eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام فرشته
🔹زهره از لحن بامزه طهورا خنده اش گرفت و همان چهار رشته ماکارونی روی چنگال هم سُر خورد و افتاد. غذای خانه دایی ماکارونی بود و خانه خواهرش، شامی. پدر زودتر از همه دست از خوردن کشید و تا تمام شدن غذای بقیه، با کاسه کوچک ماستی که جلویش قرار داشت، بازی بازی کرد و نوک قاشق نوک قاشق، ماست به دهان گذاشت. خدا را شکر کرد و بشقاب های خالی شده شامی را روی هم گذاشت. مادر لبخند تشکر آمیزی به پدر زد و بشقاب ها را گرفت. ضحی نیم خیز شد و بشقاب های دست به دست شده را از مادر گرفت و خندید: - بقیه کارها با من مامان گلم. شما خیلی زحمت کشیدین. - زنده باشی دخترم. انجام می دم شما بشین کنار عباس آقا. 🔸ضحی نگاه شرمگینانه ای به عباس کرد و دید او زودتر از خودش و مادر، از جا بلند شد. بشقاب ها را از ضحی که هنوز در حالت نیم خیز مانده بود گرفت و فرز، آن ها را روی کابینت گذاشت و برگشت. پارچ دوغ را که برداشت صدای مادر بلند شد: - ئه عباس آقا شما چرا.. عباس پارچ را هم به یک شماره روی کابینت گذاشت و برگشت: - شما بفرمایید. من و ضحی جان بقیه کارها رو می کنیم. خیلی شامی خوشمزه ای بود. دست شما درد نکنه. 🔹تا مادر جواب تعارف عباس را بدهد، او نان هایی که ضحی از سفره جمع کرده بود را به همراه بشقاب های سبزی و کاسه های خورده شده ماست و نمکدان و .. روی دست گرفت و همه را با هم، به سمت کابینت برد. حاج عبدالکریم برای شستن دستش از جا بلند شد. قامت که راست کرد، عباس برای بردن باقی چیزهای سفره، جلوی رویش رسیده بود. لبخند عباس، مهرش را در دل حاج عبدالکریم بیشتر کرد. دو طرف سر عباس را به نرمی گرفت و پیشانی اش را با همان محبت زیادش، بوسید و روی سرش دست کشید: - خدا حفظت کنه باباجان. خدا بهت برکت بده بابا. 🔸 عباس تشکر کرد. حاج عبدالکریم به سمت روشویی رفت اما عباس همان جا ایستاده بود. حالا او بغض کرده بود. دلتنگ پدر و محبت هایش شده بود و حالا انگار پدر را در حاج عبدالکریم دیده بود. ضحی متوجه بغض عباس شد. از کمک هایش تشکر کرد و گفت: - عباس آقا می خواین تا من بقیه کارها رو بکنم، شما برید ی کمی استراحت کنین. 🔸و منتظر جواب عباس نشد. همان طور که سفره تا شده روی دستش بود، عباس را به سمت اتاقش راهنمایی کرد. عباس آرام و مظلومانه به سمت اتاق ضحی رفت. روی تخت، کنار پلاستیک های خرید نشست و به لبخند ضحی که داشت در اتاق را می بست، با بالابردن دستش، جواب داد. 🔻در که بسته شد، چشمان عباس به اشک نشست. خستگی کار و خرید و نبود پدری که مدت هاست جای خالی حضورش را احساس می کرد، به یکباره بر تنش هجوم آورد. دست چپش به سوزش شدید افتاد. دکمه آستین را باز کرد و به سوختگی ای که ایجاد شده بود نگاه کرد. کمی عفونت کرده بود. به خود یادآوری کرد آنتی بیوتیک بخورد و پانسمان عوض کند. دلش می خواست خودش را برای ضحی لوس کند و او این کارها را برایش بکند اما وجدانش اجازه چنین کاری را نمی داد. آستین لباسش را پایین کشید و دکمه اش را بست. 🔹 به کیف ضحی که می لرزید دست زد. احساس کرد گوشی اش زنگ می خورد. خواست گوشی را در بیاورد اما این کار را هم صحیح ندید. روی تخت ضحی دراز کشید و خاطره خوش با ضحی بودن را جایگزین دلتنگی هایش کرد و لبخند زد. مجدد کیف ضحی لرزید. فکر کرد بالاخره ضحی پزشک و ماما هست و باید دم دست باشه. بهتره برم خبر بدم. از جا بلند شد. در اتاق را که باز کرد جا خورد. ضحی با سینی چای و عسل وارد شد. - ضحی جان گمونم گوشی ات داره زنگ می خوره. - راست می گی. بعد مسجد یادم رفت صداشو در بیارم. ممنون که گفتی. بفرما بشین عزیزم. خسته نباشی 🔸سینی را روی میز گذاشت و گوشی را از داخل کیف در آورد. چند تماس بی پاسخ و پیامک از صدیقه و سحر داشت. صدیقه در آخرین پیامک نوشته بود: - بار رسیده. سحر خانم چند تا عکس از بسته ها گرفته. اینستا رو چک کن. گفت پیدات نکرده خودش کار رو انجام داده. 🔹ضحی از سلیقه سحر خبر داشت و کمی نگران شد. نمی دانست اینستا را چک کند یا به عباس برسد. گوشی را کنار گذاشت. سینی را برداشت و روی تخت، کنار عباس نشست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte