تو چه میدانی
آدمی که به یک نقطه خیره مانده
و به موسیقیِ دلخواهش گوش میدهد
در آن نقطهی کوچک
که به آن خیره شده،
چه چیزهایی میبیند،
چه چیزهایی میشنود…
و چه چیزهایی احساس میکند ..
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 #به_نام_خدای_مهدی . قسمت #سی_ام . . -فک کنم گفت علوی . -چییی😳😯علوی؟!؟!
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_یکم
.
.
_ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺
.
با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت
_شوخی میکنید؟! .😟😏
که پدر سید گفت
_نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن
.
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺
.
ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : 🗣
_اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟😠 فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده...😏 همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡
جمع کنید آقا...
.
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد😕😒
.
پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت _پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔
.
-هر جور راحتید...😠 ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
.
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
.
انگار آوار خراب شده بود روی سرم😢
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم😢😭...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد😢..
دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در
.
بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...😢
.
بابام سریع برگشت و گفت
_ تو چرا بیرون اومدی😠...برو توی اتاقت😡
.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم..
.
زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد...👀💕
.
اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢
.
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت
_بریم...😞
.
و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد...
.
بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭😫
.
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...😠
_مسخرش رو در آوردن😡 یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری
.
و رو کرد به سمت من و گفت:
_ تو میدونستی پسره فلجه؟!😠
.
-منم با گریه گفتم😢بابا اون فلج نیست😢جانبازه😔
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠
.
ادامه دارد....
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_یکم . . _ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺ . با شنیدنش لحن صد
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_دوم
.
.
-منم با گریه گفتم...بابا اون فلج نیست😢...جانبازه😔
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست😠
.
-بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما...😞😢
.
که بابام پرید وسط حرفو گفت:
_دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! 😟😠در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که😑😏
میدونستم بحث بی فایده هست😔...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم😢..
وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید😢...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم😭...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه😢...
ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود😢...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود
.
مامانم اومد تو اتاق و گفت :
_دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا...😟😕
.
-اخه شما که حال منو نمیدونی مامان.😢..دلم میخواد همین الان دنیا تمام
بشه😭
.
-من حال تورو نمیدونم؟! ههه😔...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم😢
.
-یعنی چی مامان؟!😯
.
-یعنی اینکه....هیچی...😕😒 ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد
با کلی افکار و قیافه مختلف
نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن
نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه😕😐
.
.
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم😔اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال😕صبح شد و دلم گرفته بود😞
دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش 😢
.
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم 😔
یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار 👣شهدا👣😢
لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم..
.
نزدیک مزار که شدم..
اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟!😯
چرا دیگه خودشه 😔حالا چیکار کنم😯
اروم جلو رفتم
.
-سلام 😞
.
-سلام ریحانه جان😊
و بغلم کرد و گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟😯
.
-دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم😞😢...تو چرا بیرونی؟!
.
-محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد .
-زهرا😔نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم...
.
-این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم
.
اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم😔
.
ادامه_دارد......
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_دوم . . -منم با گریه گفتم...بابا اون فلج نیست😢...جانبازه😔
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قست #سی_و_سوم
.
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم😔
.
دیدم با بغض داره درد دل میکنه 😢
.
_شهدا چی شد؟!😞مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! 😢الان زنده موندم که چی بشه؟!😢 که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!😢... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن 😭😫
.
دلم خیلی براش میسوخت😢...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...اروم رفتم پشت سرش...
نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم...
فقط آروم گفتم:
_سلام آقا سید 😞
اروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد:🗣😢
_ زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن
.
-اقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم؟!😢
.
-خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...
لااله الا الله
.
-قلبی چطور؟!😟 اینقدر راحت جا زدید؟!😕من رو تا وسط میدون اوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟😔 یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟!😞 چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟!
این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟!😢
.
-من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟😔
.
-چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟😯
.
-چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم.😢..حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟!😞
.
-اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست...😒
ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...😣شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید.. چون عاشق نشدید تا حالا...😢و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ .
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت:
.
_ریحانه خانم😶(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده 😞ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه😔😢
.
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: 👀💕
_اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...😒
خداحافظ...
و از محوطه بیرون اومدم...
.
.
چند روز گذشت و از اقا سید هیچ خبری نداشتم...
روزها برام تکراری و بیخود میگذشت😔..فکر به اینکه اینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..
هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد😐
.
تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد😯😨
سریع خودمو رسوندم بالاسرش😯
دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه😭
.
-چی شده مامان؟!😟
.
ادامه_دارد....
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قست #سی_و_سوم . ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گ
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #سی_و_چهارم .
-چی شده مامان؟!😯
.
-ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟😢
.
-کدوم پسره؟! چی میگید؟!😯
.
-عههه...همین که اومده بود خواستگاریت😢
- اها...اسمشون سید محمد مهدی هست
.
-با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد😭
بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه
-حالا چی شده مامان؟!😯
.
-خواب خانم جون رو دیدم😢(مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود) با همون چادری که همیشه میزاشت😔توی خونه قدیمیمون بودم😔دیدم در باز شد اومد تو😢ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود😢گفتم مامان چی شده؟!
گفت تو ابروی منو پیش حضرت زهرا بردی 😢
گفتم چرا؟! 😯
گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین😢
گفت به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه..این پسر از #حرم_دختر_من مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد.
خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت😭
.
بابام گفت:
_این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی😐
.
که مامان با گریه میگفت
_من هیچوقت خوابهام غلط نیست😢مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم😔و از من دلگیر بود😢
ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم..
.
-ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مُرده خوشحال بشه😐
.
-تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟😢
.
-از اونجا تو جامعه به اون اقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.بازم بگم؟!😑
.
-تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی😔خوشبختی یعنی دلت کنار یکی اروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ
.
-این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و اروم میشه😐
.
.
یک هفته همین بحث تو خونه ما بود
و منم هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم
و فقط غصه میخوردم😢مامانمم که وضع روحیش خوب نبود😔 و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم...
.
یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد
.
-سلام ریحانه خوبی؟!☺️
.
-سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟!😊
.
-همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم😐میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه😊
.
-ااااا.. به سلامتی☺چطور بی خبر؟!حالا اقا داماد کیه؟😯
.
-میشناسیش😊
.
.
ادامه دارد...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #سی_و_چهارم . -چی شده مامان؟!😯 . -ریحانه...ریحانه...این پسره ا
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_پنجم
.
.
-میشناسیش😊
.
-میشناسم😯کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟😯
.
-اره 😊
.
-کدومشون؟!😯
.
-اقا احسان 😊
.
-احسان؟!😨
.
-اره...😊چیه چرا تعجب کردی؟!😯
.
-اخه اون که میگفت فقط😕
.
-نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم...میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه 😊میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی😊
.
-اینا رو احسان بهت گفته؟!😐
.
-اولا آقا احسان 😊و دوما اره
.
-به هر حال ان شاالله که خوشبخت بشی😐 به آقا احسانم سلام برسون .
ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختم😊ریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن
.
-چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی..فقط برات ارزوی خوشبختی میکنم.
.
-ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما اخر هفته
.
-مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام😕
.
-حتما باید بیای...اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم.😏
.
دلم برای مینا میسوخت...
میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم😐 و براش دعا کنم خوشبخت بشه...اخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه.😕..
ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون #ارامشیه که باید حس بشه..
.
.
وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد😢 و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد.
.
تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته..
.
-سلام علیکم😔
.
-سلام...بازم شما؟! 😯
.
-اومدم که جواب قطعیمو بگیرم وبرم
.
-من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید😠
.
-شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم.چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست😒
.
-ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم.
.
-لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه...😒
نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم...
.
.
ادامه_دارد....
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
@Delgoye851
صبر آدمها حدی دارد
حتی خوبترین آدمها هم
تحملشان زمانی دارد ...
به آدمهای صبور زندگیتان
بی توجه نباشید ...
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
آدم هــا چــقــدر
بــه بــودن بــاهــمــ
خــنــدیــدنــ
حــرف زدنــ
درد دل کــردنــ
و چــاے نــوشــیــدن بــاهــم
ساده تر بگویم به بودن باهم
احــتــیــاج دارنــد ....
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه