✍ دو تا کافی نیست
☘ در خیالش به حرفهایی فکر می کرد که باید برای قاسم بگوید تا دروغی را که گفته، توجیه کند. ناگهان با صدای جیغِ بلندِ همسرش، از جا پرید و با عجله خودش را به آشپزخانه رساند. او را دید که روی زمین افتاده و از درد ناله می کند .
با ناراحتی گفت:« چرا اینطوری شدی حواست کجاست؟»
و او با قیافهی حق به جانب گفت:« تمام فکر و ذکرم به دروغ جنابعالیه، چند بار بگم همش حقیقت رو بگو بالاخره رسوا میشی؟ عمری با آبرو زندگی کردی ...»
با عصبانیت حرفش را قطع کرد و داد زد:« بس کن ! مگه چکار کردم که بی آبرو شدم. نمی تونی به جای سرزنش کمی دلداری بدی؟»
🍁 با سرعت از خانه بیرون رفت و در را به هم کوبید. از حرف همسرش دلخور شده بود. انتظار نداشت در این گرفتاری او را تنها بگذارد و سرزنش کند. همانطور که خودش پشت و پناهِ همسر و فرزندانش است.
فکرهای کفرآمیز به ذهنش هجوم آورده بود و ناشکری می کرد که چرا خدا به آنها فرزند دوقلو داده تا توانِ هزینه های آنها را نداشته باشد و فرزند اولش در حسرت اسباب بازی های ریز و درشت بماند.
☘ در همین فکرها بود که خودش را جلوی بنگاهِ محله دید وقتی نگاهی به داخل انداخت، قاسم را دید که با اشارهی دست او را به داخلِ مغازه فرا میخواند. چارهای جز رفتن نداشت حتی اگر صاحبخانه بودنِ او را هم نادیده می گرفت، بی ادبی بود که دعوت کسی را بی جواب بگذارد.
وقتی وارد شد، قاسم با لبخندی که همیشه به لب داشت، بلند شد و با او دست داد و گفت:« عجب حلال زادهای همین الان در مورد شما صحبت می کردیم خوب شد که اومدی بشین تا در مورد خونه با هم حرف بزنیم.»
🍁با استرسی که داشت، نشست. و بلافاصله گفت:« من شرمندهی شما هستم اما باور کنید مجبور شدم که دروغ بگویم می دانم که کار اشتباهی کردم ولی خدا هیچ کس رو شرمندهی زن و فرزند نکند. هر جا رفتم بخاطر تعداد بچه ها به من خانه اجاره ندادند و حتی بعضی ها سر و صدای گریه دوقلوها را مزاحم آسایش خودشون می دانستند. خواهش می کنم اجازه بدین خونهی شما بمونیم دیگه از پیدا کردن خونه ناامید و خسته شدم حاضرم...»
☘ قاسم حرفش را قطع کرد و گفت:« یه کم مهلت بده جوون، کجا تخته گاز میری. کی گفته باید خونه رو تخلیه کنی من در مورد اجاره خونه می خواستم صحبت کنم که...»
با خوشحالی دستهای قاسم را گرفت و گفت« خدا از بزرگی کمتون نکنه هر مقدار که در توانم باشه می دم فقط...»
قاسم با ناراحتی جواب داد:« امان از شما جوونا بذار حرفم تموم بشه. می خوام اجاره بها رو کم کنم که بتونی خرج و مخارج دوقلوها رو تأمین کنی. از وقتی حاج خانم خبر داد که دوقلو داری فکرم درگیر اینه که چه رفتاری از من دیدی که بچهی سوم رو از من پنهان کردی »
🍁دیگه به گوشهای خودش هم اطمینان نداشت با ناباوری به صاحب بنگاه نگاهی انداخت تا حرفهایش را تأیید کند و مطمئن شود که جدی می گوید و شوخی نیست.
حتی وقتی که دید با لبخند سرش را تکان می دهد، باور نکرد تا اینکه گفت:« چرا اینطوری نگاه می کنی تو هنوز قاسم رو نشناختی او حتی هوای مستأجرهای قبل از تو رو هم داشت و تا صاحب خونه نشدند، اجازه نداد که جای دیگری بروند»
از خوشحالی نمی دانست چه کند بلند شد و صورت و دستهای قاسم رو غرق بوسه کرد. از مغازه خارج شد تا هر چه زودتر این خبر رو به همسرش بدهد و او را از نگرانی در بیاورد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#جمعیت
#داستانک
#تولیدی
#به_قلم_عطش
✍️ دو تا کافی نیست
🌸 امروز خیلی خوشحال بود. بچه ها زود خوابیدند و او توانست کارهایش را تمام کند. حتی فرصت پیدا کرد تا به خودش برسد. لباس زیبا بپوشد و کمی آرایش کند تا خستگی صورتش را بعد از یک روز بچه داری طاقت فرسا، بپوشاند.
🌺 منتظر همسرش بود که با روی خوش از او استقبال کند تا خستگی کار از تن او بیرون شود. همیشه سعی می کرد برای همسرش مایهی آرامش باشد و هیچگاه سختی های بچه داری را به رخ او نکشد. هیچوقت اهل غُر زدن نبود. همسرش تمام روز را بیرون از خانه کار می کرد، شیطنتهای بچه ها را نمی دید و فقط شاهد خواب و آرامش آنها بود.
🍁صدای چرخیدن کلید را که شنید به سرعت خودش را پشت در رساند تا همسرش را غافلگیر کند؛ امّا وقتی در باز شد، قیافهی درهم و عصبانی او، ذوقش را کور کرد. با تعجب به او خیره شد و در ذهنش علتِ این خشم را جستجو می کرد. منتظر بود تا همسرش او را از این سردرگمی نجات دهد.
☘️ طولی نکشید که با داد او، تکانی از ترس خورد و با دستهایش او را به آرامش دعوت کرد و با گذاشتن انگشت روی لبهایش نشان داد که ساکت باشد. همسرش انگار که تازه متوجه اوضاع شده بود و فهمید که بچه ها خواب هستند، صدایش را پایین آورد و آهسته با همان عصبانیت زمزمه کرد : « چرا بچه ها رو کنترل نمی کنی؟ الان صاحبخانه به من اعتراض کرده که سر و صدای بچه ها اذیتش می کنه. تمام خستگی تو تنم موند. بهونه دستشون ندین که ما رو از خونشون بیرون کنن. به سختی اینجا رو پیدا کردم وگرنه کسی به ما که چهار تا بچه داریم خونه اجاره نمی داد.»
🌸 او هم با شنیدن این حرف، خستگی مضاعفی در تنش احساس کرد؛ اما چون می دانست با گفتن هر حرف و دفاع از خود، به مشاجره می انجامد، توضیحاتش را به وقت مناسبی موکول کرد و فقط به گفتن چشم اکتفا کرد. دیگر بحث را ادامه نداد.
🍁صبح، بعد از رفتن همسرش، زنگ خانه زده شد. با خودش فکر کرد که حتما چیزی را جا گذاشته و با سرعت در را باز کرد؛ ولی با دیدن زن صاحبخانه متعجب شد. به گمان اینکه او هم برای اعتراض آمده، ابروهایش به هم گره خورد وسلام کرد امّا زن همسایه با لبخندی جوابش را داد و گفت: « ببخشید که اول صبح مزاحمت شدم می خواستم تا بچه ها خواب هستن با هم حرف بزنیم»
با ناراحتی گفت:« در مورد بچه ها؟»
با خوشرویی جواب داد: « می خواستم اول عذرخواهی کنم چون دیروز همسرم کمی با تندی صحبت کرد که خودش هم پشیمان شده؛ امّا چیزی نگفت آخه می دونی، کمی مغروره و براش سخته که به اشتباهش اعتراف کنه»
او که هنوز هم متعجب بود شنیدن این حرفها باعث تعجب بیشترش شد.
🌺 زن صاحبخانه که سکوت او را دید، ادامه داد:« من هم قبلاً با پنج بچه مستأجر بودم و سختی های شما را درک می کنم. شوهر من خیلی به خواب بعد از ظهرش حساسه و اگر بیدار بشه سرش درد می گیره و ناراحتی اعصاب پیدا می کنه وگرنه کلا با سر و صدای بچه ها مشکلی نداره. حالا از شما خواهش می کنم که به مدت یکی دو ساعت بعدازظهر، بچه ها رو سرگرم کنین تا سر و صدا نکنند اگر کمک هم خواستین با من تماس بگیرین که بیام پیش اونها تا شما هم به کارهاتون برسین»
او با خوشحالی گفت:« نه خیلی ممنون مزاحم شما نمی شم من هم عذرخواهی می کنم که آرامش شما رو به هم زدم»
زن صاحبخانه با همان نگاه مهربانش گفت« خواهش می کنم. مزاحم نیستی دخترم. بچه های تو جای نوه های مرا پر می کنن حالا که از اونها دورم می تونم اینطوری دلتنگی هام رو کم کنم» .
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#جمعیت
#داستانک
#تولیدی
#به_قلم_عطش
✍️ دو تا کافی نیست
🌺نگاهش روی چهرهی معصوم فرزندش بود؛ اما به گرفتاری جدیدش فکر می کرد. در همین موقع دختر سه سالهاش دوان دوان خود را به او رساند و با ناز در بغلش جا گرفت. تکانی به موهای کوتاهش داد و سرش را به سمت پدر کج کرد و با صدای ظریفش نغمه سر داد :« بابایی من دادا رو دوس دالم تو هم دوسش دالی؟»
با همان چهرهی ناراحت سرش را تکان داد اما این جواب، دختر مهربانش را قانع نکرد که دوباره پرسید:« پس چلا نالاحتی؟»
در همین لحظه همسرش هم آرام آرام خودش را به جمع آنها رساند چون فقط چند روز از زایمانش می گذشت هنوز نمی توانست به راحتی کارهایش را انجام بدهد و حتی به سختی جابجا می شد.
☘️ وقتی جواب دادن پدر طول کشید، مادر هم تأکید کرد:« خب چرا جوابش رو نمی دی؟»
سرش را بالا آورد و با نگاه سنگینی به او خیره شد و جواب داد :« تو که می دونی چرا می پرسی؟ »
همسرش او را دلداری داد: « آخه بیخودی نگرانی هنوز معلوم...»
با تندی حرفش را قطع کرد:« بیخودی نگرانم؟ چی چی رو هنوز معلوم نیست؟»
با حرکت دست به او فهماند که آرام باشد و با گوشهی چشم به دخترش اشاره کرد که با نگاه ترسیدهای شاهد خشم پدرش بود.
وقتی متوجه اوضاع شد نفس عمیقی کشید و آرامش را به خود تزریق کرد و با لبخند، بوسهای به گوشهی لبهای سرخ نازدانهاش نشاند و گفت: « نترس دخترم باباها یه کم صداشون بلنده تا کسی جرئت نکنه نگاه چپ به بچههاشون بندازه»
بلافاصله با ناز و حاضر جوابی گفت:« نجاه چپ یعنی چی؟»
با این حرف لبخندی مهمان لبهای آنها شد.
🌸دخترش را محکم در بغلش فشرد بعد چشمهایش را با حالتی بامزه چپ کرد و با این کار دخترش خندید و پا به فرار گذاشت. او هم چند دور دنبال او آهسته دوید برای اینکه نفسی تازه کند، نشست و دخترش هم مشغول بازی با عروسکش شد.
همسرش بچه را بغل کرده بود و شیر می داد در همان حال گفت:« ببین چه قشنگ حالت رو عوض کرد چطوری دلت میاد الان بخاطر بدنیا اومدن بچه ناشکری کنی»
چپ چپ به او نگاه کرد و گفت:« یعنی الان تو واقعا فکر می کنی من بخاطر بچه ناراحتم؟»
وقتی همسرش در جواب او سکوت کرد، خودش ادامه داد:« زمان تنظیم قولنامه که خودت بودی. مگه ندیدی که صاحبخانه چقدر روی تعداد بچه ها حساس بود. الان حتما دیگه وقت اجاره رو تمدید نمیکنه چون با این بچهی ناخواسته تعدادمون به پنج نفر رسیده بدبختی اینه که کس دیگهای هم به خانواده با سه تا بچه، خونه اجاره نمی ده»
همسرش با ناراحتی گفت:« دیگه نگو ناخواسته، کفران نعمته. حالا هم توکل کن به خدا إن شاء الله درست میشه»
☘️در همین موقع صاحبخانه تماس گرفت و اطلاع داد که برای چشم روشنی و تبریک قدم نورسیده، به خانهشان می آیند.
آنها هم به تکاپو افتادند تا خانه را برای پذیرایی از آنها آماده کنند. وقتی مهمانها آمدند بعد از احوال پرسی های معمولی، صاحبخانه شروع به صحبت کرد:« امشب هم برای تبریک تولد پسر گلتون مزاحم شدیم و هم اینکه بهترین فرصت برای تمدید قرارداد اجاره است »
او با تعجب گفت:« یعنی برای یک سال دیگه هم اینجا باشیم؟»
با لبخند جواب داد:« چرا که نه! چه کسی بهتر از شما. پارسال کمی شک داشتم چون با دو تا بچه فکر می کردم هم سر و صدای زیادی داشته باشین و هم خونه رو سالم نگهداری نکنید؛ امّا ماشاءالله هم بچه ها بی موقع بازی نمی کردن و هم خونه مثل روز اول تمیز و سالمه و مطمئنم که با سه بچه هم مشکلی پیش نمیاد چون شما امتحان تون رو خوب پس دادین»
با شنیدن این حرفها دلش آرام گرفت و از اینکه فرزندش را ناخواسته می دانست، پشیمان بود و این بار با لبخندی به لب به چهرهی معصوم کودکش نگاه کرد و با خود فکر می کرد که بچهها چقدر خواستنی هستند.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#جمعیت
#داستانک
#تولیدی
#به_قلم_عطش