫خدای من چه می‌بینم؟! جنگلی پُر از ابرهایی که در حال رسیدن به آغوش زمین هستند. رفتم تا به نزدیکترین نقطه به آن‌ها رسیدم و در خیال خود بر پشت ابرها سوار شدم تا به آسمان برسم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️بپر بپر ☘️ مدتی بود که شکوفه خانم را ندیده و دلتنگش شده بود. چادر گُلدار تیره اش را از سر چوب لباسی برداشت تا به همسایه اش سر بزند. همان پشت در صدای شکوفه خانم را ‌شنید که پسرش سامان را دعوا می‌کرد! زنگ را زد و منتظر ماند تا در را باز کند. صدای کش کش دمپایی شکوفه خانم را، از داخل حیاط شنید که برای باز کردن در می‌آمد. در را باز کرد. بعد از سلام و خوش آمدگویی وارد خانه شد. 🌸 سامان گوشه دیوار اتاق، کز کرده و زانوهایش را به بغل گرفته بود. چشمانش پُر از ترس و رَدی از نَم اشک‌های ریخته شده، درون آن‌ها دیده می‌شد. سرش را روی پاهایش گذاشت و همان جا خوابش برد. ☘️ ماجرا را از شکوفه خانم پرسید. او هم که منتظر چنین سؤالی بود با ناراحتی گفت: « می‌بینی تورو خدا یِدَقِّه نمیشه با بچّه تنهاش گذاشت. » و اشاره کرد به سامان. به شکوفه خانم دلداری داد و گفت: « این قد خودخوری نکن مگه چی شده؟» ابروهای شکوفه خانم درهم رفت و ادامه داد: « رفتم آشپزخونه مشغول آشپزی . گفتم حواست به بچه باشه!» صورت شکوفه خانم هنوز برافروخته و تُن صدایش بالا بود. ادامه داد: « صدای خنده هر دوتاشون به گوشم می‌رسید که یدفعه صدای گریه حلما بلند شد. با عجله به طرف اتاق دویدم. دیدم سامان اُفتاده رو بچه » شکوفه خانم بلند شد و آهسته سامان را روی بالش کنار دیوار خواباند . با حالت تأسف گفت: « آقاااا در حال بپر بپر روی تختی بود که بچه رو خوابونده بودم، یدفعه تعادلش بهم میخوره و رو بچه می اُفته. » به او می‌گوید: « عزیزم آروم باش! خداروشکر بچه چیزیش نشده. » ☘️ دستی به موهای خرمایی اش کشید و با انگشتان دستش به طرف بالا شانه کرد. سرش را پایین انداخت و گفت: « حالا که فکر می‌کنم می‌بینم همش تقصیر خودم بود. آخه اونم بچه هست. نمی‌بایست تنهاشون می‌ذاشتم. » به سامان نگاهی می‌کند و ادامه می‌دهد: « چقد طفلکو دعوا کردم. » 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍اسباب بازی 🗾 روی پله، ابتدای شبستان مسجد نشست. دستانِ سردش را بین پاهایش گذاشت تا گرم شوند. کلاه بافتنی را از سرش برداشت و به کنارش پرت کرد. مادر ابتدای بازار به او گفت : « حامد حواست باشه گُم نشی، بازار شلوغه » امّا پسر بازیگوشی چون حامد، مگر می‌توانست آرام بگیرد. مخصوصاً وقتی به مغازه اسباب بازی فروشی می‌رسید، تمام هوش و حواسش به سمت آنجا می‌رفت. 🌸مادر کنار مغازه اسباب فروشی ایستاد. داخل مغازه کناری آن شد. حامد از خوشحالی بال درآورد و به سوی اسباب بازی‌ها رفت. در خیال خود، هر لحظه با یکی از آن‌ها بازی می‌کرد. بعد از مدتی که حواسش جمع شد، دیگر اثری از مادر ندید. نگرانی به دلش چنگ ‌زد. پسر غُدی بود و نمی‌گذاشت دیگران اشک چشمانش را ببینند. فکری به ذهنش رسید. مادرش گفته بود بعد از خرید، برای خواندن نمازِ ظهر، به مسجد کنار بازار می‌رویم. 🌱صدای اذان به گوشش رسید، با این فکر که مادر الان به مسجد می‌آید و او را دعوا می‌کند، لب هایش را ورچید و غصّه خورد. چند مرتبه طول بازار را راه رفت و پاهایش درد می‌کرد. 🌺صدای چند زن که در حال آرام کردن یکی بودند، به گوشش رسید. سرش را بالا گرفت. مادرش را در حال ناله کردن و اشک ریختن دید. از روی پله برخاست تا به سمت مادر رود، یکدفعه از ترس دعواشدن پاهایش سست شد و بی حرکت سر جایش ‌ماند. ☘ همزمان نگاه مادر به او اُفتاد، نگاه او هم به نگاه مادر گره خورد. اخمهایِ مادر درهم شد و به سمتش پا تند کرد. دستش را برای کتک زدن بالا بُرد؛ ولی در همان لحظه به یاد مهربانیِ فاطمه خانم همسایه دیوار به دیوارشان ، با فرزندانش اُفتاد. دستهایی که به طرف بالا آمد تا کتکی باشد بر جان نحیف پسرش، مثل بال دو کبوتر از هم باز شدند. حامد قطره اشکی که از گوشه چشمش، بیرون آمده بود را با پشت آستین خود پاک کرد. خودش را در بغل مادر رها کرد. « مامان من و ببخش، قول میدم دیگه به حرفت گوش کنم. » 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114