eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام فرشته
🎁ضحی کادو را باز کرد. لباس صورتی کمرنگ با شکوفه های رنگارنگی که روی آستین، از سرشانه تا پایین چاپ شده بود را برداشت. بوی گل مریم می داد. عطر گل مریم و یک لباس کوچک دیگر، از لای لباس داخل جعبه افتاد. تشکر کرد و لباس صورتی را آن طرف تر گرفت. چشمش به لباس صورتی کوچکی افتاد که در کنار عطر، داخل جعبه بود. لبخند روی لب عباس، باعث شد دست ببرد و آن لباس کوچک را هم بردارد. بلیز شماره یک نوزادی صورتی با طرح شکوفه های سفید بود. صبر کرد تا خود عباس توضیح دهد اما عباس رانندگی اش را می کرد و فقط لبخند، تحویلش داد. 🌸عطر گل مریم را برداشت. درش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. طعم بوی خوشش را ته گلویش احساس کرد. در عطر را بست. آن را داخل کیفش گذاشت و تشکر کرد. - ممنونم واقعا عباس جان. انتظارشو نداشتم خصوصا این وقت صبح. - خواهش می کنم. با یک آتش نشان ازدواج کنی انتظار خیلی چیزها رو نباید داشته باشی دیگه 🔹هر دو خندیدند. نگاه ضحی به دست چپ عباس افتاد که پوستش تغییر رنگ داده بود و زیر آستین بلند مخفی شده بود. - دستت چیزی شده عباس؟ - این؟ نه چیز خاصی نیست. ی سوختگی جزئیه. دکتر دیده. نگران نباش. نپرسیدی اون لباس بچه چیه؟ - دوست داشتم خودت بگی. - قولیه که بهت داده بودم. اگه موافق باشی، با مادرم صحبت کردم. آخر همین هفته ی زیارت بریم و بعدش هم .. - مامان گفتن بهم. مخالفتی ندارم. فقط باید از بیمارستان مرخصی بگیرم که مطمئنا می دن. 🔸ضحی یاد حرف دایی افتاد و فکر کرد چطور فرهمندپور را بپیچاند که حسادتش گُل نکند. به اخلاقش آشنا نبود و فقط کمی تحکمش را در رفتار با فرانک دیده بود. عباس سرعت ماشین را کم کرد و نزدیک بیمارستان بهار، متوقف شد - پس اگه موافق باشی، به بابا زنگ بزنم. هر وقت تونستی برای چیدن وسایل هم بریم خونه. کی بیام دنبالت؟ - زحمت نکش. خسته ای. شما استراحت کن. بعد از شیفت و کلاس بعد از ظهر و یکی دو ساعت کار گروهمون، می رم خونه ی دوش می گیرم و می یام ان شاالله. - رفتی خونه بهم خبر بده بیام دنبالت. می خوای بریم خرید؟ 🔹ضحی هم مثل همه خانم ها، با شنیدن این جمله، خندید و گفت: - خرید هم خوبه. باشه. بازم ممنون به خاطر هدیه ها. غافلگیری شیرینی بود. هم عطر. هم بلیز و هم لباس نوزاد. - قابل شما رو نداره. روز خوبی داشته باشی. 🍀عباس قرآن را از جلوی فرمان برداشت و جلوی ضحی گرفت. بعد از بوسه ای که ضحی به قرآن زد، آن را دور سرش چرخاند و قرآن را بوسید. ضحی تشکر کرد و از ماشین پیاده شد. جعبه هدیه اش را روی صندلی گذاشت و گفت: - اشکالی نداره بزارم اینجا؟ به کسی ندیش ها 🔹هر دو خندیدند. عباس فرمان را چرخاند و ماشین را به سمت خیابان حرکت داد. ضحی چادرش را محکم تر گرفت و به سمت بیمارستان، چرخید. بسم الله گفت و از نگهبانی داخل شد. مشغول خواندن آیت الکرسی شده بود که مردی بچه به بغل، به سرعت از کنارش رد شد و وارد اورژانس شد. پله های بیمارستان را بالا رفت. کیفش را داخل کمد گذاشت و قفل کرد. روپوش سفیدرنگش را پوشید. کارت بیمارستان و مُهر پزشکی و خودکارش را داخل جیب گذاشت. چادرش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد. 🔸با بسته شدن در اتاق، قفل روی کلید را زد و در را قفل کرد تا مثل آن روز، با دیدن فرهمندپور یا فرد دیگری داخل اتاقش، غافلگیر نشود. هنوز تا شروع ساعت کاری اش ده دقیقه مانده بود. روبروی تابلوحدیث روی دیوار ایستاد و مشغول خواندن شد: 🌸پيامبر صلي الله عليه و آله به پزشكى فرمودند : أللّه ُ الطَّبيبُ ، بَل أنتَ رَجُلٌ رَفيقٌ ، طَبيبُها الَّذي خَلَقَها ؛ كنزالعمّال ، ح 28102 🍀پيامبر صلي الله عليه و آله به پزشكى فرمودند : خدا طبيب است و تو ياورى مهربان هستى . طبيب درد، كسى است كه آن را آفريده است . 