eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️کریم من اولاد الکرام ▪️از تو می پرسم ای شاهد و ای زمین. به یادت هست آن لحظه ای که بر روی بهترین قسمت تو، که همان مسجد است، برترین بنده خدا، بهترین حالت را داشت؟ درست است همان زمان که امام عزیزمان در حال نماز خواندن در مسجد بود؟ و تو افتخار می کردی به وجود نازنینش. ▪️ ای زمین عزیز چه ها که تو ندیده ای؟ چگونه تاب آورده ای؟ تو که با نفس هایش همراه بودی؟ آن روز را یادت است؟ همان روز را می گویم که آن مرد حج گزار در مدینه به خواب رفت و چون بیدار شد هِمیان خود را ندید! پنداشت آن را دزدیده اند. به یادت آمد؟ همان لحظه عزیز فاطمه در حال نماز خواندن بود، آن مرد او را نشناخت و گستاخانه به چشمهای حضرت نگاه کرد و گفت: هِمیانم را تو برده ای؟ ▪️و امام نگاه مهربانانه ای به او کرد و پرسید: در هِمیانت چه بود؟ با بی پروایی گفت: هزار دینار. با محبت او را به خانه اش برد و همان مقدار پول به او داد. وقتی مرد به خانه اش می رود، می بیند هِمیانش داخل خانه است. عذرخواهانه و شرمنده به نزد امام آمد و امام پولی را که به او داده بود نپذیرفت! فرمود: چیزی که از دستم بیرون شود، به من باز نمی گردد. باز هم او را نشناخت. افرادی که آنجا بودند به او گفتند: او جعفر صادق(علیه السلام) است. او گفت: چنین رفتاری از چون او شایسته و سزاوار است. 📚(مناقب ابن شهر آشوب ، ج ۴، ص ۲۷۴.) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 علیه السلام علیه السلام 🏴🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از سلام فرشته
🔹جاده، خلوت بود. خلوتی خوشی که حواس عباس را پیش ضحی نگه می داشت و می توانست به راحتی، سر کج کند و به چهره عروس مهربانش نگاه کند. ضحی لیوان آبی دست عباس داد و گفت: - از صبح پشت فرمون بودی. منم رانندگی بلدما - بله خانم. رانندگی شما بهتر از منه منتهی الان شما عروس خانمی و ما پا در رکابتون. 🔻ضحی از تعارفات پر مهر عباس خوشش آمد. با تمام وجود خندید و دعا کرد: الهی همه جوان ها به چنین لحظه ای برسند و در کنار همسرشون به زیارت خانم بروند. عباس از این روحیه ضحی خوشش می‌آمد. در هر خوشی ای که برای ضحی پیش می‌آمد، برای همه آن خوشی را می خواست و هر ناخوشی‌ای که حس می‌کرد را از همگان، دور باد می‌گفت. عباس به ساعت نگاه کرد و گفت: - استراحتگاه بین راه نگه دارم برای نماز و ناهار؟ یا ناهار رو برسیم قم بخوریم؟ 🔹ضحی نگاهی به ساعت گوشی کرد و گفت: - حاج خانوم خیلی زحمت کشیدن. من که کلی خجالت کشیدم. - سعی کن خجالت نکشی چون وقتی برگردی بیشتر می خوای خجالت بکشی و برای اون موقع چیزی از خجالتت باقی نمونده ها 🔸ضحی حرف‌های عباس را نفهمید. عباس گفت: - تو این چند روز که ما نیستیم مامان برنامه دارن دکور خونه رو عوض کنن و جهیزیه رو بچینن. - یعنی چی؟ من که چیز جدیدی نگرفتم. - مامانن دیگه. فرش نو سفارش دادن. تخت و کمد و لوازم آشپزی و گلدون حتی! 🔹ضحی چیزی نگفت. دلش نمی خواست تا به خانه خودش نرفته، جهیزیه‌ای بچیند و نظم خانه عباس و مادرش را به هم بزند. از طرفی دلش می خواست مثل مادر، فقط ضروری ترین ها را بخرد و خریده بود. به فرعی ای که به سمت استراحتگاه می رفت نگاه کرد و چرخش فرمان عباس که از جاده اصلی خارج شد. نماز را شکسته خواندند و در پناه ماشین، زیرانداز انداختند و از خجالت غذا، در آمدند. با اینکه آفتاب، مستقیم بر آن ها می تابید اما سوز سرد ماه آخر زمستان، مانع از ماندن بیشترشان شد. سوار ماشین شدند و تا قم، یکسره رفتند. نزدیک های قم، عباس ماشین را کنار زد. گوشی را برداشت و شماره محمد را گرفت. بعد از حال و احوال، پرسید: - محمد جان، با خانومم تو راه قمیم. کلید خونه مصطفی دستته؟ خالیه یا کسی توشه؟ - خالیه ولی آبگرمکنشون خرابه. زودتر می گفتی درستش می کردم. 🔻عباس ماشین را به حرکت در آورد و گفت: - نزدیک عوارضی ام. می یام کلید و می گیرم. مشکلی نیست. اگه تونستم آبگرمکنو درست می کنم. 🔹پول عوارضی را داد. باقی پول را صدقه گذاشت و به سمت خانه محمد حرکت کرد. کلید را گرفت و دو کوچه بالاتر از خانه محمد، جلوی خانه دو طبقه نوسازی نگه داشت. در سفید پارکینگ را باز کرد و ماشین را داخل برد. ضحی از ماشین پیاده شد. کش و قوسی به کمرش داد و به حیاط کوچکی که به اندازه عرض یک پراید و طول دو ماشین بود نگاه کرد. هیچ باغچه ای نداشت و گوشه حیاط، سه چرخه ای رنگ و رو رفته، افتاده بود. زنجیر چرخش در آمده و باد لاستیک هایش خالی خالی بود. 🔸ضحی سبد میوه و غذا را از داخل ماشین در آورد. ساک کوچکی که مادر برایش بسته بود را از صندوق عقب بیرون آورد. عباس هم شیر گاز و آب را روشن کرد. ساک و وسایل را از دست ضحی گرفت و داخل خانه برد. قرآنی آورد و بالای سر ضحی گرفت. ضحی بسم الله گفت. قرآن را بوسید و از زیرش رد شد. حس خوش زیر نور قرآن بودن، وجودش را پر کرد و یادش آمد آیات امروزش را حفظ نکرده. - تا شما ی استراحتی بکنی من آبگرمکن رو نگاهی بندازم. - خودتم بیا استراحت کن خیلی خسته ای. دیشب هم نخوابیدی 🔹عباس پیشانی ضحی را بوسید و در ورودی ساختمان خانه را برایش نگه داشت تا داخل شود. در را پشت سر ضحی بست و به سمت آبگرمکن زیر راه‌پله‌ها رفت. نگاهی انداخت و شیر بسته آب را باز کرد. آب با فشار از زیر آبگرمکن بیرون زد. شیر را بست. جعبه ابزار را از صندوق عقب آورد و پیچ های هرز شده دیواره آبگرمکن را به سختی باز کرد. همان طور که حدس می زد، مخزن اصلی سوراخ شده بود. زانو روی زمین گذاشت و زیر مخزن را نگاه کرد. آب چکه می کرد. نور چراغ قوه گوشی‌اش را زیر مخزن انداخت تا اندازه سوراخ را ببیند. به نظر کوچک می آمد. پیچ های نگهدارنده مخزن را باز کرد. داشت لوله ها را از مخزن جدا می کرد که گوشی اش زنگ خورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام و صلوات بر تو ای موعود منتظران 🌺 سلام آقاجان، صبح تان به خیر مولای من، خدای عزیز وعده داده است زمانی در زمین خواهی آمد و با خود نجات و امنیت و عدالت خواهی آورد. 🍀وعده خدا تخلف ناپذیر است و منتظران امیدوار به وعده خدا، در جاده سبز انتظار در تلاش و تکاپو برای فراهم کردن عوامل تحقق ظهور هستند. 🌸در همین ایامِ سرنوشت سازِ میهن عزیزم، منتظران واقعی در تلاش برای انتخاب اصلح هستند تا زمینه ساز ظهورتان باشد. 🌼 بدرستیکه منتظر نه تنها منفعل نیست بلکه اینچنین فعّال و کوشاست. مولاجان شهید عزیزمان سردار حاج قاسم سلیمانی ایران را حرم نام برد، که باید در حفظ این حرم کوشا باشیم. مهدی جان دعا کن این حرم دوباره به دست نااهلان نیفتد. اللهم عجل لولیک الفرج 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
