eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️قول مردانه 🏡 نگاهی گذرا به اتاق انداخت. در کمدِ میثم را باز کرد. همه لباس ها روی زمین ریخت. هر چه به او می گفت: «عزیزم لباس هایت را مرتب در کمد بچین» گوش نمی داد. پیراهن ها را به چوب لباسی آویزان کرد. وقتی همه لباس ها را با سلیقه و به صورت جداگانه در کمد چید، یاد روزی افتاد که حسن به خواستگاری اش آمده بود. آن شب همسرش با خانواده دقیقا سر وقتی که گفته بودند آمدند. وقتی هم میوه برایش آوردند خیلی با سلیقه پوست کرد و با نظم خاصی در پیش دستی اش گذاشت. به طور منظم برش خورده بودند به تیکه های مساوی تا جایی که برادرش که کنار او نشسته بود ،از این نظم و دقت او تعجب کرده بود. بماند که رد اتوی لباس هایش کاملا تو چشم بود و ذره ای چروکیده نبود. با یادآوری این خاطره با خودش فکر کرد میثم به چه کسی رفته است؟ نه من بی نظم هستم نه سرهنگ. همسرش هم اکنون هم بعد از گذشت بیست سال از زندگی همانگونه منظم و مرتب بود. 🌸 چند شب قبل همسرش به او گفته بود من سرهنگ مملکت قِلِق همه را به دست آوردم مگر بچه خودم را . میثم بر طبق نظم و قاعده پدرش کار نمی کرد. با اینکه پدرش گفته بود کسی حق ندارد ساعت 10 شب بیرون از خانه باشد؛ ولی بعضی شب ها که با دوستانش قرار می گذاشت تا ساعت 10 شب طول می کشید. او به همسرش گفته بود: میثم نوجوان است نباید کاری کنیم که به شخصیتش بربخورد. مخصوصا حالا که در دوران بلوغ است. سرهنگ گفته بود: خب شما بگو چکار کنم؟ 💕 قرار شد آن شب پدر و پسر همانند دو تا دوست با هم حرف بزنند و امر و نهی و توبیخ در کار نباشد. آن شب میثم با دلهره و استرس وارد خانه شد. صورتش از شدت ترس رنگ پریده شده بود. پدر و مادرش را که دید سرش را پایین انداخت و سلام کرد؛ اما آن شب سرهنگ برعکس دفعات قبل بدون توبیخ کردن همراه با لبخندی بر لب گفت: سلام دلبندم. کجا بودی عزیزم؟ خسته نباشید. بیا کنارم بنشین تا کمی با هم حرف بزنیم آن هم از نوع مردانه اش فقط من باشم و تو. میثم حالتش عوض شد آن ترس جایش را به شادی داد. این حالت در صورتش کاملا پیدا بود. گفت: چشم بابا الان لباس عوض می کنم می آیم پیشتان. خلاصه آن شب پدر و پسر با هم کلی حرف زدند. مادر هم از آشپزخانه نگاه می کرد گاهی قیافه شان جدی می شد و گاهی می خندیدند. پدر و پسر یک توافقی هم انگار با هم داشتند؛ چون آخر حرفهایشان دستهایشان را روی هم گذاشتند با صدای بلند گفتند: قول می دهیم یک قول مردانه. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌺 ای همه هستی من، لطیف ترین احساس زندگی ام بمان و برای خدا بمان ✨ای روشنی بخش زندگی ام، تو همان منی برای خدا بمان و شاد بمان ای گل هستی ام، تو همان شادی منی برای خدا بمان و سبز بمان ☀️ای قشنگترین طلوع زندگی ام، تو همان دل منی برای خدا بمان و پاک بمان ای ترین خاطرات زندگی ام، تو همان لطف خدایی برای خدا بمان و نور بمان 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌸فرزندم ای قشنگترین زندگی ام 🎼با من حرف بزن کلامت روحم را می نوازد به من نگاه کن درخشش نگاهت را مصفا می کند با من بزن گُل لبخندت جانم را طراوت می دهد 🌺ای گل زیبای من! آرام جانم! تو همان پاک خدایی کلامت، نگاهت، لبخندت را دارم چون خدا را دوست دارم 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
داستان های من و دوچرخه🙆‍♂️🚲 ✍️بهترین بابا و مامانِ دنیا دوچرخه: 🚲 امین جان هر وقت تو خوشحالی منم خوشحالم. امروزم از اون روزاست که کبکت خروس می خونه! امین:🙎‍♂️ آره خوش رکابم خیلللی خوشحالم دوچرخه: 🚲 خب برام تعریف کن چی شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟ امین: 🙎‍♂️ خوش رکابم مگه باید اتفاق خاصی بیفته که خوشحال باشم؟! راستش خوشحالم مامان و بابای خوبی دارم. دوچرخه: 🚲 حالا چی شده یهویی به این نتیجه رسیدی؟! مگه تا حالا نمی دونستی؟ امین: 🙎‍♂️ ببین خوش رکاب وقتی مامان 🧕من رو در آغوش می گیره و می بوسه یک حس شیرینی بهم دست می ده! یا وقتی بابا 🧔🏻من و بغل می کنه، پیشونیم رو می بوسه و میگه: مرد خونه ام چطوره؟! احساس غرور و شعف بهم دست میده. دوچرخه: 🚲 ای کلک تا حالا به من از این حس های قشنگت نگفته بودی خوشم اومد میشه بازم بگی؟! امین: 🙎‍♂️ خوش رکاب اینقدر خوشم میاد وقتی دارم باهاشون حرف می زنم، تلویزیون رو خاموش می کنن. گوشی رو می ذارن روی سایلنت بعد با دقت به حرفام گوش می دن. دوچرخه: 🚲 امین راستش رو بخوای منم بابا و مامانت رو دوست دارم. هر وقت بابات از کنارم رد میشه دستی رو سرم می کشه. میگه خوش رکابِ پسرم خوبی؟ مامانت هم همیشه وقتی من رو می بینه میگه خوش رکاب هوایِ پسرم رو داشته باش و کلی قربون صدقه ام می ره. امین: 🙎‍♂️ خوش رکاب این یکی رو خودت هم دیدی! بابا که جمعه ها خونه هست و سرکار نمی ره میگه بریم تو حیاط توپ بازی. ⚽️ وقتی هم بازی می کنه اینقدر بالا و پایین می پره، دنبال توپ می دَوه. وقتی هم گُل می زنه کلی جیغ و هورا میکشه که من حسابی ذوق می کنم. دوچرخه: 🚲 راست میگی هااااا منم از اینجا همش تشویقت می کنم تا تو برنده بشی! امین: 🙎‍♂️ آره خوش رکابم من بهترین بابا و مامان 🧔🏻🧕دنیا رو دارم. خدا حفظشون کنه. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ مادر 🌸کناره پنجره نشسته بود و به ستاره های درخشانی که به او چشمک می زدند، نگاه می کرد. شب را دوست داشت. چرا که یک حس آرامش به او هدیه می کرد. - به یاد روزهای خوش کودکی اش افتاد که مادر قربان صدقه اش می رفت. تا جایی که همیشه هوای او را بیشتر از پسرها داشت. وقتی هم آن ها اعتراض می کردند، کلی روایت و حدیث می آورد که دختر مثل گل است. حساس و لطیف. از گل کمتر نباید به او گفت. حتی اول هدیه او را می داد و بعد به سراغ برادرانش می رفت. 🍀چه روزهای شیرینی بود آن روزها، با این حرف های مادر احساس خوشایندی به او دست می داد. وقتی هم که مادر به زیبایی صدایش می کرد قند توی دلش آب می شد. دخترکم، نازنینکم ... یک حس شادی و شعف به او دست می داد. خدا او را ببخشد با اینکه صدای مادر را می شنید؛ اما جواب مادر را دیر می داد. دوست داشت آن شادی ادامه داشته باشد. - آهی سوزناک کشید و با خود گفت: چه زود سایه مادر از سرم برداشته شد. چه زود بی مادر شدم. بغض راه گلویش را بسته بود. قطرات اشک مثل سیل، روانه گونه های سرخش شده بود. 🌺به یاد آورد آن لحظه ای که برادر به او خبر داده بود حال مادر خوب نیست کاش خودت را برسانی. با آمدن همسرش به خانه و شنیدن ماجرا با عجله راهی سفر شدند. متأسفانه وقتی به مقصد رسیدند، که دیگر دیر شده بود، مادر تنهایش گذاشته بود. آرزو می کرد که ای کاش یکبار دیگر صدایش را می شنید که او را صدا می کرد. 🔹پیامبر اعظم(صلی الله علیه و آله و سلم): خَيْرُ اَوْلادِكُمْ اَلْبَناتُ؛ بهترین فرزندان شما دختران هستند. 📚مستدرک­ الوسائل، ج15، ص116، ح17708. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ارتباطی صمیمانه 🍀برای به وجود آمدن رابطه ای صمیمانه بین پدر و مادر و فرزندان باید رفتارهای خاصی را مد نظر داشت. پیاده کردن آن رفتارها در زندگی و ملکه شدن آن ها ، به استحکام رابطه ای زیبا و صمیمانه بین اعضای خانواده کمک خواهد کرد. آن ها رفتارهایی ساده و در عین حال مؤثر هستند. بعضی از این نوع رفتارها را می توان به شرح زیر نام برد: 🌸با هم غذاخوردن همیشه سعی کنید سه وعده غذایی را در کنار هم باشید. لذت غذاخوردن با یکدیگر را از دست ندهید. تأثیر مثبتی بر جسم و روح شما خواهد گذاشت. این نوع رفتار و سبک زندگی، به هموار کردن مسیر پیشرفت،ایجاد احساسات پاک و رفتار نیکو کمک می کند. 🌺با هم صحبت کردن یک ساعت را در نظر بگیرید که در مورد روزی را که پشت سر گذاشته اید با هم حرف بزنید. بهترین زمان همان قبل خواب است. از اتفاقات زیبا و جالب آن روز با هم بگوئید. مشکلاتی که برای شما به وجود آمده را بگوئید و برای حل کردن آن ها مشورت بگیرید. با این رفتار اعتماد یکدیگر را جلب نموده و رابطه ای قوی بین شما به وجود خواهد آمد. 🌼همدیگر را درآغوش گرفتن بغل کردن فرزندان و نوازش آن ها نه تنها سبب صمیمیت خاصی بین پدر و مادر و فرزندان می شود؛ بلکه طبق مطالعات و تجربیات کارشناسان در سلامت جسم و روح فرزندان هم اثر دارد. پس او را در آغوش بگیرید و بگوئید چقدر دوستش دارید! این آغوش گرفتن برای روحیه خودتان هم مفید است. 🌸احترام گذاشتن بعضی وقت ها ممکن است فرزندان عصبانی شده و اشتباهاتی از آن ها سر بزند. شما با او محترمانه برخورد کنید. حتی اگر نیاز به تنبیه و تذکر داشته باشد، این تذکر با مهربانی و آرامش انجام شود. با کلمات محترمانه در خانه با هم حرف بزنید. مثلاً از کلماتی چون " لطفا " و " متشکرم " استفاده کنید. 🌺مسئولیت دادن به فرزندان خود کارها و مسئولیت هایی واگذار کنید. سبب می شود اعتماد به نفسشان بالا رود و نشاط آن ها افزوده شود. از همه مهم تر حس مسئولیت پذیری را در آن ها به وجود می آورد. همچنین این روش موجب می شود که آن ها قدردان زحمات والدین باشند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️فرزندم نوگل باغ زندگی ام 🍀خستگی از سر و روی پدر می بارید وارد شد. خود را روی مبل قهوه ای رنگِ کنار در رها کرد. نگاه مادر بر روی او خیره مانده بود چند بار به آرامی صدایش زد ؛ ولی انگار حواس او جای دیگری پرواز می کرد و آهنگ ملایم و آرامش بخش مادر را نشنید. 🌼دوباره مادر او را صدا زد: حسین جان حالت خوبه؟ پدر انگار برق او را گرفته باشد یک تکانی به سرش داد و گفت: فهیمه جان چیزی گفتی؟ مادر دوباره حرفش را تکرار کرد: میگم حالت چطوره؟ چرا رنگ به رویت نمونده اتفاقی افتاده؟ پدر خودش را جمع و جور کرد و گفت: دیگه پولی برامون باقی نمونده! کاری هم پیدا نمیشه. 🌺همان روز بود که متوجه شد پدرش بیکار شده است. پولی برای خرید ندارد. به فکر فرو رفت حالا چطوری دفترچه بخرد؟ به معلم چه بگوید؟ جرقه ای به ذهنش زده شد: باید همین کار را می کرد دفتر مشقِ سال اول خود را آورد و شروع کرد به پاک کردن صفحاتش. 🌸مادر کنارش آمد و گفت: حسن جان پسرم چه کار می کنی؟ حسن لبخندی به صورت مادر پاشید و گفت: مامان جوون می خوام اینارو پاک کنم و یک چیز دیگه توش بنویسم. اشک در چشمانِ مادر حلقه زد و لب های به خنده نشسته اش بوسه ای را بر سر او نشاند. 🌸🍀🌸🌸🍀🌸🌸🍀 🔹امام على عليه السلام :مِن عِزِّ النفسِ لُزومُ القَناعَةِ ؛ پايبندى به قناعت از عزّت نفْس است. 📚غرر الحكم : 9452. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️فرار 🌸تابش پرتوهای طلایی نور خورشید از آن سوی پنجره صورتش را نوازش کرد. چشمان خواب آلود و خمارش را تا نیمه باز کرد. مژگان سیاه و بلندش را از آغوش یکدیگر بیرون آورد. لحظاتی با حالت سردرگمی و گنگ به آن سوی پنجره نگاه کرد. یکدفعه از جایش پرید و به دیوار بالای سرش نگاهی انداخت. عقربه های ساعت نشان می داد که پدر به سرکار رفته است؛ بهترین فرصت برای پیاده کردن نقشه اش بود. کوله پشتی اش را برداشت و وسایل ضرروی و کم حجمی داخل آن گذاشت تا کسی به او شک نکند. برای شستن دست و صورت خود، از اتاق بیرون رفت در آینه نگاهی به خود کرد. رگه هایی از تردید به جانش افتاده بود با خود گفت: « راه دیگری برام نمانده ؟ » 🍃حرف هایِ دیشب زن بابایش مثل تازیانه های آتشین به پیکر نحیفش فرود آمد. مثل آدمی شده بود که بی هوا مشتی خورده و گیج شده است. دیگر از آزار و اذیت ها خسته و طاقتش را از دست داده بود. دیشب تصمیم بزرگی گرفت. از ته قلب آهی کشید و با خود گفت: «باید از خانه فرار کنم این بهترین کار است.» 🌸بعد از آن ماجرا سردرد شدیدی به سراغش آمد. انگار کسی با مشت به سرش بکوبد که با هر ضربه آن، سرش تیر می کشید. خود را روی تخت انداخت و با دستانش متکا را بر روی سرش محکم فشار داد. به خاطرات چند سال قبل رفت، زمانی که مادرش زنده بود. آن زمان چه زندگی شیرینی داشتند! دختر ته تغاری و دُردانه بابایش بود؛امّا آن بیماری لعنتی مادرش را از او گرفت، از وقتی هم که پدرش مجددا ازدواج کرده بود، زن بابایش به علت محبت زیاد پدر، به او حسادت می کرد. 🍃به صورتش مقداری آب پاشید. افکارش پاره شد. مقداری صبحانه خورد. با احتیاط کوله پشتی اش را برداشت به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کرد. وارد خیابان اصلی شد، با دیدن گنبد فیروزه ای رنگِ مسجد با مناره های سر به فلک کشیده اش روح و جانش تازه شد. نور امیدی به دلش نشست. دلش هوای دوستان مسجدی و زینب سادات را کرد. به سمت خانه آرامشش پا تند کرد و به در مسجد که رسید، دلش را به یاری صاحب خانه گره زد. دلش همچون سُفال شکسته ای به یاد او شکست و اشک همچون سیلی بر گونه هایش جاری شد. 🌸داخل مسجد شد. زینب سادات با چند نفر از دوستانش ابتدای مسجد در حال بسته بندی مواد غذایی و اَقلامی دیگر بودند. آغوش خود را برای آن ها باز کرد و همانند پروانه ای بی قرار در اطراف آن ها بال بال زد. بعد از کلی شوخی، خنده و انرژی گرفتن با اشاره زینب سادات مشغول بسته بندی شد. در حین بسته بندی با صدایِ درونی اش سکوت زیبایِ خلوت بین خود و خدا را شکست و با او نجواگونه حرف زد. صحنه های روز گذشته پیش چشمانش رژه می رفت. 🍃در حال و هوای خودش و غرق افکار ذهنی اش بود که زینب سادات گفت: «دخترهای عزیز، شما به کارتون ادامه بدید تا من به همراه سمانه جان، چند تا از بسته ها را به دستِ خانواده ها برسونیم. » 🌸با شنیدن نامش رشته افکارش پاره شد و به کمک زینب سادات بسته ها را به داخل ماشین برد. در طول راه سکوت بین آن ها حاکم بود. زینب سادات در مسیر علت ناراحتی و سکوت او را پرسید. سمانه گفت: «همان بحث های همیشگی بین من و زن باباست. » 🍃زینب سادات با صدای نرم و زیبا و سخنان قشنگش دل او را آرام کرد. به مقصد که رسیدند به تک تک خانواده های نیازمند سر زدند و بسته های حمایتی را به آن ها دادند. بین خانواده های نیازمند افرادی بودند با مشکلاتِ طاقت فرسا، که او را به فکر فرو برد. یکی از خانواده ها زنی بیوه با چهار فرزند فلج بود با همه مشکلات با روی باز از آن ها تشکر کرد و گفت: «اگر نیازمندتر از ما هست به آن ها بدید. » صبر و اخلاقِ خوب آن زن، او را به وجد آورده بود و در دل او را تحسین کرد. 🌸آن روز سمانه با دیدن مشکلاتِ بزرگی که آن خانواده‌ها دست به گریبان بودند، از فرار کردن پشیمان شد. سعی کرد بجای فرار با سختی‌ها بجنگد و برای رشد و بزرگ شدن روح و بُعد معنوی خود از آنها در زندگی استفاده کند. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️سرزنش 🌸فرشته مثل اسپند روی آتش بود. آرام و قرار نداشت. چشمان عسلی و درشتش به در دوخته شده بود. آرامش وجودی همسرش را می خواست. بعد از گذشت اندک زمانی همسرش وارد خانه شد. آرامش هم با او به خانه و دل فرشته برگشت. بعد از جواب دادن سلام صبورانه به چهره دل نگرانش نگاهی انداخت و گفت:« فرشته من! باز چه شده است؟ چرا بیقراری؟ » 🍀فرشته که انگار منتظر چنین لحظه ای بود، اشک از دیدگانش سرازیر شد و گفت:« نمی دانم با امیر چه کنم؟ صبرم تمام شده است. مگر قرار نشد دیگر با پسرهمسایه نشست و برخاست نکند؟! درس هایش را هم نمی خواند! دائم سرش توی این گوشی لعنتی است. موقع اذان هم به جای خواندن نماز گفت: باید بروم فوتبال. » 🌼در همین حین پسرش امیر وارد خانه شد. سلام کرد و کنار پدر نشست. همسرش با پسرش خوش و بش کرد و از فوتبال سؤال کرد. بعد از گذشت مدتی گفت: « راستی پسرم نمازت را خوانده ای ؟ اگر نخوانده ای بخوان تا قضا نشده است.» امیر چشمی گفت و برای وضو گرفتن بلند شد. 🍀فرشته کنار همسرش آمد و گفت: « چرا هیچی بهش نگفتی ؟ فقط نماز که نیست ، بهترین فرصت بود که می شد بهش تذکر بدهی.» همسرش گفت: « عزیزم مگر نشنیدی حضرت علی(علیه السلام) فرموده : جوان را بر همه گناهانش سرزنش نکنید. (1) فرشته جان اگر چنین کنیم دیگر گوش به حرف ما نمی کند و مقابل ما می ایستد. ان شاءالله همین نماز نجاتش می دهد. » 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 1.🔹امام علي عليه السلام :إذا عاتَبتَ الحَدَثَ فَاترُك لَهُ مَوضِعا مِن ذَنبِهِ لِئَلاّ يَحمِلَهُ الإِخراجُ عَلَى المُكابَرَةِ . 🌺امام على عليه السلام: هرگاه جوان را سرزنش مى كنى ، از برخى گناهان درگذر تا سرزنش ، او را به سرسختى (مقابله) وادار نكند . 📚شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 333 ح 819 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💯معجزه ای به نام عزت نفس 🔘لباس نفس آدمی 🔸یکی از بزرگترین سرمایه های انسان نفس اوست. سرمایه ای است که معمولا مورد معامله قرار نمی گیرد مگر در مسیر خدا و برای خدا. آری آن چنان گرانبهاست که فقط خدا، ارزش و قیمت آن را می داند. همچنین تنها لباس فاخر نفس انسان، عزت است. عزت نفس برای هر فرد بالاترین ارزش هاست.عزت نفس همان صلابت، محکمی و توانایی را گویند، به گونه ای که خود را در مقابل دیگران خوار و ذلیل نساختن . 🔘عزتی که اینگونه باارزش است از زمان کودکی درون انسان شکل می گیرد. بنابراین وظیفه پدر و مادر است که کودکان را در این مسیر یاری رسانند. ✅یکی از راههای تقویت عزت نفس در کودک، پرورش صفت قناعت در آن هاست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