🔹لبخند روی صورت ضحی پهن شد. احساس کرد آن پزشکی که پیامبر با او حرف زده است، او بوده. حس خوش مورد خطاب واقع شدن آن هم توسط پیامبر عزیز و دوست داشتنی و مهربان، با کلام الهی شان، انرژی زیادی به ضحی داد. بی توجه به شروع نشدن ساعت کاری اش، به سمت اورژانس حرکت کرد. صدای جیغ و گریه کودکی از طبقه دوم، به گوشش رسید. - بسم الله. خدا به خیر کنه. 🔻ضحی پله ها را سریع تر پایین رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام بر تو ای همدم همیشگی ام 🍀آقاجان کی گفته تو غائبی؟ غائب از آن من است تماما، و تو ای عزیز زهرا حاضر حاضری. 🌸گوش جانم می شنود دعاهایت را در حقم، چشم دلم می بیند اشک هایت را بر گناهانم، و در بزنگاهها دستگیری ات را با تمام وجود حس می کنم. 🌼پدر مهربانم ممنونم که فرزند ناخلف خود را یاری می رسانی، و امید دارم با نگاه ولایی تان جان و دل من هم از غیبت به حضور رسد، تا ببیند آنچه را که تا به حال ندیده و بشنود آنچه را که نشنیده است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💧قطره ای از دریا: آیه ای که خداوند متعال در آن هفت مرتبه به انسان لطف کرده است. 📖وإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِى عَنِّى فَإِنّى قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الْدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِى وَ لْيُؤمِنُوا بِى لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ‏ (بقره/186) 🌺و هرگاه بندگانم از تو درباره من پرسند (بگو:) همانا من نزدیكم؛ دعاى نیایشگر را آنگاه كه مرا میخواند پاسخ میگویم. پس باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان آورند، باشد كه به رشد رسند. 🍀نکته ها 🌸برخى افراد از رسول خدا صلى الله علیه وآله مى ‏پرسیدند: خدا را چگونه بخوانیم؟ آیا خدا به ما نزدیك است كه او را آهسته بخوانیم و یا اینكه دور است كه با فریاد بخوانیم؟! این آیه در پاسخ آنان نازل شد. 🌼دعا كننده، آنچنان مورد محبّت پروردگار قرار دارد كه در این آیه، هفت مرتبه خداوند تعبیر خودم را براى لطف به او بكار برده است: اگر بندگان خودم درباره خودم پرسیدند، به آنان بگو: من خودم به آنان نزدیك هستم و هرگاه خودم را بخوانند، خودم دعاهاى آنان را مستجاب میكنم، پس به خودم ایمان بیاورند و دعوت خودم را اجابت كنند. این ارتباط محبّت ‏آمیز در صورتى است كه انسان بخواهد با خداوند مناجات كند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️بالاترین یاری رساندن 🌺یاری رساندن به دیگران از اموری است که در اسلام به آن سفارش شده است. انواع یاری رساندن ها را می توان در نظر گرفت مالی، علمی، فکری، عقیدتی و... دایره افرادی هم که می توان یاری رساند گسترده است: خانواده، دوست، همسایه، و ... 🍀این ها که گفتیم همه درست؛ ولی یک یاری رساندن هست که از همه این ها بالاتر است، هم خود یاری بالاترین هست و هم شخص یاری شونده برترین است. تمامی خوبان عالم هم در فکر چنین یاری و چنین یاری شونده ای هستند. می خواهم بالاتر بگویم فرشتگان الهی وپیامبران الهی هم او را یاری می کنند. از این هم بالاتر خدا نیز او را یاری می رساند. حالا دوست داری او را یاری کنی؟ درست حدس زدید یاری رساندن به امام را می گویم چه در زمان غیبت و چه در زمان ظهور . 🌸کسی در زمان ظهور می تواند او را یاری رساند که از همین الان در فکر و تلاش یاری رساندن است. تصور کن زمان ظهور را؛ همان زمان که حضرت عیسی علیه السلام هم به یاری او می آید، و چه شیرین باشد تو هم در صف یاری رسانندگانش باشی و آن زمان که حضرت عیسی علیه السلام او را در نماز بر خود برتری می دهد و به او اقتدا می کند(۱) تو هم به او اقتدا کنی؛ به امید چنین روزی باید تلاش کرد. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 🔹قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): مِنْ ذُرِّيَّتِيَ الْمَهْدِيُّ إِذَا خَرَجَ نَزَلَ عِيسَى بْنُ مَرْيَمَ لِنُصْرَتِهِ فَقَدَّمَهُ وَ صَلَّى خَلْفَه ... 🔸پیامبرگرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) از فرزندان من است، زمانی که قیام می کند عیسی بن مریم(علیه السلام) جهت نصرت و یاری او (از آسمان) فرود می آید و حضرتش را برای نماز مقدّم می دارد و به او اقتدا می نماید. 📚امالی صدوق، ص 218 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی مشغول صلوات شد. به حدیثی که خوانده بود اندیشید و لابلای صلوات گفت: خدایا تو طبیبی. شفا را به همه بیماران عطا کن و ما را در انجام وظیفه مان موفق. اللهم صل علی محمد و آل محمد. به پاگرد رسید. بسم الله گفت و داخل محوطه اورژانس شد. پدر بچه سعی می کرد دستان کودکش را بگیرد تا پرستار بتواند رگ بگیرد اما کودک نمی گذاشت. مدام دست و پاها و کمر و بدنش را تکان تکان می داد و جیغ می زد و گریه می کرد. ضحی به ایستگاه پرستاری رسید: - سلام خانم دکتر. صبحتون بخیر - سلام عزیزم. چی شده؟ - کتری وارونه شده روش. 🔸ضحی ساعت را نگاه کرد. سه دقیقه به شروع مسئولیت او مانده بود. پزشک شیفت قبلی، داروی ضد سوختگی و سِرُم برایش نوشت. مُهر کرد. به ساعت نگاه کرد و رو به ضحی گفت: - خانم دکتر شما تحویل می گیریش؟ - بله حتما. خسته نباشید. خداقوت. 🔻آقای دکتر مرادی، داخل ایستگاه پرستاری شد. از روی میز پاکتی برداشت. خداحافظی کرد و به طرف آسانسور رفت. مادر بچه با دیدن رفتن آقای دکتر، به سمتش رفت و با خواهش و التماس از آقای دکتر خواست کاری بکند. دکتر مرادی، به ضحی اشاره کرد و داخل آسانسور شد. درد کمرش را با تکیه به دیواره آسانسور، کم کرد و به اتاقش رفت. روی تخت اتاق دراز کشید. گوشش پر از جیغ کودکان و ناله بیماران بود. سعی کرد نفس عمیق بکشد. حال راه رفتن و برگشتن به خانه را نداشت. گوشی اش را خاموش کرد. چشمانش را روی هم گذاشت تا ولو شده برای دقایقی، چرتی کوتاه بزند. 🔹ضحی به تقلای کودک نگاه کرد. نزدیکش شد. پرستار، لباس کودک را بالا داد و ضحی بدن متورم و تاول زده کودک را دید. دست و پاهایش را بررسی کرد. فکر کرد چه کتری آب جوش بزرگی هم بوده که کل بدن بچه رو درگیر کرده. به پرستار اشاره کرد که نیازی به زدن سِرُم نیست و کودک را راحت بگذارد. - اسمت چیه عزیزم؟ 🔸پدر کودک، به جای او جواب داد: - زهرا. 5 سالشه خانم دکتر - خدا حفظش کنه. زهرا جان من نه امپول می خوام بهت بزنم نه چیزی بهت بدم بخوری. آروم باش عزیزم. خیلی درد داری می دونم. 🔹و همان طور که نگاهش به زهرا بود، خطاب به پدرش گفت: - نیم کیلو عسل بگیرید. فقط سریع. سوپری روبروی بیمارستان باید داشته باشه. 🔻پدر زهرا برای چند ثانیه، همان طور ایستاد. وقتی سکوت ضحی را دید، دستان زهرا را آرام رها کرد و به همسرش گفت: - می رم عسل بگیرم. مواظبش باش. 🔸 زهرا نگاه مستاصلی به پدر کرد و مجدد جیغ زد که نرو. صدای پدر بلند شد: - الان می یام. جیغ نزن تا بیام. جیغ زهرا به گریه تبدیل شد. پرستار پشت سر ضحی ایستاده بود. ضحی تیله ای از جیب روپوشش در آورد و نشان زهرا داد: - اگه دختر خوبی باشی، دوتا از این تیله بنفش ها می دم بهت. خیلی قشنگن. توشو نگاه کن. ستاره های سفید سفید توش هست. 🔹و یکی از تیله ها را کف دست مادر زهرا گذاشت تا به دخترش نشان بدهد. دست و پای زهرا آرام گرفت اما از شدت درد و سوزشی که داشت، مدام کمرش را تکان می داد و روی نشیمنگاهش جابه جا می شد. گریه می کرد و اشک هایش تا روی گردنش راه باز کرده بود. سوختگی گردنش خفیف تر از شکم و سینه اش بود. ضحی با لحن کودکانه ای گفت: - چقدر چشمات قشنگ می شه وقتی گریه می کنی زهرا جان. ببین عزیزم، تو اشک چشمت، ی ماده ای هست که وقتی بریزه روی پوستی که سوخته، باعث می شه دردش بیشتر بشه. تو که دوست نداری درد بکشی، داری؟ پس گریه نکن. آفرین دختر قشنگم. چقدر شما قوی و شجاع هستی. مامان زهرا حتما باید براش ی جایزه خوراکی بخره. 🔸مادر زهرا، اشک های دخترش را با دستش پاک کرد و حرف ضحی را تایید کرد. منتظر درمان بود و نمی دانست چرا ضحی هیچ کاری نمی کند. نگاهش به سوختگی زیر گوش و گردن زهرا که افتاد ناله کرد: - خانم دکتر تو رو خدا ی کاری بکنید. بچه خوشگلم رو چشم زدن. آخه کی از خواب بلند میشه.. 🔹ضحی انگشت اشاره اش را طوری که زهرا نبیند، روی بینی گرفت و مادر زهرا را به سکوت، دعوت کرد. یادآوری آن اتفاق، جز اینکه مجدد زهرا را به گریه و جیغ بیاندازد فایده ای نداشت. ضحی به در شیشه اورژانس نگاه کرد. پدر زهرا هنوز نیامده بود. پرستار معطل مانده بود و نمی دانست چرا ضحی هیچ کاری نمی کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام بر تو ای زیباترین نغمه های عاشقانه 🌺مهدی جان در زندگی ام گمشده ای است که نبودش سبب شده از فیوضات بی شماری مرا دور کند، که مهم ترین آن غیبت ولی و امام است. 🍀تفکر همانی است که باید در زندگی من ساری و جاری باشد. همانی که یک ساعت آن برتر از هزار سال عبادت است. همان تفکری که عامل تحول باشد. تحول به احسن الحال که در پی آن فیوضات الهی به سوی ما جاری شود. 🌸آقاجان دعا کن چنین تفکر سازنده ای نصیبمان شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️کتاب آسمانی ام 🌼کتاب آسمانی صدایم به گوشت می رسد؟ صدای قلبم را می گویم! 🌺همان که هایت را همان که یا هایت را همان که یا آمنو هایت را به خود می گیرد 🌸و با تمام اش در برابر ندادهنده اش، تپش زنان می گوید. 📖يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ؛ اى مردم! اين شماييد كه به خداوند نياز داريد. (فاطر/15) 📖یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَی اللّهِ، ای کسانی که ایمان آورده اید! بسوی خدا توبه کنید. (تحریم/8) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌺در آشپزخانه مشغول کار بودم که همسرم گفت:«می خواهم لباسم رو از خشکشویی بگیرم تو هم وقت داری که همراهم بیایی؟» با تعجب به او نگاه کردم و پرسیدم« من دیگه برای چی بیایم؟» با کمی تأمل گفت:« خانمی که در مغازه بود، پوشش مناسبی نداشت برایم سخته که دوباره آنجا برم». با نگاه تحسین آمیزی به او گفتم:« پس کمی صبر کن تا آماده بشم». 🌼با هم سوار ماشین شدیم و به طرف مغازه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، من پیاده شدم و با دغدغه‌ی فکری که معمولا در این مواقع به سراغم می آید، وارد مغازه شدم. خانمی که پشت پیشخوان ایستاده بود، علاوه بر پوشش نامناسب، آرایش غلیظی هم روی صورتش داشت. با خوشرویی سلام کردم و رسید لباس را تحویل دادم، او هم با لبخند ملیحی جوابم را داد و رسید را گرفت . 🌸وقتی که لباس را داد و هزینه‌اش را حساب کرد، با مهربانی گفتم:« خانمی ، عزیزم شما اینجا با افراد نامحرم خیلی سروکار دارید بهتره که پوشش مناسب تری داشته باشید تا مشتری هاتون رو از دست ندهید». با تعجب به من نگاه کرد که ادامه دادم:« الان همسر من بخاطر همین موضوع نیامد و مرا فرستاد و فکر کنم که دیگه هم اینجا نیاید و بقیه مردها هم اگر بخواهند بیایند، همسرانشان چنین اجازه‌ای نمی دهند، پس بهتره که برای جلب مشتری هم که شده در آرایش و پوششتون، تجدید نظر کنید» .با او که هنوز در بُهت و شوکِ حرفهای من بود، خداحافظی کردم و از مغازه خارج شدم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
دهڪده ‌مثبت
#قسمت_بیستم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. 🌺شاخص این است که شعارهاى
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️با مردم صمیمی باشد و خود را خدمتگزار مردم بداند 🌺آدمهایی را انتخاب بکنند که وقتی رفت در آن مسند نشست خودش را سپر بلای مشکلات کشور قرار بدهد، فانی در خدمات و مصالح و منافع عمومی مردم باشد، کشور را به دشمن نفروشد، مصالح کشور را برای رودربایستی با این و آن زیر پا نگذارد؛ باید این را انتخاب کنند. 🌼این می شود یک انتخابات خوب... مقیّد باشیم کسی برود ...که نظام را، مصالح کشور را، ارزشهای اساسی کشور را تأیید بکند، تقویت کند، دنبال بکند، یک حقّ عمومی است. بیانات در دیدار دست‌اندرکاران برگزاری انتخابات ۱۳۹۴/۱۰/۳۰ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹 ضحی برای اینکه زهرا را آماده تر کند گفت: - زهرا جان عزیزم، روی تخت دراز بکش. می خوام صدای قلبت رو بشنوم. تو هم دوست داری گوش کنی؟ 🔸و همین طور که دستش را آرام پشت زهرا گذاشت و با نوازش، او را روی تخت خواباند، گوشی را برداشت و در گوش زهرا گذاشت. هق هق بدون گریه زهرا بند نیامده بود. مادرش طرف دیگر تخت رفت و کنار دخترش ایستاد. پرستار نزدیک ضحی ایستاده بود تا اگر کاری باید بکند، به سرعت انجام دهد. ضحی به موهای لخت و پریشان زهرا دست کشید و سرش را نوازش کرد. سر گوشی را با دست دیگرش روی قلب زهرا گذاشت و پرسید: - می شنوی؟ مثل صدای دویدن ی اسبه. ی اسب سفید و قشنگ و قوی که داره تند تند می دوه. اسب سفید تا حالا دیدی؟ 🔹زهرا کمی خجالت کشید و غریبی کرد، به مادرش نگاه کرد. لبخند مادر را که دید، نفس عمیقی کشید. صدای نفسش در گوشش پیچید. کمرش را تکان تکان داد و سوزش گردن و شکمش، حواسش را از اسب سفید پرت کرد. ضحی همان طور که سر گوشی را روی قلب و ریه زهرا جا به جا می کرد تا با شنیدن صدای قلب و تنفس، کمی حواس زهرا را پرت کند، متوجه آمدن پدرزهرا شد. سرش را نزدیک گوش زهرا برد و گفت: - می خوام ی رازی رو بهت نشون بدم. لباس زهرا را از روی شکمش بالا داد. تمام شکم و سینه زهرا قرمز و متورم بود و تاول های بزرگی داشت. رو به پرستار گفت: - لطفا یک قاشق و دستکش و چندتا گاز استریل و پماد بیارین. 🔻پرستار به سرعت لوازمی که ضحی گفته بود را داخل سینی چید و آورد. ضحی در ظرف عسل را باز کرد. در گوش زهرا گفت: - این راز رو به غیر مامانت به کسی نگی ها. 🔹قاشق را از داخل سینی برداشت و داخل ظرف عسل کرد. عسلی که داخل قاشق شده بود را روی شکم زهرا ریخت. آرام با پشت قاشق، آن را روی سوختگی ها پخش کرد و مجدد قاشق را داخل ظرف عسل کرد. نگاه متعجب زهرا و پدر و مادرش، باعث شد ضحی توضیح بدهد: - طبق تجربه ام، بهترین درمان سوختگی، عسل هست. اگه همون اول سریع عسل می زدید حتی تاول هم نمی زد. درد و سوزشش تا یکی دو ساعت کامل برطرف می شه. تو خونه هر 8 ساعت این کار رو بکنین. ان شاالله به لطف خدا دو سه روزه اثری از این سوختگی نمی مونه. - خدا خیرتون بده خانم دکتر. 🔸ضحی تشکر کرد. زیر گردن زهرا را هم عسل زد. زانو و ران پا و دست ها را هم عسل مالی کرد. نصف شیشه عسل خالی شد. شیشه را دست پرستار داد. گاز استریل را برداشت و روی سوختگی عای آغشته به عسل گذاشت تا عسلش نریزد. جاهایی که می شد را با چسب کاغذی روی بدنش ثابت کرد و بقیه جاها را بانداژ کرد. - پس خانم دکتر دارویی که تو دفترچه نوشتن رو نخریم؟ - فعلا نیازی نیست. تا سه چهار روز دیگه اگه بهتر نشد، از دارو استفاده کنین. درمانش تا سه روز هر 8 ساعت، همین عسل مالی است. گازاستریل حتما بزارید که هم عسل ها نریزه و هم زهرا جون راحت باشه و بتونه بازی شو بکنه. تا آخر شب، عمده التهاب و تاولش می خوابه. 🔹پدر زهرا که از این درمان مطمئن نبود پرسید: - عفونت نمی کنه خانم دکتر؟ - خیر. خیالتون راحت باشه. حتما هر 8 ساعت مجدد عسل مالی کنین. زهرا جون هم چون دوست داره زودتر خوب بشه، اجازه می ده که این عسل ها روی بدنش بمونه. آمپول که دوست نداری. پس بزار این عسل ها زخمت رو خوب کنه که مجبور نشیم بهت آمپول بزنیم. باشه دختر گلم؟ 🔸ضحی دستی به موهای زهرا کشید. تیله دوم را از جیبش در آورد و به مادر زهرا داد. کارش تمام شده بود و برای نگاه کردن گزارش دکتر شیفت قبلی، داخل ایستگاه پرستاری شد. پشت میز نشست و مشغول مطالعه دفتر توضیحات شد. خانم پرستار، توضیحات خانم دکتر را مجدد برای والدین زهرا گفت و تاکید کرد: - درمان های خانم دکتر سهندی همیشه جواب داده. بهشون اعتماد کنین. حتما عسل مالی رو انجام بدید. می تونین زهرا جان رو ببرید خونه. 🔹پدر زهرا، او را روی دست گرفت و همان طور که به سمت در اورژانس می رفت، از ضحی تشکر کرد. ضحی به احترام، از روی صندلی بلند شد و پاسخ تشکرشان را داد. پرستار کنار خانم دکتر آمد و پرسید: - واقعا اینقدر عسل موثره؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام بر تو ای همه امید زهرای بتول(سلام الله علیهما) آقاجان چه افتخاری بالاتر از این که هم کلامتان باشم به اندازه چند خط نوشتن برایتان آری حقیقتاً آغوش پُرمهر پسر فاطمه(سلام الله علیها) به وسعت تمام کسانی است که او را از صمیم قلب طلب کنند، آنوقت خدا هم تو را می پذیرد و واله و شیدای محبتشان می شوی. 🌸چه شیرین و دوست داشتنی است فداییِ قطب عالم امکان مهدی فاطمه شوی! و چه هدیه ای بالاتر از تقدیم جان ناقابل در راه او! و خوشا به حال تمام کسانی که فداییِ راه امامشان شده اند. خدایا! می شود ما را هم مثل سلمان و ابوذر و مقداد و ... تربیت کنی، برای آخرین ذخیره و باقی مانده ات. مهدی جان می دانم این تربیت میسر نمی شود جز در سایه اطاعت و بیعت با نائبتان، رهبر عزیزمان که مقدمه بیعت با تو در فردای ظهور است. خودتان در این راه کمکمان باشید. 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه
✍️احساس آرامش 🌼قرآن عزیز با تو می گویم. چه در تو نهفته است؟ 🌸نگاهت می کنم احساس دارم. می خوانمت سبکبال می شوم. 🌺آیات ، دلم را می برد. آیات عذابت، دلم را می لرزاند. اما همچنان امیدوارم که در سرای باقی، با تو باشم. «أَ فَلا یتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ »؛ آیا در قرآن تدبر نمی کنید.📖 (نساء / 82) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114