#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_یک
🔹ضحی با خود فکر کرد در مدت تحصیل و کارآموزی اش، دیدارهای خانوادگی زیادی را از دست داده است. دستی به موهایش کشید. کش را از دور موهایش باز کرد. برخاست. بُرس نارنجی رنگش را از کشو در آورد و موهایش را شانه زد. لباسش را عوض کرد. شربت را خورد و از اتاق بیرون رفت. سلام و علیک و خوش آمدگویی گفت. در آشپزخانه وضو گرفت. لیوان شربت را شست و به صدای حسنا، پارچ آب را سر سفره برد.
🍀 حسنا سفره را چیده بود. لیوان ها را جلوی هر بشقاب و قاشق چنگال ها را دو طرف آن. دستمال کاغذی طرح گل را که خودش درست کرده بود، وسط سفره گذاشته بود. جلوی هر بشقاب، یک کاسه ماست کوچک سفالی براق آبی رنگ، کنار لیوان ها جا خوش کرده بود. زیتون پرورده ها را دونفر یکی گذاشته بود. پارچ شربت را یک طرف سفره و حالا هم، پارچ آب را طرف دیگر سفره گذاشت. دایی جواد، زهره را در آغوش گرفته بود و همان طور که با پدر، سر وضعیت اقتصادی کشور گفت و گو می کردند، دست نوازش به موهای زهره می کشید. زهره خوابالود، بغل پدر لم داده بود. با دیدن ضحی، کمر صاف کرد و سیخ نشست. به پدرش نگاهی کرد. پدر دست چپش را از دور شکم زهره باز کرد و او را روی زمین گذاشت. زهره به سمت ضحی رفت و سلام کرد. ضحی، آغوش باز کرد و زهره را به خودش فشرد. بوسید و قربان صدقه اش رفت.
🌸سر شام حرف رفتن به قم شد. پدر فهمیده بود که مادر ثبت نام دو هفتگی اش را انجام نداده، برای همین می خواست خودش مادر را به قم ببرد. راه زیادی تا قم نبود اما پادرد و وضعیت کلیه مادر، کار را سخت می کرد. ضحی هم تصمیم گرفت همراهی شان کند و با اعلام تصمیمش، مادر را خوشحال کرد. جمع با صفای خوبی بود. بعد از شام، طبق معمول همه دورهمی های شبانه شان، حسنا، نهج البلاغه و حافظ را برای پدر آورد که بخواند و معنا کند. دل ضحی برای شنیدن حرف های پدر تنگ شده بود. آخرین خاطره روایت و حافظ خوانی پدر مربوط به سالها قبل می شد. اوایل دوره پزشکی اش. کنار پای مادر، روی زمین نشست. همه گوش شده بود و محو چهره نورانی پدر.
🔹 آن شب هم تمام شد. ضحی خود را لای لحاف پیچیده بود و به آینده مبهمی که داشت، فکر می کرد. خاطرات بیمارستان آریا در ذهنش، چرخ می خورد و در این گردش، چیزهای جدیدی را کشف می کرد. توهین هایی را که نفهمیده یا به روی خود نیاورده بود؛ جلوی چشمانش می آمد. موقعیت هایی که حمایت هیچ کس را نداشت. اتفاق هایی که از سر خیرخواهی به عهده گرفته بود و توبیخ شده بود. یاد حرفهای زن و شوهرهایی که جار و جنجال در بیمارستان راه می انداختند افتاد. یاد غرزدن های آقایانی که پشت سر زنشان، در اتاق انتظار می زدند افتاد. هر چه فکر کرد، هیچ خاطره شیرینی در ذهنش نیامد. هر چه بود سختی و بدی و ناراحتی بود. لحاف را روی سرش کشید اما هجوم این خاطرات، کم نشد. از این همه ناراحتی و فشار، خسته شد. به یکباره بلند شد و نشست. به گوشه گوشه اتاقش نگاه کرد. دنبال یک چیزی می گشت که با دیدنش آرام شود. می دانست یک چیزی هست اما نمی دانست چیست.
🌸 از جا بلند شد. چراغ رومیزی را روشن کرد. به میز نگاه کرد:" کتاب های درسی و پزشکی." نه. این ها نبود. جامیزش را باز کرد:" ورق و چند خودکار و سیم شارژر و مهر پزشکی اش." نه این ها هم نبود. مُهر را برداشت و داخل کیف گذاشت. داخل کیف را نگاه کرد. سجاده جیبی اش را در آورد. بازش کرد. انگشتر عقیق داخل سجاده را دست کرد. زیپش را بست و داخل کیف گذاشت. هنوز آن را پیدا نکرده بود. جلوی قفسه کتاب هایش رفت. خم شد و از ردیف پایین، عنوان کتاب ها را نگاه کرد. یادش آمد چقدر از این کتاب ها را هنوز نخوانده. راز رضوان را نخوانده. عمو حسین را نخوانده. روزنه هایی از عالم غیب را نخوانده. کمی دیرتر را نخوانده. عمار حلب را نخوانده. دستی رویشان کشید و تصمیم گرفت کتاب خواندنش را از سر بگیرد.
🔹طبقه بالاتر را نگاه کرد. نهج البلاغه. ثواب الاعمال. حکمت نامه پیامبر اعظم. انسان 250 ساله. این ها را از قم خریده بود. جلدش کرده بود و هر بار مقداری اش را می خواند. حس خاصی نسبت به این کتابها داشت. اما این ها هم نبود. صاف ایستاد. طبقه بالا را نگاه کرد. قرآن. آن را برداشت. دست روی جلد نرم زرشکی اش کشید. زیپش را کشید و بازش کرد. خودش بود.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114