eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸ضحی سرنگی برداشت و از جعبه آمپولها، چیزی برداشت. آن را داخل سرنگ کشید و به سِرُم فرو کرد. سِرُم کمی زردرنگ شد. سرنگ را داخل بطری کوچک آب معدنی انداخت. درش را بست و آن را کنار پایه میزعسلی گذاشت و گفت: - سّرُم که تمام شد؛ شیرش را ببندین. در بیارین و در آبی رنگ آنژیوکت را سر جاش بگذارین. مراقب باشین سوزن داخل رگه. تقلای زیادی نکنه. فردا باید مجدد بیام. 🔹آقای فرهمندپور چیزی نگفت. بسته را مجدد جلوی ضحی گرفت. ضحی خواست رد کند اما فکری به ذهنش خورد. بسته را گرفت و همان جا روی هوا نگه داشت. تشکر خشکی کرد و منتظر شد. آقای فرهمندپور، گوشی ضحی را از جیبش در آورد و روی بسته داخل دست ضحی گذاشت. ضحی مجدد تشکر کرد. با دست دیگرش، گوشی را برداشت. زیر چادر برد و داخل کیف گذاشت. زیپش را بست. بسته را پایین آورد و یک قدم به عقب رفت. آقای فرهمندپور به سمت در اتاق رفت. کفش هایش را که دمِ در درآورده بود پوشید و پا به بالکن کوچکی گذاشت که ردیف پله ها، در یک قدمی اش بود. ضحی هم از اتاق خارج شد. کفش هایش را که فرهمندپور جلویش جفت کرده بود پوشید و پشت سر او، از پله های سنگی پایین رفت. منصوره خانم از آشپزخانه بیرون آمد. خواست چادر سر کند که فرهمندپور گفت نیازی نیست و کنار منصوره بماند. زود برمی گردد. در را باز کرد و از خانه خارج شد. ضحی هم پشت سرش رفت. بی هیچ فکری که حالا باید چه کار کند. یادش رفته بود که می خواست به بیمارستان بهار برود و درخواست کار و ادامه تحصیلش را در آنجا بدهد. فرهمندپور در سمت راننده ماشین مشکی شاسی بلندش را باز کرد. ضحی نگاهی کرد و به سمت عقب ماشین حرکت کرد. فرهمندپور به یک آن، جلویش ظاهر شد و گفت: - می رسونمتون. می دونین که. هر چی کمتر بدونید برای.. - بله گفته بودید. کی گفته راحت تره. بگید ببینم با بچه چه کار کردید؟ کشتینش؟ پدر بچه کجاست؟ - خانم سهندی، این ها به شما مربوط نمی شه. لطفا سوار شید. 🔸آن رگ لجبازی ضحی گل کرده بود. جدی به چشمان مشکی فرهمندپور براق شد. پیشانی اش کمی چین برداشت. تیزی نگاهش، فرهمندپور را خش انداخت اما کم نیاورد. کمی به ضحی نزدیک تر شد. برایش فرقی نمی کرد که او را بغل کرده و سوار ماشین کند. یا حتی به خانه برگرداند و زندانی اش کند. کاری که این ماه ها با دخترباردارش کرده بود. ضحی کمی از جلوتر آمدن فرهمندپور جا خورد اما تغییری در نگاهش ایجاد نکرد. بوی عطر تن فرهمندپور، بینی اش را پُر کرد. خواست صورت به صورت فرهمندپور شود و سیلی ای نصیبش کند. خواست بگوید سوار نشم چه می کنید؟ گفتم بچه را کجا بردید؟ اما هیچ نگفت. فرهمندپور انتظار این عکس العمل را نداشت. سهندی را آدم باحیا و باوقاری می شناخت و انتظار داشت با جلوتر رفتنش، او عقب تر برود. خواست باز هم جلوتر برود که خانمی از کنارشان رد شد. نگاهی به آن دو که چشم در چشم هم کرده بودند کرد. از آن ها گذشت. قدمهایش را آرام کرد. به عقب نگاه کرد و تا نیمه، بدنش را چرخاند: - خانم مشکلی پیش اومده؟ 🔹ضحی جوابی نداد. فرهمندپور خرده قدمی عقب رفت. ضحی در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد. فرهمندپور در سمت راننده را به آرامی بست. نگاه ساکنی به خانم رهگذر میانسالی که هنوز منتظر جواب بود کرد. از جلوی کاپوت، ماشین را دور زد. در راننده را باز کرد که صدای ضحی را شنید: - نه خانم. مشکلی نیست. خدا خیرتون بده. 🔸داخل ماشین که نشست، نگاهی به ضحی انداخت که داشت پنجره ماشین را بالا می کشید. داخل جیب کت، دنبال سوئیچ گشت. نبود. جیب دیگر را گشت. آنجا هم نبود. دست به جاسوئیچی برد و تازه فهمید سوئیچ را روی ماشین جا گذاشته بود. در را بست و سوئیج را چرخاند. ماشین روشن شد. روسری را از روی صندلی راننده برداشت و به سمت ضحی گرفت. ضحی بی هیچ حرفی، روسری را گرفت اما لایه هایش را درست روی هم نگذاشت و گوشه چشم راستش را با لایه تاشده کمتری، پوشاند. نگاهش به علائم خیابان ها بود تا بفهمد کجا رفته است. محدوده خانه فرانک را فهمید. بسته ای که از فرهمندپور را گرفته بود از زیر چادر بیرون آورد. روسری را کمی بالا داد و بسته را باز کرد. دو دسته بزرگ اسکناس صد دلاری بود. فرهمندپور از شیشه جلو مراقب ضحی بود. ضحی روسری را مجدد روی چشمانش کشید و بسته را در دستانش فشرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114