#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_شش
🔸ضحی برگشته بود و با قدردانی، به حرفهای نگهبان گوش می داد. تشکر کرد. چند قدمی از نگهبان دور نشده بود که یادش افتاد معرفی نامه ها و پرونده اش را با خود نیاورده است. مردد شد به خانه برگردد و آن ها را بردارد یا برود. ساعت را نگاه کرد. هفت دقیقه مانده به پنج عصر بود. بی خیال پرونده و سابقه کارش شد. ناامید از استخدام بیمارستان، محوطه پر درخت را رد کرد و داخل شد.
در شیشه ای، پشت سر ضحی خود به خود بسته شد. صدای بخاری 🔹سقفی که در همان بدو ورود، گرما را به صورت او نشانده بود، اولین صدایی بود که گوشش را پُر کرد. چند قدم به جلو رفت. محوطه داخل بیمارستان هم کم از سادگی بیرونش نداشت. تمیز و نوساز بود اما ساده ی ساده. مرمرهای ساده سفید زیر پایش بود و دیوارها هم رنگ روغنی که نزدیک به سفیدی می زد. دو گلدان گل رونده دو طرف در ورودی شیشه ای روی پایه های فلزی قهوه ای سوخته ای که شبیه سطل زبال بود، به آن فضای ساده ی سفید، جان داده بود. صندلی های طوسی فلزی با پشتی و کفی شبکه ای، تمیز و بی لک، کنار دیوار، مرتب چیده شده بود. یاد بیمارستان آریا افتاد که تمامی صندلی هایشان روکش چرم داشت. سمت راستش را پنجره ای رو به حیاط پر کرده بود. کمی جلوتر، بوفه بود و کمی جلوتر اتاقی. جلو رفت. سر در اتاق را خواند: ریاست.
🌸در زد. با صدای منشی داخل شد. انگار با چیز عجیبی روبرو شده باشد، سرجایش ایستاد. خانم منشی روبرویش ایستاده بود و دستش را به سمت او دراز کرده بود. تا به حال نشده بود کسی در محیط کاری، به او دست بدهد. همه از یکدیگر فراری بودند. خیلی احترام می کردند، برای هم کمی سر تکان می دادند. دستش را جلو برد و گرما و فشار دست منشی، او را به خود آورد. او هم کمی دستش را فشرد و سلام کرد. خانم منشی بدون اینکه دست ضحی را رها کند، دست دیگرش را پشت او گذاشت و به سمت صندلی های ساده گوشه اتاق راهنمایی کرد. خودش هم همان جا کنارش نشست و احوالپرسی کرد و گفت که خانم دکتر منتظرتان هستند و یک تماس تلفنی ضروری، برایشان پیش آمد. ضحی اشکالی نداردی گفت و به دیوارهای اتاق نگاه کرد.
🍀تابلو شاسی تصویر رهبر و امام به صورت جداگانه روی بزرگ ترین دیوار و روبروی در ورودی بود و دیدن همان، باعث شده بود ضحی ذهنش قفل کند. چشمش به تصویر آقا افتاده بود. همان تصویری که او روی میزش گذاشته بود. ساعت گرد سفیدرنگی که یک نوار قرمز کنارش داشت، بالای سرشان بود و روبروی جایی که نشسته بودند، در کوچک دیگری بود که معلوم بود دیوارکشی شده است. نگاهی به در ورودی کرد. در روبرو، از در قهوه ای ورودی اتاق هم ساده تر بود. حتی دستگیره هایش هم نقره ای بود نه طلایی رنگ. هیچ طرح خاصی نداشت درحالی که در ورودی طرح چوب بود. یاد درهای ضد صدا و دکمه ی طلایی کوب اتاق ریاست بیمارستان آریا افتاد.
🔹خانم منشی از کنارش بلند شد. از فلاسک روی میز، لیوان دسته داری را لب به لب پر از چای سبز خوشرنگی کرد. میز کوچکی که سطح صیقلی و براقش، سقف اتاق را منعکس کرده بود جلو آورد و کاسه بلوری کوچکی را روی آن گذاشت و گفت:
- اگه قند می خورید خدمتتون بیارم.
🌸صدایش لطافت خاصی داشت. کاسه بلوری دیگری را از روی میز خود برداشت و جلوی ضحی روی میزعسلی گذاشت. پولکی های زعفرانی را روی دست گرفت و تعارف کرد. بعد انگار یادش آمده باشد، آن دیگری را هم برداشت و جلوی ضحی گرفت:
- از هر کودوم میل دارید بفرمایید. توت خشک های خود بیمارستانه.
- توت خشک بیمارستان؟
- بله. باغ توتی که بیمارستان داره.
🍀این حرف هم برایش عجیب بود. نشنیده بود بیمارستانی باغ درخت میوه داشته باشد. هر چه بود اوراق سهام و معاملات ملکی و ساختمان سازی بود که از همکاران شنیده بود. به خود گفت باید منتظر چیزهای عجیب زیادی باشم. دو پولکی زعفرانی برداشت و تشکر کرد. خانم منشی کاسه ها را همان جا روی میز گذاشت. پشت میزش رفت و همان طور ایستاده، مشغول دسته کردن برگه های روی میزش شد. چای خیلی داغ نبود. ضحی پولکی ها را داخل دهانش گذاشت. کمی آن ها را مکید. بوی هل و زعفران وارد بینی اش شد. لیوان چای را به سمت دهان برد. نوک زبانی کمی نوشید. خیلی داغ نبود. بیشتر نوشید. پولکی ها را جوید. یکی اش لای دندان آسیا سمت چپش گیر کرد. با زبان آزادش کرد و بقیه چایی اش را خورد. احساس نشاط کرد. لیوانِ هنوز گرم را داخل دستانش گرفت. به خود جرأت داد و پرسید:
- کمکی ازم برمی یاد؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114