هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
🔹نرگس خانم، خدیجه را روی پا نشاند و سر به زیر، مخلوط برنج و ماهی له شده را داخل دهان خدیجه گذاشت. به غذای خودش دست نزده بود و هر از گاهی به ضحی تعارف میزد غذایش را بخورد و به حرفها توجهی نکند اما مگر میشد. سفره پهن نشده محمد با آقا سامان از راه رسید و نیم جمله ای به نرگس گفت:
- یک بشقاب اضافی هم بزار نرگس جان. خدا خیرت بده
🔸نگاهی عمیق بین نرگس و محمد رد و بدل شد و نرگس، حرفهای نگفته محمد را خواند. خیر باشدی گفت و بشقاب دیگری به بشقاب های روی کابینت اضافه کرد. سفره را دست محمد داد. به سمت قوری رفت تا برای آقا سامان چایی بریزد و حالا حرف های تلخ همان مهمان، مانع شده بود که دست به غذا ببرند.
- من همه شون رو می شناسم حاج ممد. تک به تکشون عین همن. یکی شون رشوه داره. یکی شون از خود من چند بار نسیه گرفته. یادت نیست چو افتاده بود اون یارو جنس دزدی می فروشه؟ همه شنیده هاتو یادت رفته حاج ممد. فقط می گی ببین چی کف دستشونه. کف دستشون خالیه ممد آقا. هر چی هست مال امثال من و شماست.
- هر کسی خطایی داره. ثابت بشه باید تاوانش رو هم بده ولی این شنیده ها که نشدن مدرک آقاسامان. مگه پشت سر خود من و شما حرف نیست؟ بل الانسان علی نفسه بصیره، اون حرفایی که پشت سر شماست یعنی واقعیت داره؟
🔻آقا سامان یاد حرف و حدیث هایی که از در و همسایه شنیده بود افتاد و ترک کهنه دلش سر باز کرد. محمد مهربانانه ادامه داد:
- باید دید واقعا چه کارهایی کردن و نکردن و طبق همون ها انتخاب رو کرد.
- نه حاجی. بذار دست ما آلوده به اعمالشون نشه. من رای بده نیستم.
🔹محمد مستاصل به عباس نگاه کرد و گفت:
- برای مجتمع مدیر قراره انتخاب بشه. آقا سامان با این وجناتشون می گن من رای بده نیستم!
- واقعا؟ اصلا بهشون نمی یاد.
- چرا نمی یاد جوون؟ رای بدم که چی بشه؟ وقتی همه گزینه ها ی نتیجه رو دارن، من به کودومشون رای بدم؟ در ثانی، چه کاری از اینا برمی یاد؟ گنده تراش نتونستن. اینا که بچه ان.
- بچه کجا بود آقا سامان. همون وحید، دو تا کارخونه ورشکسته رو به سوددهی رسونده. یا سعید که این همه می کوبوننش، شرکتشون عامل اجرایی چند استان شده. می گم خبر ندارین آقاسامان.
🌸نرگس خدیجه را کنار دست ضحی گذاشت و از جا بلند شد. به سمت اتاق رفت و خواست انگشت به در بزند و محمد را صدا کند بلکه دست از بحث بردارند و ضحی بتواند لقمه ای به دهان بگذارد اما حرف آقاسامان، او را منصرف کرد:
- شما خبر نداری حاج ممد. دلت خوشه. بزار مردم زندگی شونو بکنن. همون پیمان خوبه که کاری به کار کسی نداره.
- د آخه مومن، وقتی می شه زندگی شونو بهتر کنیم چرا همین وضع رو قبول می کنین!
- چون خسته شدم حاج ممد. من شصت و پنج رو گذروندم. دیگه برام چه اهمیتی داره این بیاد یا اون بیاد. هر کی خواست بیاد. خوش باشه. حال و حوصله هیچکودومشون رو ندارم. الانم به احترام نون و نمکت اینجام.
- فدای معرفتتون آقاسامان. بفرمایید شام میل کنین. عباس آقا شمام بفرمایید.
🔸محمد سکوت کرد. بعد از آن همه بحثی که از یک ساعت پیش با آقاسامان داشت، به این نقطه رسید. ناامیدی. سمّ مهلکی که اگر در کسی ریشه دواند، سخت بشود تیشه به ریشه اش زد. لقمه ای از ماهی سرخ شده ای که نرگس زحمتش را کشیده بود برداشت و به سمت دهان برد. آقا سامان، چند قاشقی از کنار بشقاب را که خورد، نمکدان را برداشت و کف دستش نمک پاشید و به یک ضرب، همه را داخل دهانش خالی کرد. تشکر کرد و از سفره فاصله گرفت.
🔹تعارف عباس و محمد، باعث نشد آقا سامان، دانه ای بیشتر از شوید پلو ماهی بخورد. به دیوار تکیه داد. نگاهش به تابلو پشت سر محمد افتاد. عباس از گوشه چشم به بالای سر محمد نگاه کرد تا ببیند آن جا چیست که چشمان آقا سامان، خیرهاش شده است :"صلی الله علیک یا اباعبدالله" عباس دستش را به سمت سبزی خوردن دراز می کرد که آقا سامان بی هوا گفت:
- به همون امامی که اسمش پشت سرته قسم منم دوست دارم زندگی خودم و بچه هام و دوست و آشناها رو بهتر ببینم ولی به ی آدم با دل و جرات نیازه. جنم کار باید داشته باشه. با این بچه قرتیا که نمی شه مجتمع اداره کرد. بدبختی مردم یکی دوتا نیست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق