بسیار کلنجار رفت،
با مرغابیها و بعد با میخِ در..
هر کدام میپرسیدند: چرا ؟
آرام..، در گوشی میگفت:
- دل تنگ ِ فاطمهام :)
رفت تویِ نخلستان.
زانو زد کنارِ چاه.
دستهایش را گذاشت رویِ دیوارهیِ آن.
در دو طرف.
سرش را برد پایین، پایینتر..
شانههایش لرزید،
عکسِ ماهِ رویِ آب هم.
داشت حرف میزد،
اول آرام، و بعد بلندتر..
صدایِ مبهمِ حرف و گریه به هم آمیخته بود؛ هق هق میکرد..
بعد از فاطمه، حرفهایش را برایِ چاه میزد،
آخر کسی را نداشت دیگر.. :)
اوجِ مصیبت فقط یک آن بود، یک لحظه؛ وقتی میانِ آن همه ازدحام، چشم در چشم شدند، علی و فاطمه..
فاطمه رویِ زمین، و علی دست بسته..
همین آن شکست؛ دل فاطمه را..
و غرور علی را :)
- دِلـخُوشیم -
تو را زدند و علی مانده است در این بِین
چگونه حفظ کند بغض ذوالفقارش را :)