#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_نه
🔹مسئول کتابخانه از اتاق بغلی، بیرون آمد و پشت پیشخوان ایستاد. نامه ای را به ضحی تعارف کرد و گفت:
- اینو خانم وفایی دادن بدم خدمتتون. هر چند تا کتاب که مایل باشید می تونین امانت ببرید تا یک ماه
🔸ضحی تشکر کرد و مکان نمازخانه را پرسید. از در کتابخانه که بیرون آمد به سمت چپ رفت. راهرو بزرگ شیب دار را پیدا کرد. آن را بالا رفت و به همکف رسید. از راهرو خارج نشد. ادامه اش را گرفت و بالا رفت و به طبقه اول رسید. داخل سالن طبقه اول شد. سمت راستش، راهرویی بود. از همان در ورود، عکس نوشته های حدیثی با فاصله کمی از هم، روی دیوارها نصب شده بود. دو سه تایی را خواند. اذان تمام شد و صدای اقامه گفتن آقایی بلند شد. سرعتش را زیاد کرد. نامه درون دستش کمی خم شد. به انتهای راهرو نرسیده، صدای اقامه واضح تر شد. سمت چپ را نگاه کرد و داخل دری شد که دو لنگه اش باز بود. راهروی کوچک دیگری هم آنجا بود. سمت راستش، یک در بود که صف های جماعت آقایان پیدا بود و کفش های مردانه ای که جلوی در، بازار گرمی کرده بودند. دنبال کفش های زنانه گشت. جوانی که در حال کندن کفش بود، متوجه مکث ضحی شد. گوشه ای برای کفش های جفت شده اش پیدا کرد و گفت:
- در خواهران جلوتره.
🔹ضحی از جا کنده شد و به انتهای راهرو دوید. قدقامت الصلوه گفته شد. کفشش را در آورد. وقتی برای جفت کردن نداشت. سریع داخل شد و با جمعیت بسیار پرسنل، مواجه شد. تعجب کرد. صدای تکبیر امام جماعت بلند شد. ردیف آخر، جایی پیدا کرد. مُهر نگذاشته و نامه به دست، قامت بست.
🍀 امام جماعت به سوره دوم رسیده بود و کوثر را می خواند. ضحی دست چپش را بدون حرکت دادن بقیه بدنش داخل جیب کناری کیفش کرد. سجاده کوچکش را در آورد. همه رکوع رفتند. ذکر را گفت و به رکوع رفت. دست راستش نامه بود و دست چپش سجاده. طوری آن ها را لای انگشتانش گرفته بود که مانعی برای گرفتن سرزانوانش نباشند. ذکر را سه بار تکرار کرد." سبحان ربی العظیم و بحمده." از خم شدن در برابر خدای پاک و با عظمت، احساس افتخار کرد. صلواتی فرستاد و بعد از امام جماعت، از رکوع سربلند کرد. در حال رفتن به سجده، پاکت نامه را جلویش گذاشت. مهر را به سرعت از سجاده در آورد و سجده کرد.
☘️ذکر سجده را به خاطر معطل شدنش، نتوانست بیش از یک بار بگوید. از سجده بلند شد. امام جماعت مجدد به سجده که رفت، او هم دست بر زمین گذاشت. ذکر را گفت و بوی عجیبی را استشمام کرد. انگار همان بوی یاس رازقی داخل اتاق خانم دکتر بحرینی بود. مجدد ذکر سجده را گفت: "سبحان ربی الاعلی و بحمده اللهم صل علی محمد و ال محمد." دوست داشت همیشه صلوات را بفرستد. زمان هایی که وقت داشت حتما در هر رکوع و سجده ذکر صلوات را می گفت بلکه به برکت این ذکر، نمازهایش را قبول کنند. امام که از سجده بلند شد، او هم بلند شد و باقی نماز را در کمال آرامش، اقامه کرد.
🌸یک ربع بعد، از بیمارستان بیرون آمده بود و آن طرف خیابان، منتظر تاکسی بود. هنوز حال و هوای متفاوت بیمارستان از وجودش بیرون نرفته بود. طبقات دیگر را هم بعد از نماز، وقتی از آن راهروی شیب دار بالا و پایین می رفت، نگاهی انداخت. دیوارهای سالن همه طبقات، پر بود از تصویرنوشته های زیبای حدیثی که متناسب با هر بخش، انتخاب شده بود. گل های رونده پوتوس که دیوارهای سفید بیمارستان را تزیین کرده بود؛ برگهای سبز بزرگ و پهنی داشتند که تا به حال این طور ندیده بود. پُربرگ و درشت. احساس آرامش و سکونی که در بیمارستان داشت با وارد شدن به خیابان، از بین رفته بود و حالا، یادش افتاد که قبل از وارد شدن به اتاق ریاست، گوشی را روی بیصدا گذاشته بود. تاکسی از جلویش رد شد و ایستاد. دنده عقب گرفت. ضحی میدان پروانه را به عنوان مقصد گفت. تاکسی خالی بود و به راحتی قبول کرد. ضحی به محض نشستن، در کیفش را باز کرد. گوشی را که برداشت نامه باز نشده را دید. بالکل فراموش کرده بود. گوشی را چک کرد. باز هم سحر موقع نماز زنگ زده بود. به این کارش تاسف خورد. پاکت نامه را باز کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114