‹ بستنی یخی ›
شاید باورتون نشه اما قصهی عشق ما از بستنییخی شروع شد! از دانشگاه که بیرون اومدم، با گرمای بیسابقهای که اوایل اردیبهشت راه افتاده بود، تِلوتِلوخوران سمت بستنیفروشی اونور خیابون رفتم.
یه بستنییخی بزرگ سفارش دادم. از گرما داشتم هلاک میشدم، فقطم بیست تومن پول نقد داشتم.
بستنی رو گرفتم و یه قاشق ازش خوردم.. آخیشش!
برگشتم عقب برم اونور خیابون که در کسری از ثانیه با یه آدم که نه، با یه غول برخورد کردم!
تموم بستنیام ریخت روی لباسش و قشنگ بلیز طوسیش شد رنگ نارنجی!
نگاهمو از لباسش بالا بردم تاااا رسیدم به صورتش..
یا قمربنیهاشم، اخمهاشووووووو!
آب دهنمو قورت دادم و حق بهجانب گفتم:
- چیکار میکنین آقا، چشم ندارین شما، زدی بستنی بیچارهی منو لش کردین حالا من از کجا پول بیارم یه بستنی دیگه بخرم هاااااا؟
مرد اخمهاشو باز کرد و با تعجب گفت:
- ببخشید خانوم حالا یه چیزی هم بدهکار شدیم!؟
دست به کمر گفتم:
- بله که بدهکار شدی پس چی؟ شما ماشااللّٰه قد پنج تا آدم هستین، اومدین خوردین به من، تازه شاکی هم میشین، عجباااااا!
انگار خندهش گرفت اما به زور قورتش داد. اِهِمی کرد و گفت:
- باشه خانوم حالا اون چشمهاتو به رخمون نکش الان من یه بستنی میخرم برای شما به شرطی که شما هم پیرهن من ببرین بشورین، اتو کنید بفرستید!
چشم ریز کرده و با صدایی کشدار گفتم:
- عههههه امر دیگه؟ میخوای براتون شام و ناهار هم بپزم بیارم خدمتتون آقا، پپسی میخواین براتون باز کنم؟ دلستر انگوری چی، میل دارین؟
این بار خندهشو قورت نداد، قشنگ خندید و اونموقع بود که دل من با یک خداحافظی سرسری از پیشم رفت!
از کنارم گذشت و دوتا بستنییخی سفارش داد.. من همونجوری با قلبی ضربان گرفته منتظر بودم بستنیمو بگیرم و فلنگُ ببندم برم!
بستنی رو که گرفتم بیحرف از جوب رد شدم و خواستم برم که کولهم از پشت کشیده شد!!
برگشتم، مرد خوشخنده یه کارت طرفم گرفت و گفت:
- برعکس زبون درازت خداحافظی بلد نیستی، حالا این کارتو بگیر شاید بیشتر باهم آشنا شدیم!
کارت گرفتم و طبق گفتهش بیشتر باهم آشنا شدیم، طوری بیشتر که الان پسرمون داره وسط جفتمون با قلدری باباسفنجی تماشا میکنه و حتی کنترل رو بهمون نمیده!
@Deldade0
دلدادھ ؛
امامرضا به حق جوادت : )❤️🩹 @Deldade0
پناه ِ ما کرم توست یا امام رضا : )