eitaa logo
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
2.4هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
788 ویدیو
93 فایل
"به نام خداوند شعر و غزل کلامش نشیند به دل تا ازل …🙂🌿 " ‴روزی¹⁰پست تقدیم نگاه گرمتان می شود‴ ‴تبلیغات ارزان و پربازده↻ < @tablighat_romankade> ‴رمانکده مذهبی↻ < @romankademazhabe>
مشاهده در ایتا
دانلود
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_سیزدهم _خانم . با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخان
📝 شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد. اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت . مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت . مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید. _حالتون خوبه ؟؟ مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد. شهاب نگرانتر شد. _حال آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن. مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان کرد . شهاب از او فاصله گرفت و به او چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند. با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد. شهاب با اخم 😠به سمت پسرها رفت : _بفرمایید کاری داشتید؟؟ یکی از پسرها جلو آمد : _ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر .و خنده ای کرد . _اونوقت کارتون چی هست ؟ _فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس . شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد . با اخم در چشمانِ پسره خیره شد : _بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم اینجا رو جمع جور کنم واینکه مزاحم کار آقایون نباشیم . مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد شهاب برگشت _بفرمایید دیگه برید. _چرا خودش بره ما هستیم. میرسونیمش. ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابون.... شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد . دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید : _لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی 😡 و مشتی حواله ی چشمش کرد... ..... ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851