💫سلام امام زمان
🌺 آقاجان رزق های مادی و معنوی همگی به دستان نازنین شما سپرده شده است.
از خزانه کرم و بخششت چیزی کم نخواهد شد به هر که بدهی و به هر اندازه بدهی
🍀ای آخرین ذخیره الهی بر روی زمین به در خانه تان آمده ام تا رزق را گدایی کنم
اکنون که به درگاه کریم آمده ام به کم قانع نیستم.
🌸مهدی جان ظهور، حضور و آمدنتان را به زودی نصیبمان گردان. ما را در زمره أینَ الرجبیون قرار بده . رزق شهادت به ما بده. بودن در رکابتان و سربازی در کنارتان را برایمان روزی بگردان. گوش و چشم و دلی را به ما بده که بشنویم و ببینیم و درک کنیم آن چه که خوبان عالم می شنوند و می بینند و درک می کنند. رضایت خدا و رضایت خودتان را نصیبمان گردان. ما را پاک به مهمانی خدا برسان. دعا و نگاه خاصه تان را نصیبمان بگردان.
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ مادر
🌸کناره پنجره نشسته بود و به ستاره های درخشانی که به او چشمک می زدند، نگاه می کرد. شب را دوست داشت. چرا که یک حس آرامش به او هدیه می کرد.
- به یاد روزهای خوش کودکی اش افتاد که مادر قربان صدقه اش می رفت. تا جایی که همیشه هوای او را بیشتر از پسرها داشت. وقتی هم آن ها اعتراض می کردند، کلی روایت و حدیث می آورد که دختر مثل گل است. حساس و لطیف. از گل کمتر نباید به او گفت. حتی اول هدیه او را می داد و بعد به سراغ برادرانش می رفت.
🍀چه روزهای شیرینی بود آن روزها، با این حرف های مادر احساس خوشایندی به او دست می داد. وقتی هم که مادر به زیبایی صدایش می کرد قند توی دلش آب می شد. دخترکم، نازنینکم ... یک حس شادی و شعف به او دست می داد. خدا او را ببخشد با اینکه صدای مادر را می شنید؛ اما جواب مادر را دیر می داد. دوست داشت آن شادی ادامه داشته باشد.
- آهی سوزناک کشید و با خود گفت: چه زود سایه مادر از سرم برداشته شد. چه زود بی مادر شدم. بغض راه گلویش را بسته بود. قطرات اشک مثل سیل، روانه گونه های سرخش شده بود.
🌺به یاد آورد آن لحظه ای که برادر به او خبر داده بود حال مادر خوب نیست کاش خودت را برسانی. با آمدن همسرش به خانه و شنیدن ماجرا با عجله راهی سفر شدند. متأسفانه وقتی به مقصد رسیدند، که دیگر دیر شده بود، مادر تنهایش گذاشته بود. آرزو می کرد که ای کاش یکبار دیگر صدایش را می شنید که او را صدا می کرد.
🔹پیامبر اعظم(صلی الله علیه و آله و سلم): خَيْرُ اَوْلادِكُمْ اَلْبَناتُ؛ بهترین فرزندان شما دختران هستند.
📚مستدرک الوسائل، ج15، ص116، ح17708.
#محبت_مادر
#محبت_به_فرزندان
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_دو
🔹ضحی نگاه پر مهرش را به پدر دوخت. خیلی وقت بود پدر را اینطور عمیق نگاه نکرده بود. آیه که تمام می شد، پدر نفس می کشید. صدای تیک تاک ساعت کوچک روی طاقچه، نوید شروع آیه بعدی را می داد و پدر آیه بعد را تلاوت می کرد. آیات را شمرده شمرده می خواند. نه آنقدر آهسته که ملالت آور باشد. به گونه ای که انگار دارد با آیات حرف می زند. آن را فهم می کند. انگار با آیات عشق بازی می کند. ضحی از این فکر، خوشش آمد. لبخند روی لبش آمد. همان جا دم در، نشست. به دیوار تکیه داد و زانوانش را داخل شکمش جمع کرد. مادر تخت را مرتب کرده بود و ملحفه سفید تمیزی را روی تخت کشیده بود.
🌸به دیوار اتاق نگاه کرد. همه چیز برایش طراوت خاصی داشت. تابلو یا فاطمه الزهرایی را که دایی هدیه داده بود بالای تخت دو نفره پدر و مادرش بارها دیده بود اما آن لحظه، تفاوت خاصی داشت. انگار حروف نام مبارک خانم، برق می زد. انگار آن گل های اسلیمی کنار اسم خانم، به حرکت در آمده بودند و دور نام خانم را طواف می کردند. همه چیز برایش زنده شده بود. برگ های گل حسن یوسفی که لب طاقچه بود، ساعتی که تیک تاکش لابلای صدای تلاوت پدر بلند می شد، کتاب های پدر که هر روز، مقداری از آن ها را مطالعه می کرد و حتی نقش های قالی ای که پدر روی آن، دو زانو نشسته بود، زنده شده بودند. انگار همه روح داشتند.
🍀ضحی از درک این زندگی و حیات، آرامش خاصی پیدا کرد. آیت الکرسی خواند و به پدر فوت کرد. دستانش را روی زمین گذاشت و آرام و چهاردست و پا، از دم در اتاق فاصله گرفت و برخاست. مادر با سینی چای، روبرویش سبز شد. یک لحظه جا خورد. مادر سینی چای را تعارف ضحی کرد. لیوان دسته دار مخصوصش را با دوتا پولکی برداشت و تشکر کرد. آرام در گوش مادر گفت:
- حاضر بشین با هم بریم بیمارستان. شما یک آزمایش بدید برای ورم پاتون. منم یک کاری دارم انجام بدم. تا ده دقیقه دیگه بریم. باشه؟
🔹مادر مخالفتی نکرد. می دانست وقتی ضحی می گوید آزمایش بدهیم یعنی لازم است و لازم هم نباشد، برای برطرف کردن نگرانی دخترش، این کار را می کرد. پاهایش درد می کرد. پهلوی سمت راستش هم درد خفیفی داشت و به سمت کمر تیر می کشید. فکر نمی کرد مشکل خاصی باشد. چند روز پیش موقع رفتن به جلسه قرآن هفتگی، یادش رفته بود شال کمری اش را بردارد و باد خورده بود و لابد برای همین درد می کرد.
🌸ضحی مادر را بوسید و به اتاقش رفت. بدون اینکه چراغ اتاق را روشن کند، پشت میز مطالعه نشست. میزی که از نوجوانی، همدم درس خواندن هایش بود. لیوان چایی را گوشه سمت راست میز، نزدیک لبه گذاشت. کشوی کوچک میز را باز کرد و برگه آ چهاری را برداشت. خودکار مشکی رنگ را از جا مدادی اش در آورد. به تصویر قاب شده "بقیه الله خیرلکم" روی میزش خیره شد. ماهیچه های صورتش در هم پیچیده شد و چشمش به اشک نشست.
🍀بعد از چند دقیقه ای که با تصویرقاب شده حرف زد، اشک هایش را با سرانگشتانش پاک کرد. برگه را روبرویش کمی جا به جا کرد. آرام زمزمه کرد: "بسم الله الرحمن الرحیم.. افوض امری الی الله.. ان الله بصیر بالعباد.." دلش گرم شد. "خدایا تو بر تمام چیزهایی که بر من می گذرد بینا هستی. به تو می سپارم.." دستش را روی برگه گذاشت. نوک خودکار مشکی را نگاه کرد و بالای صفحه نوشت: ب . خواست بسم الله بنویسد اما یادش افتاد قرار است به چه کسی این نامه را بدهد و مگر او حرمتی برای بسم الله قائل می شود؟ احتیاط کرد. حرف ب را کشید و به جایش نوشت: بــــه نام او. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نامه سه خطی را امضا کرد. تا زد و داخل پاکت گذاشت و رویش نوشت: خدمت ریاست محترم بیمارستان آریا.
🔹به صندلی تکیه داد. لیوان چای را از لبه میز برداشت. هر دو پولکی را داخل دهان گذاشت و جوید. صدای خرد شدن پولکی ها در مغزش چقدر شبیه صدای خردشدن شخصیتش بود. صدایی که در طول این سالها، بارها آن را شنیده بود. اما مزه پولکی شیرین بود. گذاشت آرام آرام شیرینی پولکی به جانش بنشیند. همه را قورت داد و بعد، چایی را تلخ تلخ نوشید. دهانش تلخ شد. با خود گفت: " این مزه تلخی را به یاد داشت باش. همدم روزهای آینده ات." از جا برخاست. برای بردن لیوان و تجدید وضو، به آشپزخانه رفت. مادر در حال پوشیدن روسری مشکی رنگش بود. وضو گرفت. لیوان را به سرعت شست و به اتاق رفت تا حاضر شود و مادر، معطل او نماند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💫به نام خدای کعبه
🕋چه شب و روز خجسته ای است همان شب و روزی را می گویم
که اجازه دادی به یکی از بهترین فاطمه هایت وارد خانه ات شود.
آن هم نه به صورت عادی و از در، بلکه دیوار باید شکاف بردارد.
🍀تا باز هم گواهی باشد بر عظمت بوترابت بنده مخلص درگاهت.
قربان نام و یاد علی(علیه السلام) که هر چه داریم از اوست.
او که پدر آسمانی مان هست.
🌺خدای عزیز و مهربان، جسم و روحمان را پیوند بزن بر دستان نورانی اش،
بر قلب رئوفش، بر نگاه پدرانه اش که اگر چنین شود خوشا به حالمان.
🌷میلاد باسعادت مولی الموحدین امیرالمؤمنین امام علی(علیه السلام) بر شما مبارک باد 🌷
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
#مناسبتی
#میلاد_مولود_کعبه
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام بر تو ای فرزند کعبه
🌺آقاجان مبارکتان باشد میلاد باسعادت پدر بزرگوارتان مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(علیهما السلام)
✨عزیز دل مرتضی شما «کُلُّهُم نورٌ واحدٌ» هستید با آن دل رئوفتان بر ما زمینیان رحم کنید.
از همه طرف شیاطین جن و انس بر ما هجوم آورده اند.
نفس ما بیچارگان یارای مقابله با آن ها را ندارد
امیدش فقط به یاری شما بندگان مخلص خداست.
🕋مهدی جان ای پدر آسمانی مان،
همانگونه که پدرِ عزیزتان از کعبه ظهور کرد و حضورش نورانیت را به ارمغان آورد.
آقا جان از کعبه ظهور کن و نورانیت را به تمام جهان هدیه کن.
🌸میلاد باسعادت مولی الموحدین، یعسوب الدین، امیر عالم امکان، شرف و عزت دین ،آقامون امیرالمومنین علی علیه السلام و روز پدر مبارک باد🌸
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان (ارواحناله الفداء)
#مناسبتی
#میلاد_مولود_کعبه
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌺الإمامُ عليٌّ عليه السلام :بِرُّ الوالِدَينِ مِن أكرَمِ الطِّباعِ .
🌸امام على عليه السلام : نيكى به پدر و مادر، از ارجمندترين خصلت هاست.
📚بحار الأنوار : 77/212/1
🌼میلاد امام علی (علیه السلام) و روز پدر بر شما مبارک باد.🌼
#حدیثی
#مناسبتی
#میلاد_امام_علی علیه السلام
#روز_پدر
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام بر ماه منیر اهل بیت(علیهم السلام)
🌺آقاجان شاید امروز نجف بودی و در کنار مرقد مطهر پدر بزرگوارتان حضرت علی(علیه السلام)
🍀مهدی جان خوشحالم که امروز دلتان به یمن مولودش شاد بود و بر خود می بالیدی به وجود نازنینِ پدرتان
🌸آقاجان می شود امشب در کنار مرقد امام حسین(علیه السلام) در مناجاتتان و راز و نیازتان و در میان اشک و ناله تان مضطرانه ظهورتان را از خدا بخواهی تا چشممان به جمالتان روشن شود؟! آمین یا رب العالمین
#صمیمانه_با_امام
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_شبانه
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_سه
🔹ماشین را جلوی بیمارستان نگه داشت. مادر پیاده شد. صندلی های محوطه جلوی بیمارستان را نشان مادر داد و برای پیدا کردن جا پارک، جلوتر رفت. ماشین را داخل دو کوچه جلوتر پارک کرد و به سرعت خود را به بیمارستان رساند. مادر روی صندلی نشسته بود. قبل از اینکه نگهبان بیمارستان بخواهد نسبت به حضور ضحی واکنش نشان بدهد و مادر این واکنش را ببیند، جلو رفت و گفت:
- مادرمو برای آزمایش آوردم. چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشه.
🔻نگهبان نگاهی به مادرضحی کرد و اجازه ورود داد. ضحی به سمت مادر رفت. دستش را گرفت و کمکش کرد. سراشیبی آزمایشگاه را پایین رفتند. ضحی نسخه ای که در دفترچه مادر نوشته بود را به مسئول پذیرش آزمایشگاه داد و کنار مادر منتظر ماند. پرستار اسمشان را صدا زد. ضحی به مادر کمک کرد تا روی صندلی بنشیند. می دانست که مادر درد دارد اما چیزی نمی گوید و ترجیح می داد کمک کند. زهرا خانم هم از دلسوزی های دخترش لذت می برد و مانع کمک کردنش نمی شد. راه رفتن هم برایش راحت تر می شد. فکر کرد دیگر باید عصایی که جواد برایش خریده است را از کمد بیرون بیاورد و دست بگیرد. آستینش را بالا داد. پرستار دنبال رگ مادر گشت. ضحی خم شد و به مادر گفت:
- تا شما آزمایش می دین، منم سریع کارمو انجام بدم و بیام.
🔸 پرستار رگ مادر را پیدا کرد. گارو کشی آبی رنگ را از روی میز برداشت و بالای آرنج زهرا خانم بست. بستش را جا داد و یک ضرب، آن را سفت کرد. رگی که پیدا کرده بود را با نوک انگشت، لمس کرد. سرسوزن را به نرمی وارد رگ کرد و خونگیری را شروع کرد. مادر زیر لب ذکر گفت.
🔻ضحی پله ها را دوتا یکی کرد. نمی خواست در آسانسور، با کسی روبرو شود. به اتاق ریاست در طبقه سوم رسید. در زد و وارد شد:
- آقای دکتر پرهام تشریف دارند؟
- بله اما در اتاق دیگه شون هستند. امری دارید بفرمایید خانم دکتر؟
- نامه استعفامو آورده بودم خدمتشون. لطف می کنید زحمتشو بکشید؟
- خواهش می کنم.
🔹نامه را داد و از اتاق بیرون آمد. دیگر نگران چیزی نبود. آرام شده بود اما شاد نبود. جلوی در آسانسور ایستاد. دکمه را فشار داد و منتظر شد. منشی پرهام از اتاق بیرون آمد. نامه را جلوی ضحی گرفت و گفت:
- آقای رئیس فرمودند خودتون تشریف ببرید پایین خدمتشون بدید.
ضحی نامه را پس گرفت و به منشی که در حال رفتن به اتاقش بود، نگاه کرد. از رفتن با آسانسور، منصرف شد. پله ها را گرفت و به طبقه همکف رفت. روی پله آخر ایستاد. بسم الله گفت. نامه را از زیر چادر بیرون گرفت و به سمت اتاق رئیس، حرکت کرد. در بسته بود. در زد. صدای پرهام بلند شد. در را باز کرد و سلام داد. پرهام با تکان دادن سر، جوابش را داد. ضحی در را باز گذاشت و وارد اتاق شد. نزدیک میز بزرگی که دکتر پرهام پشت آن نشسته و خودش را مشغول بررسی پرونده ای نشان می داد؛ رفت. نامه را جلوی پرهام، روی میز گذاشت.
- چرا استعفا خانم دکتر؟ شما که دیشب جون ی نوزاد رو نجات دادین باید تشویقی بگیرین نه اینکه نامه استعفا بنویسین.
🔻ضحی می دانست که حرفهای پرهام چیزی جز متلک پراکنی نیست؛ جواب داد:
- تشویقی مو که همون دیشب دادین و گفتین تو خونه استراحت کنم. ممنونم.
دکتر پرهام، سرش را بالا آورد تا نیشخندی که روی صورتش بود را به خورد ضحی بدهد. نامه را برداشت. آن را خواند. خوشحال بود که خود ضحی استعفانامه اش را نوشته و او را مجبور به درگیر شدن با هیئت مدیره نکرده بود. پرسید:
- دلیل استعفاتون چیه؟ می دونین که هر کاری تو این بیمارستان روی اصوله. هیئت مدیره دلیل می خاد.
🔸ضحی نگران مادر بود و زودتر می خواست کار را یکسره کند. با گفتن مشکلات شخصی، جواب پرهام را داد. پرهام آن را زیر برگه استعفانامه ضحی نوشت. کاغذکوچکی برداشت و چیزی روی آن نوشت و گفت:
- براتون تشریقی نوشتم. یک برگه معرفی نامه هم به هر بیمارستان یا درمانگاهی که بخواهید می گم منشی بنویسه. امیدوارم موفق باشین.
🔺مشخص بود پرهام در دلش جشن گرفته. ضحی برگه را از پرهام گرفت. چند دقیقه ای صبر کرد تا برگه معرفی نامه را منشی پرینت بگیرد و پرهام امضا کند. آن را هم گرفت و از اتاق بیرون رفت. فکر کرد چه راحت او را کنار گذاشتند! حتی سعی نکرد از رفتنش جلوگیری کند. حتی ابراز ناراحتی از رفتنش هم نکرد. بغضش را فرو خورد و معرفی نامه را داخل کیف گذاشت. برگه را گرفت و به سمت کارگزینی رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫به نام خداوند متعال
🖊ای قلم بنویس و با شرمساری بنویس!
🌺بنویس ماه رجب، ماه عزیزِ خدا به نیمه رسید و دلِ من هنوز غافل است.
بنویس ماه استغفار، به نصفه رسید و روحِ من هنوز آلوده به گناه است.
بنویس ماه ورود به ماه شعبان، به نصفه رسید و جانِ من هنوز فرسوده است.
🌸بنویس ندای أینَ الرَجبیّون فرشتگان، به نصفه رسید و گوشِ من همچنان ناشنوا است.
بنویس صوت دل آرای صاحب زمان می آید و گوشِ من همچنان بی لیاقت است.
بنویس رایحه عطرآگین حضور حضرت باران می آید و چشمِ من همچنان نابینا است.
✨خدای عزیز تمام وجودم را به فضلَت گره می زنم تا بر این بنده عاصی ترحم بفرمائی و پاکم گردانی و در ظهور زیباترین گل هستی تعجیل نمایی.
آمین یارب العالمین
#مناجات_با_خدا
#جمعه_ظهور
#أینَ_الرَجبیّون
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_چهار
🔹 تسویه حساب کردن زمان می برد. معطل نشد. ضحی که پول نمی خواست. کار تسویه را ناتمام گذاشت و به سمت آزمایشگاه رفت. مادر آنجا نبود. از پرستار پرسید و به سمت سرویس بهداشتی طبقه همکف رفت. مادر را دید که نزدیک اتاق رئیس، ایستاده است. چهره مادر در هم رفته بود. جلو رفت. پرهام با خنده های بلند داشت پشت تلفن از استعفای ضحی حرف می زد و خوشحالی اش را ابراز می کرد. نفهمید مادر چه چیزهایی شنیده است اما معلوم بود حرفهای خوشایندی نبوده. دست مادر را گرفت تا به خانه بروند. دل و دماغ حرف زدن نداشت. مادر هم سکوت کرده بود. قدم های هر دو، سنگین و آرام بود. از حالا به بعد، باید فکری برای روزهای خالی اش می کرد.
🔸جواب آزمایش اورژانسی را تلفنی گرفت. همان طور که فکر می کرد، کلیه مادر درست کار نمی کرد و مایع اضافی در پاها تجمّع کرده بود. به اتاق پدر رفت. روی تخت، کنار مادر نشست. زیر پاهای مادر بالشتی گذاشت و مشغول ماساژ پاها شد. پدر روی صندلی راحتی زاویه اتاق، مشغول مطالعه بود. چند دقیقه ای از حضور ضحی نگذشته بود که کتاب را بست. از روی صندلی بلند شد و کنار ضحی، روی تخت نشست. به دستان و نحوه ماساژ دادن نگاه کرد و همان کار را برای پای دیگر زهرا خانم انجام داد. دستان قوی و قدرتمند حاج عبدالکریم لبخند را به لبان مادر آورد:
- ماشاالله حاجی. پای ی پیرزن افتاده زیر دست پهلوون.
- زنده باشی حاج خانم. پیرزن کجا بود. این ورم ها هم می خوابه ان شاالله . نگران نباش.
🔹ضحی که موقعیت را مناسب دید، جواب آزمایش را به صورت ساده برای مادر و پدر گفت. روند درمان را توضیح داد و کارها و غذاهایی که باید و نباید بخورند را اسم برد.
- در کل مامان جون، هر چیزی که سدیم داره یعنی نمک، مصرف نشه بهتره. این هایی که گفتم هم چون داخلش سدیم داره فعلا ترک کنین تا چند روز دیگه ببینیم بهتر می شه یا نه. دم نوش هاتون هم خوبه. فقط یک کمی دارچین و آب لیمو و از این چیزهایی که ادرار رو زیاد می کنه به غذاتون بزنین هم خوبه.
🔸ضحی نخواست بیشتر از این توضیح بدهد. توضیح زیاد، مادر را نگران می کرد. دستان مادر را به بهانه معاینه تورم گرفت و بوسید. روی صورت گذاشت. نفس عمیقی کشید و مجدد بوسید. مادر هیچ مقاومتی برای نبوسیدن دستانش نکرد. خوب می دانست چقدر این بوسه ها به دخترش آرامش می دهد و چه برکاتی برایش در پی دارد. دستانش را که از لب های دخترش فاصله گرفته بود، روی موهای بافته نشده ضحی برد و نوازشش کرد. اشک ضحی جاری شد. انگار می خواست تمام بغضی که از بیمارستان با خود نگه داشته بود را در آغوش پر مهر مادر خالی کند. مادری که جز مهر و محبت از او چیزی ندیده بود. حاج عبدالکریم مشغول خواندن سوره حمد شد. کمی صدایش را بلند کرد که آرامش آیات قرآن به قلب دخترش بتابد و شفا به پاهای همسرش. دست از ماساژ برنداشته بود و مرتب حمد می خواند.
🌸صدای تلاوت پدر که بلند شد، دانه های اشک ضحی، به رودی کوچک تبدیل و جاری شد. وقتی پیش پدر و مادر بود هیچ خجالتی نمی کشید. مادر هر چه شنیده بود را به پدر گفته بود و حالا هر دو حدس می زدند بغض ضحی برای چه ترکیده است. بغضی که قریب به هشت سال، بروز نداده بود. با صدای گریه ضحی، طهورا و حسنا هم به اتاق پدر آمدند. هر دو کنار ضحی نشستند و خواهرشان را نوازش کردند. با چشم و ابرو علت را از مادر پرسیدند. مادر چیزی نگفت. ضحی از آغوش مادر بیرون آمد. دستان خواهرانش را گرفت. با چشمان قرمز و صورت به اشک نشسته اش، نگاه قدرشناسانه کرد. سرش را زیر انداخت و با صدایی که به زور، جلوی لرزشش را می گرفت گفت:
- ببخشید تو این سالها خیلی خودخواه بودم.
🔹طهورا و حسنا تعارفات معمول را مانند یک نمایش از پیش نوشته شده انجام دادند و همین هماهنگی ناخودآگاهی که بین آن دو بود، ضحی را به خنده انداخت. چهره این دو خواهر کوچک تر ضحی، مثل دو قلوها، شباهت بسیار زیادی به یکدیگر داشت. رفتارشان هم در اکثر موارد شبیه هم می شد. حسنا که لبخند ضحی را دید، از روی تخت مادر بلند شد. به گوشه اتاق رفت و روی صندلی راحتی پدر نشست. پاهایش را جمع کرد و چهارزانو، کتاب تستی را که از اتاق با خود آورده بود، روی دست گرفت و مشغول حل کردن شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫السلام علیک یا صاحب الزمان
🍀آقاجان دوست دارم لحظات عمرم با یاد و نام خودتان سپری شود و برکت و نورانیت یابد.
🏴مولی جان خواهشی دارم خودتان برایمان استغفار کنید. همانند حضرت یعقوب که برای فرزندانش در نیمه های شب استغفار نمود؛ ای پدر آسمانی ام شما نیز این فرزند جاهل را دریاب و در بهترین ساعات سحر برایش آمرزش طلب کن.
🏴مهدی جان دوست دارم برایتان همانند زینب(سلام الله علیها) ولایت مداری کنم. می خواهم حضرت زینب را اُلگو قرار دهم می دانم گنهکارم؛ ولی آقاجان یک نگاه و یک دعایتان گناهان زیادی را بیامرزد.
🍀عزیز دل مصطفی شنیدم که فرمودید: «به شیعیان و دوستان بگویید که خدا را به حق عمه ام حضرت زینب قسم دهند، که فرج مرا نزدیک گرداند ».
آقا جان خدا را قسم می دهم به حق عمه ات زینب که فرج تان را نزدیک گرداند. آمین یارب العالمین.
🏴شهادت اسطوره صبر حضرت زینب کبری سلام الله علیها بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد🏴
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناسبتی
#رحلت_شهادت_گونه_حضرت_زینب
#تولیدی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114