eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.3هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مسار
✍می‌خوای راز بی‌حوصلگی رو بدونی؟ 🌊گاهی وقتا به هر دری می‌زنی تا ذهن و فکر آرومی داشته باشی. به انواع دوا و درمان💊 پناه می‌بری، غافل از اینکه درمان همین نزدیکی‌هاست . 🤱وقتی او را در آغوش می‌گیری. لحظه‌ای که نوازشش می‌کنی. زمانی که با او حرف می‌زنی. 🌾فقط کافیه او را داشته باشی. حسش کنی. آنوقت آرام هستی. ✨امام هادی علیه‌السلام می‌فرمایند: داشتن فرزند موجب آسایش روحی و فکری انسان می‌گردد و انسان را از دغدغه‌ درونی و افسردگی نجات می‌دهد 📚وسائل‌الشیعه،ج۱۵،ص۹۶ 🆔 @masare_ir
✍آسایش روحی و فکری چطوری به دست میاد؟ 👨‍👩‍👧‍👦 اشخاص وقتی نقش پدر و مادری را می‌پذیرن به کمال رشد فکری و روحی خود نزدیک می‌شن. و از همون لحظه که فرزند وارد زندگی‌شون می‌شه، روی شخصیت آن‌ها اثر می‌ذاره. 💥پدر و مادر با توجه به ارتباط با فرزند، از آسیب‌های افسردگی و دغدغه‌های فکری در امان می‌مانند و آسایش روحی و فکری نصیبشون می‌شه. ✨امام هادی علیه‌السلام می‌فرمایند: داشتن فرزند موجب آسایش روحی و فکری انسان می‌گردد و انسان را از دغدغه‌ درونی و افسردگی نجات می‌دهد. 📚وسائل‌الشیعه، ج۱۵، ص۹۶ @Mahdiyar114
✍کشتی‌ات را نجات بده! 🌪صدای هود آشپزخانه، فضای خانه را از سکوت درمی‌آورد. زهرا گوشه‌ی دیوار چسبیده به بخاری کِز می‌کند. صورت رنگ‌پریده و گودی زیر چشمان قهوه‌ای مایل به سیاهش، قلب مادر را می‌خراشد. ⚡️شش‌ماهی از طلاقی که عرش خدا را به لرزه درمی‌آورد، گذشته است. هنوز هم چهره‌ی زهرا شبیه، صاحب کشتی می‌ماند که در دریا غرق شده است. جرأت نزدیک شدن به او را ندارد. چند دفعه که می‌خواست سر حرف را با او باز کند، اشک زهرا بر گونه‌هایش روان می‌شد. 🌾چشمان دریایی‌اش را به مادر می‌دوخت و می‌گفت: «منو ببین چه بدبختم!» علی طاقت ماندن در خانه و دیدن غصه‌های زهرا را نداشت. امروز صبح، جلوی آینه قدی راهرو ایستاده بود و موهایش را شانه می‌زد، روی به او کرد و گفت: «افسانه‌ جان اضافه‌کاری می‌مونم نگران نشید.» 🍁خیالش پرواز کرد به شش‌سال پیش، همان زمانی که زهرا پایش را در یک کفش کرده بود، یا سامان و یا خودکشی می‌کنم! برای آرامش دخترش کوتاه آمدند؛ ولی دلشان رضا به این وصلت نبود. 🍀پدرش از همسایه‌ها و دوستان سامان پرس‌وجو کرده بود؛ اما نتیجه‌اش رضایت‌بخش نبود. دو لیوان نسکافه آماده می‌کند. سینی قلمکاری شده را برمی‌دارد دو تا لیوان روی آن می‌گذارد. زیر لب خدا را صدا می‌زند. کنار زهرا می‌نشیند. نگاهی به شعله‌های آبی و زرد بخاری می‌کند. 🌺لبخندی بر لب‌هایش می‌نشاند. به آرامی می‌گوید: «زهراجون برف هوارو تمیز کرده نمی‌خوای بری بیرون؟!» زهرا نگاه بی‌رمقی به مادر می‌اندازد. دلش به حال او و غصه‌هایش می‌سوزد. آغوش مادر را می‌خواهد. خود را به نزدیک مادر می‌رساند. بی‌مقدمه او را به سینه می‌چسباند. دانه‌های درشت اشک بر گونه‌هایش جاری می‌شود و روی موهای بلند و خرمایی مادر می‌نشیند. ✨مادر با دست راست موهای او را نوازش می‌کند و قربان صدقه‌اش می‌رود. دلش نمی‌آید آغوش مادر را رها کند؛ ولی نمی‌خواهد مادر را بیشتر از این نگران کند. از او جدا می‌شود با صدای گرفته‌ای می‌گوید: «مامان منو ببخش! دختر چموش و پردردسری‌ام.» 🍃اخم‌های نمایشی مادر چهره‌اش را ناراحت می‌کند: «دیگه نبینم به دخترِ من حرف بد بزنی؟» زهرا بعد از مدت‌ها صدا به خنده بلند می‌کند. پالتوی خود را از چوب‌لباسی برمی‌دارد. نور و روشنایی برخاسته از برف‌ها، لحظه‌ای پلک‌های چشم‌هایش را برهم می‌گذارد. 💫پیشنهاد زینب در سرش اکو می‌شود: «زهراجون بیا بریم پیش سمانه، می‌گن روانشناسیش حرف نداره!» @Mahdiyar114
✍دو راهی 🍃تازگی‌ها مادر، مثل بچه‌ها غُر می‌زند. بهانه‌گیر شده است. سر کوچکترین مسئله داد و بیداد به راه می‌اندازد. پیری و هزار دردسر که گفته می‌شود همین است. هر بار به یک‌جای از بدن خود اشاره می‌کند که درد دارد. 📱علیرضا طاقت نمی‌آورد. شماره مادر را می‌گیرد. عکس مادر روی صفحه‌ی گوشی نمایان می‌شود. لبخندی به عکس مادر می‌زند. صدای آرام و محبت‌آمیز مادر گوشش را می‌نوازد. هر چه شادی دارد در صدایش می‌ریزد و می‌گوید: «الهی من فدات شم مادر! حالت خوبه؟» 👵بی‌بی سکینه وقتی صدای او را می‌شنود، شروع به آه و ناله می‌کند: «علیرضا مادر کجایی؟ آخر عمری بیا پیشم! می‌ترسم دیگه فرصت نشه ببینمت.» علیرضا اما دلش پیش تنهایی مادر است. یک دل هم پیش نازنین که دوست ندارد با مادر او یکجا زندگی کند. 😩بی‌حوصله و کلافه با انگشتان دست، موهایش را چنگ می‌زند. نرسیده به مبل خود را روی آن پرت می‌کند. به سقف پذیرایی زُل می‌زند. نمی‌داند کدامیک را انتخاب کند. بین دو راهی سختی گیر کرده است. دو راهی انتخاب مادر یا همسر. با خودش واگویه می‌کند: «چرا نمی‌شه این دو با هم جمع شه؟» 🚪ساعاتی نمی‌گذرد با صدای چرخیدن کلید نگاهش به سوی در کشیده می‌شود. تصویر نازنین در قاب چشمانش می‌نشیند. او را که می‌بیند غصه‌هایش پودر می‌شود. صورت آرام و لب‌های کش آمده‌اش را، با هیچ چیز دنیا عوض نمی‌کند. نازنین برای عوض کردن لباس به طرف اتاق می‌رود. علیرضا او را صدا می‌زند. نازنین مسیر خود را به طرف او کج می‌کند. 🍁علیرضا دستش را می‌گیرد و او را کنار خود روی مبل می‌نشاند: «نازنین به مادر زنگ زدم حالش خوب نیس.» چین‌های ریزی روی پیشانی نازنین می‌نشیند: «علیرضا دوباره شروع نکن! چند بار بگم خونه ما اینجاست.» چهره‌ی علیرضا درهم می‌شود. 🌱نازنین دلش نمی‌خواهد ناراحتی علیرضا را ببیند. با شیطنت چشمکی می‌زند و با لبخند می‌گوید: «باشه فقط بریم یه سر بزنیم و برگردیم.» با شنیدن حرف نازنین قند توی دل علیرضا آب می‌شود و می‌گوید: «همینم غنیمته!» @Mahdiyar114
✍سربازتم 🤩شادی در پوست خود نمی‌گنجید. از ذوق آماده شدن برای خواندن سرود دسته جمعی، سر از پا نمیشناخت. قرار شد مقنعه‌ی سفید و چادر مشکی بپوشند. از چند روز قبل، مقنعه سفید و چادر مشکی را اتو زد و در کمد گذاشت تا مبادا اتفاقی باعث تاخیرش شود 👨‍👩‍👧‍👧 پدر و مادر و حتی خواهرش، کم از او نداشتند و خوشحال بودند. بالاخره انتظارش به پایان رسید. فردا باید مسجد جمکران حاضر می‌شدند. آن شب میلی به غذا خوردن نداشت. خواب به چشمان او نشست؛ چیزی نگذشت صدای هذیان‌گویی شادی به گوش مادر رسید. پاورچین پاورچین خود را بالای سر او رساند. 🤒عرق‌های ریزی، روی صورت او را پوشانده بود. دست خود را به آرامی روی پیشانی‌اش گذاشت، طولی نکشید دستش را عقب کشید. حرارت پیشانی شادی، بر دست او بوسه‌ی داغ نشاند. به طرف آشپزخانه رفت. آب ولرم و مقداری پارچه تمیز آورد. در حال پاشویه شادی بود که او به زحمت چشم‌های خود را باز کرد و با ناله گفت: «مامان سرم درد می‌کنه. مامان تا فردا خوب می‌شم؟ » ⚡️سایه همانطور که پارچه را فشار می‌داد که آب اضافی‌اش گرفته شود، نگاهی به صورت سرخ شادی کرد و گفت: «ان‌شاءالله خوب می‌شی. » سایه تا صبح بالای سر دخترش نگران حال او بود. روز بعد شادی توان بلند شدن نداشت. پدر مرخصی گرفت تا او را به دکتر ببرد. شادی در تب می‌سوخت و آه می‌کشید. دکتر او را معاینه و دارو تجویز کرد. 🌅سرود فرمانده سلام ‌۲ در مسجد جمکران به صورت مستقیم از تلویزیون پخش می‌شد. شادی همراه آن‌ها زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت: «من سربازتم من سربازتم دیدی دنیا رو برات بهم زدم من سربازتم من سربازتم مثل شیخ احمد کافی فقط از تو دم زدم من سربازتم من سربازتم مثل میرزا کوچیک با نهضت تو دم زدم من سربازتم من سربازتم یه نگاهی کن از اون نگاهی که به حاج قاسم کردی. » ☕️مادر دمنوشی توی استکان لب‌طلایی ریخت و برای شادی آورد. اشک‌های او را با دست‌های خود پاک کرد: «دختر گُلم! غصه‌نخور من مطمئنم تو سربازشی... شادی اما از قاب تلویزیون به دوستانش زُل زده بود و اشک می‌ریخت. » @Mahdiyar114
✍یه لحظه رهاش کن 📣آقای محترم، خانوم عزیز وقتی همسرتون باهاتون حرف می‌زنه، همه‌ی حواستون بهش باشه! ⚡️اون لحظه همه‌چیو رها کن! 🌱برا یه مدت کوتاه هم که شده فقط به همسرت نگاه کن و به حرفاش گوش🧐 بده! @Mahdiyar114
✍دلدادگی جواد ‌آقا ☀️آقاجواد مثل هر سال، قبل از عید، آماده می‌شد تا برای خدمت به زائران شهدا، به سرزمین راهیان نور برود. در طول تمام آن سال‌ها، هیچ‌گاه مانع رفتن او نشد. 🎒آقاجواد کوله‌پشتیِ سبک و راحتش را، روی دوش خود انداخت. نگاهی به همسرش کرد و گفت: «خوش‌بحال شما خانوما.» اما او نگاه شیطنت‌آمیز و پرمهرِ چشمانِ درشت آقاجواد را تاب نیاورد. نمی‌خواست سرخی گونه‌ها و حرارت درونش، راز مگویش را فاش کند. 🧕سرش را پایین انداخت و گفت: «خوبه خوبه! دست پیش می‌گیری تا پس نیفتی؟! تو داری می‌ری پیش شهداء نه من! » شوخ‌طبعی آقاجواد بیشتر گُل کرد و گفت: «من دارم می‌رم خاک‌می‌خورم، بی‌خوابی می‌کشم و بدوبدو، اونوقت ثوابشو به گل بانو می‌دن! » 👀می‌دانست همسرش آنجا، گاهی حتی یک شبانه‌روز بیداری می‌کشید، تا به مهمان‌های شهداء خوش بگذرد. با پشت دست، نَم اشک نشسته در چشمانش را پاک کرد، تا مبادا تبدیل به قطره اشکی شود و دل آقاجواد را بلرزاند. نباید می فهمید در دل او، طوفانی از دل‌تنگی و غصه پیچیده است. 🤛دستان ظریف خود را به شانه‌ی قوی و ورزشکار آقاجواد ‌کوبید و با خنده‌ی مخفی‌کارانه‌اش گفت: «برو ببینم کمتر خودتو عزیز کن! » آن سال پیام آقاجواد به دوست و آشنا برای تبریک سال نو، بوی عجیبی می‌داد؛ همان پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش که نوشته بود: ادامه دارد... @Mahdiyar114
✍دلدادگی آقا جواد 📱آن سال پیام آقاجواد به دوست و آشنا برای تبریک سال نو، بوی عجیبی می‌داد؛ همان پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش که نوشته بود: «دعا کنید شهید شوم.» 📝یکی از دوستانش در جواب پیامکش گفته بود که فکر شهادت را نکن و آقاجواد به سرعت پاسخ داد: «فکرش را نمی‌کنم، آرزوی شهادت دارم.» تکلیف که بر دفاع حرم تعیین شد، جبهه‌اش را عوض کرد و هم‌داستان شد با دوستانی که سال ها خدمتشان را کرده بود. 👧روزهای آخر آقاجواد قبل از رفتن به سوریه، برای دخترش فاطمه، قصه‌ی حضرت رقیه‌ سلام‌الله‌علیها را تعریف کرد. سپس برای او در مورد سفرش به سوریه گفت. همین آخرین قصه‌ی پدر برای کودک شد. قهرمان زندگی فاطمه همان رقیه‌ای شد که در ذهنش نقش بست. 🌹خاک آن سرزمین که جواد محمدی به خادمی اش افتخار می کرد، متبرک به جای پای شهیدان است. خاک همان ها که سند شهادتش را امضاء کرد. ⚡️اگر نبودند کسانی که خدمت به شهداء می کنند تا یادشان باقی بماند، اگر نبودند همسران و فرزندان شهداء که روایت‌کننده‌ی حماسه‌ی عزیزانشان باشند، مصداق این شعر می شدیم که: کربلا در کربلا می مرد اگر زینب نبود. 🕌این است حکایت دلدادگان حریم بانوی دمشق. یکی مردانه پای دفاع از حرم می ایستد و یکی زینب وار ایستادگی و شهادت را روایت می کند. امید است که بتوانیم روهروان این راویان حماسه‌‌ساز باشیم‌. 💣نفس‌های شهید جواد محمدی در "حما" سوریه، با اصابت گلوله به پا و پهلو به شماره اُفتاد. همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از گذشت ۲۵ روز چشم انتظاری، پیدا و به وطن بازگشت. 🎥بعد از شهادت جواد محمدی فیلمی از دوران زمینی بودنش پخش شد که می‌گفت: «اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه بی‌حجاب‌ها را خواهم گرفت.» حواسمان به فصل الخطاب‌های دامنگیر باشد. پایان @Mahdiyar114
✍دل‌تو تکوندی؟ 🙇‍♀آخر سال ذهن مادر خونواده به سمت و سوی شستن، گردگیری، خرید وسایل نو مشغول می‌شه. 💡مادر برنامه‌ریزی می‌کنه؛ اما سایر اعضای خونواده هم کمک می‌کنن. 🧺دلیل این خونه‌تکونی در ایران باستان این‌جور بود که عقیده داشتن نباید هیچ‌گونه آلودگی و کثیفی از سال پیش در خونه باقی بمونه! 🌱در واقع خونه‌تکونی تمثال بیرونی و ظاهری زندگی‌‌هاست؛ اونی که مهم‌تره خونه‌تکونی دله تا با دلی پاک و بدون کینه و دشمنی به استقبال سال نو بریم. 🕸سالی بشد از دست در ایام جوانی نوروز رسید و تو همینی که همانی ! گیرم که به رسم همگان خانه تکاندی! پس کی دل افسرده خود را بتکانی؟🤔 @Mahdiyar114
✍نامه نوشتن را امتحان کرده‌ای؟ 😡دلخوری و کینه‌‌ام شتری شده بود. خودم از این وضع خسته شدم. برای از بین رفتن دلخوری باید کاری می‌کردم.💡 📝بی‌مقدمه برگه را برداشتم و قلم را روی آن حرکت دادم. نامه‌ای💌 برایش نوشتم: «گفتم دلتنگش هستم.» خوبی‌های ریز و درشتش را نوشتم و تشکر 🙏کردم. آخر نامه هم، اشتباهاتی که مرتکب شده بودم را نوشتم. بدون کوچکترین تنشی، از او صادقانه عذرخواهی🌹 کردم. از او کمک خواستم، که همراهم🫂 باشد تا عیب‌هایم برطرف شود. 🌿نامه‌ام خالی از هر شکایتی شد. آن را روی میز اتاق کارش گذاشتم. شاید با خواندنش دوباره روزهای خوش🦋 ابتدای زندگی به ما روی آورد. @Mahdiyar114
✍به فکر ورودی‌های ذهن و فکر کودکتان هستید؟ 📺یادم می‌آید از همان زمان بچگی پدر و مادرم کنارم می‌نشستند و به همراهم کارتون تماشا می‌کردند. 💡بزرگ‌تر که شدم باز هم حواسشان به ورودی‌های ذهنی و فکری‌ام بود. فیلم‌های آموزنده و اکشن را انتخاب می‌کردم و همه‌مان به روبرویمان خیره می‌شدیم. 🧑‍🏫بعد از دیدن فیلم و سریال، خوب و بد آن‌ها را دورهمی می‌گفتیم. گاهی گوش دادن و یا دیدن یک کلیپ کوتاه جرقه‌ای✨ برای زندگی آینده‌ام می‌شد. @Mahdiyar114
✍خدا به تو چی داده؟ ⚡️حرفهایش مثل پُتکی بر سرم فرود می‌آید. چانه‌اش گرم و گرم‌تر می‌شود. هر از گاهی خمیازه می‌کشد. دندان‌هایم را کلید می‌کنم. سعی می‌کنم از این گوش شنیدن و از گوش دیگر درکردن را تمرین کنم. با همان لحن مغرورانه ادامه می‌دهد: «حبیبه خانوم نمی‌شه بشینی تو خونه و انتظار معجزه باشی!» 🤔فکر می‌کردم چطوری خودم را از نیش و کنایه‌هایش آزاد کنم. توی ذهنم بازار آهنگران راه اُفتاده بود. یکی به طبل بی‌خیالی می‌زد، آن یکی طبلش توپُر بود و از مقابله به مثل و جوابگویی حرف می‌زد و نفر بعد نقشه‌ی ضربه فنی‌کردن او را می‌کشید. - سهیلا سهیلا کجایی؟! همین صدا زدن احمدآقا ناجی من شد. سهیلا خانم دست‌های گوشتی و سفیدش را بر هم کوبید: « ای وای دیدی چی شد؟ الان چن ساعته دارم گپ می‌زنم!» 🧕با بلند شدن سهیلا‌ خانم از روی تخت چوبی کنار باغچه، صدای ناله‌ی تخت فضای حیاط را پُر کرد. پشت‌سر سهیلا منم داخل اتاق رفتم. روسری از داخل کمد برداشتم و دور سرم محکم پیچیدم و گره زدم شاید درد آن کمتر شود. روی تخت ولو شدم. نفهمیدم کی خوابم برد. 🤛با ضربه دست‌ مرتضی که به آرامی شانه‌ام را تکان می‌داد و حبیبه‌جان حبیبه‌جان می‌گفت، پلک‌هایم از آغوش هم جدا شدند. لبخند نشسته‌ی روی لب‌های او به من هم منتقل شد. ولی طولی نکشید تصویر سهیلا خانم جلوی دیدگانم آمد. گره به ابروهایم نشست. 🌻ماجرای او را برایش تعریف کردم. با صدای بُغض‌آلود گفتم: « مرتضی آخه مگه من تنبلی کردم؟!» مرتضی با انگشتان دستش در حال نوازش موهای خرمایی‌ام بود. آرام و بی‌صدا به حرف‌هایم گوش می‌داد. حس آرامش او به من منتقل شد. 🪴وقتی سکوت مرا دید لب‌هایش تکان خورد: «حبیبه‌ جانم قرار نیست با حرف مردم بهم بریزیم! خدا به یکی دختر می‌ده، به یکی پسر و به یکی هم مثل ما نه پسر و نه دختر! » حرف‌های آن روز مرتضی آبی روی آتش خشم و استرس من شد. ✨يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ الذُّكُورَ ﴿٤٩﴾ أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا ۖ وَيَجْعَلُ مَنْ يَشَاءُ عَقِيمًا ۚ إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ ﴿٥٠﴾ به هر کس بخواهد دختر عطا می کند و به هر کس بخواهد پسر می بخشد؛ (۴۹) یا پسران و دختران را با هم به آنان می دهد و هر که را بخواهد نازا می کند؛ یقیناً او دانا و تواناست. (۵۰) 📖سوره‌شوری، آیات۴۹و۵۰. ____ @Mahdiyar114
✍صد سال دیگه کجایی؟ 💡بعضی فکرا می‌تونن حال بد ما رو تغییر بدن؛ حتی کمک کنن که تصمیم درست بگیریم. مثلا وقتی از دست همسرمون ناراحت و دلخوریم🤬چشمهامون رو ببندیم و تصور کنیم صدسال دیگه کجاییم؟🤔 🕸صدسال دیگه نه همسر، نه فرزندان و نه خودمون، هیچ‌کدومامون نیستیم! اونوقت عصبانیت و کینه‌هارو بریزیم دور.🧹 🌿از همین ابتدای سال جدید بیاییم این روشو برا زندگیمون پیاده کنیم تا آروم بشیم. _________ @Mahdiyar114
✍صد سال دیگه کجایی؟ 💡بعضی فکرا می‌تونن حال بد ما رو تغییر بدن؛ حتی کمک کنن که تصمیم درست بگیریم. مثلا وقتی از دست همسرمون ناراحت و دلخوریم🤬چشمهامون رو ببندیم و تصور کنیم صدسال دیگه کجاییم؟🤔 🕸صدسال دیگه نه همسر، نه فرزندان و نه خودمون، هیچ‌کدومامون نیستیم! اونوقت عصبانیت و کینه‌هارو بریزیم دور.🧹 🌿از همین ابتدای سال جدید بیاییم این روشو برا زندگیمون پیاده کنیم تا آروم بشیم. _________ @Mahdiyar114
✍جلسه‌ی اضطراری 🗣 من بیشتر می‌گویم و او بیشتر می‌شنود و کمتر می‌گوید. راستی، خودم را برایش معرفی نکردم. چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟ می‌گویم:« من زیاد تلاش می‌کنم. آرمان‌گرا هستم. دست و دل بازم. اهل محبتم و خب، پاسدارم. پاسدار انقلاب اسلامی.» 🤝به گمانم برای امروز کافی است. تأیید اولیه را که گرفته‌ام. این یعنی مذاکرات خوب پیش می‌رود. این یعنی خیلی چیزها روی برگه‌ها باقی مانده که نگفته و نپرسیده‌ام. اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم می‌گیرد؟ درخواست جلسه‌ی اضطراری می‌دهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده که خب، با آن موافقت می‌شود. 📅 روز موعود فرا می‌رسد. باید سر و ته قضیه را بهم بیاورم، فرصت زیادی باقی نمانده است. جلوی آینه می‌ایستم، به موهای سیاهم شانه‌ای می‌زنم. هرچه مادر می‌گوید: « کت و شلوار بپوش مثلا داری می‌ری جلسه خواستگاری! » ولی مرغ من انگار یه پا دارد! لب‌هایم کش می‌آید و اشاره می‌کنم به پیراهن سبز و ساده پاسداری‌ام: «مگه این چِشه؟ » مادر به عادت همیشگی‌اش زیر لب ذکر « لااله‌الاالله ‌» با چاشنی « از دست تو! » می‌فرستد. 🚔نزدیک خانه‌شان که می‌رسیم دلشوره به جانم می‌نشیند. حالت غریبی‌ست! داخل کوچه‌شان غُلغُله‌ای از جمعیت است. چراغِ ‌‌قرمز رنگِ آژیر ماشین پلیس را از راه دور می‌بینم که در حال چشمک زدن است. جمعیت را می‌شکافم و خود را به محل حادثه می‌رسانم. روی شخصی که غرق به خون روی زمین اُفتاده، با پارچه سفید پوشانده بودند. 🕊مردم از دخترخانمی می‌گویند که در مسیر مسجد به خانه توسط گروهک منافقین به قتل رسیده. باقی حرف‌هایشان را نمی‌شنوم یا نمی‌خواهم که بشنوم. وقتی که اشاره به آن خانه می‌کنند و می‌گویند: « خونه‌‌شون همینه » سرم گیج می‌رود، کنار دیوار روی زمین می‌نشینم. به سرنوشت و عاقبت نامعلوم خودم می‌اندیشم و به حال او غبطه می‌خورم. __________ @Mahdiyar114
✍لحن صداتون چطوره؟ لحن صحبت ما به طرف مقابل می‌فهمونه یه گفتگوی صمیمانه😇 در انتظارشه یا یه دعوا🤬؟! 💡در برخورد با همسرت، به لحن خود آرامش تزریق کن و به نحوه‌ی چینش کلمات بیشتر دقت کن! 🌱لحن شما، می‌تونه به بالا بردن صمیمیت و محبتِ بین‌تون کمک کنه. _________ @Mahdiyar114
✍مثل یک لال! 🗣توقع می‌رود که زن و مرد با هم محبت کلامی و گفتگوی صمیمانه💞 داشته باشند؛ اما بعضی وقت‌ها یکی از دو طرف یا هر دو، کم‌حرف و شاید خجالتی😶‍🌫 باشند. 💡یکی از تکنیک‌ها و روش‌هایی که می‌تواند به ما کمک کند این است که، فرض کنیم همسرمان لال🔇 است. ریز و درشت رفتارش را تحت نظر بگیرید. سپس برطبق رفتارش او را بسنجید. به طور مثال وقتی همسرتان لباس‌هایتان را اتو می‌کند و یا غذا🥘 می‌پزد؛ یعنی در قلبش دوستت دارم نقش بسته است. یا وقتی همسرتان نان و میوه🍒 به دست وارد خانه می‌شود؛ یعنی چون دوستت دارم، درحال خدمت به شما هستم. 🌱با این روش، عاطفه و احساس را از طرف مقابل می‌گیرید و ناامید نمی‌شوید. _________ @Mahdiyar114
✍می‌دونی تلویزیون چه مانع بزرگی برای کودکان هست؟! 🤬گاهی وقتا که از دست بچه‌ حوصله‌تون سرمی‌ره بهش می‌گید: «اووووف بچه اعصاب معصاب ندارم. برو برنامه پویا ببین! از دستت راحت ‌شم.» 📺این در حالیه که این طفل معصوم بیشتر وقتا یا جلوی تلویزیونه یا دستش موبایله! ❌شاید خیلیا ندونن که تلویزیون مانع بزرگی برای رشد کودک هست: 🔻کاهش قدرت، جستجو و تجزیه و تحلیل دنیای پیرامون. 🔻مانعی برای تمرین مهارت‌های حرکتی. 🔻مانعی در جهت تمرین هماهنگی چشم و دست. 🔻از بین رفتن کنجکاوی و پرسش‌های ذهنی. 🔻کورکردن خلاقیت و انگیزه. 🔻مانع سر راه مهارت‌های ارتباطی، کلامی، خواندن و نوشتن! 🔻مانع تمرکز و تفکر منطقی. ________ @Mahdiyar114
✍شما هم از مخفی‌کاری همسرتون دلخوری؟! معمولا مردا دوست دارن مشکلات‌رو مخفی ‌کنن!🤐 می‌خوان به دیگران ثابت کنن اونا به تنهایی می‌تونن از پسش بربیان!💪 ❌این مخفی‌کاری رو به پای بی‌اعتمادی نذارین. 💡در صورتی که متوجه اون مشکل شدید در مقابل همسرتون گارد نگیرین و تشویقش کنید: من به تو باور دارم، از پسش برمیایی! 🌱با شناخت روحیات یکدیگر مانع دعوا و بگومگو بشید. ________ @Mahdiyar114 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍نقش بازی کردن 💓یک دل نه صد دل عاشق شده بود. آرام و قرار نداشت. از این طرف حیاط به آن طرف حیاط قدم می‌زد. درونش کوهی از آتشفشان عشق❤️‍🔥 فوران کرده و سراسر وجودش را تَلی از خاکستر و آتش پوشاند. خنکای نسیم اردیبهشت که به صورتش می‌وزید هم نتوانست گرمای وجود او را فرو بنشاند. طاقت نیاورد. پا کج کرد به طرف اتاقی که مادر در حال خیاطی✂️ بود. 👨🏻‍🦱با لکنت‌زبان و به هر جان کندنی رو به مادر کرد و گفت: «من خاطرخواه زینب دختر حاج حسین شدم.» مادر انگشت به دهان، چهره‌ی سعید را ورانداز کرد: «بچہ تو دو رکعت نماز✨ نخوندے؛ ولی این دختر، پدرش صف اول نماز جماعته. اگر می‌خواے برات خواستگارے برم برو يک هفتہ‌ اداے نمازخونا رو در بيار!»😉 🕌نزدیک اذان به طرف مسجد حرکت کرد. استرس و اضطراب به سراغش آمد. در طول مسیر با خود واگویه می‌کرد: «بچه ادا درآوردن که کاری نداره؛ چرا خودت رو باختی؟!» وارد مسجد شد. با دیدن حاج حسین دوباره دل و جرأت سراغش آمد. عشق زینب او را به صف جلو کشاند. کنار حاج حسین نشست. ابتدا ترس لو رفتن به جانش نشست. ولی با شروع شدن نماز حسابی توی نقشش فرو رفت و یک هفته در صف‌ اول جماعت ادای نمازخوان‌ها را درآورد. بعد از یک هفته مادر به خواستگاری رفت. 🧔🏻‍♂حاج حسین تسبیح 📿به دست، ذکر می‌گفت و سرش را پایین انداخت: « آدرسی از پسرتون بدید تا بهتون خبر بدم.» فرشته‌خانم طبق نقشه پیش رفت: «حاجی! سر و ته این بچه رو بزنی مسجده، فقط می‌تونم آدرس مسجد رو بدم!» 😇حاج حسین آدرس مسجد و شکل ظاهری سعید را که شنید به همسرش گفت: «هماخانوم این پسر رو من می‌شناسم عجب رکوع و سجودی می‌ره!» بعد به فرشته خانم گفت: «بگید پسرتون بیاد، قدمشون بر چشم.» 😍قند در دل فرشته‌خانم آب شد. با عجله به خانه آمد. هنوز چادر از سر درنیاورده به سعید گفت: «پسر توی این یه هفته چکار کردی؟!» سعید به فکر🤔فرو رفت. خاطرات یک هفته مسجد رفتن، پیش چشمش جان گرفت: «مادر همون که خودت گفتی یه هفته ادای نمازخونا رو دراوردم.» 🧕🏻روی لب‌های مادر خنده نشست: «پسرم مژدگونی بده، ندیده پسندیدن! جواب مثبت دادن!» سعید مثل برق‌گرفته‌ها⚡️سرجا خشکش زد. دست به دیوار گرفت و خود را روی اولین مبل رها کرد. دو دستش را از آرنج خم کرد و دو طرف سر را گرفت. شانه‌هایش شروع به تکان خوردن کرد. 🥺فرشته خانم چادر را روی میز انداخت. خود را به سعید رساند، با دو دست شانه‌هایش را گرفت: «چرا گریه می‌کنی عزیزم؟!» سعید با صدای بغض‌آلود🥲گفت: «مادر ببین! من یه هفته فقط ادای نمازخوندن رو درآوردم، اونوقت خدا اینجوری جوابم رو داد.» _________ @Mahdiyar114
