eitaa logo
دلبرکده
30.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری141 #یارکشی امیر از ماشین پیاده شد و جلوی فیروزه ایستاد: _چی کار می‌کنی؟! بش
«عادلانه نیست آقا مهرزاد» چند ثانیه به پیام نگاه کرد. فکر کرد: «کاش اصلاً این پیامو نفرستاده بودم!» چند دقیقه گذشت. نگاهش هنوز به صفحه گوشی بود. از دریافت جواب ناامید شد. گوشی را روی مبل رها کرد. به آشپزخانه رفت. با صدای دینگ دینگ پیامک، به طرف گوشی دوید. «فرصت کم نظیر! هشتاد درصد تخفیف استثنایی شش ماهه...» لب‌هایش بالا رفت. گوشی را با خودش برد. دستکش‌هایش را پوشید. مشغول شستن ظرف‌ها شد. حرف‌های مهرزاد، امیر، مادرش، فهیمه و پسرش سینا را کنار هم گذاشت. از فکر زندگی با مهرزاد، قلبش گرم شد. «اصلاً از اول هم این زندگی حق من بوده...» اشک از روی گونه‌هایش سُر خورد. یاد آخرین اعترافات مادر امید افتاد. بشقاب چینی زیر فشار از دستش ول شد. صدای ترق تروق بشقاب در سکوت خانه، بیش‌تر از حد بلند بود. نگاهی به ورودی راهرو انداخت. دوباره بشقاب را برداشت و به اسکاج کشید. بغض نبودن پدر، به گلویش چنگ انداخت. صدایش در صدای آب غرق شد. شر شر آب را با اشک همراهی کرد. دانه به دانه غم‌هایش را با ظرف‌ها شست و در آبچکان گذاشت. فکری به ذهنش رسید. آب را بست و دستکش‌ها را درآورد. با چشم همه خانه را کاوید. مردمکش روی گوشه‌ی پیشخوان قفل شد. قرآن کوچکش را برداشت. روی قلبش گذاشت. آن را بوسید. چشم‌ها را بست و زیر لب ذکری گفت. قرآن را باز کرد. اسم سوره و آیه اول صفحه را بلند گفت: _قصص، بیست و نه چشمانش را بست و از حفظ خواند: «فَلَمَّا قَضَىٰ مُوسَى الْأَجَلَ وَسَارَ بِأَهْلِهِٓ آنَسَ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ نَارًا...» آخرین آیه صفحه را با معنی خواند: «گفت: به زودی قدرت و نیرویت را به وسیله برادرت افزون کنم، و برای هر دوی شما به خاطر معجزات ما قدرتی قرار می دهم که آنان به شما دست نیابند، شما و آنان که از شما پیروی کنند، پیروزید.» به گل‌های قالی زل زد. لبخندی گوشه لبش نشست. با صدای گوشی از جا پرید. به طرف گوشی دوید. _معذرت میخوام فیروزه خانم! رفته بودم داروخونه برای مامان انسولین بگیرم. گوشی تو ماشین مونده بود. آب دهانش را قورت داد. یادش افتاد برای پیامی که فرستاده، هیچ توضیحی آماده نکرده است. به احوالپرسی پناه برد: _مامان خانم خوبن ان شاءالله؟ فکری به ذهنش رسید: _پس بالاخره آشتی کردین. نگران بودم تو این هوا بیرون بمونید. با صدای خنده مهرزاد، از بهم ریختگی ذهنش کم شد. _آشتی که نه... ولی فعلاً از کارتن خوابی نجات پیدا کردم. دل را به دریا زد: _پس بگو... زورتون به مامان خانم نمی‌رسه؛ افتادین دنبال یارکشی از خانواده من. صدای نفس‌های خندان مهرزاد را شنید: _دیدم روش شما جواب می‌ده، منم ازش استفاده کردم. به این فکر نکرده بود. خود مهرزاد ادامه داد: _ماشاالله آقا سینا مردونگیش خیلی بیشتر از سنشه. _نظر لطف شماست. از شانس‌های زندگیم اینه که هیچیش به باباش نرفته! _قدرش رو بدونید. _فعلاً که به لطف شما باهام قهره! قهقهه مهرزاد بلند شد: _مادر در برابر پسر، پسر در برابر مادر. عادلانه است دیگه. فیروزه ابروهایش را بالا برد: _عجب! قضیه انتقام گیریه؟! _نه بابا انتقام چی! من فقط دارم تلاش می‌کنم... بعد از یک سکوت کوتاه ادامه داد: _یه قلب سنگی رو بدست بیارم. تصمیم گرفت اعتراف کند: _اون قلب سنگی شرط و شروط زیاد داره... مشکلی ندارید؟ _هه... مهرزاد نفس بلندی کشید: _با جون و دل خریدارم. _خیلی خب اولیش اینه که مامان خانم کاملاً با این وصلت راضی باشن. بیشتر از یک دقیقه گوشش را به گوشی چسباند. صدای نفس‌های ذوق زده مهرزاد زخم‌های قلبش را ترمیم داد. _منتظر باش همین امشب میارمش. چشم‌های فیروزه گرد شد: _امشب؟! _آره... نه. منظورم فرداس. وای چقدر باید صبر کنم تا فردا! بالاخره فیروزه هم خندید: _ترسیدم. گفتم حالا چطور همه رو بیدار کنم. صدای خنده‌های مهرزاد در گوشش پیچید: _خدایا ممنون. بالاخره دنیا داره به کام ما می‌شه. سعی کرد تک تک این لحظات را در حافظه‌اش نگه دارد. تا صبح هزار بار مکالمه‌اش با مهرزاد را تکرار کرد. تلویزیون را دستمال کشید و همانجا نشست. یاد حرف مهرزاد افتاد که گفت: «عادلانه است دیگه». لبخند زد و چشم‌هایش برق زد. موقع جابجا کردن مبل‌ها به این فکر کرد که چند نفرند و کی کجا بنشیند. یکدفعه یاد مکث مهرزاد افتاد: «من فقط دارم تلاش می‌کنم که... یه قلب سنگی رو بدست بیارم». از ذوق روی زمین نشست. صدای خنده‌اش بلند شد. دست روی دهانش گذاشت و به راهرو نگاه کرد. همانطور که خندید، اشک ریخت. سعی کرد صدای گریه‌اش بلند نشود. یاد سوتی مهرزاد دوباره لبخند روی لبش نشاند: «همین امشب میارمش.» به ساعت نگاه کرد. عقربه دقیقه‌شمار خیلی آرام روی ساعت شمار سُر خورد. فکر کرد: «اوه تازه از سه گذشته. نکنه خوابت برده. می‌خوای من هولت بدم؟ نه. بگیر بخواب. بذار این ساعت‌ها طول بکشه. بذار سال‌ها تو این دقیقه‌ها زندگی کنم.»
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری142 #عقربه_خواب «عادلانه نیست آقا مهرزاد» چند ثانیه به پیام نگاه کرد. فکر ک
با سلام و عرض ادب خدمت مخاطبین جان💞 «به پایان آمد این دفتر/ حکایت همچنان باقیست» همونطور که مستحضرید، داستان رو به سرانجام رسوندم. البته این پایان ماجرا نیست. قرار بود قسمتی که هفته گذشته در کانال قرار گرفت پارت پایانی داستان باشه اما بنده تصمیم گرفتم به احترام صبوری و همراهی شما عزیزان، این پارت رو هم به همه مخاطبین داستان هدیه بدم. در حقیقت فصل پایانی داستان هنوز تمام نشده اما به دلایل فنی، دست اندرکاران حوزه چاپ و تیم تولید محتوا، توصیه کردن که داستان تا پایان منتشر نشه تا خدای نکرده مورد سرقت ادبی قرار نگیره. امیدوارم بنده رو حلال بفرمایید و از دعای خیرتون بی‌نصیب نذارید. ان شاءالله با دعای شما هر چه زودتر خبر چاپ داستان رو در کانال خدمتتون اعلام کنیم. با تشکر نویسنده فیروزه‌ی خاکستری (نرگس مدیری)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سلااام 😍 امروز اول کاممون رو با نظرات مخاطبان عزیز شیرین کنیم😋 💕از خانم مدیری عزیز هم تشکر می‌کنیم... إن‌شاء‌الله به‌زودی کتابشون به چاپ برسه...😍 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade
📝 ♨️برای عزیزانی‌ که تمایل دارن داستان رو از ابتدا بخونن، دسترسی مستقیم قرار دادیم... بزنید روی قسمت تا به‌طور مستقیم متن براتون بیاد و مطالعه کنید... 📖نقش قلب قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم 📖رویای دست نیافتنی قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم 📖فیروزه خاکستری قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم قسمت دهم ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade
10.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸 روایت روزنامه‌نگار فلسطینی از اسارت: هر روز هزار سال می‌گذشت... 🔹حسنین، روزنامه‌ نگار فلسطینی که در چارچوب تبادل اسرا، آزاد شد. مادری که به جرم دفاع از وطنش از فرزند ۹ ماهه‌اش ایلیاء، جدا و به اتهام تحریک علیه اسرائیل در فضای مجازی، حبسی ۱۱ ماهه و پرداخت جریمه نقدی ۵۰۰۰ شِکِلی محکوم شد. 🔹صهیونیست‌ها عامدانه شرایط زندان را برای زنان اسیر سخت می‌کردند و با ممانعت از ملاقات با وکلا، از ورود هرگونه خبری از خارج از زندان به داخل، جلوگیری می‌کنند و اجازه ملاقات با خانواده را هم نمی‌دهند تا کاملا از خانواده محروم باشند. 🔹ما در شرایط بسیار سختی زندگی می‌کردیم، مورد شکنجه و آزار قرار می‌گرفتیم، از داشتن لباس زمستانی محروم بودیم و تا آخرین ساعات آزادی مورد تفتیش قرار گرفتیم. به دلیل شکنجه‌‌های اسرائیل، در وضعیت بسیار بد و غم‌ انگیزی به زندان عوفر انتقال یافتیم. 🔹نیروهای اشغالگر بارها با ما بدرفتاری کردند، مثلاً ما را مجبور می‌کردند ساعت‌ها در هوای بسیار سرد بایستیم. ‌‌‌ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا