هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_نوزده
🔹نرم افزار قرآنی گوشی را آورد و سهمیه آیات قرآنی که اخر شب می بایست مرور کند را مرور کرد. وسط مرور، پیامک آمد اما توجهی نکرد. بعد از زمان مرورآیات که سراغ پیامک رفت، عباس هم از اتاق بیرون آمد:
- یاالله.. یاالله..
🔸ضحی از مراعاتی که عباس کرد خوشش آمد. پیامکی که خوانده بود را هضم نکرده، رها کرد. گوشی را گذاشت و به سمت عباس رفت.
- ضحی جان اگه اجازه بدی برگردم خونه. اخه مامان..
🔹عباس مکثی کرد و فکری که همان لحظه به ذهنش آمده بود را گفت:
- اگه شما بخواهی می تونیم با هم بریم و شما شب پیش ما بمونی.
🔸ضحی خجالت کشید. به گوشی که روی کابینت رها کرده بود نگاه کرد و گفت:
- راستش ی کاری برام پیش اومده نمی دونم باید چی کارش کنم.
- چه کاری؟
🔹ضحی دهانش را نزدیک گوش عباس برد و خیلی آرام گفت:
- باید خبری رو به کسی بدم ولی تلفنی و پیامکی نمی شه. می ترسم روی گوشیم شنود گذاشته باشن.
🔸عباس سعی کرد به نگرانی ای که با شنیدن کلمه شنود، وجودش را فرا گرفته بود، بها ندهد و به خود مسلط باشد. ابروانش در هم شد و به ضحی خیره شد. ضحی نمی دانست چه بگوید. عباس را در جریان نگذاشته بود و حالا مانده بود چه کند. باید به صدیقه خبر می داد اما از وقتی عقد کرده بود، به خودش اجازه نمی داد تنهایی نصف شب، به جز برای بیمارستان، ماشین را بیرون ببرد. عباس دهانش را نزدیک گوش ضحی برد و خیلی آرام تر از ضحی گفت:
- حاضرشو خودم در خدمتتم عزیزم.
🔻گرمای نفسهای عباس به گوش و گردن ضحی خورد. دلش از داشتن او قرص شد. سر تکان داد و به سمت اتاق پدر و مادر رفت. جریان رفتنشان را گفت. گوشیاش را برداشت و ادرس خانه صدیقه را پرسید. به فکرش رسید خبر را به خانم بحرینی هم باید بدهد؛ برای همین از ایشان هم آدرس منزلشان را پرسید. تا آدرسها برسد، سریع لباس پوشید و با عباس از خانه خارج شد.
🔹صدیقه با چادر مشکی، جلوی در ایستاده بود و به حرفهای ضحی گوش میکرد. ضحی فلشی که دایی داده بود را کف دست صدیقه گذاشت و گفت:
- اگه پیش اومد، اینو بزن به لب تابشون. ممکنه گوشی ات شنود داشته باشه. مراقب باش.
- واقعا؟ پس برا همین پرسیدی گوشیمو آوردم یا نه؟
- آره. منم گوشی رو گذاشتم تو ماشین پیش عباس. داره زیارت عاشورا با صدای بلند می خونه. احتیاطه دیگه. نمی دونم! این طور حدس می زنم.
🔸نگاهی به داخل ماشین کرد و گفت:
- اصلا بو نبره ما رفتیم مسافرت و عروسی و این ها. دردسر می شه. من به شوهرم هم نگفتم.
- واقعا؟ ولی من همه چی رو بهش گفتم. یعنی اینا رو نگم بهش؟
- هر طور خودت می دونی. نگران می شن فقط. کار ما مراقبت و ماماییه. بقیه چیزها به ما مربوط نیست. هست؟
🔻صدیقه چین به پیشانی انداخت که یعنی نمی دانم.
- خانم دکتر رو هم در جریان می ذارم. مشکلی پیش اومد با ایشون صحبت کن. دیگه باید برم عزیزم..
🔸به هم دست دادند و ضحی به سمت ماشین، رفت. عباس با دیدن ضحی، صدای زیارت را کمتر کرد. در را از داخل برایش باز کرد و سوئیچ را چرخاند. ضحی آدرس خانم دکتر بحرینی را به عباس نشان داد. عباس چشمش به ساعت گوشی ضحی افتاد و گفت:
- شاید بهتر باشه صبح اول وقت بریم.
🌸شب از نیمه گذشته بود. ضحی با درماندگی، پیامکی نوشت و ارسال کرد.
- اگه اشکال نداره به مامان جون بگو امشب رو می یای خونه ما ضحی جان.
- خسته ای نه؟ ی آژانس می گیرم خودم برمی گردم. شما خیلی زحمت کشیدی.
- نه اصلا به خاطر این نگفتم. من که عادت دارم به شب بیداری و کارشبانه. اصلا مگه الان به خواب هم می رسیم. یک ساعت دیگه اذونه. می خواستم ببرمت ی جایی.
🌼ضحی به لبخند شیرین عباس و برق چشمانش نگاه کرد و به پدر پیامک داد منتظر آمدنش نباشند و با عباس است. جواب شیرین به شادی بگذردِ پدر که آمد، گوشی را خاموش کرد و داخل داشبورد ماشین گذاشت. سرش را نزدیک گوش عباس کرد و پرسید:
- کجا قراره بریم این وقت شب عباس؟
- اگه بگم که فایده نداره
🍀خیابان ها خلوت بود و عباس پدال گاز را بیشتر فشار داد. پشت چراغ قرمز ایستاد و منتظر شد تایمر ساعتی اش تمام شود. لابلای رانندگی و دنده عوض کردن هایش، با ضحی شوخی می کرد تا فکرش از آن نگرانی بیرون بیاید. نزدیک امامزاده که شدند، ضحی جریان را فهمید. ذوق زده، به چراغ سبز بالای گنبد امامزاده نگاه کرد و از همان دور، سلام داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق