ابتدا بسمِ ربِ آغوشش!
گونهها،چشمها،لبش،گوشش...
نقطهیِ عطفِ جذبهیِ رویش
انعکاسِ شکستِ ابرویش...!
سبزهِ اندامِ باغِ زیتونها
مو پریشانِ بیدِ مجنونها...
تن! بلندایِ نخلِ اهوازی
راه رفتن،خدایِ طنازی...
شعرِ اعجازِ ناز میخوانم
در نگاهش نماز میخوانم...
ربنا آتنا هوایِ تَنَش
اهدنا فی صراطِ آمدَنَش...
کهبیوفتد بهکوچهمان گذَرَش
یا بچرخد بهسمتِ ما نَظَرَش...
با همان چشمهایِ بیبَدَلَش
کهچه جانها گرفته در قِبَلَاش...
چشمها قطرههایِ بادامَند
چشمهایی کهمستِ مادامَند...
خانمان سوزِ ناکَسند اینان
کهبرایِ جهان بَسند اینان...
دیدهها را خمار میخواهند
همه را بیقرار میخواهند...
مردمانم کهمست میخندند
تا زمانی کههست میخندند...
تا زمانی کههست میخندم
دل اگرچه نبست میبندم...
#لاادری
#مخاطب