eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.3هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️من و واجب فراموش شده 🍀بعد از مدتی معطلی، بلاخره اتوبوس آمد . با خوشحالی سوار شدم نیم نگاهی به داخل آن انداختم، تعداد کمی مسافر داشت. چادرم را جمع کردم و تن خسته ام را روی یک صندلی خالی انداختم. بعد از چند دقیقه به ایستگاه دانشگاه آزاد رسیدیم ، بخاطر تعطیلی کلاسها، مسافری در ایستگاه نبود. 🌸اتوبوس راه افتاد ولی ذهنم ناخودآگاه، خاطرات قبل از دوران کرونا را مرور کرد که معمولا همیشه این ایستگاه پر از دانشجوهایی بود که بلافاصله بعد از توقف اتوبوس به سمتش هجوم می آوردند تا بتوانند خودشان را درون آن جا بدهند و بعد از آن باید شاهد پوشش نامناسب و موهای بیرون ریخته و چهره‌های آرایش کرده‌ی دخترهای دانشجو باشم و از خودم می پرسیدم که اینجا دانشگاه است یا سالن مد و آرایش. و بعد از آن با خودم کلنجار می رفتم که آیا باید امر به معروف کنم یا شرایطش محیا نیست و تأثیری ندارد و... توجیه هایی که از زیر این واجب فراموش شده، شانه خالی کنم. 🍀تک تک این فکرها در سرم موج می زد و از شیشه‌ی اتوبوس بیرون را تماشا می کردم که ناگاه نگاهم روی خانمی قفل شد آرایش غلیظی روی صورتش داشت و شالی را آزاد روی سرش انداخته بود که موها و گردن و حتی گوشهایش را به تماشاگرانش نشان می داد همان موقع از روی نیمکتی که نشسته بود، بلند شد و به قصد سوار شدن به سمت اتوبوس آمد . وقتی در ایستگاه متوقف شدیم، پا به داخل گذاشت و با غروری کاذب به آخر اتوبوس رفت و روی صندلی نشست. 🌸در این فکر بودم که چرا مثل بقیه ماسک ندارد تا حداقل نیمی از صورتش پنهان باشد. باز همان درگیری فکری به سراغم آمد و توجیه‌های همیشگی مانع تذکر دادن می شد؛ اما وضع ظاهریش به گونه‌ای بود که نمی توانستم بی تفاوت باشم، سرم را به عقب برگرداندم فاصله‌اش با من زیاد بود پس صدایم به او نمی رسید و ماسک هم نمی گذاشت که بتواند با لب خوانی منظورم را متوجه شود؛ بنابراین مدت کوتاهی به او خیره شدم تا به من نگاه کند 🍀وقتی نگاهش به من افتاد با اشاره‌ی کوتاه دستم به سمت سرم در حالی که به صورت پانتومیم شال فرضی را به جلو می کشیدم، به او فهماندم که حجابش را درست کند. او هم با لبخند ملیحی شالش را جلوتر آورد و گفت اینجوری خوبه . که البته نه با صدایش بلکه با لب خوانی متوجه شدم که چه می گوید . من که ماسک داشتم با باز و بسته کردن چشمم حرفش را تأیید کردم بعد با خودم گفتم حجابش کمی قابل قبول شد کاش آرایش صورتش را هم می توانستم با یک پانتومیم دیگر، از صورتش محو کنم. با این فکرم خندیدم و برای هدایت و عاقبت بخیری خودم و همه‌ی جوان‌های پر شر و شور جامعه، دعا کردم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌺 وقتی سوار اتوبوس شدم جایی برای نشستن نبود و تعداد زیادی از خانمها بین دو ردیف صندلی ایستاده بودند من هم چادرم را محکم‌تر گرفتم و کیفم را برای در امان بودن از دستبرد احتمالی، بیشتر به خود چسباندم و به یکی از صندلی ها تکیه دادم تا با ترمزهای ناگهانیِ آقای راننده، نقش بر زمین نشوم. در حال جمع و جور کردن خودم بودم و توجه زیادی به اطرافم نداشتم اما وقتی که روی حالت ایستادن و گرفتن چادر و سایر متعلقاتم، تسلط کافی پیدا کردم و از مرتب کردن چادر روی سرم، فارغ شدم، نگاهی به خانمهایی که کنارم بودند، انداختم. 🌸طبق معمول دخترهای جوانی را دیدم که فارغ از محیط بیرون و نگاه تیزبین مردان ، با هم صحبت می کردند و می خندیدند. لبخندی از شادی آنها روی لبهایم نشست اما در دلم غوغایی بود که آیا تذکر بدهم یا نه؟! همان‌موقع توجهم به یکی از دخترها جلب شد که ساق سفید و لطیفِ دستش نمایان بود و گاهی میله‌ی بالای سرش را می گرفت و آستین لباسش پایین تر می آمد. با خودم کلنجار می رفتم که چگونه او را از این کار منع کنم در حالیکه با تکان‌های اتوبوس ناچار بود که تعادلِ خودش را اینگونه حفظ کند. 🌼در همین فکر بودم که نگاهم به ساق دستهایم اُفتاد که به تازگی خریده بودم و بخاطر جنس خوب و لطیف و طرح قشنگش، خیلی خواستنی بودند، با تصمیم ناگهانی آنها را درآوردم و با لبخند ملیحی، به سمت آن دخترخانم گرفتم و گفتم: « عزیزم اینها را بپوش که وقتی میله را می گیری، دست قشنگت پیدا نباشه» . مدت کمی با تعجب نگاهم کرد بعد به طوری که غافلگیر شده باشد، ناخودآگاه آنها را گرفت و تشکر کرد بعد با بی میلی و شاید در عمل انجام شده، ساق دستها را پوشید. من هم با اینکه دل کندن از آن خواستنی ها، برایم کمی سخت بود اما رضایت شیرینی در دلم موج می زد. در ایستگاه بعدی پیاده شدم و تصمیم گرفتم حتما در اولین فرصت به همان مغازه بروم و مثل آنها را دوباره برای خودم، بخرم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌺در آشپزخانه مشغول کار بودم که همسرم گفت:«می خواهم لباسم رو از خشکشویی بگیرم تو هم وقت داری که همراهم بیایی؟» با تعجب به او نگاه کردم و پرسیدم« من دیگه برای چی بیایم؟» با کمی تأمل گفت:« خانمی که در مغازه بود، پوشش مناسبی نداشت برایم سخته که دوباره آنجا برم». با نگاه تحسین آمیزی به او گفتم:« پس کمی صبر کن تا آماده بشم». 🌼با هم سوار ماشین شدیم و به طرف مغازه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، من پیاده شدم و با دغدغه‌ی فکری که معمولا در این مواقع به سراغم می آید، وارد مغازه شدم. خانمی که پشت پیشخوان ایستاده بود، علاوه بر پوشش نامناسب، آرایش غلیظی هم روی صورتش داشت. با خوشرویی سلام کردم و رسید لباس را تحویل دادم، او هم با لبخند ملیحی جوابم را داد و رسید را گرفت . 🌸وقتی که لباس را داد و هزینه‌اش را حساب کرد، با مهربانی گفتم:« خانمی ، عزیزم شما اینجا با افراد نامحرم خیلی سروکار دارید بهتره که پوشش مناسب تری داشته باشید تا مشتری هاتون رو از دست ندهید». با تعجب به من نگاه کرد که ادامه دادم:« الان همسر من بخاطر همین موضوع نیامد و مرا فرستاد و فکر کنم که دیگه هم اینجا نیاید و بقیه مردها هم اگر بخواهند بیایند، همسرانشان چنین اجازه‌ای نمی دهند، پس بهتره که برای جلب مشتری هم که شده در آرایش و پوششتون، تجدید نظر کنید» .با او که هنوز در بُهت و شوکِ حرفهای من بود، خداحافظی کردم و از مغازه خارج شدم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌼کنار خیابان زیر آفتاب ایستادم ولی خستگی اجازه نمی داد که دیگر منتظر آمدن اتوبوس بمانم پس به سمت ایستگاه تاکسی ها رفتم. در همان موقع دو خانم مقصدشان را به یکی از راننده‌ها گفتند و عقب تاکسی نشستند من هم خوشحال از اینکه با آنها هم مسیر هستم، کنارشان جا گرفتم، چون خیالم راحت بود که تا مقصد، همسفر و هم نشین یک خانم هستم نه آقا، و می توانم بدون معذب بودن، راحت بنشینم و خستگی ام را از بدنم بیرون کنم. 🌸وقتی ماشین حرکت کرد، چشمانم را بستم تا کمی آرامش بگیرم اما با شنیدن آهنگ بلند و مبتذلی، پلک چشمانم مانند فنری از جا پرید. آهنگ بیشتر مناسب پارتی های شبانه بود نه ترافیک های شهری که نیاز به آرامش دارد تا هیجان. تکلیف من، نشنیدن بود اما نمی توانستم گوشهایم را مانند چشمانم ببندم پس گفتم: « لطفا آهنگ راخاموش کنید» توجهی نکرد ، بلندتر گفتم که بشنود اما این بار هم خاموش نکرد و فقط از آینه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت. گفتم :« حداقل صداش را کم کنید». راننده که انگار هم خسته بود و هم از اصرارِ من کلافه شده بود با اخم‌های در هم و بی حوصله گفت:« خانم ، صداش را نه کم می کنم و نه خاموش». 🌺به خانمهایی که کنارم بودند، نگاهی کردم، منتظر بودم آنها هم حمایتم کنند اما دریغ از اظهار نظری. خوشحال بودم که حداقل راننده‌ی منصفی است و توجیه نمی کند و بدنبال بحث های بی فایده‌ی حرام یا حلال بودن آهنگ نیست. گفتم: « پس لطفا نگه دارید، پیاده میشم». راننده هم با عصبانیت ، ماشین را به کنار خیابان کشید و پا روی ترمز گذاشت. با ناراحتی در را باز کردم و از تاکسی بیرون آمدم. هنوز در را نبسته بودم که با تعجب دیدم آن دو خانم هم پشت سر من پیاده شدند، راننده هم که مثل من تعجب کرده بود با کمی تأمل حرکت کرد. بلافاصله یکی از خانمها، دستش را برای تاکسی بعدی بلند کرد و او هم کنار ما ایستاد. اینقدر سریع این اتفاق اُفتاد که راننده‌ی قبلی هم که دور زده بود، ما را در حال سوار شدن به تاکسی، دید. من هم خجالت زده از قضاوت عجولانه ام درباره‌ی خانمها، دوباره کنارشان نشستم و خدا را شکر کردم که در آن گرمای تابستان، برای تاکسی، معطل نشدیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌼برای پیک نیک به خارج از شهر رفته بودیم و بعد از کمی جستجو، محل مناسبی برای نشستن پیدا کردیم. مشغولِ پهن کردن فرش و قرار دادن بقیه وسایل روی زمین بودیم که محمد، پسرِ پنج ساله ام به سراغ بازیگوشی های خودش رفت و من در حین جابجایی وسایل، حرکاتِ او را زیر نظر داشتم که زیاد دور نشود. 🌺کمی آنطرف تر میله‌ای بود که محمد با یک دست آن را گرفت و دورش چرخید و بخاطر زمین خاکی، گرد و غبار شد . در همین موقع یک آقا که با ژست خاصی آنجا ایستاده بود و سیگارش را روشن می کرد، با اعتراض گفت:« هی آقا پسر اینکار رو نکن ، گرد و خاک میشه و بقیه رو اَذیت می کنی» 🌸محمد هم از حرکت ایستاد و بلافاصله گفت:« اگر بقیه اَذیت میشن پس چرا شما دود می کنی؟» آن مرد که سیگارش را با دو انگشت، بین لبهایش، نگه داشته بود و در حال کام گرفتن و پُر کردن ریه هایش از آن دودها بود ، یک لحظه با نگاه خیره‌ای به محمد چشم دوخت. سیگار را از دهانش دور کرد و از این حاضرجوابی، لبهایش به لبخندِ دندان نمایی از هم باز شد . سیگار را روی زمین انداخت و زیر پایش له کرد و گفت:« باشه من هم اینکار رو نمی کنم» و از آنجا دور شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌺کنار دوستم روی صندلی اتوبوس نشسته بودم که خانمی از پشت سر، ما را مخاطب قرار داد و پرسید: « ببخشید این اتوبوسِ پردیسان، خیابان مؤتلفه هم میره» 🌸هر دو نفر ما سرمان را به عقب کج کردیم تا او را بهتر ببینیم. اولین چیزی که جلب توجه می کرد، شال آزاد و رهایی که نزدیک بود از سرش پایین بیفتد . بدون توجه به پوشش نامناسب او، با لبخندی جواب دادم: « برای رفتن به خیابان مؤتلفه باید سوارِ یک اتوبوسِ دیگر پردیسان بشی، این اتوبوس تا بلوار شهیدان تقوی و خیابان نجات خواه میره» با ناراحتی غر زد: « اَه پس الان باید پیاده شم و دوباره منتظر اتوبوس بمونم» من هم با تکان دادن سرم با او هم دردی کردم. 🌼بعد از کمی تأمل با خوشرویی تذکر دادم: « عزیزم شالت رو محکم کن موهات از زیرش اومده بیرون و الان هم از روی سرت پایین می اُفتد» پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: « اینجا که قسمت خانم هاست برای چی موهام رو بپوشم» با شنیدن این حرفش، چشمانم از تعجب به قاعده‌ی دو نعلبکی گشاد شد. مثل اینکه بین آقایون و خانمها پرده کشیدند و من خبر ندارم و گویا شیشه های اتوبوس دودی هستند و از بیرون داخل آن دیده نمی شود. بعد از مدت کمی که از شوک حرفش، بیرون آمدم، با تعجب گفتم:« قسمتی که ما نشستیم کاملا درتیررس نگاه مردهاست» 🍀با اَخمهای درهم ، از من رویش را برگرداند و از شیشه‌ی اتوبوس، بیرون را نگاه کرد. من هم که هنوز از این استدلالش در شگفت بودم، سرم را به سمت دوستم برگرداندم. نمی دانم در صورتم چه دید که با لبخند دندان نمایی گفت:« این هم مثل کسانی هست که داخل ماشین خودشان را حریم خصوصی می دانند و بدون روسری و هیچ پوششی، موهایشان را در معرض نمایش می گذارند» . من هم با همان تعجبم نالیدم:« آخه اتوبوس که دیگه وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومیه نه خصوصی» هر چند هر دویمان می دانستیم که استدلال آنها حتی در مورد خصوصی بودن حریم داخل اتومبیل شان هم چقدر اشتباه و نادرست است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌺به همراه تعدادی از دوستان، به صورت خانوادگی به فضای سبزی در خارج از شهر رفته بودیم . فرشها را که پهن کردیم،آقایون روی یکی از فرشها نشستند و طبق معمول ، مشغول کارشناسی مسایل اقتصادی و سیاسی کشور شدند. و ما خانمها هم روی یکی دیگر از فرشها دور هم نشستیم و همانطور که مشغول درست کردن سالاد بودیم و مقدمات ناهار را آماده می کردیم، از در و دیوار و هر چیزی که به ذهنمان می رسید، ایده و نظر می دادیم. 🍀در همین موقع با صدای بلندِ آهنگی، از جا پریدیم. به اطرافمان نگاهی انداختیم تا اینکه منبع صدا را پیدا کردیم . آن آهنگ متعلق به سیستمِ صوتیِ بی نقصِ یک ماشینی بود که دورتر از ما کنار درختی متوقف شد و از داخل آن تعدادی از پسرهای جوانِ پر شر و شوری، پیاده شدند و در حال خندیدن و شوخی کردن، وسایلشان را از صندوق عقبِ ماشین بیرون می آوردند. زمزمه های خانمها هم شروع شد که بهتر است از اینجا برویم. 🌼همسر من از جایش بلند شد و به سمت آن ماشین رفت. یکی از خانمها بلافاصله به من گفت:« چرا نشستی سریع برو جلوی شوهرت رو بگیر» گفتم:« برای دعوا که نمی رود فقط به آنها تذکر می دهد» یکی دیگر از خانمها هم با نگرانی گفت:« برای آنها که تذکر و دعوا فرقی نمی کنه ممکنه چاقویی یا قمه‌ای داشته باشند خیلی خطرناکه» با تعجب گفتم: « چرا این اتفاق ساده رو جنایی می کنی؟ امر به معروف واجبه و من در این مواقع بجای اینکه جلوی شوهرم رو بگیرم، مشوقِ او هم هستم». 🌸نگاه بقیه هم نشان می داد که اُمیدی به نتیجه‌ی کار همسرم ندارند و حتی با نگرانی منتظر اتفاق ناخوشایندی هستند. اما مدت کمی بعد صدای موزیک قطع شد. و همه با چشمهای گشاد شده از تعجب، به آن صحنه‌ی دور از انتظار که دست دادن و خداحافظی همسرم با آن جوانان بود، خیره شده بودند، و او با همان آرامشی که رفته بود، گام برمی داشت و به ما نزدیک می شد. وقتی روی فرش کنار آقایون نشست، یکی از آنها که زودتر از بقیه از شوک درآمده بود، پرسید:« به آنها چه گفتی که اینقدر زود قانع شدند و آهنگ را قطع کردند». 🌺با لبخندی که لبهایش را زینت داده بود و مرواریدهای سفید دندانش را به نمایش می گذاشت، گفت:« آهنگ رو که قطع نکردند فقط صدایش را پایین آوردند تا ما اذیت نشویم» یکی دیگر از آنها پرسید:« خب همین هم دور از انتظار ما بود چگونه حاضر شدند که صدای موزیک را کم کنند؟». همسرم جواب داد:« فقط گفتم که برای رفع خستگی یک هفته کار کردن و کسب آرامش و شارژ مجدد بدن، به اینجا آمدیم، اما این صدای بلند سیستم صوتی شما، مانع است. الان حتی اگر شما مداحی را هم با صدای بلند می گذاشتید، مزاحم آسایش ما بود، لطفا مراعات حال ما را هم بکنید.» با شنیدن این حرف، همه سکوت کردند شاید با خودشان فکر می کردند که چرا اینقدر در ذهنشان، این واجب فراموش شده را، سخت تصور می کنند در حالی که در بیشتر مواقع به آسانیِ آب خوردن است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌺هوای دل انگیز بهار ، انگیزه‌ای شد که بچه ها را با خودم به پارک ببرم. روی نیمکت نشستم و با شوق به ذوق کودکانه‌ و بازی آنها لبخند می زدم. در همین هنگام یک دختر جوانی را دیدم که از جلوی ما عبور کرد. مانتوی خیلی کوتاهی داشت که همراه با ساپورت، برآمدگی های بدنش را ، بجای پوشیدن، نمایان می کرد. در مقابل نگاه مردها راه می رفت و عرق شرم به پیشانی من می نشاند. بلند شدم و به نزدیکش رفتم و گفتم: «دختر گلم، لباستون اصلا مناسب بیرون و مکان عمومی نیست.» یک نگاهی به من انداخت و گفت:« چه اشکالی داره می خواهم پیاده روی کنم». با لبخندی جواب دادم:« من هم مخالفِ ورزش کردن شما نیستم ولی یک مانتوی بلندتری بپوشید که اندامتون نمایان نباشه». 🌸با بی اعتنایی به راهش ادامه داد و من هم به کنار بچه ها برگشتم. مدتی نگذشته بود که دوباره آن دختر از مقابل ما گذشت. انگار پارک را دور می‌زد. نمی توانستم بی خیالِ این مانور دخترخانم در منظر نگاه حریصانه‌ی پسرهای جوانِ پارک باشم. بنابراین دوباره به او نزدیک شدم و پرسیدم:« دختر گلم، خانه‌ی شما به پارک نزدیک است؟». جواب داد:« بله برای چی می پرسید؟» گفتم:« لطفا بروید خانه و مانتوی مناسبی بپوشید». 🌼لبخندی از حرص به لب نشاند، گویا از این سمج بودن من، کلافه شده بود. بلافاصله کوله پشتی خود را از روی شانه برداشت، زیپش را باز کرد و چادر سیاهی را درآورد و در مقابل چشمهای گشاد شده‌ی من از تعجب ، آن را پوشید و گفت:« الان دیگه خوبه؟ مشکلی نیست؟» من هم که هنوز در شوک این حرکت او بودم فقط با دهان نیمه بازم او را نگاه کردم و او هم با تکان دادن سرش، دوباره به راهش ادامه داد. 🍀در این فکر بودم که چرا بعضی ها به این راحتی حجاب برتر چادر را کنار می‌گذارند یک روز به بهانه‌ی مسافرت، و چروک نشدن، آن را تا می زنند و بدون پوشیدن چادر، سوار اتومبیلِ خود می شوند و روز دیگر به بهانه‌ی پذیرایی در مراسم ها و یا مثل این دختر جوان، به بهانه‌ی ورزش کردن و هزار و یک بهانه‌ی دیگر.... دعا کردم که احترام این یادگارِ حضرت زهرا سلام الله علیها حفظ شود و همه‌ی کسانی که چادر می پوشند، به خود افتخار کنند و قدر آن را بدانند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌺وقتی به استراحتگاه رسیدم ، اول به سرویس بهداشتی رفتم و دستهایم را با دقت زیادی که موهبت دوران کروناست، شستم. بعد به سمت سالن، پا کج کردم از دریچه‌ای که بین آنجا و آبدارخانه بود، یکی از بشقاب هایی را که داخل آن، میان وعده قرار داشت، برداشتم و استکان چای را هم که برای رفع خستگی معجزه می کند، با دست دیگرم گرفتم و برای پیدا کردن صندلی خالی، نگاهی به اطراف انداختم. 🍀در حین جستجویم، چهره‌ای آشنا، توجهم را جلب کرد و با لبخند دندان نمایی به سمتش رفتم. او را مدت زیادی بود که ندیده بودم. او هم که متوجه حضور من شد، لبهایش به لبخندی کش آمد. روبرویش پشت میز نشستم و شروع کردیم به احوال پرسی. جو استراحتگاه مثل بیشتر اوقات، پر از بحث و نظر و پیشنهاد بود. فهمیدم موضوع آن روز زدن یا نزدن واکسن کرونا ست. من اطلاع درستی نداشتم بنابراین اظهار نظری هم نمی کردم و فقط شنونده بودم اما این را به خوبی می دانستم که ضررِ استرس و اضطراب و تشنجی که در جامعه و بین مردم بوجود آمده، بیشتر از ضرر احتمالی واکسن است. 🌼کم کم بحث به سمت انتخابات پیش رو کشیده شد و از همدیگر می پرسیدند که به چه کسی رأی می دهید. وقتی از من هم سؤال کردند، با قاطعیت جواب دادم:« به آقای رئیسی». او که در بحثها شرکت نکرده بود، با حالت بین یأس و بی تفاوتی، رو به من گفت:«امسال نمی توانم تشخیص بدهم که به کی رأی بدهم در حالی که دوره های قبل خودم یکی از مبلغین بودم. در این راه چقدر بد و بیراه شنیدم اما نتیجه‌ای که می خواستم را بدست نیاوردم» . با تعجب پرسیدم:« یعنی امسال رأی نمی دهی». لبخندی زد و گفت:« نه فقط هنوز مطمئنم نیستم که به چه کسی باید رأی بدهم». من هم بخاطر این موضوع واقعا متأسف بودم متوجه منظورش شدم که از خواص انقلابیون شاکی است چون درایت و فهم سیاسی بالایی ندارند و ممکن است با یک تصمیم نادرست، انتخابات را به جناح غیر انقلابی مقابل، واگذار کنند همانطور که ما مردم بخاطر کم کاری آنها و رأی اشتباه دیگران، در این سالها سوختیم و ساختیم. 🌸با این حال کمی در مورد کاندیداها صحبت کردم و برایش تبیین کردم که هرچند آقای جلیلی دارای برنامه‌های قوی و حساب شده تری است اما در بین مردم شناخته شده نیست و رأی بالایی ندارد اما إن شاء الله با انتخاب آقای رئیسی به عنوان رئیس جمهور آینده، می تواند در دولت او برنامه هایش را اجرا کند. نمی دانم چقدر در تصمیمش برای تشخیص کاندیدای مورد نظر موفق بودم اما او را دوباره به چالش کشیدم تا مقداری هیجان و انرژیِ سابقش را در دوران انتخابات، بدست بیاورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌺برای رفتن به حرم رضوی بی تاب بودم ؛ اما وقتی از زائرسرا خارج شدیم، بهانه گیری و نق زدنِ بچه ها شروع شد. بخاطر آرام کردن آنها مجبور شدیم به سمت مغازه های اسباب بازی فروشی برویم تا با خریدن وسیله‌ای، به آنها حق سکوت دهیم و سپس با خیال راحت مشرف به زیارت ثامن الحجج شویم. 