✍برای وطن
تو از جانت گذشتی
و ما از دلخوری هایمان
💪ما رأی می دهیم، تا هر کداممان یک سلیمانی باشیم و آسایش را از دشمن بگیریم. تا خاری باشیم بر چشم دشمنان اسلام. تا دل امام زمانمان را از خود شاد کنیم.
❓شما چی؟
امروز رأی دادین؟
🌼قبولتون باشه. دست های به قلم نشسته تان الهی به ضریح شش گوشه ارباب برسد.
⁉️و شما چی؟ با تو هستم، تو که هنوز رأی نداده ای!
امروز رأی میدین؟🤔
🌺الهی روزی همه تان ثبت شدن به عنوان مدافع حرم باشد، همان گونه که حاج قاسم سلیمانی ایران را حرم نامید تو با رأی دادنت مدافع حرم می شوی.
🌹به عشق حاج قاسم رأی می دهیم🌹
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#انتخابات
#مشارکتحداکثری
#انتخاب_ما_انتقام_ما
#انتخابی_در_امتداد_راه_شهدا
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍️تو هم می خواهی زمینه ساز ظهور شوی؟
🌼یکی از امید و آرزوهای ما محبین و شیعیان اهل بیت(علیهم السلام)، ظهور منجی و تشکیل حکومت عدل الهی است. هیچ به این فکر کرده اید که چگونه این آرزو تحقق می یابد؟ آیا نشستن در خانه و دست به دعا بردن کافی است؟ آیا پرداختن به خود و آباد کردن دل و ایمان خود کافی است؟ آیا اصلاح جامعه به تنهایی بدون اصلاح خود کافی است؟ آیا اهمیت ندادن به فساد در جامعه و گسترده شدن آن در جهان کمک کننده به ظهور است؟
🍀این سؤالات و سؤالات بیشمار دیگری از این قبیل و پاسخ به آن ها در جهت زمینه سازی حکومت مهدوی دارای حائز اهمیت است. کسی این ابهامات و سؤالات برایش برطرف شده باشد و وظیفه خود را دانسته باشد؛ در نتیجه می تواند در راستای تشکیل حکومت مهدوی اقدام کند. شما هم می خواهید زمینه را برای ظهور حضرت فراهم کنید؟ دوست دارید نورچشمی حضرت باشید؟ مدال افتخار قیام در راستای کمک به ظهور حضرت مهدی(ارواحناله الفداء) را دوست داری، داشته باشی؟
🌸رسول مهربانی ها در همین خصوص می فرماید: از مشرق زمین گروهی از مردم زمینه حکومت عدل الهی و ظهور منجی را فراهم می کنند.(1) خوشا به حالتان که از مردمان مشرق زمین هستید! فقط کافی است قدم های بعدی را بردارید تا به این سعادت بزرگ نائل گردید. ان شاءالله.
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
🔹رسول اللّه صلى الله عليه و آله: يَخرُجُ ناسٌ مِنَ المَشرِقِ فَيُوَطِّئونَ لِلمَهدِيِّ
🔸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : از مشرق زمين، مردمى قيام مى كنند و زمينه را براى [ظهورِ] مهدى آماده مى سازند
.
📚كشف الغمّة : ج 3 ص 267
☘🌸☘🌸☘🌸☘
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#حدیثی
#مهدویت
#زمینه_سازان_ظهور
#تولیدی
#ماهی_قرمز
به عشق کدام شهید رأی دادید؟😍
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#انتخابات
#کار_درست
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
🔻جلوی در مرکز همایش ها، عباس منتظر ضحی ایستاده بود. با دیدن چهره خسته ضحی، نرمی نگاهش دوچندان شد. لیوان بزرگ آب هویج و کلوچه محلی تعارف کرد و محل پارک ماشین را نشان داد.
🔹خوردن آب هویج، جانی تازه به ضحی داد. کنار عباس تا ماشین را نه تنها راه، که پرواز کرد. هر از گاهی نگاهی به صورت مهربان عباس می کرد و ته قلبش سوزشی احساس می کرد. به قدم هایشان نگاه می کرد و از هماهنگی قدم برداشتنشان، احساس یگانگی می کرد. دلش خواست همین طور بروند و بروند و در سکوت، روح عباس را در آغوش کشد و سیراب شود اما به ماشین رسیدند. سوار که شدند عباس گفت:
- مجید زنگ زد گفت تابش یک هفته مرخصی اجباری برام رد کرده.
- جدا؟
- گفت این ورا پیدات بشه با تیپ پا می اندازیمت بیرون.
🔻ضحی خندید. چنین روابط دوستانه ای را دوست داشت. عباس ادامه داد:
- شما می تونی مرخصی بگیری بریم ی سفر مشهد؟
🔸ضحی شوکه شد. نه تنها از شنیدن مشهدالرضا، بلکه نمی دانست چه کند. گوشی داخل کیف، به لرزش افتاد. ناخودآگاه دست برد و پیامک را بازکرد. احساس شرم تا نوک انگشتان پایش کشیده شد. صدای عباس که پیشنهاد برنامه یک هفته ای شان را می گفت را میشنید اما نمی فهمید. هنوز صدای عاشقانه جملهای که خوانده بود، در گوشش می پیچید. مضطرب و متعجب بود. نمیدانست چه باید کند. مطرح کردنش را با عباس درست ندید. خواست مسدودش کند اما چیزی که زیاد بود، سیم کارت جدید. سعی کرد ذهنش را به چیز دیگری مشغول کند. گوشی را داخل کیف گذاشت. به زنجیر و قاب قرآنی که از آینه جلوی ماشین آویزان بود نگاه کرد و گفت:
- خانم دکتر گفتن اگه بیشتر خواستین بمونین مشکلی نیست ولی خونه رو چه کنیم؟
- تا الان باید چیده باشن.
🔹عباس راست می گفت. تمام وسایل خانه سرجایشان بود و حتی کتابهای ضحی هم منتقل شده بود. حسنا این مسئولیت را به عهده گرفته بود. از کتابخانه ضحی عکس گرفت تا ترتیب چینش کتاب ها را بداند. کتابخانه را در دو طرف تلویزیون گذاشت و به همان ترتیب چید. ضحی هر روز به مادر زنگ می زد و حال و احوال می پرسید. معصومه خانم هم هر روز چند بار با عباس حرف می زد و بیشتر، گزارش کارهایی که انجام داده اند را می داد. خیال عباس از خانه راحت بود.
🔸 گوشی ضحی لرزید. توجهی نکرد. مجدد لرزید. عباس متوجه شد و اشاره کرد: پیامک داری. ضحی می ترسید جلوی عباس، گوشی را در آورد و سوتفاهم به وجود بیاید. دهان ناشناس را که نمی توانست گِل بگیرد. باید برایش رمز می گذاشت. کلوچه محلی روی دست مانده اش را دو نیم کرد. به طرف عباس تعارف کرد و بدون نگاه کردن به چشمان عباس گفت:
- حتما تبلیغاتیه. حالا به نظرت واقعا بریم؟ من برای دو روز فقط لباس آوردهام.
🔹عباس به حرف ضحی خندید و ماشین را کنار مغازه ای نگه داشت.
- اینجا هر چی نیاز داری بخر. خیلی وقته نتونستم برم پابوس. همه اش به خاطر وجود شماست که خدا بهم چنین توفیقی رو می ده.
- نیازخاصی ندارم. همون دو دست لباس کافیه. اگه چیزی نیاز داشتم از همون جا می خرم.
🔸عباس ماشین را به سمت جاده گرمسار حرکت داد. میانه راه با مادر تماس گرفت. هر دو خانواده، در خانه عباس بودند.
- اونجا چی کار می کنند همه شون؟
🔹عباس همین را پرسید و با صدای آرام به ضحی گفت: سبزی فریز می کنند. عباس تشکر کرد و جریان را به مادر و حاج عبدالکریم گفت و خوشحالی شان را به ضحی منتقل کرد. فکری از سر ضحی گذشت و به عباس گفت:
- می خوای بهشون بگو اونا هم راه بیافتن بیان مشهد. مامان و بابا دوست دارن.
🔸عباس پیشنهاد ضحی را گفت. معصومه خانم و زهرا خانم هر دو نظرشان این بود که بمانند و کارهای مانده را انجام دهند. همان جا تلفنی، تصمیم گرفتند جشنی برگزار کرده و فامیل درجه اول را دعوت کنند. عباس صدا آرام کرد و گفت:
- چقدر راحت تصمیم می گیرن. خوشمان آمد.