📖کتابی از جنس نور 🌞با نوازش پرتوهای نور خورشید از خواب بیدار شد. نگاهی به طاقچه گوشه اتاق کرد. لبخندش را به بهترین دوست زندگی اش نثار کرد. رختخوابش را مرتب کرد و آن را در کمد دیواری روبرو گذاشت. پاهایش با شوق خود را به کنار حوض وسط حیاط رساند. 👱‍♂️چشم هایش با دیدن آب زلالِ داخل حوض به ذوق درآمد. دستانش بی تاب رسیدن به آب بود، تا ذکر خدا را برلب نشاند. انگار آب هم منتظرش بود که به آرامی او را نوازش می کرد. لب هایش بی تاب ذکر خدا بود، به همراه رسیدن اولین قطرات آب به دستانش، شروع به حرکت کردند. وضویش نوری شد که تمام وجودش را دربرگرفت و با هاله ای از آن به سمت اتاق حرکت کرد. 🌺دستان بی قرارش را به سوی کتاب نور، بالای طاقچه دراز کرد. لب های بی تابش را به آن رساند و با بوسیدنش نور الهی را به صورت خود هدیه داد. حالا نوبت صدای مشتاقش بود که قرآن کریم را با آهنگ دلنشینی بخواند. 🍀صدای زیبایش به گوش پدربزرگش که مهمانشان بود، رسید. او در سالن روبروی تلویزیون نشسته بود و دعای ندبه را گوش می کرد. پدربزرگ نگاهی به پسرش انداخت که در حال و هوای خودش بود. زمزمه دعای ندبه همراه اشک های بی قرارش برای امام غائب دیدنی بود. زیر لب الحمدلله رب العالمینی گفت. 🌸با تمام شدن دعای ندبه، نگاهی به پسرش کرد و گفت: قبول باشه. آفرین پسرم چقدر ذوق می کنم وقتی صدای قرآن خوندن نوه ام محسن رو می شنوم. پدر محسن نگاهی به پدربزرگ کرد و گفت: پدر جون خودتون بهم یاد دادی! یادتونه همیشه این سخن پیامبر(صلى الله عليه و آله و سلم) رو به من می گفتی که فرموده اند: فرزندانتان را به سه خصلت تربيت كنيد محبّت به پيامبرتان ، محبّت به خاندان او ، و قرائت قرآن.(1) با آمدن محسن به سالن پدربزرگ دست هایش را همانند بالهای کبوتر باز کرد آغوشش بی تاب او شده بود. ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 🔹(1) أدِّبوا أولادَكُم عَلى ثَلاثِ خِصالٍ : حُبِّ نَبِيِّكُم ، وحُبِّ أهلِ بَيتِهِ ، وعَلى قِراءَةِ القُرآنِ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : 📚كنز العمّال: ج 16 ص 456 ح 45409 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💯مواهبی که در سایه عزت نفس شکل می گیرد 🔹1. در مقابل مشکلات و سختی های زندگی سربلند می شود. 🔹2.تلاش و کوشش خود را بیشتر می کند. 🔹3. به ذلت و خواری تن نمی دهد 🔹4. مانعی بر سر راه شکست انسان و ناامیدی اوست. زیرا شکست را پایان کار نمی بیند بلکه آن را پلی برای رسیدن به پیروزی می داند. ✅آری عزت نفس یکی از بزرگترین صفات اخلاقی است. خودش سبب اجرای سایر اخلاقیات در خانواده و جامعه می شود. 🔘بنابراین والدین این وظیفه را برعهده دارند تا به بهترین نحو این صفت اخلاقی را در خانه و بین اعضای خانواده تقویت کنند. 🔘همچنین والدین باید بدانند صفت عزت نفس در سایه اطاعت از دستورات الهی و عبادت شکل می گیرد و تقویت می شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114