𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_پنجاه_یک سمانه نت
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_دو
کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم
کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید:
ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش...
گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت:
ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی.
ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت.
با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی ان دو لبخندی زد و گفت:
ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا
کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت:
ــ میایم پایین
صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت:
ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین
.🌻🌻🌻🌻🌻
ــ چی شد صغری؟
صغری ذوق زده گفت:
ــ صلح برقرار شد
سمیه خانم خندید و گفت:
ــ مگه جنگ بود مادر!!
ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود
ــ بس کن دختر،علی نمیاد
ــ نه امشب پرواز داره
ــ موفق باشه ان شاء الله
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_پنجاه_دو کمیل سوا
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_سه
قسمت #آخر_پایانی
سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود.
سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد.
مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق را دید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!
سمانه خندیدو پرویی گفت!
حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم
کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام
سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود....
#پایان🌹
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
رفتن به پارت اول رمان پلاک پنهان👇
https://eitaa.com/donyayechadoryha/5054
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_پنجاه_سه قسمت #آخر_
رمان خیلی خوبی بود👌🏼
امید وارم برای شما هم خوب بوده باشه☺️
طبق قولی که دادم الان پی دی اف رمان رو هم خدمتتون میدم
ebook9134[www.takbook.com] (1).pdf
2.22M
pdf roman
رمان: پلاک پنهان
ژانر: مذهبی، عاشقانه، پلیسی و....
پیشنهاد مطالعه.
این رمان عالیه حتما بخونید
رمان جانم میرود
به صورت پی دی اف
رمانی که درکانال پارت گذاریش تمام شد😊😊
بهتون قول داده بودم بعد از اتمام رمان رو به صورت پی دی اف در اختیارتون بزارم
#عمل_به_قولمون😍😍
@romankademazhabe
دوستان قراره ازین به بعد رمان هامون رو در این کانال قرار بدیم.
امید وارم عضو کانالمون بشید و از رمان هاش لذت ببرین☺️
خدا همه جا هست...✨
نیازے نیست جایے دنبالش بگردی... ✨
پاک باشیم یا گناهڪار در ڪنار ماست...✨
خدا همیشه و در هر حالے با ماست...✨
گاهے از نردبون بالا میریم تا به خدا برسیم...✨
غافل از اینڪه خدا
همین پایین، نردبان رو نگه داشته...
ڪمے دقت ڪن ...
خدا را در ڪنارت حس میڪنی... 🤍🌸
#خدا♡
#مدیࢪ
------------☕️❤️--------------
@donyayechadoryha
#تلنگر🌱
.
.
وما مدیون کسانی هستیم که پلاکشان را از گردن خویش در آوردند تا گمنام و بی مزار بمانند.
.
.
.
#مدیࢪ
------------☕️❤️--------------
@donyayechadoryha
🍓💕خواهرم!
دنیا خراب آبادے است
ڪه هر نقطه آن به #نگاه هاے
آلوده نا امن گشته است.
اما فرشته هاے #حجاب در
محفل انس و یاد خدا در امنیتۍ
بسر مۍبرند ڪه دیگران از طعم
آن بی خبرند 🍧🌸
#مدیࢪ
------------☕️❤️--------------
@donyayechadoryha
☁️⃟🪴
💞⃟🌸⇢#چادࢪانہ
سخنازعشقاست♥️🌱
بـحـثسـادها؎نیسـت...🔒
یڪبارفقطتواورابھسرڪرد؎!!!🌻💕
یڪعمرشد؎دلبستھودلدارش🚌
•-
•-
#مدیࢪ
------------☕️❤️--------------
@donyayechadoryha
حجـاب🌸
|ظاهرعاشقانہدختریست🧕🏻
|که دلشبرآی خدایش🌱
|باتماموجودمیتپد❥
#پــروفــایــلــ
#مدیࢪ
------------☕️❤️--------------
@donyayechadoryha
#شهیدانهـ{🕊🥀}
هرکیآࢪزوداشتهباشه✨
خیلےخدمتکنه
#شهـــیدمیشه...!🕊
یهگوشهدلتپا👣بده،
شهدابغلتمیکنن...🍁
ـ مابهچشمدیدیمایناࢪو...
ـ ازاینشهــدامددبگیرید،✨
ـ مددگرفتناز #شهدا ࢪسمه...
دستبذاࢪࢪوخاکقبرشهیدبگو...✨
یاامام حُسین(ع)بهحقاینشهید،
یهنگاهی بهمابکن...🥀
#شهیدمحمودرضابیضایی
#تلنگر
+یعنی میشه امام زمان با خودکار سبز💚
دور اسممون خط بکشه؟♻️
بگه اینم نگه داریم...‼️
شاید به درد خورد...👌
شایدحسینی شد یه روز😔
دور گناه رو خط کشید🕊
.
°اعوذباللهمنشرنفسی
#شهدایی😇
#تلنگر❌
قشنگه🙃بخونید❤️
یه موتور گازے داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❕
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ❕
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه❔❕
قاطی کرده چرا❔❕
خلاصه چراغ سبز شد🟢
و ماشینا راه افتادن🚗
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
❌جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !👌
برگےازخاطراتشهیدمجیدزین الدین👆🏻
#هر_ایرانی_یک_خیر
سلام به دوستای عزیزم😘
آوا هستم مدیر کانال ❤GANDO❤
با همراهی کمیته امداد، قرار شد هدایای نقدی شما روصرف نیاز معیشتی محرومین کنیم💛
جهت اطلاع مبلغ های جمع آوری شده با نظارت و مشارکت کمیته امداد توسط مجموعه ای مردمی تحت عنوان {مرکز نیکوکاری شمس الشموس} که خودم عضو اصلی اون هستم به دست نیازمندها درقالب👇🏻
✨اطعام ✨
✨بسته معیشتی ✨
✨امور درمانی ✨
✨جهیزیه ✨
و...
هزینه میشه🤩
لطفاً از طریق لینک زیرکمک خودتون رو واریز کنید❤️
💚 حتی با کمکهای کوچیک میشه گره های بزرگ روباز کرد💚
https://sana.emdad.ir/qr/gmrvqqm9imkaxepbwcl8
👆🏻لينك كمك به معيشت نيازمندان👆🏻
نام و نام خانوادگی و شماره تلفن و ایمیل داخل لینک اختیاری هست ❤️
🧡 ضمنا اگر سوال یا نظری داشتید به ایدی زیر پیام بدید🧡
@a_v_a70
💝 لطفا این پوستر رو توی گروه و کانال های خودتون ارسال کنید تا کمک های بسیاری جمع بشه💝
💙ضمنا گزارش تصویری اقدامات انجام شده به کانال زیر ارسال میشه💙
@gando8
•/❬☂💜❭
-
رفیق تا تو هستی. . .
عشق میخوام چیکار
وقتی خودت کوهِ احساس منی💜••!
-
-
💜⃟☂¦⇢ #رفیقانهـ
💜⃟☂¦⇢ #مدیࢪ
------------☕️❤️--------------
@donyayechadoryha