🍀ورود ما به مغازه همزمان با خروج خانمی شد که حجاب نیمه بندی داشت و آرایش غلیظی روی صورتش نشسته بود. با لبخند و خوشرویی به او گفتم:« عزیزم شالتون رو جلوتر بیارین و موهاتون رو بپوشونید». چشم و ابرویی برایم نازک کرد و با ناراحتی گفت:« اینجا که حرم نیست، از من می خواهید حجابم رو رعایت کنم». 🌸از تعجب چشمهایم گرد شد، که چرا حجاب را فقط مختص اماکن مذهبی می داند ، بنابراین بعد از کمی تأمل گفتم:« اینجا هم نامحرم است و رعایت حجاب واجب». اما با بی اعتنایی از کنارم گذشت و مرا با این فکر درگیر کرد که آیا واقعا احکام را نمی دانست یا توجیهِ بهتر از این برای من پیدا نکرده بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍ دو تا کافی نیست ☘ در خیالش به حرفهایی فکر می کرد که باید برای قاسم بگوید تا دروغی را که گفته، توجیه کند. ناگهان با صدای جیغِ بلندِ همسرش، از جا پرید و با عجله خودش را به آشپزخانه رساند. او را دید که روی زمین افتاده و از درد ناله می کند . با ناراحتی گفت:« چرا اینطوری شدی حواست کجاست؟» و او با قیافه‌ی حق به جانب گفت:« تمام فکر و ذکرم به دروغ جنابعالیه، چند بار بگم همش حقیقت رو بگو بالاخره رسوا میشی؟ عمری با آبرو زندگی کردی ...» با عصبانیت حرفش را قطع کرد و داد زد:« بس کن ! مگه چکار کردم که بی آبرو شدم. نمی تونی به جای سرزنش کمی دلداری بدی؟» 🍁 با سرعت از خانه بیرون رفت و در را به هم کوبید. از حرف همسرش دلخور شده بود. انتظار نداشت در این گرفتاری او را تنها بگذارد و سرزنش کند. همانطور که خودش پشت و پناهِ همسر و فرزندانش است. فکرهای کفرآمیز به ذهنش هجوم آورده بود و ناشکری می کرد که چرا خدا به آنها فرزند دوقلو داده تا توانِ هزینه های آنها را نداشته باشد و فرزند اولش در حسرت اسباب بازی های ریز و درشت بماند. ☘ در همین فکرها بود که خودش را جلوی بنگاهِ محله دید وقتی نگاهی به داخل انداخت، قاسم را دید که با اشاره‌ی دست او را به داخلِ مغازه فرا می‌خواند. چاره‌ای جز رفتن نداشت حتی اگر صاحبخانه بودنِ او را هم نادیده می گرفت، بی ادبی بود که دعوت کسی را بی جواب بگذارد. وقتی وارد شد، قاسم با لبخندی که همیشه به لب داشت، بلند شد و با او دست داد و گفت:« عجب حلال زاده‌ای همین الان در مورد شما صحبت می کردیم خوب شد که اومدی بشین تا در مورد خونه با هم حرف بزنیم.» 🍁با استرسی که داشت، نشست. و بلافاصله گفت:« من شرمنده‌ی شما هستم اما باور کنید مجبور شدم که دروغ بگویم می دانم که کار اشتباهی کردم ولی خدا هیچ کس رو شرمنده‌ی زن و فرزند نکند. هر جا رفتم بخاطر تعداد بچه ها به من خانه اجاره ندادند و حتی بعضی ها سر و صدای گریه دوقلوها را مزاحم آسایش خودشون می دانستند. خواهش می کنم اجازه بدین خونه‌ی شما بمونیم دیگه از پیدا کردن خونه ناامید و خسته شدم حاضرم...» ☘ قاسم حرفش را قطع کرد و گفت:« یه کم مهلت بده جوون، کجا تخته گاز میری. کی گفته باید خونه رو تخلیه کنی من در مورد اجاره خونه می خواستم صحبت کنم که...» با خوشحالی دستهای قاسم را گرفت و گفت« خدا از بزرگی کمتون نکنه هر مقدار که در توانم باشه می دم فقط...» قاسم با ناراحتی جواب داد:« امان از شما جوونا بذار حرفم تموم بشه. می خوام اجاره بها رو کم کنم که بتونی خرج و مخارج دوقلوها رو تأمین کنی. از وقتی حاج خانم خبر داد که دوقلو داری فکرم درگیر اینه که چه رفتاری از من دیدی که بچه‌ی سوم رو از من پنهان کردی » 🍁دیگه به گوشهای