#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_اول
🔹خیره به تصویری که از صفحه نمایش قسمت خواهران پخش می شد، دل و روحش را سپرده بود دست مداح و با هر بیتی که می شنید، تپش قلبش را احساس می کرد و قطره اشکی از سر شوق، بر گونه اش روان می شد. مدح پیامبر عظیم الشأن آن هم با صدای مردانه و بمی که باب میلش بود، او را حسابی سر ذوق آورده بود. با گوشه روسری رنگی اش، اشک هایش را پاک می کرد که پر چادرش، همزمان کشیده شد:
- التماس دعا ضحی جان.. می گما.. مهمونی دیر می شه ها. جشن مسجد رو که اومدیم. پاشو بریم دیگه
- باشه. الان.
🔸خودش را جمع و جور کرد و خرده وسایلی که از سجاده اش بیرون آمده بود را داخلش چید. آن را بست و روی دست گرفت. از جا بلند شد. نگاه مهربان اطرافیان را به خوبی احساس می کرد. سحر هم از جا بلند شد. یکی از خانم های مسجد، دو بسته شکلات و میوه دست تک تک شان داد و التماس دعای غلیظی از هر دوشان کرد و تبریک عید را گفت. هر دو تشکر کردند و از مسجد بیرون آمدند. ضحی، سجاده اش را داخل کیف گذاشت. در پناه در صندوق عقب، جلوی چادرش را بالا گرفت و مقعه سرمه ای رنگ بلندش را روی روسری پوشید. چادر را روی سر مرتب کرد. در صندوق عقب را بست و موقع سوار شدن از در کمک راننده، گفت:
- ممنون که اومدی. گاز بده بریم تا دیر نشده
- حسابی حاج خانوم شدی ها. همون روسری خوشگل تر بود که برای مهمونی.
- روسریمو در نیاوردم که.
- ئه. آهان. خب بریم که بچه ها چند بار زنگ زدن. جشن مسجد هم خوب بودا
🔹همان طور که به دست های ظریف و لاک زده سحر، هنگام پیچاندن سوییچ ماشین نگاه می کرد گفت:
- آره. خیلی خوبه. سعی می کنم همیشه جشن های مسجد رو بیام. ممون که اومدی. با تو بیشتر بهم خوش گذشت. حالا مهمونی خونه ی کیه؟
- خونه برادرِ دکتر سیامک.
- منظورت همون پرستار سیامکه دیگه
🔻سحر، از پشت عینک گرد دسته مشکی اش که فقط برای خوشگلی به چشم زده بود نگاه معنا داری به ضحی کرد و گفت:
- حالا شما بگو پرستار. ماما. دکتر. هر چی.. اون که برای خودش دکتری می کنه. پرهام هم حمایتش می کنه. نورچشمی که باشی همینه.
- آقای پرهام هم دعوته؟
- مگه می شه جشن تولد نور چشمی اش دعوت نباشه. حرفایی می زنیا
- خدا به خیر کنه.
🔹ضحی نگاهش را از صورت آرایش کرده سحر به خیابان دوخت و فکر کرد حسابی باید حواسش جمع باشد و اصطکاکی پیش نیاید. سحر، نگرانی ای که به دل ضحی انداخته بود را با تمام وجودش حس کرد و لبخند موزیانه ای گوشه سمت چپ دهانش ایجاد کرد. بلافاصله، حالت چهره اش را تغییر داد و همان طور که فرمان را به چپ می چرخاند و نگاهش به دو سمت ماشین سُر می خورد گفت:
- نگران نباش. خودم هواتو دارم. بعید بدونم تو جشن تولد نورچشمی اش بخاد رئیس بازی در بیاره
🔸ضحی چادرش را روی پاهایش مرتب کرد و به این فکر کرد که حالا در این جشن تولد، باید چادرش را مثل وقتی که در بیمارستان و شیفت هست در بیاورد یا نه. نگاهی به سر آستین ساتن مانتو یشمی رنگش کرد و تصمیم گرفت با چادر، به مهمانی برود. به چراغ های خیابان که در تاریکی هوا، تلالؤ خاصی پیدا کرده بودند خیره شد. سحر از تک تک مهمان هایی که دعوت شده بودند حرف می زد و او بی هیچ رغبتی به شنیدن، زیر لب، آرام، ذکر می گفت.
