سلام بر آن قلب بیقراری که ارباب، دست رویِ آن گذاشت، و یکسال و نیم بیصدا تپید..
سلام بر او که وقتی شیرخوار در گهواره بود، هرگاه حسین ′ع′ از او غائب میشد، گریه میکرد و بیقراری مینمود.
چون گُلِ باغِ حسن از خیمهگاه آمد برون،
از میان ابر گفتی،
قرصِ ماه آمد برون.
آسمان پنداشت، ماهش را دگر مانند نیست،
چهرهی قاسم چو دید، از اشتباه آمد برون.