خودش هم اطمینان نداشت با ناباوری به صاحب بنگاه نگاهی انداخت تا حرفهایش را تأیید کند و مطمئن شود که جدی می گوید و شوخی نیست. حتی وقتی که دید با لبخند سرش را تکان می دهد، باور نکرد تا اینکه گفت:« چرا اینطوری نگاه می کنی تو هنوز قاسم رو نشناختی او حتی هوای مستأجرهای قبل از تو رو هم داشت و تا صاحب خونه نشدند، اجازه نداد که جای دیگری بروند» از خوشحالی نمی دانست چه کند بلند شد و صورت و دستهای قاسم رو غرق بوسه کرد. از مغازه خارج شد تا هر چه زودتر این خبر رو به همسرش بدهد و او را از نگرانی در بیاورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️ دو تا کافی نیست 🌸 امروز خیلی خوشحال بود. بچه ها زود خوابیدند و او توانست کارهایش را تمام کند. حتی فرصت پیدا کرد تا به خودش برسد. لباس زیبا بپوشد و کمی آرایش کند تا خستگی صورتش را بعد از یک روز بچه داری طاقت فرسا، بپوشاند. 🌺 منتظر همسرش بود که با روی خوش از او استقبال کند تا خستگی کار از تن او بیرون شود. همیشه سعی می کرد برای همسرش مایه‌ی آرامش باشد و هیچگاه سختی های بچه داری را به رخ او نکشد. هیچوقت اهل غُر زدن نبود. همسرش تمام روز را بیرون از خانه کار می کرد، شیطنتهای بچه ها را نمی دید و فقط شاهد خواب و آرامش آنها بود. 🍁صدای چرخیدن کلید را که شنید به سرعت خودش را پشت در رساند تا همسرش را غافلگیر کند؛ امّا وقتی در باز شد، قیافه‌ی درهم و عصبانی او، ذوقش را کور کرد. با تعجب به او خیره شد و در ذهنش علتِ این خشم را جستجو می کرد. منتظر بود تا همسرش او را از این سردرگمی نجات دهد. ☘️ طولی نکشید که با داد او، تکانی از ترس خورد و با دستهایش او را به آرامش دعوت کرد و با گذاشتن انگشت روی لبهایش نشان داد که ساکت باشد. همسرش انگار که تازه متوجه اوضاع شده بود و فهمید که بچه ها خواب هستند، صدایش را پایین آورد و آهسته با همان عصبانیت زمزمه کرد : « چرا بچه ها رو کنترل نمی کنی؟ الان صاحبخانه به من اعتراض کرده که سر و صدای بچه ها اذیتش می کنه. تمام خستگی تو تنم موند. بهونه دستشون ندین که ما رو از خونشون بیرون کنن. به سختی اینجا رو پیدا کردم وگرنه کسی به ما که چهار تا بچه داریم خونه اجاره نمی داد.» 🌸 او هم با شنیدن این حرف، خستگی مضاعفی در تنش احساس کرد؛ اما چون می دانست با گفتن هر حرف و دفاع از خود، به مشاجره می انجامد، توضیحاتش را به وقت مناسبی موکول کرد و فقط به گفتن چشم اکتفا کرد. دیگر بحث را ادامه نداد. 🍁صبح، بعد از رفتن همسرش، زنگ خانه زده شد. با خودش فکر کرد که حتما چیزی را جا گذاشته و با سرعت در را باز کرد؛ ولی با دیدن زن صاحبخانه متعجب شد. به گمان اینکه او هم برای اعتراض آمده، ابروهایش به هم گره خورد وسلام کرد امّا زن همسایه با لبخندی جوابش را داد و گفت: « ببخشید که اول صبح مزاحمت شدم می خواستم تا بچه ها خواب هستن با هم حرف بزنیم» با ناراحتی گفت:« در مورد بچه ها؟» با خوشرویی جواب داد: « می خواستم اول عذرخواهی کنم چون دیروز همسرم کمی با تندی صحبت کرد که خودش هم پشیمان شده؛ امّا چیزی نگفت آخه می دونی، کمی مغروره و براش سخته که به اشتباهش اعتراف کنه» او که هنوز هم متعجب بود شنیدن این حرفها باعث تعجب بیشترش شد. 🌺 زن صاحبخانه که سکوت او را دید، ادامه داد:« من هم قبلاً با پنج بچه مستأجر بودم و سختی های شما را درک می کنم. شوهر من خیلی به خواب بعد از ظهرش حساسه و اگر بیدار بشه سرش درد می گیره و ناراحتی اعصاب پیدا می کنه وگرنه کلا با سر و صدای بچه ها مشکلی نداره. حالا از شما خواهش می کنم که به مدت یکی دو ساعت بعدازظهر، بچه ها رو سرگرم کنین تا سر و صدا نکنند اگر کمک هم خواستین با من تماس بگیرین که بیام پیش اونها تا شما هم به کارهاتون برسین» او با خوشحالی گفت:« نه خیلی ممنون مزاحم شما نمی شم من هم عذرخواهی می کنم که آرامش شما رو به هم زدم» زن صاحبخانه با همان نگاه مهربانش گفت« خواهش می کنم. مزاحم نیستی دخترم. بچه های تو جای نوه های مرا پر می کنن حالا که از اونها دورم می تونم اینطوری دلتنگی هام رو کم کنم» . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️ دو تا کافی نیست 🌺نگاهش روی چهره‌ی معصوم فرزندش بود؛ اما به گرفتاری جدیدش فکر می کرد. در همین موقع دختر سه ساله‌اش دوان دوان خود را به او رساند و با ناز در بغلش جا گرفت. تکانی به موهای کوتاهش داد و سرش را به سمت پدر کج کرد و با صدای ظریفش نغمه سر داد :« بابایی من دادا رو دوس دالم تو هم دوسش دالی؟» با همان چهره‌ی ناراحت سرش را تکان داد اما این جواب، دختر مهربانش را قانع نکرد که دوباره پرسید:« پس چلا نالاحتی؟» در همین لحظه همسرش هم آرام آرام خودش را به جمع آنها رساند چون فقط چند روز از زایمانش می گذشت هنوز نمی توانست به راحتی کارهایش را انجام بدهد و حتی به سختی جابجا می شد. ☘️ وقتی جواب دادن پدر طول کشید، مادر هم تأکید کرد:« خب چرا جوابش رو نمی دی؟» سرش را بالا آورد و با نگاه سنگینی به او خیره شد و جواب داد :« تو که می دونی چرا می پرسی؟ » همسرش او را دلداری داد: « آخه بیخودی نگرانی هنوز معلوم...» با تندی حرفش را قطع کرد:« بیخودی نگرانم؟ چی چی رو هنوز معلوم نیست؟» با حرکت دست به او فهماند که آرام باشد و با گوشه‌ی چشم به دخترش اشاره کرد که با نگاه ترسیده‌ای شاهد خشم پدرش بود. وقتی متوجه اوضاع شد نفس عمیقی کشید و آرامش را به خود تزریق کرد و با لبخند، بوسه‌ای به گوشه‌ی لبهای سرخ نازدانه‌اش نشاند و گفت: « نترس دخترم باباها یه کم صداشون بلنده تا کسی جرئت نکنه نگاه چپ به بچه‌هاشون بندازه» بلافاصله با ناز و حاضر جوابی گفت:« نجاه چپ یعنی چی؟» با این حرف لبخندی مهمان لبهای آنها شد. 🌸دخترش را محکم در بغلش فشرد بعد چشمهایش را با حالتی بامزه چپ کرد و با این کار دخترش خندید و پا به فرار گذاشت. او هم چند دور دنبال او آهسته دوید برای اینکه نفسی تازه کند، نشست و دخترش هم مشغول بازی با عروسکش شد. همسرش بچه را بغل کرده بود و شیر می داد در همان حال گفت:« ببین چه قشنگ حالت رو عوض کرد چطوری دلت میاد الان بخاطر بدنیا اومدن بچه ناشکری کنی» چپ چپ به او نگاه کرد و گفت:« یعنی الان تو واقعا فکر می کنی من بخاطر بچه ناراحتم؟» وقتی همسرش در جواب او سکوت کرد، خودش ادامه داد:« زمان تنظیم قولنامه که خودت بودی. مگه ندیدی که صاحبخانه چقدر روی تعداد بچه ها حساس بود. الان حتما دیگه وقت اجاره رو تمدید نمی‌کنه چون با این بچه‌ی ناخواسته تعدادمون به پنج نفر رسیده بدبختی اینه که کس دیگه‌ای هم به خانواده با سه تا بچه، خونه اجاره نمی ده» همسرش با ناراحتی گفت:« دیگه نگو ناخواسته، کفران نعمته. حالا هم توکل کن به خدا إن شاء الله درست میشه» ☘️در همین موقع صاحبخانه تماس گرفت و اطلاع داد که برای چشم روشنی و تبریک قدم نورسیده، به خانه‌شان می آیند. آنها هم به تکاپو افتادند تا خانه را برای پذیرایی از آنها آماده کنند. وقتی مهمانها آمدند بعد از احوال پرسی های معمولی، صاحبخانه شروع به صحبت کرد:« امشب هم برای تبریک تولد پسر گلتون مزاحم شدیم و هم اینکه بهترین فرصت برای تمدید قرارداد اجاره است » او با تعجب گفت:« یعنی برای یک سال دیگه هم اینجا باشیم؟» با لبخند جواب داد:« چرا که نه! چه کسی بهتر از شما. پارسال کمی شک داشتم چون با دو تا بچه فکر می کردم هم سر و صدای زیادی داشته باشین و هم خونه رو سالم نگهداری نکنید؛ امّا ماشاءالله هم بچه ها بی موقع بازی نمی کردن و هم خونه مثل روز اول تمیز و سالمه و مطمئنم که با سه بچه هم مشکلی پیش نمیاد چون شما امتحان تون رو خوب پس دادین» با شنیدن این حرفها دلش آرام گرفت و از اینکه فرزندش را ناخواسته می دانست، پشیمان بود و این بار با لبخندی به لب به چهره‌ی معصوم کودکش نگاه کرد و با خود فکر می کرد که بچه‌ها چقدر خواستنی هستند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114