🔻به خانه نرسیده، صدای ساز و دهل بلند بود. ضحی از آمدنش پیشمان شد اما قول داده بود به همان میزانی که سحر به جشن مسجد آمده، او هم در مهمانی شرکت کند. حدود نیم ساعت طبق قولش. ساعتش را نگاه کرد. از ماشین پیاده شده نشده، در خانه باز شد
- بــــه.. می ذاشتی برای شام می یومدی دیگه. این چه وقت اومدنه بابا سحر؟
- عوض خوش اومدن گفتنتونه.. تازه ضحی رو هم آوردم. دیدین گفتم می یاد.
🔹ضحی شرمگین از اینکه در چنین شبی، آنجا رفته، سلام کرد. در ماشین را بست. چادر را روی سرش مرتب کرد. زیر لب بسم الله گفت و از حضرت خواست مراقبش باشند. وارد خانه که شدند، چشمانش از آنچه دید، گرد شد. دختر و پسر، سر لخت ریخته بودند آنجا... دستانش یخ زده بودند. در دل با همان دستان یخ زده بر سرش زد که ای وااای اینجا کجاست من آمده ام. خدایا به دادم برس.. مشغول این خودزنی درونی بود که سحر، دستش را گرفت و جلو کشاند.
- بیا دیگه ضحی آبرومون رفت. چیه وایسادی دم در
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان
#شادیمان_مدیون_مادرمان
#قسمت_اوّل
🔹آخ آخ آخ من چه بگویم از اواخر اسفندماه!! خانه مان رنگ و بوی تازه ای به خود می گیرد. صدای نشاط و سرزندگی اش گوش هایمان را می نوازد؛ امّا همه چیز و همه کس به یک طرف و مادر خانه مان طرف دیگر.
🌺 دو سه هفته ای که به سال جدید مانده است، مادرمان دانه های گندم، جو، ماش، عدس و خاکشیر را می خیساند.
بعد از آن ظرف های رنگی خوشگل را می آورد با همان دستان ظریف و نوازشگرش پنبه ها را از هم باز می کند و داخل ظرف ها می گذارد. آن وقت است که دانه های خیس خورده را با ظرافت خاصی روی پنبه ها در یک ردیف منظم می چیند، سپس هر روز تنِ آن ها را با کمی آب می پوشاند.
🌸امّا بگویم از آن خمره کوزه ای خوشگل مان، مادرمان با لایه نازکی از همان پنبه تمام سطح خمره را می پوشاند انگار برف آمده و او را در آغوش گرفته است. دانه های خاکشیر را روی پنبه ها می پاشد. چه منظره زیبایی می شود ترکیب سفید پنبه ها با رنگ قهوه ای دانه های ریز خاکشیر. وقتی سبزه ها سبز می شوند دلِ همه مان سبز می شود.
☘️همان روزهاست که مادرمان گلدان هایِ شمعدانی و گل شب بو هایمان را رنگ تازه ای بر بدنشان می زند. حوضِ وسط حیاط را برق می اندازد. آب تمیز و زلالی داخل شکم حوضمان می ریزد. سپس گلدان ها را دور تا دور روی شانه های حوض مان می نشاند.
خاکِ باغچه کوچک و نُقلی حیاطمان را با بیلچه زیر و رو می کند. سپس دور تا دور باغچه را دانه های گل بنفشه، محمدی، یاس و سرخ می کارد. مادرمان چنان سلیقه ای را به کار می برد که هر کس به خانه مان می آید چشمانش بر زیبایی همان گوشه حیاطمان خیره می ماند. با اینکه مادرمان همیشه سرزنده و بانشاط است امّا نزدیکی های عید جور دیگری این تازگی و زیبایی را به تنِ خانه مان می پاشد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#داستان
#شادیمان_مدیون_مادرمان
#خانه_تکانی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#قسمت_اول
#معیار_انتخاب_اصلح
💯از شیوههای تبلیغاتی صحیح استفاده نماید
❇️رفتار داوطلبان در ریخت و پاش و خرج و تبلیغاتِ زیاد از اندازهى لازم، می تواند ماها و آحاد مردم را نسبت به آنچه که بعداً پیش خواهد آمد، آگاه و هشیار و بیدار کند. آن کسى که یا از بیتالمال هزینه می کند، یا از پول مشتبه به حرامِ بعضىها استفاده می کند، نمی تواند اطمینان مردم را جلب کند؛ به این چیزها خیلى باید توجه کرد.
🔰بیانات رهبری در دانشگاه امام حسین علیهالسلام ۱۳۹۲/۰۳/۰۶
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#انتخابات
#ماهی_قرمز
#فضائل_امیرالمؤمنین
#قسمت_اول
🔹عنِ اِبْنِ عُمَرَ قَالَ : سَأَلْنَا اَلنَّبِيَّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَغَضِبَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ثُمَّ قَالَ مَا بَالُ أَقْوَامٍ يَذْكُرُونَ مَنْ مَنْزِلَتُهُ مِنَ اَللَّهِ كَمَنْزِلَتِي
☘️ألاَ وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً أَحَبَّنِي وَ مَنْ أَحَبَّنِي فَقَدْ رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُ وَ مَنْ رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُ كَافَأَهُ اَلْجَنَّةَ
☘️ألاَ وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً لاَ يَخْرُجُ مِنَ اَلدُّنْيَا حَتَّى يَشْرَبَ مِنَ اَلْكَوْثَرِ وَ يَأْكُلَ مِنْ طُوبَى وَ يَرَى مَكَانَهُ فِي اَلْجَنَّةِ
🔸عبد اللّه بن عمر گفت:از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مورد على بن ابى طالب عليه السّلام [بطور توهين آميزى]سؤال كرديم.آن حضرت خشمگين شد و فرمود: چرا عدّه اى به بدى ياد مى كنند از كسى كه مقام و منزلتش نزد خدا،همچون مقام و منزلت من است؟!
🍁آگاه باشيد هر كس على را دوست بدارد،مرا دوست مى دارد و هر كس مرا دوست بدارد،خداوند از او راضى است و هر كس خدا از او راضى باشد،پاداشش را بهشت قرار مى دهد.
🍁بدانيد،هر كس على را دوست بدارد،از دنيا نمى رود مگر اينكه از حوض كوثر بنوشد و از درخت طوبى بخورد و جايگاه خود را در بهشت ببيند.
📚فضائل الشيعة ؛ ص4.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#حدیثی
#مناسبتی
#حُبّ_امیرالمؤمنین
#امتیازات_ویژه_ماه_مبارک_رمضان
#قسمت_اول
🌺الإمام الرضا عليه السلام :
🔹الحَسَناتُ في شَهرِ رَمَضانَ مَقبولَةٌ ، وَالسَّيِّئاتُ فيهِ مَغفورَةٌ .
🔸من قَرَأَ في شَهرِ رَمَضانَ آيَةً مِن كِتابِ اللّهِ عز و جل كانَ كَمَن خَتَمَ القُرآنَ في غَيرِهِ مِنَ الشُّهورِ ،
🔹ومَن ضَحِكَ فيهِ في وَجهِ أخيهِ المُؤمِنِ لَم يَلقَهُ يَومَ القِيامَةِ إلاّ ضَحِكَ في وَجهِهِ وبَشَّرَهُ بِالجَنَّةِ...
🌸امام رضا عليه السلام :
🍀حسنات در ماه رمضان ، پذيرفته اند و گناهان در آن ، آمرزيده .
🌼هر كس در ماه رمضان يك آيه از كتاب خدا بخواند ، مثل كسى است كه در غير آن ، ختم قرآن كرده باشد
🍀و هر كس در اين ماه ، به صورت برادر مؤمنش بخندد ، خدا را در قيامت ديدار نخواهد كرد ، مگر آن كه در چهره او خواهد خنديد(مشمول رحمت الهی می شود) و به بهشت ، مژده اش خواهد داد .
📚بحار الأنوار : 96 / 341 / 5 .
#حدیثی
#مناسبتی
#ماه_رمضان
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_اول
💠اولین و مهم ترین
🌟به اطرافت با دقت نگاه کن. خورشید. ماه. آسمان. زمین. گیاهان. درختان میوه. حیوانات و حتی خلقت خود ما انسان ها، همه نعمت های الهی هستیم. خداوند این نعمت های مادی و معنوی را در سوره مبارکه الرحمن بیان کرده است.
☘️قرآن را باز کن. بخوان:
الرَّحْمَنُ ﴿۱﴾ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ﴿۲﴾ خَلَقَ الْإِنْسَانَ ﴿۳﴾ عَلَّمَهُ الْبَيَانَ ﴿۴﴾ الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ ﴿۵﴾ وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ ﴿۶﴾ ...
🌺نعمت های شگفت انگیز خداوند، هر کدام جلوه ای خاص دارد اما شگفت انگیزتر می شود وقتی می بینیم که خداوند بعد از بیان صفت رحمانیتش (الرحمن)؛ سخن از تعلیم قرآن آورده است و این آیات، نشان می دهند که مهم ترین نعمتی که خداوند به انسان عطا کرده، قرآن کریم و تعلیم آن به انسان است.
✍️چرا که در سایه تعلیم انسان توسط خداوند و دریافت و یادگیری و تلقی انسان از قرآن است که کمال نهایی خویش را می شناسد و به آن راه می یابد. چه اینکه تا قرآنی در کار نباشد، چنین آموزش و یادگیری و ره پیمودنی در کار نیست.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 23
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
✍️پاسخ کوتاه به شبهات رایج در مورد انتخابات
#قسمت_اوّل
⁉️اون چی میگه ؟
❄️همه شون مثل همن؟ هرکی بیاد وضع همینه ؟ همه شون دزدن ؟ اینا دعوای زرگریه؟
⁉️من چی میگم؟
⭕️روحانی اون موقع که همه جا سیل اومد بلیط گرفت رفت کیش! ولی فرمانده های سپاه و ارتش موقع سیل و زلزله میرن کف میدون و مشکل مردمو حل میکنن.نامردیه بگیم اینا مثل همن.
🔘اون جوونی که توی رویاهاشم نمیدید خونه دار بشه با مسکن مهر خونه دار شد. اگه شما این حرفو به اون جوون بزنی قبول میکنه؟
⭕️ ما اگه رای ندیم، انگار به اونی که بدتره رای دادیم!سال 96 پونزده میلیون نفر رای ندادن.اگه نصف شون به رئیسی رای میدادن،الان وضعمون این نبود!
🔘همه دکترا مثل همن؟ همه راننده تاکسیا مثل همن؟؟ همه جا آدم خوب و بد پیدا میشه
⭕️ما زمان جنگ سیم خاردار نداشتیم،الان موشک نقطه زن داریم . مشکل از آدمی هست که ما انتخاب میکنیم.
🔘اگرهمه مثل هم بودن سلبریتیها انقدر خودشونو به آب و آتیش میزدن برای اینکه روحانی رای بیاره؟
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#انتخاب_اصلح
⛅️انتظار فرج نگاهی امیدبخش
#قسمت_اوّل
✍معتقدین به ظهور هیچگاه دچار ناامیدی نمیشوند
🌺نام امام زمان (عجّلاللهلهالفرج و سلاماللهعلیه) و یاد این بزرگوار، دائماً به ما یادآوری میکند که طلوع خورشیدِ حق و عدل در پایان این شب ظلمانی، قطعی است.
❄️انسانها گاهی که امواج متراکم ظلمت و ظلم را مشاهده میکنند، مأیوس میشوند.
🍀یاد امام زمان نشاندهندهی این است که خورشید طلوع خواهد کرد، روز خواهد آمد؛ بله، ظلمات هست، ظالمان و تاریکیآفرینان هستند در دنیا، و قرنهای متمادی بودهاند؛ امّا پایان این شب سیاه و ظلمانی، قطعاً طلوع خورشید است؛
🌼این آن چیزی است که اعتقاد به امام زمان به ما میآموزد؛ این وعدهی تضمینشدهی پروردگار است: اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ وَ العِلمُ المَصبوبُ وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ وَعداً غَیرَ مَکذوب؛ وعدهی تخلّفناپذیر الهی است. در اوّل زیارت [هم دارد]: اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه؛ وعدهای که تضمینشده است از طرف پروردگار، ظهور این بزرگوار است.
🌸معتقدین به ظهور ولیّعصر و وجود ولیّعصر (ارواحنا فداه) هیچگاه دچار ناامیدی و یأس نمیشوند، و میدانند که قطعاً این خورشید طلوع خواهد کرد و این تاریکیها و این سیاهیها را برطرف خواهد کرد.
🔰بیانات مقام معظم رهبری(دامت برکاته) در دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین (علیهالسلام) ۱۳۹۶/۰۲/۲۰
☘☘☘☘☘☘☘
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مهدویت
#انتظار
#بیانات_رهبری
#آیت_الله_خامنه_ای
#ماهی_قرمز
🔍🔎🌺🔍🔎
#روزتون_بخیر
ســـــلام به اعضای محترم کانال دهڪدهمثبت✋
خوشآمـد و عرض ادب خدمت همهی بزرگواران🌹🌹
🔍برای پیدا کردن مطالب کانال، میتوانید از این هشتکها استفاده کنید.
🌱ابتدای هر روز قلم 🖌را برمیداریم و صمیمانههایمان را مینویسیم.
#مناجات_با_خدا
#مناجات_با_امام
#صمیمانه_با_امام
✨ دوره معجزهآساے تکنیکهای موفقیت دکتر شاهین فرهنگ.
#حالِ_خوب
#تفکر_مثبت
🌱شبهای جمعه و زیارت کربلا.
#جمعه_ظهور
#آینده_روشن
🌱سخنان و توصیههای رهبری.
#بیانات_رهبری
#آیت_الله_خامنه_ای
🌱بیان نکتهای ناب برای توبه.
#استغفار
#توبه
#حرف_خودمانی
#درگوشی
🌱یهسری از آیههای قرآن خیلی شناخته شدن و همه تفسیرش رو از برن🤓
اما اگه تفسیر آیههای کمتر شنیدهشدهی قرآن📖، به شکلی نو رو میخوای، اینجاست به فریادت میرسه😎
#از_قرآن_بیاموزیم
#قرآن_را_بشناسیم
#یه_حبه_نور
#قرآن_کریم
#کلام_نور
#آیه_گرافی
#تلنگر
#مناسبتی
🌱نوشتن داستان با استفاده از ایدههای واقعی و خیالی.
#داستان
#داستانک
#ایستگاه_فکر
🌱گاهی منتظر یه تلنگری؛ یه متن کوتاه، تا بغضتو بشکنه، تا دلت آروم شه پس بیا با ما همراه باش.
#تفکر
#تلنگرانه
#انگیزشی
#نکته
#یه_لقمه
#پندانه
#عاشقانه
#عارفانه
#تفکرانه
#اُمیدانه
#دلانه
👨👩👧👧متنهای مربوط به خانواده.
#همسرداری
#ارتباط_با_والدین
#ارتباط_با_فرزندان
#زندگی_بهتر
#درس_زندگی
🌱تازه کلیپهای مختصر با کلی اطلاعات مفید هم به اشتراک گذاشته میشه.
#کلیپ
#استوری
#نماهنگ
#دلتنگ_کربلا
#شب_جمعه
#سلام_شبانگاهی
#دور_همی
#حرف_خودمانی
#واجب_فراموش_شده
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
🌱داشت یادم میرفت
و همچنین معرفی کتاب خوب📚
#کتابِ_خوب
#رفیقِ_خوب
#معرفی_کتاب
#سخن_حکیمانه
#سخن_بزرگان
#داستان_بلند (داستان بلند یا رمان)
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_اول
همه داستانکها و متنها که با نام نویسنده ذکر شده، تولیدی است.
https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
📣کانال #دهڪده_مثبت در ایتا، سروش، بله
______________
@Dehkade_mosbat
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_اول
🔹دختر ناز و قشنگی بود. لباس های مندرس و رنگ و رو رفته ای داشت اما از زیباییاش چیزی کم نمیکرد. راه که میرفت، دمپایی های پارهاش لق میزد و گاهی از پا در میآمد. به سرعت میپوشید و ادامه میداد. سرعتی که نشان از ترسی نهفته داشت و یادآور قصهی تلخی بود. لب از لب باز نمیکرد. نه به خنده. نه به حرف. چشمان سیاه و مژگانی بلند داشت. گونه های سفتی داشت نه آنقدر که به دستت بیاید و دلت بخواهد بچلانی، در حدی که نوازش دستانت را بطلبد آن هم به مهر. ظرفی حلبی سوراخ شدهای، در دست داشت. خم شد و ظرف را جلوی من روی زمین گذاشت. قلبم از جا کنده شد وقتی چشمم به ناخن های پاهایش افتاده بود. همه زخمی و شکسته بود. به چهره اش نگاه کردم. اضطراب و ترس از تک تک سلولهایش میبارید. ایستاد و به من خیره شد. نگاهمان در هم قفل بود. از جا تکان نخورد. تا صدای وحشتناک تَعال در سرمان پیچید. به التماس، از من دور شد و دوید. دویدنی که به پا بود و روحش، از من استمداد داشت.
🔻دقایقی به حالی نزار بودم و در فکر این دختر که اینجا چه میکند و کیست و به یاد تمام حرفهایی که از مصطفی شنیده بودم افتادم. قبل از آنکه غرق در این افکار شوم و خودم را ببازم، دهانم را به دعای فرج، متبرک کردم: اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه.. اشک ریختم. خدایا مراقب مولایم در همین ساعتی که من اینجا هستم باش. و فی کل ساعه.. ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. السلام علیک یا صاحب الزمان.. همان طور اشک می ریختم و به حضرت سلام میدادم. انگار با هر سلام، دردهایم را برایشان میگفتم. شرم میکردم این دردهای جزئی را به زبان بیاورم وقتی به یاد دردهای بزرگ و وسیع حضرت می افتادم. السلام علیک یا صاحب الزمان ..
🔹هوا تاریک شده. از ظهر که اینجا آمده ام، قطرهای آب ننوشیده ام و با اشک هایی که ریخته ام به گمانم همان یک ذرهی آبِ بدنم هم خارج شده. سردرد امانم را بریده. شقیقه هایم را با زانوهایم میگیرم. سوزشی سخت، بی تابم میکند. سرم را رها می کنم. دستهایم از پشت بسته است. ظرفی که آن کودک معصوم برایم آورده بود، دست نخوره جلوی رویم است. تکه نانی است کپک زده. دستی نیست که آن را بردارد. اگر هم باشد، یا به خیال واهی، سر را چون سگان خم کنم و نان را به دندان بگیرم، دهانی نیست که آن را فرو برد و دندانی نیست که بجود. در بدو ورود، برای کشتن گربه دم حجله، همه را ستاندند. پذیرایی گرم و سنگینی بود. زنجیرهایی که در کتابهای اسطورههای ایرانی خوانده بودم به بازو میبستند و به زور پهلوانی، پاره میکردند، به تن و بدن و صورت من نواخته شده بود و هر چه بود را با خود برده بود. کار خدا بود که یک چشمم هنوز میبیند. "خدایا، شکایتی ندارم. تو را شاکرم که با این دردهای دنیایی، مرا از دردهای اخروی رهایی می بخشی." چه آرامشی پیدا می کنم وقتی با تو مناجات می کنم: این ها میگذرند. گذرانش هم نهایت به دیدار تو ختم میشود. اما آن دردی که دائم باشد و گذرانش به فراق تو و دور شدن از بارگاهت را نمیتوانم تصور کنم. اشک میریزم. ماندهام با این تشنگی این همه اشک از کجا میآید.
🔻سحر امروز، چشم آقا مصطفی را که دور دیدم، رفتم و با تکه نانی به نیت سحری، قصد روزه کردم. آقا مصطفی، سحرها حسابی براق میشد که کسی روزه نگیرد و با اذان صبح، از همه تک به تک پذیرایی میکرد و چه شد که من امروز از دست پذیرایی هایش در رفتم، کار خدا بود.وقت سحر که خودم را در دستشویی صحرایی، حسابی مشغول نشان دادم و سروصداهایی در آوردم که بنده خدا از صرافت خورانیدن آب، افتاد و رفت. سر صبحانه هم، چنان با عجله و ابراز گرسنگی، نان ها را لول میکردم و به سمت دهانی که ثانیه ای قبل ترش باز شده می بردم و با ترفندی که از پسرعمویم یاد گرفته بودم آن ها را در آستین لباسم جا میدادم و فک می جنباندم، خیالش راحت شده بود که من یکی، روزه نیستم.
🔹نماز صبح را به امامت مصطفی خواندیم. نقشه را مرور کردیم و جیب هایمان را با وسایل شناسایی، پر کردیم. هر چه سبک تر باشیم، سرعتمان بیشتر است. اسلحههایمان را هم برداشتیم. قطار فشنگ ها هم که به کمر بسته بودیم. حرکت کردیم.
@salamfereshte
📿 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 📿
🦋السَّلاَمُ عَلَی السَّیْفِ الشَّاهِرِ وَ الْقَمَرِ الزَّاهِرِ وَ النُّورِ الْبَاهِرِ
سلام مولای خوبم. سلام پدر مهربانم.
☘آقاجان بعضی ها در مورد فلسفه و چرایی غیبت شما سؤال میکنند. درست است که همه حکمت هایش معلوم نیست و با ظهورتان فهمیده میشود؛ ولی با اجازه تان میخواهم جوابی از سخنان نورانی شما خاندان کرامت«علیهم السلام» بیان کنم.
🍁اولین حکمت، همان ترس از کشته شدن است، همانگونه که جدّ بزرگوارتان پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) میفرماید: «لا بُدَّ لِلْغُلامِ مِنْ غَیْبَةٍ»
فَقِیلَ لَهُ: وَلمَ یا رَسوُلَ الله؟ قال: «یَخافُ القَتْلَ». 1
حضرت فرمودند: برای فرزندم چاره ای نیست از غیبت. گفته شد چرا یا رسول الله؟ حضرت فرمودند: به خاطر ترس از کشته شدن.
البته معلوم است که در اینجا ترس فردی نیست، بلکه ترس از این است که زمین خالی از حجت الهی شود.
🍃بعضی میگویند: مگر خدا قدرت حفظ امام را ندارد؟ میگوییم: خداوند بر همه کارها احاطه دارد، ولی میخواهد امور هستی بر طبق اسباب و از مجرای عادی انجام گیرد و اگر برخلاف این باشد، دنیا دار تکلیف و اختیار و امتحان نخواهد بود.2
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#قسمت_اول
**********
📚1. بحارالانوار، ج52، ص90، باب 20، علة الغیبة؛ علل الشرایع، ج1، ص243، باب علة الغیبة.
📚2 . دادگستر جهان، ابراهیم امینی، ص234.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
🍁🍁🍁
#خاطره_شنیدنی
#بخوانید_لذّت_ببرید
#قسمت_اوّل
کاپیتان امیر اسداللهی خلبان هواپیمای ایرباس شرکت هواپیمایی ماهان خاطرهای درباره شهید سردار سلیمانی روایت کرده است.
شهید قاسم سلیمانی
به گزارش همشهری آنلاین به نقل از باشگاه خبرنگاران جوان، کاپیتان امیر اسداللهی گفت: خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکیشان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم میشناخت.
طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت: امیر. شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جا گرفت.
مثل همه پروازهای قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود، ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور میگرفتیم. اگر اجازه میداد اوج میگرفتیم؛ و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه میشدیم.
گاهی هم که اجازه نمیدادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود میآمدیم و بار هواپیما چک میشد و دوباره بلند میشدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمیگرفتیم از همان مسیر به تهران بر میگشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من میخواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم.
با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم: «با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخهای هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر میدهم.» به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود، اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را میزنیم!
من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین میسوخت و بار هواپیما سبکتر میشد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را میزد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به اینها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم.
حاج قاسم گفت: کار دیگهای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی، چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباسهای مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباسهای حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم.
از زمین تا آسمان تغییر کرد؛ و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگیهای محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت جت وی که خرطومی را به هواپیما میچسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس میگرفتم میگفتند صبر کنید…
بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود.
نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این “در” تحت هیچ شرایطی باز نمیشه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم.
✍ ادامه دارد...
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#حاج_قاسم
#قهرمان
#شادی_روحش_صلوات
هدایت شده از مسار
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
کی مسئولتره؟؟
#قسمت_اول
⚡️مردان سرپرست و نگهبان زنان هستند.
