May 11
May 11
🖤آجرک الله یا صاحب الزمان فی مصیبه امک🖤
شهادت بانوی دو عالم حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا(سلام الله علیها) تسلیت باد.
__________________
@Dehkade_mosbat
▪️▪️▪️▪️▪️
زیارت نامه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
« يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ
صَابِرَةً وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَكِ أَوْلِيَاءُ وَ مُصَدِّقُونَ وَ صَابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ
أَبُوكِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ
وَ أَتَى (أَتَانَا) بِهِ وَصِيُّهُ فَإِنَّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْنَاكِ إِلاَّ أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا
لَهُمَا لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوِلاَيَتِكِ
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ
يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ السَّلاَمُ
عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلاَئِكَتِهِ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ مِنَ
الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ
صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكِ وَ عَلَى رُوحِكِ وَ بَدَنِكِ
أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ وَ أَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللَّهِ
صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ
وَ مَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ
وَ مَنْ آذَاكِ فَقَدْ آذَى رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ
وَ مَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ
وَ مَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ
لِأَنَّكِ بَضْعَةٌ مِنْهُ وَ رُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ كَمَا قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ
أُشْهِدُ اللَّهَ وَ رُسُلَهُ وَ مَلاَئِكَتَهُ أَنِّي رَاضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ سَاخِطٌ عَلَى مَنْ
سَخِطْتِ عَلَيْهِ
مُتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ مُعَادٍ لِمَنْ عَادَيْتِ مُبْغِضٌ لِمَنْ
أَبْغَضْتِ مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ وَ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جَازِياً وَ مُثِيباً
🏴🏴🏴🏴🏴
______________
@Dehkade_mosbat
✍ دلنوشته
🍃آه قلم به چه می اندیشی که چنین داغ شدی؟ در فکر نوشتن چه هستی که چنین تب داری؟ بنویس تا همه تاریخ بدانند و شرم کنند. از آن ماجرا بگو تا مهر ننگ تا ابد بر پیشانی تاریخ و مردمان آن تاریخ بماند.
🍀بگو از همان شب های بی حیایی. چگونه از رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) شرم نداشتند که با دختر او چنین کردند؟! ای تاریخ به یاد داری آن چهار نور مقدس در دل شب های تاریک مدینه، در خانه تک تک انصار و مهاجر را می زدند تا یاریشان کنند؟ اما مردم مدینه چه کردند با عزیزان رسول خدا؟
🍃مدینه ای شهر رسول الله تو که شاهد بودی، چگونه تاب آوردی؟ یادت می آید در جواب فاطمه زهرا(سلام الله علیها) پاره تن رسول الله چه بی شرمانه سخن می گفتند؟ با وقاحت تمام به ناموس خدا می گفتند: اگر یکی آمد به یاریت آن وقت ما هم می آییم!!
✨فاطمه جان چه ها که ندیدی؟! چه ها که نشنیدی؟! چه ها که نکشیدی؟! از جهل مردم زمانه. خوب می دانم ای محبوبه رسول خدا روزهای سخت آینده تاریخ را دیده ای. با چشم نازنین خود می دیدی روزهای نفس کشیدن بدون امام چه دشوار خواهد گذشت. زخم ها و رنج های تاریخ را می دیدی. خونریزی ها و اسارت ها را می دیدی. وقایع عاشورا را و در پی آن گریه عرشیان و فرشیان را می دیدی. به اسارت رفتن ناموس خدا را می دیدی. ظلم تاریخ را بر مردم مظلوم عراق و سوریه و یمن و ... می دیدی.
🍀قلم کمی دیگر تاب بیاور، دعا کن که بیاید؛ همان منجی را می گویم آخرین ذخیره الهی، حجت خدا بر روی زمین. با آمدنش خواهی دید، چگونه مرهمی بر درد پهلوی مادر و بر بازوی ورم کرده اش خواهد بود. خواهی دید منتقم خون های به ناحق ریخته تاریخ خواهد آمد.
🍁🍁🍁🍁
🔹حَمَلَهَا عَلِيٌّ عَلَى أَتَانٍ عَلَيْهِ كِسَاءٌ لَهُ خَمْلٌ فَدَارَ بِهَا أَرْبَعِينَ صَبَاحاً فِي بُيُوتِ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ مَعَهَا وَ هِيَ تَقُولُ يَا مَعْشَرَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ انْصُرُوا اللَّهَ فَإِنِّي ابْنَةُ نَبِيِّكُمْ وَ قَدْ بَايَعْتُمْ رَسُولَ اللَّهِ ص يَوْمَ بَايَعْتُمُوهُ أَنْ تَمْنَعُوهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ مِمَّا تَمْنَعُونَ مِنْهُ أَنْفُسَكُمْ وَ ذَرَارِيَّكُمْ فَفُوا لِرَسُولِ اللَّهِ ص بِبَيْعَتِكُمْ قَالَ فَمَا أَعَانَهَا أَحَدٌ وَ لَا أَجَابَهَا وَ لَا نَصَرَهَا ؛
علی(علیه السلام)، حضرت فاطمه (علیها السلام) را بر مرکبی سوار کرد. چهل روز آن حضرت را بر در خانه مهاجران و انصار می برد. حسن و حسین نیز همراهش بودند. فاطمه زهرا سلام الله علیها می فرمود: ای مهاجران و ای انصار. خدا را یاری کنید. من دختر پیامبر شما هستم. شما در روزی که با رسول خدا بیعت کردید متهعد شدید که از آن چیزی که خود و فرزندانتان را حفظ میکنید او و فرزندانش را نیز محافظت کنید. پس حالا به بیعتتان با رسول خدا عمل نمایید. اما هیچ کدام از آنان او را یاری نکرد و پاسخ او را نداد و یاری اش نکرد...
📚 الإختصاص، شیخ مفید، ص 184.
#احترام
#احترام_به_اهل_بیت علیهم السلام
______________
@Dehkade_mosbat
✍️عقربه های ساعت
🍀 حسن و حسین پسران دوقلویش بهانه گیر شده بودند، و گریه می کردند. آهنگ دلخراش صدای گریه شان روح و جان مادر را می آزرد. حسن هم با شنیدن صدای حسین شروع به گریه کرد. گریه همزمان آن ها آرامش خانه را به هم زده بود و با هیچ ترفندی آرام نمی شدند. فاطمه دخترش هم امتحان ریاضی در شبکه اجتماعی شاد داشت و حسابی از سر و صداهای بچه ها کلافه شده بود. هم دلش برای مادر می سوخت که نمی تواند او را کمک کند؟ هم حواسش برای امتحان جمع نمی شد. رضا پسر بزرگش هم طبق معمول به پایگاه بسیج مسجد محله رفته بود.
- مریم دست تنها بود و با این بی قراری دوقلوهایش نمی دانست چه کار کند. کدامشان را در آغوش بگیرد. هر دو را همزمان بغل کرد و از این طرف اتاق به آن طرف می رفت. ما شاءالله هر دو هم تپل و سنگین بودند به کمرش فشار آورده می شد. همان طور که قربان صدقه شان می رفت، شروع کرد زیر لب ذکر خواندن و از خدا کمک گرفتن.
🌺 هراز چند گاهی به ساعت دیواری خانه شان که گوشه اتاق روی دیوار نصب شده بود نگاه می کرد و با دقت عقربه های آن را زیر نظر داشت. با خود می گفت: (انگار این ساعت هم دلش به حال من نمی سوزد که با این سرعت درحال حرکت است.) دیگر چیزی به آمدن همسرش نمانده بود. بالاخره بعد از تلاش های فراوان توانست بچه ها را آرام کند؛ ولی از کنار آن ها نمی توانست تکان بخورد. چند بار یواشکی خواست آن ها را با اسباب بازی هایشان تنها بگذارد و خودش برای آماده کردن ناهار به آشپزخانه برود؛ اما آن ها با کوچکترین حرکت مادر شروع به گریه می کردند. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید!
- هر لحظه ممکن بود همسرش به خانه بیاید. بعد از یک روز کاری، خسته و گرسنه درحالی که نه غذایی درست کرده بود و نه پسرانش او را رها می کردند تا غذایی فوری آماده کند. صدای زنگ خانه که بلند شد، حسن و حسین با چشمان عسلی و درشت شان به در نگاه کردند و برق شادی در چشمشان درخشید. با خوشحالی با همان صدای بچه گانه شان می گفتند: بابا بابا و با دستِ خود به در اشاره کردند.
🌸مریم به ساعت نگاه کرد درست همان ساعتی بود که هر روز همسرش به خانه می آمد. برای استقبال از او دوباره پسرانش را همزمان بغل کرد و به در خانه رفت.
- همسرش با دیدن او بلافاصله میوه هایی که خریده بود روی زمین گذاشت و بچه ها را از او گرفت و گفت: سلام مریم جان چرا هر دو را با هم بغل کردی نمی گویی کمرت آسیب ببیند؟!
🍀سلام احمد جان. خدا قوت. ان شاءالله که چیزی نمی شود هر کدام را بغل می کردم آن یکی گریه می کرد. علی بوسه ای بر لپ های گوشتی پسرانش زد و گفت: ای شیطون بلاها نبینم همسر نازنینم را اذیت کنید. بلافاصله بر پیشانی همسر خود نیز بوسه ای کاشت و گفت: ممنون عزیزم شما را که می بینم تمام خستگیم به یکباره از بین می رود. خدا به شما قوت دهد با این وروجک های بابا.
- مریم که با دیدن همسرش و شنیدن صدای گرم و دلنشینش به وجد آمده بود گفت: احمد جان تا شما آماده شوید من هم غذای فوری آماده می کنم. فقط لطفا مواظب پسرها باشید نمی گذارند آشپزی کنم.
- علی با تعجب گفت: مریم جان مگر غذا نداریم؟
🌺مریم سرش را با شرمندگی پایین انداخت و گفت: نه متاسفانه امروز حسن و حسین حسابی گل کاشتند. بهانه گیر شدند و گریه می کردند. همین الان کمی آرام شدند.
- در همین حین فاطمه با ناز و ادای دخترانه اش و با صدای دلبرانه اش به سمت پدر آمد و گفت: سلام بابایی مامان راست می گوید تازه نگذاشتند من هم امتحان بدهم
🌸پدر با دیدن دخترش و شنیدن صدای دلبرانه اش گفت: سلام دخترم عشق بابایی. فدای آن صدای نازنینت بشوم.
- بعد رو به همسرش کرد و گفت: مریم جان شما امروز از من هم خسته تری، خودم می روم از کبابی سر خیابان غذایی تهیه می کنم.
🌼فاطمه بالا و پایین پرید. کف زد و گفت: آخ جون کباب! ممنون بابایی خیلی دوستت دارم.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
______________
@Dehkade_mosbat
✍ استوار چون کوه🏔
🍀هرگز نگذاشته بود هیچکس از اعضای خانواده اش به راز زندگیش پی ببرند. هر وقت از اوضاع و احوال زندگیش از او سؤال می کردند می گفت: خدا را شکر زندگی خوبی دارد و خدا هوایش را دارد.
- همانطور که به دور دست ها و قله کوه پرصلابتِ روبرویش نگاه می کرد، احساس کرد کسی به او نزدیک می شود. سر خود را که برگرداند همسرش را دید که سرافکنده به سویش می آمد.
🌺همسرش اخلاق بدی داشت. با کوچکترین بهانه او را کتک می زد و جنگ و دعوا به راه می انداخت؛ ولی او برای خدا و آرامش فرزندانش صبر و گذشت می کرد. فرزندانش را هم طوری تربیت کرده بود که احترام پدر را نگه دارند و از اسرار زندگی خود به دیگران چیزی نگویند.
- فهمیده بود باید در تمامی کارها صبر پیشه کند. هر زمان و هر کجا هم صبرش لبریز می شد، به امامزاده برحق کنار خانه شان پناهنده می شد و گره کور زندگی اش را به ضریح نورانیش، دخیل می بست.
🌸امروز هم از همان روزها بود که شانه های نحیفش تحمل آن بار سنگین را نداشت. بعد از گذشت 10 سال از زندگی هنوز هم رفتار همسرش همانند سابق بود.
🏔از پنجره به کوه های سر به فلک کشیده نگاهی انداخت. آهی سوزناک از اعماق وجودش بلند شد. همسرش گفت: لیلا جان من را ببخش خیلی به تو و بچه ها بدی کرده ام، در حالیکه تو بهترین ها برایم بودی.
- تعجب کرد. چنین حالتی را تا کنون در مورد همسرش ندیده بود. دلش پر کشید به امامزاده و تشکر کرد. نذرهایش ادا شده بود.
🌸🌸🍀🍀🌸🌸
امام على عليه السلام: صَدرُ العاقِلِ صُندوقُ سِرِّهِ: سينه خردمند ، صندوق راز اوست. (نهج البلاغه: حکمت6 )
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#اخلاقی
#داستانک
______________
@Dehkade_mosbat
May 11
✍️همسرم دنیای منی
🌸بعد از جارو کردن و گردگیری به سراغ آشپزخانه رفت. قبل از هر کاری برای ناهار قرمه سبزی بار گذاشت. سپس به سراغ کابینت ها رفت. همه چیز مرتب بود یک دستمال کشید و جارو کرد. برنج های خیس خورده را روی اجاق گذاشت. بالاخره بعد از مدت زمان طولانی با صدای قاروقور شکمش، یادش آمد از صبح که از خواب بیدار شده چیزی نخورده است.
- نگاهی به ساعت کرد چیزی تا آمدن همسرش نمانده بود. فوری یک دوش گرفت. ادکلنی که او دوست داشت به خودش زد و دستی به سر و صورتش کشید. سراغ درست کردن سالاد رفت با سرعت آن را هم درست کرد. همه چیز آماده شده بود؛ ولی خبری از آمدن همسرش نبود. هم نگرانش شده بود هم حسابی گرسنه بود. هر چه زنگ می زد جواب گوشی اش را نمی داد. می دانست در حال رانندگی جواب گوشی خود را نمی دهد. دلش خوش بود که در مسیر خانه است والا جواب می داد.
🌺نیم ساعت دیگر هم در استرس گذشت تا اینکه صدای زنگ خانه آمد با سرعت خود را به پشت در رساند. زیر لب صلواتی فرستاد تا این ناراحتی و اضطراب را به همسرش منتقل نکند. لبخندی به لب هایش نشاند و در را باز کرد.
با اینکه همسرش لبخند روی لب هایش بود؛ ولی خستگی از چهره اش کاملا مشخص بود. بعد از سلام و دست دادن، خدا قوتی به او گفت و میوه هایی که خریده بود از او گرفت.
- همسرش گفت: سلام زینب جان حالتان خوب است نازنینم؟ عزیزم به دلِ آقایتان رحم کن چقدر خوشگل کردی؟ البته خوشگل بودی، خوشگل تر شدی!
- فدات بشم عباس. چرا امروز اینقدر دیر کردی؟ گوشیت رو هم جواب ندادی؟ نگرانت شدم.
- راستش زینب جان چند تا جلسه مهم و سنگین کاری بود که به طول انجامید. گوشی را هم روی سکوت گذاشته بودم، فکر نمی کردم اینقدر طول بکشد والا خبر می دادم.
- شکر خدا سالم هستی. اشکال ندارد لباس هایت را عوض کن تا ناهار بخوریم.
🍀 زینب جان مگر ناهار نخوردی؟
- عباسم از کی تا حالا من بدون تو ناهار می خورم؟!
- زینببم تمام دنیای من تویی! خیلی دوستت دارم.
- با این حرف زدنهایت نمی گویی من از شوق پرواز کنم به هفت آسمان.
- ای ریحانه خوشبوی من دوستت دارم چون خدا را دوست دارم و تو بهترین نعمت خدایی برای من. زینب جان حس شاعرانه ام گل کرده است، زود سفره را بنداز والا از گرسنگی هر دو غش خواهیم کرد.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#داستانک
______________
@Dehkade_mosbat
✍️ غم و اندوهی پیوسته
🍀مدتی بود این فکر او را به خود مشغول کرده بود؛ چرا به هر کس نگاه می کند انگار یک غم بزرگ را به دوش می کشد؟! چرا این غم همه را دربرمی گیرد؟ به سراغ عزیزترین فرد زندگی اش رفت و گفت: مادر بزرگ چرا در وجود همه یک غم و ناراحتی موج می زند؟ این غم علتش چیست؟ مادربزرگ گفت: پسرم خودتان چه فکر می کنی؟ به نظرتان این غم بزرگ چه می تواند باشد که پیر و جوان، مرد و زن و کودک و بزرگ را شامل می شود؟ سرم را پایین انداختم جوابی برایش نداشتم؛ ولی به درون خود که نگاه می کردم انگار این غم با من هم بود. مادربزرگ لبخندی زد و گفت: مهدی جان همین الان که جواب را نمی خواهم. باید روی این سؤال فکر و مطالعه کنی. هر وقت به جواب سؤال رسیدی آن را به من هم بگو. من هم می خواهم بدانم این غم بزرگ چیست؟ با خوشحالی نگاهی به مادربزرگ کردم. می دانستم او جواب را می داند؛ اما برای تشویق من این حرف را می زند. آخر مادربزرگم مربی قرآن بود همه برای سؤال های خود پیش او می آمدند. مادربزرگ همیشه دوست داشت خود من به جواب سؤالاتم برسم تا اینکه او بگوید. عقیده داشت اگر خودتان جواب را پیدا کنید بهتر برایتان قابل حل و لذت بخش تر خواهد بود.
🌸از همان روز شروع کردم به تحقیق در این مورد. غم و اندوه به چه می گویند؟ علت غم و اندوه چیست؟ چرا و چگونه به وجود می آید؟ چند نوع غم و اندوه داریم؟ آیا غم و اندوهی داریم که همگانی باشد و درباره همه صدق کند؟ مطالعه می کردم و همچنین از پدر، مادر، معلم و روحانی مسجد محل مان سؤالاتی می پرسیدم و جواب ها را یادداشت می کردم.
🌺روز جمعه بود نشسته بودم در اتاقی که کتابخانه پدر در آن بود و یادداشت هایم را جمع بندی می کردم. همه مطالب کنار هم چیده شد؛ ولی باز هم یک حلقه مفقوده داشت. باید همان را پیدا می کردم. نگاهم به قفسه کتاب ها بود. با سلیقه خاصی پدر آن ها را چیده بود. کتاب های رنگ و وارنگ، کوچک وبزرگ، علمی و هنری، داستان و شعر و ... این کتابخانه عشق پدر بود به قول خودشان شیرین و لذت بخش ترین ساعات عمرشان زمان مطالعه شان بود. به رنگ های مختلف جلدها نگاه می کردم سبز و آبی، قرمز و قهوه ای و...اسم کتاب ها را با خود مرور می کرد م نگاهم بر روی نام کتابی قفل شد « حياة الامام العسكرى » جرقه ای در ذهنم زده شد (باید این را هم بخوانم خدا را چه دیدی؟ شاید جواب سؤالم را در همین کتاب پیدا کنم!) همانطور که داشتم آن را ورق می زد م ناگاه چشمانم بر روی جمله ای ثابت ماند. سخنی از امام حسن عسگری(علیه السلام) بود. دقیقا جواب سؤالم بود. کلام شیرین امام به جانم نشست و با تمام وجود با پوست و گوشتم آن را لمس کردم. همان لحظه دست هایم را بالا برد م و گفتم: اللهم عجل لولیک الفرج
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔹امام عسکری (علیه السلام) در نامهای به علی بن حسین بن بابویه قمی یکی از فقهای بزرگ شیعه، پس از ذکر یک سلسله توصیهها و رهنمودهای لازم، چنین یاد آوری میکند: شيعيان ما پيوسته در غم و اندوه خواهند بود تا فرزندم (امام دوازدهم) ظاهر شود؛ همان كسى كه پيامبر بشارت داده كه زمين را از قسط و عدل پر خواهد ساخت، همچنانكه از ظلم و جور پر شده باشد
📚(حياة الامام العسكرى، ص121 )
(قاموس الرجال، ج ۷ص ۴۳۹ )
#منجی_بشریت
#امام_زمان
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
______________
@Dehkade_mosbat
همسرم ای #نگین انگشتری ام
چه زیبا و #دلنشین است کلامت
#کلامت به همراه نگاه و لبخندت
هر سه برایم #شیرین و دوست داشتنی ست
چه لحظات به #یادماندنی ست
به گمانم آن لحظه همان لحظه لبخند #خداست.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#تولیدی
#ماهی_قرمز
______________
@Dehkade_mosbat
🌸فرزندم برترین #سلام ها و درودها تقدیم تو باد
✨نگاه مهربانانه زیبای هستی #خدای بی همتا به سوی تو باد
دعای برترین خلق خدا مولای دو جهان #بدرقه راه تو باد
🌺لبخند #زیباترین گل هستی صاحب زمین و زمان به روی تو باد
وجودم که لبریز از #عشق تو است همه تقدیم تو باد.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#انگیزشی
#ماهی_قرمز
______________
@Dehkade_mosbat
❣️السلامُ علیکَ یا فارِسَ الحِجازِ ❣️
🌺سلام بر تو ای اسب سوار سرزمین حجاز
🕋چه #زیبا روزی خواهد بود آن روزی که از سرزمین حجاز ندای انا المهدی تو شنیده شود
همان دم که کنار پرده خانه خدا یارانت را با صدای #دلربایت می خوانی
وه چه یارانی! که همان دم با شتاب به سویت آیند
✨یا #لیتنی_کنامعک
کاش مهدی جان مرا هم جزو یارانت بخوانی
🍀🍀🌸🌸🍀🍀🌸🌸
#نامه_خاص
#امام_زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
#مناجات_با_امام_زمان(ارواحنا له الفداء)
#تولیدی
#ماهی_قرمز
______________
@Dehkade_mosbat
🕊کبوتر آشیانه ام
👦لب های نازک و غنچه ای پسرش به همراه بینی خوش فرم و لپ های گوشتی اش زیبایی صورتش را دو چندان کرده بود. گردی و سفیدی صورتش با موهای مجعد و خرمایی رنگش معصومیت خاصی به او بخشیده بود. همانطور که به او نگاه می کرد و حس خوبی داشت در دلش به نیت سلامتی اش صدقه ای را کنار گذاشت. از بس امروز بالا و پایین پریده بود مثل یک کبوتری می ماندکه در آشیانه اش آرام گرفته است.
🌺دوباره به صورت آرام فرزندش نگاهی انداخت. کنار اسباب بازی هایش خوابش برده بود. در دست های کوچک و گوشت آلودش ماشینِ قرمز بی قراری می کرد. نه رها می شد که به پارکینگ برای استراحت برود و نه اینکه سوئیچ را می چرخاند تا فرمان را به دست گیرد و با پایش پدال گاز را فشار دهد تا حرکت کند. نگاهی به پاهای کوچکش انداخت با رنگ های خودکارآبی و قرمز روی آن ها خطوطی درهم و برهم نقاشی کرده بود. هر چه به فاطمه می گفت: وسایلت را روی زمین نگذار تا داداشت به آن ها دست نزند؛ ولی انگار باز هم فاطمه آن ها را بر روی زمین رها کرده است که دست امیرحسین به آن رسیده بود.
☘️امیرحسین به تازگی بازی خطرناکی را انجام می داد و آن هم پرتاب وسایل به سوی دیگران بود. هفته گذشته به سوی علی پسر عمویش، تفنگش را پرت کرد و کناره چشم او زخم شده بود. خدا رحم کرد که مستقیما به چشمش نخورد. عصر همان روز با مراجعه به مشاوره رفتار پسرش را توضیح داده بود. مشاوره به او گفت:
اول اینکه باید به او بیشتر توجه کنید. با این کارهایش می خواهد توجه شما را به سوی خودش جلب کند.
دوم اینکه: نشانه هایی را در جایی قرار دهید و توپی را به دستش دهید تا به آن ها پرتاب کند و در آن موقعیت خاص این پرتاب کردن برایش بازی هیجان آوری باشد.
سوم اینکه: هیچگاه دعوایش نکنید، بیشتر لج کرده و این کار را تکرار می کند.
🌸با عمل کردن به همین دستورالعمل ها، در طول این یک هفته امیرحسین کلی تغییر کرده بود. با یاآوری این خاطرات لبخند رضایت بر لبهایش نقش بست. دست هایش را به آرامی یکی را زیر پاهایش و دیگری را زیر شانه هایش گذاشت. او را بلند کرد و بر روی تشک بابا اسفنجی اش قرار داد. پتوی خرسی اش را روی او کشید و به آرامی بر پیشانی اش بوسه ای کاشت.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
______________
@Dehkade_mosbat
❣السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ❣
✨ای روشنی دیده، ای صفای دل
ای منجی عالم بشریت، ای حجت خلق عالم
❤️#دل مان بی قرارتان
دیده مان در #انتظارتان
#چشممان فرش راهتان
گوشمان شنوای #سخنتان
🌸پس کی شود که بیایی آقای خوبمان؟!
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان(ارواحناله الفداه)
#سه_شنبه_های_امام_زمانی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️قول مردانه
🏡 نگاهی گذرا به اتاق انداخت. در کمدِ میثم را باز کرد. همه لباس ها روی زمین ریخت. هر چه به او می گفت: «عزیزم لباس هایت را مرتب در کمد بچین» گوش نمی داد. پیراهن ها را به چوب لباسی آویزان کرد. وقتی همه لباس ها را با سلیقه و به صورت جداگانه در کمد چید، یاد روزی افتاد که حسن به خواستگاری اش آمده بود. آن شب همسرش با خانواده دقیقا سر وقتی که گفته بودند آمدند. وقتی هم میوه برایش آوردند خیلی با سلیقه پوست کرد و با نظم خاصی در پیش دستی اش گذاشت. به طور منظم برش خورده بودند به تیکه های مساوی تا جایی که برادرش که کنار او نشسته بود ،از این نظم و دقت او تعجب کرده بود. بماند که رد اتوی لباس هایش کاملا تو چشم بود و ذره ای چروکیده نبود. با یادآوری این خاطره با خودش فکر کرد میثم به چه کسی رفته است؟ نه من بی نظم هستم نه سرهنگ. همسرش هم اکنون هم بعد از گذشت بیست سال از زندگی همانگونه منظم و مرتب بود.
🌸 چند شب قبل همسرش به او گفته بود من سرهنگ مملکت قِلِق همه را به دست آوردم مگر بچه خودم را . میثم بر طبق نظم و قاعده پدرش کار نمی کرد. با اینکه پدرش گفته بود کسی حق ندارد ساعت 10 شب بیرون از خانه باشد؛ ولی بعضی شب ها که با دوستانش قرار می گذاشت تا ساعت 10 شب طول می کشید. او به همسرش گفته بود: میثم نوجوان است نباید کاری کنیم که به شخصیتش بربخورد. مخصوصا حالا که در دوران بلوغ است. سرهنگ گفته بود: خب شما بگو چکار کنم؟
💕 قرار شد آن شب پدر و پسر همانند دو تا دوست با هم حرف بزنند و امر و نهی و توبیخ در کار نباشد. آن شب میثم با دلهره و استرس وارد خانه شد. صورتش از شدت ترس رنگ پریده شده بود. پدر و مادرش را که دید سرش را پایین انداخت و سلام کرد؛ اما آن شب سرهنگ برعکس دفعات قبل بدون توبیخ کردن همراه با لبخندی بر لب گفت: سلام دلبندم. کجا بودی عزیزم؟ خسته نباشید. بیا کنارم بنشین تا کمی با هم حرف بزنیم آن هم از نوع مردانه اش فقط من باشم و تو. میثم حالتش عوض شد آن ترس جایش را به شادی داد. این حالت در صورتش کاملا پیدا بود. گفت: چشم بابا الان لباس عوض می کنم می آیم پیشتان. خلاصه آن شب پدر و پسر با هم کلی حرف زدند. مادر هم از آشپزخانه نگاه می کرد گاهی قیافه شان جدی می شد و گاهی می خندیدند. پدر و پسر یک توافقی هم انگار با هم داشتند؛ چون آخر حرفهایشان دستهایشان را روی هم گذاشتند با صدای بلند گفتند: قول می دهیم یک قول مردانه.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114