eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹پدر سوار ماشین شد و گفت: سنگ رفت زیر چرخ، طناب پاره شد. امیدوارم این یکی جواب بده. دعا کنین بچه ها. - بابا نوربالا زد. برین پدر دنده یک زد و آرام حرکت کرد و وارد لاین سمت راست جاده شد. رو به زهرا خانم کرد و گفت: - جلوتر یک کم سربالایی می شه. دعا کن دووم بیاره 🍀همه مشغول ذکر شدند. یک ساعت و نیم بود پدر با دنده دو، ماشین جوان را بوکسل می کرد. مادر نگاهی به پدر کرد و گفت: - خیلی خسته شدی. کمرت خوبه؟ - خوبه - ضحی هم می تونه بشینه ها - نه کار خودمه. اگه پاره بشه دیگه جیزی نداریم - بابا منم می تونم. شما خسته شدین. - نه باباجان. خوبم. - شماره شو ندارین؟ - چطور؟ - زنگ بزنین اون بیاد جای شما. من برم اونجا. دیگه جز صاف گرفتن فرمون که نباید کاری بکنم. - نه باباجان. نمی خاد. خوبم. 🔸به سربالایی رسیده بودند. پدر نگران بود. همان طور که فکرش را می کرد، مجدد پاره شد. ماشین را به شانه خاکی برد و سریع پیاده شد. پشت سر ماشین جوان رفت و مشغول هل دادن شد. جوان هم از کنار، ماشین را هل می داد و فرمان را هدایت می کرد. ماشین به شانه خاکی رفت. قفل فرمان را زد و در ماشین را قفل کرد و به همراه پدر، به سمت ماشین آمد. مادر بلافاصله پیاده شد و قبل از اینکه جوان به ماشین برسد، کنار دخترهایش سوار ماشین شد. ضحی جلوتر نشست تا جا بازتر شود. پدر، در سمت راننده را برای جوان باز کرد: - نه خواهش می کنم. اختیار دارین. این چه حرفیه. بفرمایید. 🌸جوان صبر کرد تا پدر به سمت در راننده برود. پدر در را باز کرد و نشست. همزمان هم آن جوان نشست. سلام و عذرخواهی کرد. مادر پاسخش را داد. پدر، ماشین را روشن و حرکت کرد. صدای تلاوت پخش شد. صبر کرد تا آیه را کامل بخواند و آنوقت، رادیو را به احترام حضور جوان، خاموش کرد. حالا که دیگر بحث بوکسل کردن ماشین نبود، جوان از تصادف جاده پرسید و پدر هر آنچه دیده بود را نقل کرد. چهره ناراحت جوان، باعث شد پدر صحبت را عوض کند. دستش را روی ران پای جوان گذاشت و گفت: - ان شاالله که خسارت ها فقط مالی بوده باشه. شغلتون چیه عباس آقا؟ - آتش نشان - چی؟ آتش نشان؟ 🔹پدر با شنیدن صدای حسنا، نگاهی از آینه به او کرد و به هیجان دخترش لبخند زد. عباس آقا گفت: - بله. با خانواده آمده بودیم قم که در راه برگشت ماشین خراب شد. این شد که مزاحم شما شدیم. حلال کنید. 🍀اینجا مادر پاسخ عباس آقا را داد و محترمانه تعارفات معمول را به جا آورد. از خانواده اش پرسید و عباس آقا هم چنان مودبانه و با آرامش صحبت می کرد که در همان جملات اول، به دل مادر نشست. ضحی به حرفهای عباس آقا گوش می داد و نگاهش به جاده بود. به خاطر اینکه جا برای نشستن بازتر باشد، کمی به جلو آمده بود و چهره آرام عباس آقا را بهتر از بقیه می دید. ریش و سبیل کم پشتی که در آن تاریکی خیلی نمی شد رنگش را تشخیص داد. حسنا چادر ضحی را کشید تا سرش را نزدیک پنجره بود به خود نزدیک کند و خیلی آرام گفت: - به بابا بگو از کارش بپرسه 🔹ضحی دهانش را به گوش سمت چپ پدر نزدیک کرد و حرف حسنا را تکرار کرد. پدر لبخند زنان، رو به عباس آقا کرد و گفت: - آتش نشانی چطور است؟ یک کمی برایمان تعریف کنین بیشتر آشنا بشیم. 🔸جوان که با این سوال بارها و بارها مواجه شده بود مکثی کرد و گفت: - من دوستش دارم. وقتی کسی در حادثه ای قرار می گیره و ما برای عملیات اعزام می شیم، بهترین حس عالم رو دارم. از اینکه می تونم کمکی که از دست دیگران برنمیاد را انجام بدم و از ناموس مردم مراقبت کنم، خوشحال می شم. 🔹حسنا که کنجکاوی اش حسابی قلقلک داده شده بود پرسید: - یعنی چی ؟ - چند وقت پیش یک خانمی افتاده بود در چاه خانه شان. چاه ریزش کرده بود. یکی از همکاران که تجربه بیشتری داشت داخل چاه شد. گویا خانم پوشش مناسبی نداشت و پایش هم بدجور شکسته بود. به هر ضربی بود طناب را دورش بست و موقع بالا آمدن، پتویی گرفت و مثل چادر روی آن خانم انداخت. از دیوارهای خانه مردم آمده بودند تماشا. بنده خدا شوهر اون خانم سریع ملحفه ای آورد و دور زنش پیچاند. اونجا ما خیلی خوشحال شدیم که حافظ ناموس مردم هم هستیم. قبل از اینکه حسنا مجدد سوال کند، پدر پرسید: - روزی چندتا عملیات دارین؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114