🍁حتی در یک گروه دو نفره کسی هست که جمعبندی میکند و امور را در دست میگیرد.
✨در خانواده این موقعیت به خاطر وجود خصوصیاتى مانند:
▪️ ترجیح قدرت تفکر مرد بر نیروى عاطفه و احساسات
▪️داشتنِ بنیه و نیروى جسمی بیشتر
▪️ تعهد مرد در برابر زن و فرزندان نسبت به پرداختن هزینههاى زندگى، پرداخت مهر و تأمین زندگى آبرومندانه همسر و فرزند؛ مسئولیت سرپرستی به مردان سپرده شده است.
💡سپردن این وظايف به مرد نشاندهنده برتر بودن درجه انسانی او نیست بلکه صرفا به دلیل وجود صفاتی در اوست که زن بتواند با آرامش بیشتر به وظايف خود برسد.
✨الرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَى النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللّهُ بَعْضَهُمْ عَلى بَعْض وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ...
مردان را بر زنان تسلط و حق نگهبانی است به واسطه آن برتری که خدا برای بعضی بر بعضی مقرر داشته و هم به واسطه آنکه مردان از مال خود نفقه دهند...
📖سوره نساء، آیه۳۴
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نمک زندگی
#قسمت_اول
❌در مقابل دعوای پدر و مادر، اغلب فرزندان فشار روحی و روانی زیادی را تحمل میکنند.
دوست دارند راه و حلی برای این مشکل پیدا کنند.
💯دعوای والدین اتفاقی طبیعیست. چرا که اختلاف نظر و سلیقه در مورد موضوعات کوچک همیشه وجود دارد.
🔺البته بعضی از پدر و مادرها با حرف زدن در محیطی آرام و گوش دادن به حرف یکدیگر، اقدام به حل و فصل مشکل خود میکنند.
🔻اما گاهی دعوای والدین شدت میگیرد. در چنین شرایطی فرزندان بهخصوص کودکان نمیدانند با دعوای والدین چه کنند؟!
♨️ تا جایی که فرزندان میترسند پدر و مادر طلاق بگیرند یا از یکدیگر متنفر شوند.
🍁انشاءالله طی چند جلسه به این سؤال فرزندان جواب میدهیم که چه نقشی میتوانند برعهده بگیرند تا کمکی باشد در جهت پایان دادن به مشاجره.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
✍دلدادگی جواد آقا
#قسمت_اول
☀️آقاجواد مثل هر سال، قبل از عید، آماده میشد تا برای خدمت به زائران شهدا، به سرزمین راهیان نور برود.
در طول تمام آن سالها، هیچگاه مانع رفتن او نشد.
🎒آقاجواد کولهپشتیِ سبک و راحتش را، روی دوش خود انداخت.
نگاهی به همسرش کرد و گفت: «خوشبحال شما خانوما.»
اما او نگاه شیطنتآمیز و پرمهرِ چشمانِ درشت آقاجواد را تاب نیاورد. نمیخواست سرخی گونهها و حرارت درونش، راز مگویش را فاش کند.
🧕سرش را پایین انداخت و گفت: «خوبه خوبه! دست پیش میگیری تا پس نیفتی؟! تو داری میری پیش شهداء نه من! »
شوخطبعی آقاجواد بیشتر گُل کرد و گفت: «من دارم میرم خاکمیخورم، بیخوابی میکشم و بدوبدو، اونوقت ثوابشو به گل بانو میدن! »
👀میدانست همسرش آنجا، گاهی حتی یک شبانهروز بیداری میکشید، تا به مهمانهای شهداء خوش بگذرد.
با پشت دست، نَم اشک نشسته در چشمانش را پاک کرد، تا مبادا تبدیل به قطره اشکی شود و دل آقاجواد را بلرزاند.
نباید می فهمید در دل او، طوفانی از دلتنگی و غصه پیچیده است.
🤛دستان ظریف خود را به شانهی قوی و ورزشکار آقاجواد کوبید و با خندهی مخفیکارانهاش گفت: «برو ببینم کمتر خودتو عزیز کن! »
آن سال پیام آقاجواد به دوست و آشنا برای تبریک سال نو، بوی عجیبی میداد؛ همان پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش که نوشته بود:
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
@Mahdiyar114