❄️کارد به او می زدی خونش در نمی آمد . اصلاً توقع نداشت همسرش محدثه، بعد از این همه تأکید او بر ارتباط نداشتن با سحر باز امروز اتفاقی او را با سحر دیده باشد. 🍀بعد از اینکه از محدثه علت را می پرسد؟ محدثه رنگش می پرد، عرق بر پیشانی اش می نشیند و دستانش سرد می شود. با ترس می گوید: باور کن رضا! می خواستم بهت بگم، مجبور شدم باهاش برم بیرون . هر چی هم تماس گرفتم تا بهت اطلاع بدم؛ ولی گوشیت رو جواب ندادی. 🌼رضا به سختی خودش را کنترل کرد. خود را به آغوش پر مهر سخنان اهل بیت(علیهم السلام) پرتاب کرد. همان ابتدا حدیثی زیبا از پیامبر رحمة للعالمینی نظرش را جلب کرد و آرامش وجودش را فرا گرفت. با خود گفت: با خدا معامله می کنم و می گذرم. چه چیز بهتر از عزّت! منم دوست دارم عزّت نصیبم شود. (1) ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ (1)عنه صلى الله عليه و آله:عَلَيكُم بِالعَفوِ ؛ فَإنَّ العَفوَ لا يَزيدُ العَبدَ إلّا عِزّا فَتَعافَوا يُعِزَّكُمُ اللّه ُ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : بر شما باد گذشت؛ زيرا گذشت، جز بر عزّتِ بنده نمى افزايد. پس، از يكديگر گذشت كنيد تا خداوند ، شما را عزّت بخشد الكافي : ج 2 ص 108 ح 5
دهڪده ‌مثبت
#قسمت_بیست_و_ششم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز، شج
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️ مؤمن، با تقوا و متوکل به خدا باشد 🌺تعهد را، تدین را، آمادگی را، توانائی‌ها را بسنجیم؛ طبق تشخیص عمل کنیم. اگر من و شما که میخواهیم رأی بدهیم، با نیت صادق و خالص و برای انجام وظیفه و برای آینده‌ی کشور وارد میدان شویم و بخواهیم تصمیم بگیریم، ان‌شاءاللّه خدای متعال هم در این صورت دلهای ما را هدایت خواهد کرد. 🔰بیانات در دیدار دست اندرکاران برگزاری انتخابات‌ ۱۳۹۲/۰۲/۱۶ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
*رأی ندادن و یا رأی سفید دادن؛ اوّل از همه خیانت به خود است!* حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی) : ❌نباید بگوییم: دیگران رأی می‌دهند، حالا من هم ندادم، چیزی نمی‌شود. *خدا گواه است آن کسی که رأی ندهد، خیانت کرده است، اوّل از همه هم به خودش خیانت کرده و متوجّه نیست. بعد از آن به فرزند و ناموسش خیانت کرده است. بعد به کشور خیانت کرده است و بعد از آن هم به این انقلاب خیانت کرده است.* لذا چند خیانت جلوتر از خیانت به این انقلاب است. ❌ پس فکر نکنید آن کسی که رأی ندهد، فقط خیانت به این انقلاب کرده است، بلکه اوّل، خیانت به خودش، دوم، خیانت به فرزند و ناموسش، سوم، خیانت به کشورش و بعد خیانت به انقلاب است. ❌البته آن کسی هم که بگوید: رأی سفید می‌اندازم هم خیانت کرده است. والله خیانت است. قسم جلاله خوردم. چون من موظّف هستم که تکلیف شرعی خودم را انجام بدهم. می‌دانید که پست و مقامی ندارم که نگران آن باشم، امّا اگر نگویم، مسئول هستم، نه نزد کسی، بلکه عندالله مسئول هستم. خدا گواه است هیچ احدی نه یک ریالی کف دست من گذاشته و نه می‌گذارد. نه کسی به ما گفته: بگو و نه می‌گوید: بگو. امّا آن کسی که تکلیف بر گردن ما نهاده، خدای متعال و آقا جانمان حضرت حجّت هست، لذا من وظیفه دارم بگویم. ☝️ ** 🇮🇷 *۱۴۰۰* 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) @emammahdy81
هدایت شده از سلام فرشته
🔹محمد پشت خط بود: - عباس آقا می خواستم براتون میوه بیارم. چند دقیقه دیگه اونجام. نخوابی‌ها. اومدم. 🔻عباس به لحن محمد خندید و چشم کشیده ای گفت. گوشی را لبه راه پله ها گذاشت و تمامی لوله ها را جدا کرد. مخزن را اهرم کرد و به حیاط برد. سر و ته کرد تا آب اضافی خارج شود. با آچار به دیواره ها ضربه زد. میزان پوسیدگی زیاد نبود. سر و صدای تق تقی که عباس به مخزن می زد، باعث شد محمد زنگ در را نزند. با کلید به در ضربه زد تا عباس در را باز کند. - مبارکا باشه. عروس آوردی. نگفته بودی؟ 🔹نگاه محمد به آبگرمکن وا شده که افتاد پرسید: - اوضاع چطوره؟ گفته بودن باید ی نوشو بخرن. - جدا؟ نه نیازی نیست. تا سه چهارسال دیگه این کار می کنه. ی دستگاه جوش می خاد تا این سوراخ رو جوش بدم. 🔸محمد تعجب کرد و آن موقع فهمید که چرا هر بار برای درست کردن آبگرمکن اقدام می کرد، به در بسته می خورد و کار، یک ماه طول کشیده بود. گوشه حیاط، عباس دستانش را شست و ظرف میوه ای که محمد برایشان آورده بود را گرفت. - پس من دنبال ی جوش کار بگردم - دنبال امانت ی دستگاه جوش باش. جوشکار که جلو روته حاج محمد. 🔻هر دو خندیدند. عباس سیب قرمز رنگی را برداشت و به طرف محمد گرفت و گفت: - اول خودت بخور مطمئن بشم از این میوه ها 🔹محمد سیب را گرفت. گاز بزرگی زد و با خنده جواب داد: - ما پیش مرگ حاج عباسم هستیم! تیرت به سنگ خورد عباس آقا. 🔸عباس خندید و دستانش را به ظرف میوه بالا برد و گفت: - من تسلیم. حالا می ری یا می مونی؟ - نه دیگه من فقط اومدم همین ی سیب و ازت بگیرم و برم. بگو تا کی می خوای بخوابی که چند دقیقه ی بار زنگ بزنم نزارم بخوابی. 🔻عباس خندید و دوره آموزشی شان را به یاد آورد که خودش همین کار را برای محمد کرده بود. محمد ملاحظه خستگی عباس را کرد و شوخی را ادامه نداد. گاز دیگری به سیب زد. به سمت در رفت. همزمان با باز کردن در، از عباس خداحافظی کرد و رفت. 🔸عباس ظرف میوه را داخل برد و در یخچال خالی که مشخص بود تازه روشن شده گذاشت. اطراف را نگاه کرد و ضحی را ندید. داخل اتاق سمت راستی شد. میز مطالعه مصطفی روبرویش بود و جالباسی سمت چپش. کف اتاق را موکت زرشکی رنگ ساده ای پوشانده بود و هیچ چیز دیگری در اتاق نبود الا همان یک قفسه کوچک کتابی که کنار میز، به دیوار تکیه داده بود. انگار مصطفی را می دید که نیمه شب ها، سجاده اش را جلوی میز پهن می کند و نماز و مناجات می کند. نجوای نماز و مناجات مصطفی، در گوشش پیچید و احساس شادابی و آرامش خاصی از بودن در اتاق کرد. پشت میز رفت و نشست. دستی روی میز کشید. غبار روی میز، به دستش چسبید. یادش آمد داشت دنبال ضحی می گشت. . غبار روی انگشتانش را تکاند و از اتاق خارج شد. 🔹 در اتاق سمت چپی را باز کرد. تخت خواب دونفره ای جلویش دید. چوب های تزیینی سفید کنار تخت خواب و لحاف سفید با گیپور دوردوزی شده و پولک دار توجه عباس را جلب کرد و با خود فکر کرد باید برای ضحی هم چنین لحاف و تختی سفارش بدهم. عروسونه و قشنگه. خواست لحاف را بردارد و روی ضحی که پایین تخت، روی زمین خوابش برده بیاندازد اما به ترکیب تخت دست نزد. به جایش از کمد اتاق قبلی، پتویی آورد و خیلی آرام روی ضحی انداخت. گوشی ضحی را از دستش در آورد. گوشی لرزید. صفحه نمایش روشن شد و پیامکی که ضحی داده بود نمایان شد. چشمانش گشاد شد. به سربرگ پیام که نگاه کرد، اسم سحر را دید. گوشی را کنار ضحی گذاشت و از اتاق بیرون رفت. ذهنش درگیر پیامک سحر شده بود: -"معلوم هست کجایی؟ تو این هجمه سفارش، ماموریت چی رفتی؟" چه ماموریتی؟ نگاهی به ساک های بسته گوشه اتاق انداخت. در ساک خودش را باز کرد. حوله ای که مادر برایش گذاشته بود را برداشت و برای دوش گرفتن به حمام رفت. آنقدر ذهنش درگیر پیامک سحر شده بود که فراموش کرد آب گرمکن خراب است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای جلوه گاه لطف خدا 🍀آقاجان این روزها دغدغه مان انتخاب اصلح در انتخابات آتی است. مولای من فکر و اندیشه مان را به گونه ای رشد ده و هدایت کن تا همان که مورد پسند خداست و رضایت خودتان را به دنبال دارد انتخاب شود. 🌼مهدی جان امروز حدیثی از جدتان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) مطالعه می کردم که فرموده اند: هر امتی که به غیر اصلح مسئولیت دهد دائما رو به سقوط می رود مگر اینکه توبه کرده و مسئولیت را به اصلح واگذار کند. (غایه المرام، طبع سنگی، ص299، ح27) 🌸مولاجان پشیمان هستیم و توبه کرده ایم. نگاه ولایی تان را به تک تک ما بینداز تا اصلح را انتخاب کنیم. کمکمان کن کشورمان رو به سقوط پیش نرود و برای ایجاد جامعه مهدوی آماده گردد. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
💠آیا می دانید بالاترین وظیفه چیست؟ ✅ در زندگی خوب است زمانی را قرار دهیم برای تفکرکردن در خصوص وظیفه خود. 🔘با خود فکر کنیم وظیفه ما چیست؟ و آیا به وظیفه خود عمل می کنیم؟ 🔘بعد از شناخت وظیفه خود، باید اولویت بندی کرد. بر طبق آیات و احادیث کدام وظیفه واجب تر و اولویت دارتر است تا به آن عمل کرد. ✅ توجه و احترام به پدر و مادر یکی از همین موارد است و در درجه اول و اولویت اول قرار می گیرد؛ چراکه در قرآن هم همواره نیکی به والدین بعد از اطاعت از خدا ذکر شده است، پس جایگاه بالایی دارد. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 🔹امام علی علیه‌السلام فرمود: نیکی به پدر و مادر، بزرگترین وظیفه است. 📚میزان الحکمه،ص۷۰۹۵ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی با عطسه های عباس از خواب بیدار شد. پتو را کنار زد و متوجه هوای سرد داخل خانه شد. نزدیک غروب شده بود. عباس پایین تخت، روی زمین خوابیده بود. چادر ضحی را رویش کشیده و در خود مچاله شده بود. تلفن خانه زنگ خورد. ضحی به سختی از جا بلند شد. احساس کرد بدنش خشک شده است. پتو را بلند کرد و آرام روی عباس انداخت. به سمت تلفن رفت. نمی دانست گوشی را بردارد یا نه. تلفن قطع شد. به آشپزخانه رفت. روی کابینت، برگه ای دید که عباس نوشته بود: "آب گرم قطعه. خواستی دوش بگیری، حتما آب جوش بزار" به اجاق نگاه کرد. قابلمه بزرگ پر آبی را دید. زیرش را روشن کرد تا گرم شود و بتواند دوش بگیرد. عباس در خواب، مدام عطسه می‌کرد. تلفن دوباره زنگ خورد. ضحی گوشی را برداشت و گوش داد: - عباس آقا بیداری؟ الو. الو 🔸ضحی سلام کرد و گفت عباس خواب است. صدای جوانِ جا افتاده‌ای پشت تلفن گفت: - خانم محمدی، مزاحم شدم هم بگم دستگاه جوشی که عباس آقا می خواست رو گرفتم. هم اینکه ان شاالله امشب شما شام منزل ما دعوتین. یک ساعت دیگه باز تماس می گیرم خدمتتون. 🔹محمد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. نگاه پرسشگر نرگس، به محمد بود. محمد، خدیجه یک سال و نیمه اش را در آغوش گرفت و گفت: - عباس آقا خواب بود اما به خانمش گفتم. شما تدارک رو ببین. چیزی لازمه بگو الان بخرم که بعد اذان جلسه داریم. - برای انتخاب؟ - نه اونو که گفتم ی هفته عقب بندازن بلکه با همسایه ها حرف بزنم. 🔻محمد، شکم خدیجه را با دهانش قلقلک داد و صدای خنده او، مکالمه بین نرگس و محمد را قطع کرد: - ای جانم چه غش غشی می کنه. بگو مامان مامان 🔸محمد خدیجه را به سمت مادرش گرفت تا نرگس، راحت تر با او صحبت کند و گفت: - پس لیست و بنویس برم خرید نرگس خانوم 🔹ضحی لیوان آب پر کرد و دو قلپ نخورده، آب لیوان را داخل قابلمه ریخت. شور نبود اما معده اش نتوانست آن آب را تحمل کند. احساس کرد کلر آب زیاد است. یا شاید هم املاح معدنی اش زیاد است. معده اش درد خفیفی گرفت. در یخچال را باز کرد تا ببیند بطری آبی هست یا نه. چشمش به ظرف میوه افتاد. سیب قرمزی را برداشت و چهار قاچ کرد. انگشت کوچکش را داخل آب قابلمه برد. هنوز داغ نشده بود. برشی از سیب را خورد و به کابینت تکیه داد. نگاه منتظرش به شعله گاز بود که با صدای عطسه عباس از پشت سر، از جا پرید. - ساعت خواب عباس آقا. محمد آقا فکر کنم زنگ زدن گفتن دستگاه جوش گرفتن و شب هم برای شام دعوتمون کردن. قرار شد بیدار شدی بهشون زنگ بزنی. 🔻لپ های عباس گل انداخته بود. بینی اش را بالا کشید و گفت: - فکر کنم سرماخوردم. با آب یخ، دوش گرفتم. 🔹به سمت تلفن همراهش رفت و شماره محمد را گرفت. ضحی پتو را از اتاق آورد و دور عباس پیچاند. از کابینت ها، کتری چای را پیدا کرد و روی گاز گذاشت. باید به عباس چای داغ شیرین می داد تا حالش بهتر شود. به سمت عباس که روی زمین نشسته بود و با محمد سر وعده شام، تعارف می کرد، رفت. دستش را روی پیشانی عباس گذاشت. داغ بود. کیف دستی اش را آورد. قرص استامینوفن را در آورد و گفت: - بپرس شربت دیفن هیدرامین دارن؟ 🔻عباس ابروی چپش را بالا برد و مردد پرسید: - خانواده می پرسن شربت دیفن هیدرامین دارین؟ 🔹تا محمد از نرگس همین سوال را بکند و نرگس داخل یخچالشان را نگاه کند، کمی طول کشید. عباس به نشانه داشتن، سر تکان داد و آهسته پرسید: - برای چی می خوای؟ 🔻و پشت گوشی به محمد گفت: - مشکلی نیست. الان می یای؟ ضحی گفت: - اگه می یان، لطفا بگو شربت رو هم بیارن. ممنون. 🔸و به سمت آشپزخانه رفت. داخل قوری، چای کیسه ای انداخت و منتظر جوش آمدن آب شد. قاچ دیگر سیبش را خورد و دو تکه دیگر را جلوی عباس گذاشت. همزمان با قطع کردن تلفن، عباس مجدد عطسه کرد. ضحی لیوان آب به دست، قرص را به سمت عباس گرفت و گفت: - تب کردی. بخور والا می یوفتی عزیزم. 🔹عباس قرص را از نوعروسش گرفت و خورد. لبخند زد و با تمام وجود، خدا را شکر کرد. حس خوش مراقبتی که همسرش از او کرده بود، وجودش را گرم‌تر کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای بهجت قلب مصطفی 🍀آقاجان این روزها بحث انتخابات ریاست جمهوری داغ است و نامزدهای ریاست جمهور به معرفی برنامه های خود می پردازند. 🌸مهدی جان متأسفانه در مناظرات تلویزیونی بداخلاقی ها دیده شد، با خود فکر می کنم کسی که نتواند در برنامه کوتاه تلویزیونی برخورد شایسته ای داشته باشد؛ چگونه می تواند امور یک ملت را به مدت چهار سال به دست بگیرد و در جهت اخلاق رفتار کند؟ مولاجان ببخش در شیعه خانه تان قلب شما را به درد می آورند. 🌼در حالی که انگیزه مردم از تشکیل انقلاب یک نظام مردمی، استقلال کشور، برانداختن اشرافیت، آزادی بیان و آزادی تصمیم گیری، حفظ فرهنگ‌ خودی، حاکمیت اسلام، و… بود؛ ولی متأسفانه آنگونه که شایسته مردم عزیزمان است به خواسته های آنان توجهی نشده است؛ و باز هم عده ای از نامزدها به شعارهای پوشالی و رأی جمع کن متوسل شده اند. مهدی جان خودتان عنایت کن فرد اصلح رأی بیاورد. آمین یارب العالمین ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
✍️من و واجب فراموش شده 🌺هوای دل انگیز بهار ، انگیزه‌ای شد که بچه ها را با خودم به پارک ببرم. روی نیمکت نشستم و با شوق به ذوق کودکانه‌ و بازی آنها لبخند می زدم. در همین هنگام یک دختر جوانی را دیدم که از جلوی ما عبور کرد. مانتوی خیلی کوتاهی داشت که همراه با ساپورت، برآمدگی های بدنش را ، بجای پوشیدن، نمایان می کرد. در مقابل نگاه مردها راه می رفت و عرق شرم به پیشانی من می نشاند. بلند شدم و به نزدیکش رفتم و گفتم: «دختر گلم، لباستون اصلا مناسب بیرون و مکان عمومی نیست.» یک نگاهی به من انداخت و گفت:« چه اشکالی داره می خواهم پیاده روی کنم». با لبخندی جواب دادم:« من هم مخالفِ ورزش کردن شما نیستم ولی یک مانتوی بلندتری بپوشید که اندامتون نمایان نباشه». 🌸با بی اعتنایی به راهش ادامه داد و من هم به کنار بچه ها برگشتم. مدتی نگذشته بود که دوباره آن دختر از مقابل ما گذشت. انگار پارک را دور می‌زد. نمی توانستم بی خیالِ این مانور دخترخانم در منظر نگاه حریصانه‌ی پسرهای جوانِ پارک باشم. بنابراین دوباره به او نزدیک شدم و پرسیدم:« دختر گلم، خانه‌ی شما به پارک نزدیک است؟». جواب داد:« بله برای چی می پرسید؟» گفتم:« لطفا بروید خانه و مانتوی مناسبی بپوشید». 🌼لبخندی از حرص به لب نشاند، گویا از این سمج بودن من، کلافه شده بود. بلافاصله کوله پشتی خود را از روی شانه برداشت، زیپش را باز کرد و چادر سیاهی را درآورد و در مقابل چشمهای گشاد شده‌ی من از تعجب ، آن را پوشید و گفت:« الان دیگه خوبه؟ مشکلی نیست؟» من هم که هنوز در شوک این حرکت او بودم فقط با دهان نیمه بازم او را نگاه کردم و او هم با تکان دادن سرش، دوباره به راهش ادامه داد. 🍀در این فکر بودم که چرا بعضی ها به این راحتی حجاب برتر چادر را کنار می‌گذارند یک روز به بهانه‌ی مسافرت، و چروک نشدن، آن را تا می زنند و بدون پوشیدن چادر، سوار اتومبیلِ خود می شوند و روز دیگر به بهانه‌ی پذیرایی در مراسم ها و یا مثل این دختر جوان، به بهانه‌ی ورزش کردن و هزار و یک بهانه‌ی دیگر.... دعا کردم که احترام این یادگارِ حضرت زهرا سلام الله علیها حفظ شود و همه‌ی کسانی که چادر می پوشند، به خود افتخار کنند و قدر آن را بدانند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114