eitaa logo
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
2.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
785 ویدیو
93 فایل
"به نام خداوند شعر و غزل کلامش نشیند به دل تا ازل …🙂🌿 " ‴روزی¹⁰پست تقدیم نگاه گرمتان می شود‴ ‴تبلیغات ارزان و پربازده↻ < @tablighat_romankade> ‴رمانکده مذهبی↻ < @romankademazhabe>
مشاهده در ایتا
دانلود
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیست_و_هشتم ـــ همینجا پیاده میشم . پول تاکسی را حساب ک
📝 ـــ ڪلک کجا داری میری؟؟ ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم. مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند . ـــ واه مهیا این چش شد؟ ــــ بیخیال ولش ڪن بریم. ـــ مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ ـــ باشه بریم. پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود. وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند. گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت. صدای گوشیش بلند شد بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد. پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود: ــــ یک دوست مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت. ـــ بی مزه بازیش گرفته. ـــ با کی صحبت می کنی تو؟ ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی. شروع کردن به خوردن کیک. بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند. مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب کند. ـــ چقدر میشه؟ ــ حساب شده خانم. مهیا با تعجب سرش را بالا آورد.😳 ـــ اشتباه شده حتما من حساب نکردم. ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد. مهیا به جایی که گارسون اشاره کرد نگاه کرد. با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناکی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و از کافی شاپ خارج شد. ـــ پسره عوضی ـــ باز چته غر میزنی ؟ ــــ هیچی بابا بیا بریم. دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند. ـــ مهیا ـــ جونم ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی؟ ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس. ــــ اون دو سه روزی که جواب گوشیتو نمی دادی کجا بودی ؟ مهیا پوفی کرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی کند. ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده. ـــ باشه باشه بگو... ..... ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_هشتم . بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: . -
💞 💞 . مادر سید: _زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟!😯 . زهرا: _خاله جان این خانم.....این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود☺ . -اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه😯😧 . -دیگه دیگه 😆😉 . صورتم از خجالت سرخ ☺️🙈شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود😕 . مادر سید گفت _دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی.. پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد☺معلومه شما با بقیه براش فرق داری☺ . زهرا: _خاله جون حتی با من😐😉 . -حتی با تو زهرا جان 😄 . دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون😢میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده😢باور کرده بودم که پسرم شهید شده😔ولی خدا رو شکر که برگشت🙏 . -خدا رو شکر🙏 . . یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم😐🙁 . -خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید 😔 من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم😕 اینکه یا شهید میشم یا سالم برمیگردم اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...😔 شما هم دخترید و با کلی ارزو ارزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید😕 با هم کوه برید 😕 با هم بدویید 😕 ولی من..😔 بهتره بیشتر از این اینجا نمونید😔 . -نه این حرفها نیست😑بگید نظرتون درباره من عوض شده.بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید.😐 . -نه اینجور نیست😟 لا اله الا الله😐 . -من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده... این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید😐 و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید😔 . -خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین😕 . -من حرفهام رو زدم😕خداحافظ😐 . و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم . . یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد.فکر هزار جا میرفت.که مامان اروم در اتاق رو زد و اومد تو . -ریحانه؟؟ بیداری؟؟😯 . -اره مامان😴 . -ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!😯 . -چی؟! 😯نه فک نکنم..چطور مگه؟؟😕 . -اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه😐 . -چی؟! خواستگاری؟!😐کی بود؟ . -فک کنم گفت خانم علوی😐 . ادامه دارد...... @Delgoye851