#داستانک
باد خُنک اول مهرماه مرا در آغوش میگیرد؛
سرمایی درون تنم مینشیند...❄️
به دستانم «ها» میکنم و جلوی بینیام را محکم میگیرم...
یک لحظه از فکری که توی سرم میچرخد خنده ام میگیرد...😅
هرکس نداند فکر میکند چهلهی زمستان است؛ البته که سرمای صبح پاییزی و بارانی چالوس، آن هم در مسیر رفتن به مدرسه، کم از چهلهی زمستان ندارد...
چشمانم را میبندم و به رویاهایم میروم...💫
ایوانِ باریک و نرده دار خانهی پدربزرگ و صدای شُرشُر بارانِ اول پاییز و نوای دلنواز مادربزرگ که با لهجهی محلی زیبایش مرا صدا میزند: جانا... دخترم... بیا نان محلی گرم!🥖
با صدای رعد و برق شدیدی به خودم می آیم و از خیالاتم خارج میشوم...⚡️
آری، مثل یک رعد و برق بود... وسط دلخوشی هایمان، وسط آرزوهایمان، وسط رسیدن به آرمانهای بلندمان، عدهای از خدا بی خبر، ادعای حقوق دختران و زنان این سرزمین را کردند...
خنده دار بود برایم... اولش غش غش خندیدم...😂 من دختر این سرزمینم، دختر این انقلاب، از مشکلات آن هم باخبرم و به جایش معترض!
اما اجازه نمیدهم دشمن قسم خوردهی ما، دوستی خاله خرسه راه بیاندازد... مشکلات خانوادگی با کشورم را خودمان حل میکنیم، آنها بروند مشکلات هزاران زن و کودک بی گناهی که ساله در کشورهای مظلوم دنیا میکشند را حل کنند...☄
به مدرسه که میرسم، دلم گرم میشود...🏫
مادر خیلی سفارش کرده بود در مسیر راه مواظب باشم؛ من هم که شجاعت را از پدرم آموخته ام، بادی به غب غب انداختم و با لحنی جدی و خندهدار گفتم، کی جرآت داره به دختر انقلابی نگاه چپ کنه!؟🤨سوت بزنم کل دخترای حاج قاسم میریزن تو میدون...💪🏻
حالا به مرکز رشد و تشکیل دختران حاج قاسم رسیدم و به حرفی که زده بودم مطمئن تر شدم... به موقع رسیده بودم، همه حلقه زده بودند و انگار که فقط منتظر ورود من باشند... صدا زدند: سلام جانا... بجنب... خبر تازه چی داری؟!📃
هرچه از رسانه میشنیدم، اینجا عکسش را میدیدم... دختران واقعی و دلسوز این سرزمین را... دختران دهه هشتادی انقلاب اسلامی را... این ها با اینکه جنگ را ندیده بودند اما مثل همان رزمندگان شجاع و دلاور وسط میدان بودند...✌️🏻
چشمانم را بستم و آرام زمزمه کردم: «خدایا شکرت... ما را در مسیر پیروی و یاری از امام زمانمان ثابت قدم قرار بده...»🤲🏻
#دختران_حاج_قاسم 💪🏻
#دختران_انقلاب✌️🏻
#ایران_من 🇮🇷
#من_اومدم_توی_میدون 💫