eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹فرمان ماشین، در دستان سحر می چرخید و خیابان ها را یکی یکی طی می کردند. گوشی ضحی زنگ خورد و روی صفحه نوشته شد"خانم پناهی – دوقلو – بچه اول" - سلام خانم پناهی. احوال شما؟ کوچولوهامون چطورن؟.. جانم .. فاصله دردها چقدره؟ - کیه؟ - می گه صبح انقباض داشته. الان نیم ساعت نیم ساعت شده. یک هو درداش زیاد شده. فهمیدم. عزیزم .. چرا گریه می کنی؟ - چی شده؟ 🔸ضحی دستش را روی گوشی گذاشت و گفت: با شوهرش حرفش شده عصبانی شده، شوهرش از خونه رفته بیرون و حالا دردش گرفته - آره گلم.. نگران نباش. من گوشیم روشنه. ان شاالله که چیزی نیست و حال بچه ها خوبه. سعی کن آروم باشی. یک شربت، چند تا خرما بخور و کمی استراحت کن. شوهرت هم برمی گرده. اینا نمک زندگی ان. آره گلم. هر کاری داشتی زنگ بزن. فاصله دردهات به ده دقیقه رسید معطل نکن و برو بیمارستان. آره عزیزم.. - بگو اگه شوهرت نبود خودم می یام دنبالت - آره عزیزم. ان شاالله که خیره. آدرس خونتون رو برام پیامک کن. شوهرت نبود خودم می یام دنبالت. نگران نباش. زنده باشی.. استراحت کن گلم.. خدانگهدارت عزیزم - چقدر قربون صدقه می ری. آدم دلش می خواد زائو باشه نازش رو بکشی. بفرما رسیدیم.. 🔹گوشی ضحی مجدد زنگ خورد: - سلام علیکم آقای پناهی. بله الان باهاشون صحبت کردم. بله بهشون توضیح دادم چی کار کنن. شربت و خرما بخورن و استراحت کنن. بله تا می تونید آرومشون کنین. استرس برای مادر و بچه خوب نیست. الان نیازی نیست. با توجه به اینکه هنوز هفته سی و پنجم هستن. با این حال خدمتشون عرض کردم. اگر دردها مرتب بود و فاصله شون به یک ربع ده دقیقه رسید برید بیمارستان و با بنده تماس بگیرید.. بله ان شاالله.. خدانگهدار - چی شد؟ شوهرش اومد؟حالا اگه درد زایمانش بود بلند نشی بیای ها. من هستم - نه بابا بنده خدا خیلی حساسه. خودم باید باشم بالاسرش. سفارش پرهام رو هم داره . شوهرش رفته پیش پرهام - همین کوچه است دیگه. 🔺سحر فرمان را دور گرفت و 206 اش را از لای دو ردیف ماشینی که دو طرف کوچه، کیپ به کیپ، پارک شده بود، رد کرد و جلوی در سفید رنگ خانه ضحی، پدال ترمز را فشار داد: - جدی گفتم. من و تو نداریم. خودم بالاسرش هستم. تو استراحت کن. حالت خیلی خرابه. می خوای بیام یک سرم بهت وصل کنم؟ - نه بابا خوبم. اینقدر تلقین نکن حالم خرابه. من خوبم. قیافه ام غلط اندازه دختر. پس یادت نره. اگه بیمارستان اومد حتما بهم خبر بدی ها. ولو شده هیچ کاری هم نکنم و همه زحمت هاشو تو بکشی همین که بالاسرش باشم خیالش راحت می شه. 🔸گوشی ضحی مجدد زنگ خورد. سحر گردن کشید و به محض اینکه فهمید خانم پناهی است، گوشی را از ضحی قاپید: - سلام عزیزم.. من دوست صمیمی ضحی هستم. بله اینجا هستن منتتهی دستشون بنده، گوشی شون رو سپردن دست من و سفارش کردن اگه تماس گرفتین جواب بدم. آره فدات شم. آره قربونت، عزیزم. دردت بهتر شده؟ خب خدا روشکر. آره عزیزم. گفتم که سفارشت رو بهم کرده بود. ببین گلم، من امروز شیفت بیمارستان هسم. نگران نباش. بگی سحر همه می شناسن. دوست خانم سهندی هسم. آره عزیزم. قربونت. باشه شماره ات رو می گیرم الان تک می زنم. کاری داشتی حتما به خودم زنگ بزن. ضحی نگفت بهت، ازپریشب بیدار بوده نتونسته بخوابه. حالش خیلی خوب نیست. بله.. الان تک می زنم. باشه شماره ات رو بگو.. خب.. 97.. خب.. باشه الان تک می زنم. 🔺ضحی همین طور پر پر زنان، سعی داشت گوشی را از سحر بگیرد اما سحر اجازه نداد و گوشی را قطع کرد. نگاهی به آن انداخت و گفت: - قرار شد به خودم زنگ بزنه. شما خوب استراحت کن. نگران هیچی هم نباش. پرهام هم با من. بزار ببینم شماره اش رو درست گرفتم یا نه. - با این حال اگه اومدنی شد حتما به من خبر بده. باشه؟ قول؟ - باشه. قول قول. 🔹ضحی از ماشین پیاده شد و تا ماشین سحر وارد خیابان اصلی نشد، قدرشناسانه نگاهش کرد. دسته کلید را از جیب کناری کیفش در آورد. وارد پیاده رو شد. صدای موتور ماشین روشنی توجهش را جلب کرد. کلید انداخت و در را باز کرد. موقع بستن در چشمش به ماشین شاسی بلند مشکی رنگی افتاد که همه پنجره هایش دودی بودند. در را بست و از دالانی که با برگ های پوتوس، تشکیل شده بود رد شد. در خانه را باز کرد. بوی گلاب، وادارش کرد که نفس عمیقی بکشد. در را که بست، صدای مادر را شنید که او را دعوت به سفره کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
دهڪده ‌مثبت
#قسمت_هشتم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. 🌸نامزدهای انتخاباتی به یک
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. 🍀به مبانی و ارزش‌های اسلام، انقلاب و اهداف ملت پایبند باشد 🌺انتخاب که می خواهید بکنید، بشناسید و انتخاب کنید؛ بشناسید. به دینشان، به تعهّدشان، به وفاداری ‌شان به انقلاب، به ایستادگی ‌شان در راه انقلاب، به عزم و اراده ‌شان، به شجاعتشان و به مرعوب نشدنشان خاطرجمع بشوید، [آن‌وقت‌] رأی بدهید. بیانات در دیدار مردم نجف‌آباد ۱۳۹۴/۱۲/۰۵
هدایت شده از سلام فرشته
🍃نزدیک یا دور؟ 🌟در دستانم است. می بوسمش. به چشمانم می گذارم. آرام و با احترام، با شوقی وصف ناشدنی، یادگار عزیزم را باز می کنم. ورق می زنم. به آیات قرآن نگاه می کنم و آرزو می کنم ایکاش بهره هایم از نورانیت کلام خدا، بیشتر شود. چشمم به آیه ای می افتد. روی کلمه ای از آیه، ذهنم درگیر می شود که یعنی چه طور؟ چرا به این مصحف مبارک و کریمه ای که در دستانم است؛ همین جاست، عبارت ذلک آورده شده که برای اشاره به دور استفاده می شود؟ ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيبَ فِيهِ (1) ✍️ نکته بسیار لطیفی اینجا نهفته است. خداوند تبارک و تعالی که از رگ گردن به ما نزدیک تر است(2)، در آیاتی، اسم اشاره دور را برای خود برگزیده است (3) و همین تعابیر دوگانه دور و نزدیک را در مورد قرآن، که تجلی ذات اوست نیز، به کار برده. 📌سرّش در مراتبی است که قرآن دارد. یک مرتبه والا و مرحله اعلایی دارد که به فرموده خداوند، این وجود حقیقی، نزد ذات اقدس اله است (4). همین قرآن، یک مرتبه عالیه ای دارد که در دست فرشتگان "کراما برره" است(5). و مرحله نازله قرآن، در قالب الفاظ عربی، دست ما انسان هاست: إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِيا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (6) 🌸در آیات، وقتی تعبیر هَذَا الْقُرْآنُ به کار رفته، سخن از هدایت است و وقتی می فرماید ذَلِكَ الْكِتَابُ، سخن از غیب است و این نشانگر این است که این قرآن، «غيب» و «كتاب مكنوني» دارد. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 36. پی نوشت: 1. سوره بقره، آیه 2. 2. سوره ق، آیه 16 : َنحْنُ أَقْرَبُ إِلَيهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ 3. سوره انعام، آیه 102 : ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيءٍ فَاعْبُدُوهُ ... 4. سوره زخرف، آیه 4 : وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَينَا لَعَلِي حَكِيمٌ 5. سوره عبس، آیه 15و16: بِأَيدِي سَفَرَةٍ - كِرَامٍ بَرَرَةٍ 6. سوره زخرف، آیه 3. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✍️من و واجب فراموش شده 🌺وقتی به استراحتگاه رسیدم ، اول به سرویس بهداشتی رفتم و دستهایم را با دقت زیادی که موهبت دوران کروناست، شستم. بعد به سمت سالن، پا کج کردم از دریچه‌ای که بین آنجا و آبدارخانه بود، یکی از بشقاب هایی را که داخل آن، میان وعده قرار داشت، برداشتم و استکان چای را هم که برای رفع خستگی معجزه می کند، با دست دیگرم گرفتم و برای پیدا کردن صندلی خالی، نگاهی به اطراف انداختم. 🍀در حین جستجویم، چهره‌ای آشنا، توجهم را جلب کرد و با لبخند دندان نمایی به سمتش رفتم. او را مدت زیادی بود که ندیده بودم. او هم که متوجه حضور من شد، لبهایش به لبخندی کش آمد. روبرویش پشت میز نشستم و شروع کردیم به احوال پرسی. جو استراحتگاه مثل بیشتر اوقات، پر از بحث و نظر و پیشنهاد بود. فهمیدم موضوع آن روز زدن یا نزدن واکسن کرونا ست. من اطلاع درستی نداشتم بنابراین اظهار نظری هم نمی کردم و فقط شنونده بودم اما این را به خوبی می دانستم که ضررِ استرس و اضطراب و تشنجی که در جامعه و بین مردم بوجود آمده، بیشتر از ضرر احتمالی واکسن است. 🌼کم کم بحث به سمت انتخابات پیش رو کشیده شد و از همدیگر می پرسیدند که به چه کسی رأی می دهید. وقتی از من هم سؤال کردند، با قاطعیت جواب دادم:« به آقای رئیسی». او که در بحثها شرکت نکرده بود، با حالت بین یأس و بی تفاوتی، رو به من گفت:«امسال نمی توانم تشخیص بدهم که به کی رأی بدهم در حالی که دوره های قبل خودم یکی از مبلغین بودم. در این راه چقدر بد و بیراه شنیدم اما نتیجه‌ای که می خواستم را بدست نیاوردم» . با تعجب پرسیدم:« یعنی امسال رأی نمی دهی». لبخندی زد و گفت:« نه فقط هنوز مطمئنم نیستم که به چه کسی باید رأی بدهم». من هم بخاطر این موضوع واقعا متأسف بودم متوجه منظورش شدم که از خواص انقلابیون شاکی است چون درایت و فهم سیاسی بالایی ندارند و ممکن است با یک تصمیم نادرست، انتخابات را به جناح غیر انقلابی مقابل، واگذار کنند همانطور که ما مردم بخاطر کم کاری آنها و رأی اشتباه دیگران، در این سالها سوختیم و ساختیم. 🌸با این حال کمی در مورد کاندیداها صحبت کردم و برایش تبیین کردم که هرچند آقای جلیلی دارای برنامه‌های قوی و حساب شده تری است اما در بین مردم شناخته شده نیست و رأی بالایی ندارد اما إن شاء الله با انتخاب آقای رئیسی به عنوان رئیس جمهور آینده، می تواند در دولت او برنامه هایش را اجرا کند. نمی دانم چقدر در تصمیمش برای تشخیص کاندیدای مورد نظر موفق بودم اما او را دوباره به چالش کشیدم تا مقداری هیجان و انرژیِ سابقش را در دوران انتخابات، بدست بیاورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔸با لحن خاص اباسعید گفتن حاج محمد، همه می خندیم. حاجی، همان طور که سلاح را سر هم می کند می‌گوید: - ان شاالله با آزاد سازی روستاها توسط بچه های حزب الله، دشمن به سمت خان طومان عقب نشینی می کند. در همان حین ما باید با منحنی زن ها، از معراته به سمت هر دو نیروهای دشمن شلیک کنیم. نیروهای مستقر در خان طومان فکر می کنند حزب الله پیشروی کرده و نیروهای در حال عقب نشینی هم فکر می کنند که محاصره شده اند. مصطفی ادامه می دهد: و این طوری، شما بالای معراته، اللهم اشغل الظالمین بالظالمین را به عینه می توانید ببینید. خودشان خودشان را می کشند.اباسعید که خیلی خوشش آمده است تکبیر می‌گوید. 🔹نور مستقیم آفتاب، حالم را بد می‌کند. عُق می زنم. تشنگی، امانم را بریده. سعی می کنم چشمان پف کرده ام را باز کنم. مجدد عُق می زنم. خون از دهانم روی خاک ها ریخته می شود. طنابی گردنم انداخته اند و به ماشین شاسی بلندی، بسته اند. دود غلیظ اگزوز ماشین، به حلقم می رود. مجدد عق می زنم. ماشین با شتاب، کنده می شود و مرا به سرعت، دور می چرخاند. هلهله مستانه داعشی ها، صدای تک تیرهایی که در می‌کنند، گوشم را پر می‌کند. بالا و پایین پریدن و رقص های مسخره شان را در پیچ و تاب خِرکِش شدن روی خاک ها، به سختی می بینم. چشمانم را می بندم. صدای پدر، وجودم را نیرو می بخشد: سعی می کردم خیلی سطحی تر، شکنجه هاشون رو برای خودم تفسیر کنم. با باتوم می زد، به خودم می گفتم چیزی نیست که. ی ترکه ی کوچیکه. از پنکه سقفی آویزان، می چرخاندم. به خودم می گفتم داری چرخ و فلک بازی می کنی. کیف کن می چرخی. سعی کردم مانند پدر، قوی باشم. پاهایم را داخل شکم جمع کردم. همان طور که به در پیچ و تاب خرکش شدن بودم، دستان بسته ام را از پشت، از زیر باسن و کف پایم به سختی رد کردم. طناب بالای سرم را گرفتم تا فشار کمتری روی گردنم باشد و استخوان حنجره‌‌ام خرد نشود. همان طور که طناب را گرفته بودم به خودم گفتم: چیزی نیست که امیرعلی. داری سُرسُره بازی می کنی. 🔻خندیدم. آخه مرد به این بزرگی و سرُسُره بازی؟ این را زهرا خانم گفت و خودش هم چادرش را شُل، دور کمرش بست و از پله های سرسره بالا آمد: منم اومدم سرسره بازی. سُر خورد و پشت سرم ایستاد. امین را از پله ها بالا بردم و نشاندمش. خودم را به زور پشتش جا کردم و هر دو با هم رها، سُر خوردیم. زهرا خانم هم بلافاصله آمد و پاشنه‌ی کفشش را کوبید به پشتم: آخ. زهرا خانم. شلیک می کنی؟ از کی تا حالا؟ - از وقتی که مردی به بزرگی تو و این ریش های علمایی، می ره بالای سرسره تمام قد وایمیسته و بچه اش رو روی کولش می گیره. خیلی ترسیدم. این عوض اون. 🔹فکر نمی کردم اینقدر وابسته و دل نازک باشد. همیشه خودش را محکم و قوی نشان می داد. چه شده بود که با ایستادن تمام قد من روی سرسره‌ی آهنی قدیمی، ترسیده بود؟ سرسره اش از همان قدیمی ها بود که پدرهایمان ما را روی آن می نشاندند و سوختم سوختم گفتن هایمان هوا می رفت که: داغه بابا. خیلی داغه. و پدر همان طور که با لحنی حق به جانب می گوید: من که می گم الان بریم ناهار بخوریم. الان چه وقته سرسره بازی کردنه. آفتاب خورده داغ شده. می سوزی. تو اصرار داری. پس سر بخور کیف عالم رو بکن. مرا بغل بگیرد و از سرسره داغ سوزان، جدا کند. سرسره بازی تمام شده بود. رها و یله ، غرق در خاطرات بچگی، روی زمین افتاده بودم. دبه نفت دیگری روی سینه و شکمم خالی شد. باز هم از عملیات و نقشه و محل فرماندهان و .. پرسیدند. داغ شنیدن صدایم را به دلشان می گذارم. فندک را با حرص، انداخت روی سینه ام. آتش زبانه کشید. سعی کردم خودم را روی زمین غلت بدهم تا آتش خاموش شود. قهقه هایشان بلند بود. یک لحظه به خود آمدم: نه این طور نمی شود. آن ها دارند کیف می کنند. باید زجرشان بدهم. دست از غلت زدن برداشتم. رو به آسمان، دراز کشیدم. چشمانم را بستم که آتش را نبینم. عضلات شکمم خود به خود منقبض شد. به خود گفتم: چیزی نیست. آفتاب خیلی داغ و سوزانه. مدام این جمله را با خود می گفتم. تمام بدنم محکم و منقبض شده بود. انگار روی صندلی دندانپزشکی نشسته بودم و دکتر، دندانی که یک هفته ای دمار از روزگارم در آورده بود را با آپسه‌ی چرکی اش، می کشید. تمام عضلاتم را از درد، منقبض کرده بودم. در دلم به بابا گفتم: لامصب آفتابش خیلی سوزانه بابا. به جای سوختن چه تلقین الکی ای بکنم که حواسم پرت بشه؟ @salamfereshte