eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.4هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
💫سلام زیباترین موعود 🍀آقاجان تولدتان را تبریک عرض می کنم ای بهترین مولود هستی. 🌺آقا جان کاش رو تولدتان را در کنارتان جشن می گرفتیم. کاش ظهورتان محقق می شد کاش لیاقت حضورتان را در بین خود داشتیم. کاش نورچشمی شما بودم. کاش با دیدنم لبخند رضایت بر لبانتان نقش می بست. 🌸آقاجان دعایم کن. بأبی أنتَ وَ اُمی . جانم به فدایتان. عیدیمان را فرجتان قرار بده. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
🍀علم به احوال شیعیان 🌺قال المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف): إِنَّا غَيْرُ مُهْمِلِينَ‏ لِمُرَاعَاتِكُمْ‏ وَ لَا نَاسِينَ لِذِكْرِكُمْ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ لَنَزَلَ بِكُمُ اللَّأْوَاءُ وَ اصْطَلَمَكُمُ الْأَعْدَاء 🌸حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فرمودند: ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم ، که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما را ریشه کن می کردند. 📚بحار، ج ٥٣، ص 175 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💞دو همسفر 💠شما و همسرتان دو همسفر هستید، بنابراین سعی کنید شادمانی را به یکدیگر هدیه دهید تا سفر خوبی داشته باشید. ✅در این سفر به توشه نیاز دارید. این توشه کمک کننده راهتان است. پس به فکر توشه تان باشید تا در راه نمانید! 📌 مهم ترین توشه این راه را می توان چنین برشمرد: 🔘گذشت و ایثار: فقط خود را ندیدن و چشم پوشی از خطای یکدیگر . 🔘توجه کامل: با تمام وجود به خواسته ها و حرف های همسرتان توجه کنید. فقط شنونده نباشید؛ بلکه او را درک کنید تا جایی که متوجه سیگنال های بی صدای او هم باشید همانند: حالات چهره (ناراحتی و خستگی و...) 🔘 آراستگی و سلامتی: به ظاهر خود یعنی همان آراستگی و پیراستگی؛ همچنین سلامت جسم خود اهمیت دهید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
⛺️خیمه امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🍀چه خوب است هرازگاهی خلوتی برای خود پیدا کنیم و سؤالاتی از خود بپرسیم. مثلاً در زیارت عاشورا که درخواست می کنیم: اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد؛ پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران... 🌸راه رسیدن به چنین حیات و مماتی چگونه است؟ در این راه چه تلاش هایی را باید به کار بگیریم. به نظرتان صرف دعا کردن کافی است؟! یا نه! باید رفتاری در راستای آن دعا داشته باشیم. 🍀دوست داری در خیمه امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) حاضر باشی و کنار حضرت تنفس کنی. همنشین او باشی . نورچشم آقا شوی و بعد سر بر بالین مرگ بگذاری در حالی که حضرت بالین سرتان باشد؟ 🌸چنین مرگی شیرین هست مگر نه ؟! پس بیا با هم مرور کنیم سخنی زیبا از رئیس مکتب تشیّع صادق آل محمد(علیهم السلام) در مورد مرگی چنین زیبا و شیرین که عاقبت به خیری را به دنبال دارد. 🍀حضرت امام صادق(علیه السلام) فرموده اند: هر کس از شما که در حال انتظار ظهور حضرت مهدی (عج) از دنیا برود همانند کسی است که در خیمه و همراه آن حضرت به سر می برد.(1) 🤲خدایا چنین سعادتی را نصیب همه ما بگردان 🌸🍀🌸🍀🍀🌸🍀🌸 (1)🔹قال الصادق(علیه السلام) : مَنْ‏ مَاتَ‏ مِنْكُمْ‏ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ لِهَذَا الْأَمْرِ كَمَنْ هُوَ مَعَ الْقَائِمِ فِي فُسْطَاطِه‏ 📚بحار، ج ٥٢، ص ١٢٦ 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
🌸همه به اتفاق، اولویت را به نماز دادند. درهای ماشین قفل شد و پیاده روی چند دقیقه ای تا حرم را آغاز کردند. هوای قم برخلاف هوای شهرشان، گرم تر بود و از آن سرما و سوز آن هم در وقت ظهر، هیچ خبری نبود. همه دنبال پدر، از کوچه باریکی رد شدند که مسجدی اول آن کوچه بود. انتهای کوچه دست راست پیچیدند و وارد خیابان اِرَم شدند. از کنار کتابخانه آیت الله مرعشی گذشتند. پدر از خانم ها جدا شد. بعد از بازرسی مجدد همه با هم به سمت حرم رفتند. قرار شد تجدید وضویی کنند و بعد از نماز جماعت و زیارت خانم ، حدود ساعت دو و نیم به همین جایگاه بازرسی بیایند. پدر به تک تک دخترانش التماس دعا گفت. زهرا خانم را التماس دعای ویژه تری گفت و وارد قسمت مردانه شد. 🔹زهرا خانم و بچه ها هم کمی جلوتر، وارد قسمت خواهران شدند. صدای خادمان که زائران را برای نماز جماعت، به طبقه بالا فرامی خواندند در هم شده بود. قبل از وارد شدن و تحویل دادن کفش ها، وارد آسانسوری که گوشه سمت چپ همانجایی که ایستاده بودند شدند و به طبقه پایین رفتند. سرویس بهداشتی تمیز و بزرگی آنجا بود. وسایلشان را به جالباسی آویزان کردند و برای تجدید وضو، آستبن ها را بالا دادند. 🔸به محض بیرون آمدن از محوطه سرویس بهداشتی، باد خنکی به صورت ضحی خورد. صدای تلاوت قرآن، همه را به حرکت سریعتر واداشت. خادمی زائرین را برای نماز جماعت راهنمایی می کرد. هر دو لنگه در شبستان پایین باز بود و زائرین چندتا چندتا، داخل و خارج می شدند. ضحی چند پلاستیک از مسئول کفشداری گرفت. کفش ها را داخل کیسه های پلاستیکی گذاشتند. دم در ایستادند و اذن دخول خواندند. مادر، خوشحال از زیارتی که نصیبش شده بود، تشکر می کرد و اشک، چشمانش را زیباتر کرده بود. ضحی بغضش را فرو خورد و اشک هایش را گذاشت وقتی که خود را به ضریح می چسباند. اذن دخول را به همراه دو خواهر دیگرش خواند. حسنا کوله اش را روی دست گرفته بود. زیپش را باز کرد و پلاستیک کفشهایش را داخل کوله گذاشت. زیپش را بست. نگاهی به ضحی و طهورا کرد و گفت: - یادتون نره برای کنکورم دعا کنینا. 🔹ضحی لبخندی تحویل خواهر کوچکش داد. دستش را گرفت و وارد شدند. حجم صدای تلاوت، گوششان را به یکباره پُر کرد. مجدد سلام دادند و با قدم های آرام جلوتر رفتند. صف های جماعت تشکیل شده بود. مادر پا تندتر کرد و داخل صف نشست. بچه ها هم کنار مادر نشستند. چند دقیقه ای که گذشت، تلاوت تمام شد و صدای موذن بلند شد. الله اکبر الله اکبر. الله اکبر الله اکبر.. بچه ها سجاده های کوچک جیبی شان را در آورده بودند و مودب، نشسته بودند. ضحی نگاهش به مهر بود و با موذن، اذان را تکرار می کرد. افکار متفاوتی در سرش می چرخید. سعی کرد تمام تمرکزش را به اذان بدهد و این فکرها را بگذارد برای بعد از نماز. اعوذبالله گفت و مجدد، عبارات اذان را همراه با موذن تکرار کرد. 🔸نماز تمام شده بود و هر کس به حال خودش، به زیارت خانم رفته بود. قرار بعد از بیست دقیقه دمِ در ورودی خواهران بود و ضحی، فارغ از هر چیزی، دو پله روبروی ضریح را آرام پایین آمد. نگاهش به ضریح خانم که افتاد، دیگر نتوانست اشکش را کنترل کند. اشک ریخت و گریه کرد. ناله کرد خانم جان دلم برایتان تنگ شده است. 🔹 خانم های زائر هر کدام با لهجه حرفهای دلشان را می زدند. چهار ردیف دور ضریح پر بود از خانم هایی که دوست داشتند دستشان را به ضریح تبرک کنند. برخی هایشان پارچه و روسری تبرک می کردند. خانم جوانی لباس نوزادی را تبرک می کرد. خانم دیگری بچه چند ساله اش را روی دست گرفته بود و می خواست به ضریح برساند. کودک سه ساله ای که لباس پشمی قهوه ای قدیمی برتن داشت، در آغوش خانمی از کنار ضحی رد شد. سرش روی گردنش صاف نبود و مانند نوزاد یک ماهه، افتاده بود. ضحی دلش بیشتر شکست. خواست کمک کند و او را به ضریح برساند اما با ناله جانسوز آن مادر، راه را برایش باز کرد. زائرین همدیگر را فشار دادند و عقب کشیدند تا کودک فلج را به ضریح برساند. اشک های ضحی، زبان قلبش را باز کرد: - خدایا به حق خانم این بچه را شفا بده و جزو سربازان حضرت قرار ده. خدایا خودت مراقب دل این مادر باش. خدایا بمیرم براش چی می کشه این مادر هر بار که بچه اش رو می بینه. نمی دانم به حال این بچه گریه کنم یا به حال بقیه بیماران. به حال دل خودم و مشکلاتی که دارم .. و اشک ریخت. کودک، به حرم مالیده شد. مادرش همانجا نشست و ناله زد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌺سلامٌ عَلَى آلِ يس 🍀آقاجان دوست دارم زندگی ام را وقفتان کنم، این سعادت را نصیبم گردان. 🌸دوست دارم لبخندِ رضایت بر لب هایتان بنشانم، توفیق آن را نصیبم گردان. 🌺دوست دارم برای ظهورتان قدم مثبتی بردارم، یاریتان را نصیبم گردان. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💯معجزه ای به نام عزت نفس 🔘لباس نفس آدمی 🔸یکی از بزرگترین سرمایه های انسان نفس اوست. سرمایه ای است که معمولا مورد معامله قرار نمی گیرد مگر در مسیر خدا و برای خدا. آری آن چنان گرانبهاست که فقط خدا، ارزش و قیمت آن را می داند. همچنین تنها لباس فاخر نفس انسان، عزت است. عزت نفس برای هر فرد بالاترین ارزش هاست.عزت نفس همان صلابت، محکمی و توانایی را گویند، به گونه ای که خود را در مقابل دیگران خوار و ذلیل نساختن . 🔘عزتی که اینگونه باارزش است از زمان کودکی درون انسان شکل می گیرد. بنابراین وظیفه پدر و مادر است که کودکان را در این مسیر یاری رسانند. ✅یکی از راههای تقویت عزت نفس در کودک، پرورش صفت قناعت در آن هاست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🌸خادم های حرم، جلو آمدند و سعی کردند او را عقب بیاورند تا زیر فشارها و دست و پاها له نشود. - خواهر گلم به فکر بچه تون باشین. تحمل فشارها رو نداره. - نازی. چه پسر گلیه - دختره - خدا بهتون ببخشه. ان شاالله شفا پیدا کنه. خیلی نازه 🔹دو خادمی که به آن خانم کمک کردند، بچه را تا چند متر آن طرف تر بغل کردند و بوسیدند. یکی از خادم ها، از جیبش نبات تبرکی حرم در آورد و دست مادر داد. پیشانی بچه را بوسید و به محدوده جلو ضریح برگشت. ضحی غرق کارهای محبت آمیز خادم ها شده بود. نگاهش را از خادم گرفت و به ضریح دوخت. زیر لب گفت: - خانم جان چقدر شما خواستنی هستین. این همه زائر به عشق شما اومدن. فداتون بشم الهی. چقدر دلم براتون تنگ شده. دلم نمی یاد نیام جلو. از طرفی بیام جلو بالاخره ممکنه فشاری به زائرینتون بیاد. خانم جان. خودتون بگین چی کار کنم؟ دلم برای بغلتون تنگ شده. می خوام سر به ضریح بزارم و انگار که سر گذاشته ام بر شونه هاتون اشک بریزم. آخه خانم جان گریه کردن از اینجا که .. 🍀هنوز جمله اش تمام نشده بود که در زاویه ضریح، فضای خالی ای پیدا شد. ضحی سریع داخل آن فضا شد و از هر دو طرف، خانم ها فشارش دادند. نفر جلویی اش به سمت چپ رفت و جلویش خالی شد. نفر سمت راستی چسبیده به ضریح بود و حواسش نبود که بچرخد. ضحی خودش را به ضریح چسباند. ضریح را بغل کرد و بوسید و گریست. خانم ها می گفتند بچرخید اما به او کاری نداشتند. باز هم گریه کرد. ضریح را بوسید و خود را از ضریح کند تا بقیه زائرین هم تبرک کنند. عقب عقب رفت و با حالت احترام، گوشه ای قاتی بقیه زائرین ایستاد. چادرش را جلو کشید و از زیر چادر، ضریح را نگاه کرد. همهمه صدای زائرین، پس زمینه صدای نجوای او با خانم شد: - خانم جان. کمکم کنین. کارم رو ترک کردم. کار جدید نتوانسته ام جور کنم. بیمارستان قبلی افتضاح بود. دوستی با سحر افتضاح بود. به من می گوید اجازه برگشتنت را گرفته ام ولی شرطش این است که مانند بقیه چادرت را در محل کار سر نکنی. می گوید حجابت که خوب است. چه اشکالی دارد. نگذار این تعصب جلوی رشدت را بگیرد. خانم جان، تازه می فهمم که در چه فضای بدی بودم. حتما تاثیرات بدی هم رویم گذاشته. خانم جان از خدا بخواهید پاکم کند. من آن رشدی که به خاطرش، چادرم را کنار بگذارم نمی خواهم خانم جان. مرا به این چیزها آزمایش نکنید. شما را به خانم حضرت زهرا مراقبم باشید. خانم جان دایی می گفت من ادعا دارم. سنگ رهبر را به سینه می زنم. ولایی عمل نمی کنم. خانم جان اخر با این خواستگارها چه کنم؟ خانم جان. مادرم در عذابه. پدرم هم همین طور. دیگه اوضاع جوری شده که .. خودتون می دونین. نمی دونم چی کار کنم. کمکم کنین. 🌸با چادر، اشک هایش را پاک کرد. به کتابخانه سمت چپش نگاهی انداخت و به سمتش حرکت کرد. زیارت نامه را برداشت. باز کرد و مشغول خواندن شد: السَّلامُ عَلَى آدَمَ صِفْوَةِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَى نُوحٍ نَبِيِّ اللّه ... 🔹بعد از زیارت، سر قرار رفت. همه سر موقع آمده بودند. زیارت قبولی گفتند و به سمت ماشین حرکت کردند. پدر با کمک بچه ها، وسایل ناهار را بیرون آوردند و در فاصله ای که ماشین با ماشین دیگر داشت، روی زمین آسفالت زیرانداز پهن کردند و مشغول چیدن سفره شدند. کودکان روی چمن ها جست و خیز می کردند و چند نفری هم در سایه درخت ها، دراز کشیده بودند. بعد از خوردن ناهار، همه سوار ماشین شدند. پدر پول پارکبان را داد و خیابانی که آمده بودند را برگشتند. از جلوی ساختمان ناشران رد شدند. پدر گوشه ای ماشین را پارک کرد. حسنا از همه مشتاق تر بود. پله های ورودی را دوتا یکی کرد و کنار مجسمه سر در، ایستاد تا مادر و بقیه هم بیایند. پدر به هر کدامشان تراول صد تومانی پول داد و گفت که خودش به طبقه اول می رود. طهورا و حسنا کتابفروشی ها را نگاه می کردند و داخل یکی شان شدند. پدر نسخه ای از صحیفه سجادیه را برداشت و مطالعه کرد. بلافاصله آن را خرید. به کتاب های دیگر نگاه کرد و پرسید چیزی نمی خواهد؟ مادر جواب منفی داد و از آن کتابفروشی بیرون آمدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللَّهِ وَ رَبَّانِيَّ آيَاتِهِ 🌺آقاجان شرمنده ایم که هزار و اندی سال است منتظری تا حضورمان را ببینی و ندیدی! 🍀چگونه نام خود را محبّتان گذاشته ام؟! محبّی که برای رسیدن به محبوب تلاش نکند و زمینه ظهور محبوب را فراهم نکند محبّ نیست. آقاجان نه تنها دوست دارم محبّتان باشم می خواهم شیعه واقعی تان هم باشم. 🌸می شود خودتان دستان مرا از غُلُ و زنجیر گناه باز کنی تا بتوانند برای ظهورتان آنچه را شایسته است انجام دهند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
📖کتابی از جنس نور 🌞با نوازش پرتوهای نور خورشید از خواب بیدار شد. نگاهی به طاقچه گوشه اتاق کرد. لبخندش را به بهترین دوست زندگی اش نثار کرد. رختخوابش را مرتب کرد و آن را در کمد دیواری روبرو گذاشت. پاهایش با شوق خود را به کنار حوض وسط حیاط رساند. 👱‍♂️چشم هایش با دیدن آب زلالِ داخل حوض به ذوق درآمد. دستانش بی تاب رسیدن به آب بود، تا ذکر خدا را برلب نشاند. انگار آب هم منتظرش بود که به آرامی او را نوازش می کرد. لب هایش بی تاب ذکر خدا بود، به همراه رسیدن اولین قطرات آب به دستانش، شروع به حرکت کردند. وضویش نوری شد که تمام وجودش را دربرگرفت و با هاله ای از آن به سمت اتاق حرکت کرد. 🌺دستان بی قرارش را به سوی کتاب نور، بالای طاقچه دراز کرد. لب های بی تابش را به آن رساند و با بوسیدنش نور الهی را به صورت خود هدیه داد. حالا نوبت صدای مشتاقش بود که قرآن کریم را با آهنگ دلنشینی بخواند. 🍀صدای زیبایش به گوش پدربزرگش که مهمانشان بود، رسید. او در سالن روبروی تلویزیون نشسته بود و دعای ندبه را گوش می کرد. پدربزرگ نگاهی به پسرش انداخت که در حال و هوای خودش بود. زمزمه دعای ندبه همراه اشک های بی قرارش برای امام غائب دیدنی بود. زیر لب الحمدلله رب العالمینی گفت. 🌸با تمام شدن دعای ندبه، نگاهی به پسرش کرد و گفت: قبول باشه. آفرین پسرم چقدر ذوق می کنم وقتی صدای قرآن خوندن نوه ام محسن رو می شنوم. پدر محسن نگاهی به پدربزرگ کرد و گفت: پدر جون خودتون بهم یاد دادی! یادتونه همیشه این سخن پیامبر(صلى الله عليه و آله و سلم) رو به من می گفتی که فرموده اند: فرزندانتان را به سه خصلت تربيت كنيد محبّت به پيامبرتان ، محبّت به خاندان او ، و قرائت قرآن.(1) با آمدن محسن به سالن پدربزرگ دست هایش را همانند بالهای کبوتر باز کرد آغوشش بی تاب او شده بود. ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 🔹(1) أدِّبوا أولادَكُم عَلى ثَلاثِ خِصالٍ : حُبِّ نَبِيِّكُم ، وحُبِّ أهلِ بَيتِهِ ، وعَلى قِراءَةِ القُرآنِ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : 📚كنز العمّال: ج 16 ص 456 ح 45409 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🍀دو مغازه جلوتر، اسباب بازی و وسایل کمک آموزشی کودکانه بیرون از یک کتابفروشی توجه ضحی را جلب کرد. کتابفروشی بعدی، چشم پدر را گرفت و به آنجا رفت. مادر و ضحی جلوتر رفتند. از بین اسباب بازی های داخل مغازه، مادر لوگوهای خانه ای را انتخاب کرد و ضحی بازی" اکتشاف" را از زیر کارتن های بازی دیگر بیرون آورد. نگاهی به پشت جعبه انداخت. به نظرش جالب آمد. به مادر نشان داد. هر دو اسباب بازی را خریدند. با خرید این ها، تازه به فکر سوغاتی افتادند. 🌸پدر دو جلد کتاب حدیثی خریده بود و آدرس انتشارات شهید کاظمی را برای خرید چند کتاب از دوران دفاع مقدس، از مغازه دار گرفته بود. سوار پله برقی شدند و به طبقه اول رسیدند. حسنا پلاستیک به دست، جلویشان ظاهر شد. کتابهایی که خریده بود را همان جا داخل پلاستیک نشان پدر داد و با آن ها همراه شد. وارد انتشاراتی که شدند، حسنا کتابی که در حال مطالعه بود را نشان ضحی داد. ضحی تایید کرد و کتاب بغلی اش را برداشت. تورقی زد و در دست گرفت. دو سه کتاب دیگر هم برداشت. مادر کتاب حافظ هفت را برای دایی برداشت و کتاب گلستان یازدهم را برای زن دایی. کتاب قصه دلبری را برای طهورا برداشت و برای خودش هم، خاطرات شهید ابوترابی را. پدر هم کتابی به اسم تا خمینی شهر را برداشت. همه را روی هم گذاشت و حساب کرد. 🔹کتابها سنگین شده بود. حسنا چندتایی اش را داخل کوله گذاشت. ضحی چندتا را گرفت و بقیه را هم پدر آورد. می خواستند از پله ها بازهم بالاتر بروند و نشرهای طبقات بالا و پایین را ببینند. طهورا از آن طرف سالن به سمتشان آمد. کیسه ای دستش بود. یک تابلو هنری و یک جعبه زینتی دست ساز خریده بود. مادر سلیقه اش را تحسین گفت. پدر به ساعتش نگاه کرد و پرسید: - نماز را همین جا بخونیم یا مسجد جمکران؟ 🌸مادر چنان با قاطعیت گفت"مشخصه دیگه. مسجد جمکران" که همه خندیدند. پلاستیک کتاب ها را عقب ماشین گذاشتند و به سمت مسجد مقدس جمکران حرکت کردند. وارد بلوار پیامبر اعظم شدند. ضحی به پشت سر نگاه کرد و باز هم درخواست کمکش را از خانم حضرت معصومه سلام الله علیها تکرار کرد. 🍀حال و هوای غروب، همه را به سکوت واداشته بود. مادر دل نگران دختران دمِ بختش بود. طهورا نگران آینده و درس و دانشگاهش بود. حسنا می خواست رشته ای خوب قبول شود. ضحی هم دغدغه های خاص خودش را داشت. صدای دایی و خانم دکتر بحرینی مدام در سرش تکرار می شد. با خود مدام این جملات را تکرار می کرد: "من چطور می توانم عامل باشم. چطور می توانم وقتی می دانم فلان خواستگار، آن عیب را دارد، قبولش کنم؟ حرف یک عمر زندگی است. " واگویه می کرد: - من هم دلم زندگی و فرزند می خواهد. من هم دوست دارم به کلام رهبرم جامه عمل بپوشانم و بچه بیاورم ولی وقتی شوهر نیست چطور این کار را بکنم؟ بیمارستان را چه کنم؟ سحر را چه کنم؟ درسم را چه کنم؟ یعنی بروم سر کارهای دیگر؟ بروم مامای مطب دکترهای زنان بشوم در حالی که خودم می توانم پزشک درمانگاه و اورژانس باشم؟ آخر من دوست دارم در حیطه تولد بچه ها کار کنم نه پزشک عمومی. دوست دارم تخصصم را بگیرم و به افراد نازا کمک کنم. خدایا چه کنم؟ چرا راه ها را بسته می بینم؟ 🌸 هوا تاریک تر می شد و ماشین به مسجد جمکران، نزدیک تر. خیابان های اطراف جمکران بسیار شلوغ بود. پدر دو مرتبه، جمکران را دور زد و بالاخره یک جای خالی جلوی یکی از درها پیدا کرد. به علت ازدحام جمعیت، آن در را تازه باز کرده بودند. از ایست بازرسی رد شده و داخل محوطه شدند. روبرویشان باغچه مستطیل شکل پرگلی قرار داشت. گُله به گله، مردم روی زمین نشسته بودند. پدر مسیر ورودی خواهران را نشان داد و خودش به سمت دیگر رفت. قرار را چهل دقیقه بعد از نماز گذاشتند. 🍀همه صف ها پر بود. خانم ها چادررنگی به سر، مشغول نماز بودند. خادم ها، خانم ها را برای نماز جماعت، به طبقه پایین راهنمایی می کردند. هرچهارنفر، روبروی در ورودی مسجد ایستادند. مادر به پهن کردن فرشها توسط خادمین نگاه کرد و پرسید: - زیر آسمون بخونیم یا زیر سقف؟ 🔹به اتفاق آرا، زیر آسمان رأی آورد. کفش ها را داخل پلاستیک گذاشتند و روی یکی از فرش ها، در صف نماز نشستند. حسنا گوشی اش را در آورد. افق قم را در برنامه اذان گو تنظیم کرد و گفت: - پنج دقیقه تا اذونه. به نماز امام زمان نمی رسیم فکر کنم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
📖ای بهترین کتابِ هستی، می خواهم ✨نوری که چراغ راهم شود برای مسیر تا نوری که به واسطه اش بشناسم را از باطل 🍀نوری که برساند مرا به پروردگارم 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114