هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_هجده
🍀ضحی سینی چای را روی تخت گذاشت. در ظرف عسل را باز کرد. دستانش را به سمت مچ دست چپ عباس برد و دکمه آستینش را باز کرد. عباس ابتدا خواست مقاومت نشان دهد اما ضحی دیگر همسر او بود و خبرداشتن از زخم های بدنش، حق او بود. ضحی ماده ضد عفونی کننده را روی پانسمان ریخت.کمی صبر کرد تا مایع، به زخم برسد و پانسمان را خیس کند. آن را با نوک انگشت به آرامی برداشت. عفونت کمی اطراف سوختگی روی دست عباس را گرفته بود. پانسمان کهنه را داخل بشقاب خالی درون سینی گذاشت. قاشق را برداشت و داخل ظرف عسل کرد. عسل زیادی دور قاشق چرخاند و بالای دست عباس گرفت.
🔹عباس به حرکات ضحی نگاه می کرد. نخواست تا خود ضحی توضیحی نداده، حرفی بزند. عوضش، سعی کرد از رسیدگی دختری که حالا عنوان همسر برایش داشت، لذت ببرد. دستش می سوخت و درد می کرد. ضحی با پشت قاشق، عسل را به آرامی روی زخم و عفونت های زخم مالید. خوب که همه جا را آغشته کرد، قاشق را که حالا از عسل خالی شده بود، روی پانسمان کهنه داخل بشقاب گذاشت. پانسمان جدیدی را از زیر بشقاب بیرون آورد. باز کرد و روی عسل ها گذاشت. مجدد پانسمان دیگری را به گونه ای باز کرد که بتواند دور دست عباس بپیچد و پانسمان عسلی زیرین را نگه دارد. همان طور که چسب کاغذی نگهدارنده را روی پانسمان می زد، برای اینکه عباس را به حرف در بیاورد پرسید:
- درد و سوزش هم داری؟ مسکن خوردی؟
- نه چیزی نخوردم.
🔸صدای عباس، راحت نبود. ضربان قلب ضحی بالاتر رفت. چین های ریزی روی گونه اش افتاد و چشمان نگرانش را به صورت عباس دوخت. او هم احساس درد کرد. عباس به نگاه پر مهر ضحی لبخند که زد، ضحی آرام تر شد:
- اگه می خوای برات بیارم ولی این عسلی که زدم حدودا تا نیم ساعت دیگه، درد و سوزشش رو کمتر می کنه. عسل معجزه می کنه.
- ضحی جان ممنونم.
- خواهش می کنم کاری نکردم که. وظیفه بود.
- منظورم اینه که ممنونم ازدواج با من رو قبول کردی. امشب خیلی احساس خوشبختی کردم وقتی رفتار پدرجان رو دیدم؛ انگار که پدر خودم بودن. ممنونم.
🔹حس افتخار از رفتار زیبای پدر، دل ضحی را لرزاند. چطور قرار است چنین پدری را ترک کند. لرزش گوشی، او را یاد سحر انداخت. پلاستیک های خرید را از روی تخت برداشت. عباس را تشویق کرد کمی استراحت کند و برای بردن سینی، از اتاق خارج شد. عباس چایی نبات را خورد و همزمان با تشکرکردن، روی تخت دراز کشید.
🍀به مادر فکر کرد. دلش از تنهایی های مادر غصه دار شد و آرزو کرد ایکاش پدر زنده بود. نه برای اینکه دامادی اش را ببیند؛ برای اینکه مادر اینقدر تنها نباشد. دلش را به اخلاق خوش ضحی خوش کرد که شاید در نبود او، مادر کمتر دلتنگ شود اما کار ضحی هم کم از کار خودش نداشت. یاد بچه و نوه آوردن برای مادرش که افتاد، ضربان قلبش تندتر تپید. لبخند روی لب هایش نشست. به پهلو غلتید و خود را در خیال بچه، غرق کرد.
🔸ضحی سینی را روی کابینت گذاشت. رمز گوشی را زد و وارد اینستا شد. از چیزی که می دید شوکه شده بود. بلافاصله به سحر زنگ زد اما پاسخی دریافت نکرد. پیامک زد:
- سحر جان این چه پستیه گذاشتی؟
🔹با دقت زیادی ویدئو را نگاه کرد. بیشتر حرص خورد. خواست مطلب را حذف کند که پیامک و پیامی در اینستا با هم رسید. پیامک سحر را نگاه کرد:
- خودت گفتی من مسئول فروشم. کارموکردم دیگه. تازه سفارش هم گرفتم همین اول کاری. برو ببین.
🔻پیامک اینستا را باز کرد و متعجب ماند. همان فالور پریروزی بود که سراغ بسته هایی را برای اهدا به مادر و بچه های کم بضاعت گرفته بود. دو سفارش داده بود. فقط یکی از سفارش هایش، صد بسته بود و از سحر اطلاعات گرفته بود. داشت نوشته های سحر و مشتری را می خواند که دایی روی خط آمد:
- سلام دایی جان. این ورا نمی یای؟ زهره خیلی سراغتو می گیره و بی تابی می کنه.
🔸ضحی قول داد فردا حتما سری به خانه دایی بزند که دایی وسط حرفش پرسید:
- سفارشو دیدی؟ شما که پاسخ نمی دادی نه؟
🔻تا ضحی بخواهد منظور دایی را بفهمد، دایی نام گروه مادر و ماما را برد. ضحی با صدای کشیده ای، گفت:
- آهان. بله. نه. من جواب ندادم. تازه دیدم. چطور؟
- آشنان. خواستم در جریان باشی.
با کمی مکث، ادامه داد:
- راستی دایی، به مامان سلام برسون و بگو طهورا و حسنا امشب اینجا می مونن.
🔸ضحی تلفن را قطع کرد و از اینستا خارج شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق