eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
3.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹بعد از آن تماس تلفنی، ضحی به اتاق پدر برگشت. سجاده اش را جمع کرد. تشکر کرد و باز هم، التماس دعا گفت. التماس دعا گفتن به پدر را دوست داشت چون پدر همان لحظه، او را با دعای نابی سیراب می کرد: - زنده باشی دخترم. الهی که روزی پر از امید و نور و رضایت خدا رو تجربه کنی. 🔸در اتاقش را باز کرد. هوا کمی روشن تر شده بود و فضای ساکن و ساکت اتاق، او را به خلسه ای آرام می کشاند. سجاده را داخل جانماز گذاشت. چادرش را که مادر، زحمت تا زدنش را کشیده بود، به همراه سجاده، داخل جانماز گذاشت. گوشی را روی تخت انداخت. جانماز را داخل کمد قرار داد و سر میز نشست. برگه سفیدی برداشت. به سفیدی ورق خیره شد. خودکار را به دست گرفت تا بنویسد. نوشت: " بسم الله الرحمن الرحیم." 🔹به سطر بعد رفت: " چند چندی ضحی؟ می خواهی همین طور وقتت را بیهوده سپری کنی؟ خب فرض می کنیم این چند روز را کمی استراحت کردی. باقی عمرت چه؟ افسوس بر گذشته ای که آینده ات را روی آن برنامه ریزی کرده بودی ؟ بس است دیگر. همین چند روز برای غصه خوردن کافی است. دیگر ساعات آخری است که برای خودت به عزا نشسته ای. مصیبتت را تمام کند. این همه عزاداری وقتت را هدر می دهد. بدبخت ترین دختر روی زمین تو هستی. خب که چه. آن مال گذشته بود. 🖊حالا چه. داخل اتاقت سالم نشسته ای. سایه مادر و پدرت بالای سرت هست. خواهران به این گلی داری. که تا قبل از این، خیلی نمی توانستی با آن ها باشی. زندگی همان بیمارستان و درمانگاه که نیست. بله می دانم عادت و انس پیدا کرده بودی. خب الان نداری. که چه. دنیا که همان جا نیست. بلند شو دیگر. بس است. این همه عزاداری برای خودت نکن. این همه فکر و خیال و یاداوری خاطرات به چه دردت می خورد. آینده هنوز ساخته نشده. باید الان، همین الان، یک کاری بکنی. حالا مثلا چه کاری؟ اول تکلیف خودت را مشخص کن. هنوز می خواهی بر بدبختی هایت گریه کنی و آه بکشی یا نه. نمی دانم. 🖊 نمی دانم ندارد که. تکلیف مشخص کن. اگر می خواهی یک روز دیگر به تو فرصت می دهم تا هر چقدر دلت می خواهد آه بکشی. آه بکش. ولی بعدش تمام کن دیگر. خسته نشدی این همه غصه خوردی. آخر تو که نمی دانی. این همه زحمت کشیدم. این همه تلاش. این همه طرح هایم را به خاطر سحر جابه جا کردم. با چه بدبختی ای شب ها شیفت بودم روزها درس خواندم. روز شیفت بودم شب درس خواندم. کم خوردم. کم خوابیدم که بتوانم پزشکی بخوانم. بروم تخصص بگیرم تا بتوانم خانواده های بیشتری را صاحب فرزند کنم. اما حالا چه؟ آن بیمارستانی که رویش سرمایه گذاری کرده ام بر فنا رفت. هعی. خدایا. چقدر دلم پر از غصه می شود وقتی یادش می افتم. هعی. خبه خبه. این همه غصه خوردی چه فایده ای داشت. تمام شد؟ این آخرین عزاداری ات بود؟" ✨ضحی، به نور صبحگاهی که بیشتر و بیشتر خودش را داخل اتاق پهن می کرد نگاه کرد. از جا بلند شد. پرده را کنار زد. نور بیشتری داخل اتاق شد. پشت میز نشست. نوشته اش را خواند. خودکار را برداشت و ادامه داد: 🖊 "تمام شد. هر روز خورشید طلوع تازه ای دارد. هیچ تکراری در این تکرار روزانه طلوع خورشید نیست. بس است. گذشته ها گذشته. حوصله یاداوری اش را ندارم. خب حالا باید چه کنم؟ می خواهم تخصص را بگیرم ان شاالله. از طرفی دوست دارم بچه ها را به دنیا بیاورم. پس باید بروم به یک بیمارستان و درخواست استخدام بدهم. و ببینم بیمارستان دیگه ای هست که بتوانم از کتابخانه و بقیه چیزهایش استفاده کنم؟ 🖊شاید حتی بروم خارج از کشور و تخصص بگیرم. خدا را چه دیدی. یک کار دیگر هم دوست داشتم بکنم. اهان. لابه لای همه درس خواندن هایم، حواسم را بیشتر به خانواده ام بدهم. کمک شان کنم. راستی. دایی را چه کنم؟ باز هم برایم خواستگار جور کرده است. این یکی دکتر است. از طرفی دلم نمی خواهد ازدواج نکنم. از طرفی انصافا هر کدام یک گیری دارند دیگر. آن از طرز نگاه کردن و حرف زدن هایش که حتی به مادرش هم خشمگین نگاه می کرد. آن یکی هم که اصلا برنامه ای برای زندگی اش نداشت. خب من که نباید تازه به او برنامه ریختن را یاد بدهم. اصلا نمی دانم چرا آمده بود خواستگاری یک خانم دکتر. ها. خانم دکتر. بالاخره من دکتر که هستم. نمی شود این را نادیده گرفت. نه اصلا این طور نیست که مغرور باشم. نمی دانم. شاید هم غرور دارم..." 🔹همین طور یک ریز، می نوشت. ذهنش را خالی می کرد و جواب می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114