✍صدای موسیقی بیشتر تو فضای خونه‌تونه یا صوت قرآن؟ خیلیا دوست دارن فرزند شایسته داشته باشن، فرزندی که مایه آبروی پدر و مادر باشه!😎 این درحالیه که ورودی‌های بچه‌ها‌ رو رها کردن و خروجی اون رو سالم می‌خوان!🙄 🥁مثلا وارد خونه می‌شن یه آهنگ خفن می‌ذارن. داخل ماشین می‌شن، قبل حرکت یه آهنگ نامناسب می‌ذارن.🎺 💡یادمون نره، گندم از گندم بروید جو ز جو! ________ @Mahdiyar114
✍جیغ یهویی 🤔هیچ می‌دونستی گریه و جیغ یهویی بچه‌ی یکی دو ساله؛ بدون علت، برای دلتنگیه. اگه گشنه نیست🫔 تشنه نیست🚰 جاش تر نیست🧻 دوست داره پناه ببره به یه آغوش امن.🫂 زود بغلش کن! نوازش کن! تا آروم و دلبسته‌تر بشه.🌿 __________ @Mahdiyar114
✍بهتر نیست نگاهت رو عوض کنی؟! 🌿تعریف ڪردن از ڪسی، بسته به نوع نگاه ما به او داره! اگه برای دیدن شخصی، روی نقاط موردپسند خودمون زوم ڪنیم، اونو زیبا می‌بینیم؛ در حالی ڪه ممڪنه نزدیڪان همون فرد از ایشون ناراضی‌ باشن!😒 💡این نگاهِ زیبا، به خاطر این هست که تو نقاط منفی زندگی اون رو ندیدے! این نوع نگاه رو در مورد همسرتون تمرین کنید. __________ @Mahdiyar114
✍اُمل‌بازی 🦗صدای جیرجیرک یک لحظه هم قطع نمی‌شد. دوست داشت در تنهایی به برنامه‌ریزی فکر کند، از بی‌برنامه‌گی و روزمرگی اعصابش😩 بهم می‌ریخت. ⚡️رفتارهای ثریا برایش قوز‌بالای‌قوز شده بود. هر روز به بهانه‌های مختلف او را به بیرون از خانه می‌کشید. قِلِقش را ثریا از بَر بود. هر دفعه از راه التماس🥺 و سوءاستفاده از دل‌رحمی‌اش وارد می‌شد. 🤯با رفتار زشت امروز ثریا، فرشته دوست نداشت دیگر او را ببیند. وقتی کامران را کنارش روی نیمکت پارک دید، به خیال اینکه داداش او هست، از راه دور دستی👋تکان داد. 😓ثریا اما بی‌خیال همه‌چیز، دست کامران را کشید و به طرف فرشته رفت. او خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. 🗣صدای ثریا هنوز هم توی سرش اِکو می‌شود: « سلام فرشته، معرفی می‌کنم دوست خوبم کامی! » 😵‍💫آسمان دور سرش چرخید. چهره درهم کشید. پا تند کرد و از آن‌ها دور شد. خودش را به نشنیدن می‌زد:« إِ فرشته تو کی می‌خوای دست از این اُمل‌بازیات برداری؟! » هنوز دست 🤌کامران بین زمین و آسمان مانده بود. 🏚وارد خانه شد. به اتاقش پناه برد. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد. قرآن را از قفسه‌ی کتاب‌ها برداشت. آن را بوسید و روی قلبش گذاشت. نجات خود را مدیون اُنس با قرآن📖 می‌دانست. همان کتابی ✨که هر روز صبح، با شنیدن صدای دلنشین پدر🧔‍♂که آیاتی از آن را می‌خواند، چشم باز می‌کرد. _________ @Mahdiyar114
✍دستگیری یا مچ‌گیری؟! 🌱بچه‌ها دوست دارن پدر و مادر رو در نقش حامی خود ببینن! اونها از سرزنش شدن بیزارن.😒 💡وقتی کار اشتباهی از فرزندتون سر می‌زنه، بیایین بهش کمک کنین تا دست روی زانو بذاره از جاش بلند شه، نه اینکه با مچ‌گیری حالشو بگیرین! _________ @Mahdiyar114