گفت ای فرزند ملجم دیر کردی، قبلِ تو..
در میانِ کوچه قنفذ جانِ حیدر را گرفت.
- بابا ؟
+ بله ؟
- شما بابایِ من نیستید، بابایِ من یک رَدای سبز دارد، همیشه برای ما غذا میآورد،
کوله روی پشتش دارد؛
بابای من که نبود، بابا صدایش میزدم..
+ اسمش چه بود ؟
- نمیدانم، پرسیدم، نگفت.
+ چه کارش داری ؟
- میخواهم خبر خوش به او بدهم؛
خبر کشته شدن ″علی″ ..
+ از این خبر خوشحال میشود ؟
- آری مطمئنم، او از خوشحالیِ من خوشحال میشد.
+ مرگ علی را جلوی او آرزو کردی ؟
- آری همیشه غذا که میآورد، جلویش علی را نفرین میکردم،
او هم دستهایش را بالا میبُرد و میگفت:
« خدایا مرگِ علی را برسان.. »
هدایت شده از محمدمهدی
در روز شهادت فرمانده ، مالک اشتر ها در شام پر کشیدند..🖤
ما بی تو، قرآن به سر که نه، خاک بر سریم؛ بیا تا این شبها را کنارِ تو قدر بدانیم.
نهجالبلاغه را که میخوانی، حس میکنی علی ′ع′ از دردِ جهالتِ مردم، برای خودش روضه میخواند.
سلام بر آقایی که روزِ عاشورا تسلیت دهندهای جز خدا نداشت؛ اصلا فرصتی برای شنیدنِ تسلیت نداشت، چون از داغی، به داغِ دیگر مهمانش میکردند..