🔹و با بله بله کردن به گوش همه رساند که در حال گوش دادن توصیه هایشان است. صدا روی بلندگو بود و هر کس حرفی داشت همان طور می زد. انگار که در جلسه کنفرانس تلفنی ای باشد، گوشی را دست ضحی داد و به بلندگو اشاره کرد. ضحی خندید و بلندگو را فعال کرد. سر اینکه چه کسی را دعوت کنند و مراسم چطور باشند، جلسه گرفتند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام و صلوات بر تو ای انیس النفوس
آقاجان به این فکر می کردم اگر موانع ظهورتان را برطرف کنیم، بزرگترین خدمت را برای فراهم شدن زمینه ظهورتان کرده ایم.
🍀به نظر می آید علت اصلی محرومیت ما از خورشید امامتتان وجود نابسامانیهایی در سبک زندگی است که موجب رفتارهای غیر دینی و غیر منطقی شده است و همین امر بسان ابری تیره مانع از ظهورتان شده است.
❄️مولاجان بد اخلاقی یا فقدان اخلاق از بزرگترین موانع ظهورتان به شمار میآید.
به همین دلیل جد بزرگوارتان امام صادق علیه السلام در شمارش وظایف منتظران فرمود:
منْ سَرَّهُ أَنْ يَكُونَ مِنْ أَصْحَابِ الْقَائِمِ فَلْيَنْتَظِرْ وَ لْيَعْمَلْ بِالْوَرَعِ وَ مَحَاسِنِ الْأَخْلَاقِ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ
کسی که خوشحال میشود از یاران قائم (عجل الله تعالی فرجه) باشد باید منتظر بوده و در حال انتظار، عمل خود را بر اساس تقوا و اخلاق نیک انجام دهد.
📚الغيبةنعمانی، ص ۲۰۰
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه #ماهی_قرمز
خدا قوت هم وطن😍
هر کسی که رفتی و برا وطنت رأی دادی👏👏
هر کسی که تبلیغ کردی مشارکت بره بالا👏👏
هر کسی که کمک کردی انتخاب درست راهش هموار بشه👏👏
هر کسی که #نشون دادی آب و خاک وطنت واقعا برات عزیزه👏👏
امام عصر پشت و پناهت که پشت و پناه مملکت امام عصر شدی👏👏
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#رأی_دادم
#سید_ابراهیم_رئیسی
#مردم_میدان
🌱نشستن سر کلاس بزرگان و عمل به حرفاشون حالت رو خوب می کنه
🌿امشب بشینیم پای درس مرد بزرگ اخلاق #مرحومآیتاللهحقشناس
ایشون می فرمودند:
اگہارادهکنیکه
خودتوحفظکنۍ؛
خداهمهنگامارتکابگناهان؛
برایتوایجادمانعمیکند🌱..!
خدا رحمت کنه این مرد بزرگ را، برای شادی روحشون سه صلوات بفرست و از روح بزرگش کمک بخوای برای عمل کردن به حرفشون.
🌹اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّدو عجّل فرجهم
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّدو عجّل فرجهم🌹
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#سخن_حکیمانه
#سخن_بزرگان
#تلنگر
#تذکر
#ماهی_قرمز
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
🔹عباس به نظرات ضحی گوش می داد و برایش جالب بود یک خانم دکتر، اینقدر همه چیز را آسان بگیرد. خرید هم با او کرده بود. در سفر هم رفتارش را دیده بود. نق نشنیده بود که چرا جوجه کباب و چلوگوشت جلویم نگذاشتهای. چرا برایم سیب زمینی کباب شده آوردهای. آخر عروس را میبرند کوهنوردی که مرا به کوه خضر بردهای؟ هر جا میرفت و هر چه میخرید، ضحی ساده ترینش را انتخاب می کرد. اظهار نیازی نداشت و قانع و آرام بود. دست ضحی روی پای عباس خورد.
- می گن شما چند نفر از آتش نشان ها رو دعوت می کنی؟
🔸 برای اینکه نشان بدهد حواسش بوده و فکر می کرده؛ آرام گفت:
- آقای تابش که حتما باید باشن. بقیه رو ی شب دیگه مهمون می کنم.
🔹صحبت ها تمام شد و سکوت جاده، به جان ضحی ریخته شد. چند دقیقه نگذشته بود که صدای لرزش گوشی داخل کیف را شنید. فکر کرد حتما طهوراست و نتیجه بقیه مذاکرات اهل خانه را نوشته است. خوشحال و شاد، گوشی را در آورد. هفت پیامک جدید داشت. دوتا از طهورا بود که لیست مهمان ها را نوشته بود و پنج تای دیگر، از همان شماره ناشناس بود. گوشی را داخل کیف گذاشت. به جاده نگاه کرد. کنجکاو شده بود که چه نوشته است. عبارت نوشته شده در پیامک به چشمش خورد. "برق نگاهت آتش به " صفحه پیامک را بست و سعی کرد توجهی نکند. صفحه گوشی خاموش شد. چند ثانیه بعد دستش رفت که بخواند اما مجدد رهایش کرد. رادیو ماشین را روشن کرد و فرکانس را روی رادیو معارف برد.
🔻مسابقه رادیویی بود. خوشحال شد و سعی کرد خودش را درگیر مسابقه کند و پیامک ها را فراموش کند. سوال که خوانده می شد، ضحی و عباس مشغول جواب دادن می شدند. گوشی داخل دست راستش مانده بود. بعد از پاسخ سومین سوال که عباس درست گفته بود، گوشی لرزید و صفحه اش روشن شد. بلافاصله دکمه خاموش شدن صفحه را نرم فشار داد و گوشی را داخل کیف گذاشت. پیامک اما مستمر می آمد و ضحی سعی می کرد توجهی نکند.
🔹تعداد پیام هایی که نوشته از دستش در رفته بود. حال خوشی نداشت و مدام می نوشت. صدای تقه ای که به در خورد، او را از حال خود بیرون کشید. بفرمایید گفت و صدای صدیقه را شنید. صدیقه، در را کامل باز نکرد. کمی لای آن را باز کرد و بدون اینکه به حال زار فرهمندپور نگاه کند، اجازه مرخص شدن گرفت. با بفرمایید، در را کامل بست و از آپارتمان خارج شد. فرهمندپور از اتاق بیرون رفت. در اپارتمان را از داخل قفل کرد و کلید را روی آن گذاشت. می دانست بعضی شب ها سحر و دوستانش برای گذران وقتشان به اینجا می آمدند و دوست نداشت غافلگیر شود. به اتاق برگشت و به سحر زنگ زد. رسمی و خشک پرسید:
- از خانم سهندی خبری نیست. استعفا دادن؟
🔸سحر از لحن فرهمندپور خوشش نیامد و عینا با همان لحن پاسخ داد:
- به بنده که ندادن.
- کجا هستند پس؟
- مگه من بپّای ایشونم؟
- دوستشون که هستید. خبر ندارید کجا هستند؟
- باید داشته باشم؟!
- خبربگیرید. منتظرم.
🔻و گوشی را قطع کرد. سحر از زور عصبانیت، روی بوق ممتد گوشی فریاد کشید: مگه من نوکرتم مرتیکه! و گوشی را روی تخت اتاقش پرت کرد. فکر کرد ضحی جوابی به تماس ها و پیامک هایش نمی دهد. حتما خبری است. سریع لباس پوشیده ای تن کرد و با ماشین، نزدیک خانه ضحی شد. زنگ زد. کسی خانه نبود. کمی جلوتر منتظر برگشتنشان شد. نیم ساعتی صبر کرد اما خبری نشد. زنگ همسایه شان را زد و پرس و جو کرد و متوجه شد ضحی به سفر رفته است. به خانه برگشت و روی تخت دراز کشید و فکر کرد یعنی کجا رفته؟ و انگار کشف مهمی کرده باشد فریاد زد: ماه عسل. خودشه. گوشی را برداشت و به فرهمندپور پیامک زد:
- عروس خانم رفتن گل بچینن، گلاب بیارن.
🔸آوار روی سر فرهمندپور خراب شد. دو دستی برسرش کوفت و به ناکامی و بیچارگی خودش گریست. از مادر فرانک که خیری ندیده بود و ضحی هم این طور. دلش چنان سوخته بود که مدام اشک می ریخت و در سکوت اتاق، جز صدای خود، هیچ نمی شنید. گوشی را برداشت و با سوز نوشت چیزی نوشت و بلند بلند ناله کرد.
🔹ضحی داخل سرویس بهداشتی شده بود. آستین ها را بالا زد تا وضو بگیرد و نماز مغرب را بخواند. کیف را آویزان کرد و جوراب ها را در آورد و داخل کیف که گذاشت، گوشی مجدد لرزید. فکر کرد شاید باز هم آن شماره ناشناس است. شاید هم طهور یا بابا باشه. شاید عباس چیزی یادش رفته. همه این شاید ها از ذهنش گذشت و پیامک را باز کرد:
- کجایی نازنینم؟
🍀 چشمش روی پیامک های قبلی رفت و دستش شُل شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق