-
ما با اسرائیل
وارد
جنگ خواهیم شد ؛ هرکس
با ماست ؛
بسم الله . هرکس با
ما
نیست ؛
فی امان الله؛ 🇵🇸 👊🏼
-
| حاجاحمـَدمتوسـِلیان >
هعی👩🦯
همه رفتن من موندم
ولی هیچی غم انگیز تر از پارسال نبود همه خاندانمون رفته بود فقط ما مونده بودیم همه رفته بودن
رقیه بنت الحسین(ع)❤️🩹
غصه نخور وضع منم همین بود😢😭
میدونی چیه
همه رفته بودن هیچکی نبود تقریبا از ۵۰ و خورده ای نفر فقط بگم ۵,۶نفر مونده بودن
همه رفته بودن عموهام دختر عمو هام پسر عموهام زن عمو هام
همه...
رقیه بنت الحسین(ع)❤️🩹
میدونی چیه همه رفته بودن هیچکی نبود تقریبا از ۵۰ و خورده ای نفر فقط بگم ۵,۶نفر مونده بودن همه رفته
من زیاد خبری از فامیلمون ندارم ولی خب فامیلای نزدیکمون رفته بودن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت۵٣
نه نمیتونم باور کن این حرفو...
تردید داشتم ولی سعی کردم با اطمینان حرف بزنم...
_من نمیدونم شما چیکاره محمده منی... فقط میدونم یکی از اقوامشی قطعا.... و میخوام ازتون بپرسم...
پرید وسط حرفم و گفت: هه...
ببین خانومی من و محمدجواد از بچگی به اسم هم بودیم. جواد عاشق من بود برای من میمرد. تا همین یک ماه پیش که اومد خواستگاری تو. نمیدونم چجوری گولش زده بودی. ولی دوباره خودش زنگ زد و گفت فاطمه من اشتباه کردم من تورو از بچگی دوس داشتم. منم پاشدم اومدم قم پیشش خالم شوهرخالم همه دوس دارن من عروسشون بشم نه یه غریبه. جواد خودش میخواست بهت بگه از زندگیش بری بیرون ولی عذاب وجدان داشت و نگفت. برا همین قرار بود من زنگ بزنم بهت بگم پاتو از زندگیمون بکشی بیرون. الان که میبینمت چه بهتر پس الان میگم لطفا برو و دیگه مزاحم من و نامزدم نشو. بهتره هر راه ارتباطی که باهاش داری رو قطع کنی چون من راضی نیستم حتی شمارتو داشته باشه. اینو بدون اگه کنارته فقط بخاطر عذاب وجدانه وگرنه قلبش پیش منه. واقعا خیلی اعتماد به نفست بالاست که فکر کردی جواد تورو دوس داره. هه امیدوارم مزاحم زندگیم نشی. چون اگه ببینم مانع رسیدن من و عشقم بهم شدی اون وقته که نفستو میبرم. خدانگهدار
این حرفارو زد و بلند شد و رفت... هنگ کرده بودم... توی بهت بودم... شاید یک ساعت طول کشید تا بفهمم چی گفته و چه بلایی سرم اومده...
فاطمه رو از پشت لایه اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود دیدم که به سمتم میومد
فاطی: تو کجایی چرا گوشیتو جواب نمیدی
فقط تونستم اسمشو صدا بزنم.... _ف...فا...طم...ه...
فاطمه با ترس گفت: فائزه چیشده
نمیتونستم حرف بزنم... اصلا نمیتونستم...
فاطی: تورو قرآن حرف بزن فائزه
نمیتونستممممم به همون قران نمیتونستم... هق هق گریه ام بلند شده بود خیلیا نگاهم میکردن... فاطی: فائزه تورو جون جواد حرف بزن بگو چیشده
قسم جون اون باعث شد شدت گریه ام بیشتر بشه خودمو انداختم تو بغل فاطمه و زار زدم... اونم پا به پام گریه کرد و دوباره قسم میداد که حرف بزنم...
قسم جون جواد حتی بهم روحیه حرف زدن داد...
توی بغل فاطمه گریه کردم و گفتم... گفتم از هر چیزی که امروز دیدم و شنیدم...
دیگه تحمل نداشتم بخدا... بخدا قسم نداشتم... دنیا پیش چشمام سیاه شد.
#ادحدیث
https://eitaa.com/dfghkibnl0987
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه 💗
پارت۵۴
چشمامو که باز کردم تصویر چهره نگران فاطمه رو به روم نقش بست.
فاطی: وای فائزه حالت خوبه؟
تو که منو کشتی...
ریحانه اینا این قدر نگران شدن بنده های خدا کلی جوش زدن
همه چیزو یادم بود تا جایی که توی بغل فاطمه گریه کردم و تعریف کردم چیشده... پس بعد اون چی؟
_فاطمه...
فاطی: جان فاطمه؟
_بعد گریه کردنم چیشد؟ توی حرم بودیم که...
فاطی: حالت بد شد با کمک خانوما آوردیمت بیرون بعدم با ماشین آوردیمت اینجا
حالم بد بود... نای حرف زدن نداشتم... مدام اتفاقات چهاردهم خرداد تا همین امروز رو پیش خودم مرور میکردم....
یه جفت چشم عسلی... لجبازیاش... غرورش... یه جفت چشم عسلی باحیاییش.. سر به زیریش... یه جفت چشم عسلی... محبتاش...عشقش...
حالم اصلا خوب نبود... فقط اشک میریختم...
یک ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم یه مسافرخونه نزدیک حرم.
شب تا صبح بیدار موندم و فکر کردم. از بی بی و اقا کمک خواستم که بهترین راه رو انتخاب کنم.
صدای اذان صبح بلند شد و همزمان منم تصمیمم رو گرفته بودم.
نماز صبح رو که خوندیم بقیه خوابیدن و فقط من و فاطمه بیدار بودیم.
فاطی: فائزه میخوای چیکار کنی؟ تصمیمت رو گرفتی؟
_آره گرفتم.
فاطی: خب...
_میرم از زندگیش بیرون.
فاطمه تقریبا با داد گفت:چی؟؟؟؟
_همین که شنیدی.
فاطی: نه فائزه این بی انصافیه... تو باید اول با جواد صحبت کنی... باید مطمئن شی بعد تصمیم بگیری...
_ببین فاطمه جون علی قسمت میدم که هیچ کدوم از حرفایی که شنیدی رو به هیچ کس نگی و فراموش کنی جون علی
فاطی: فائزه نه مگه...
نزاشتم ادامه بده و با بغض گفتم: خواهش میکنم به هیچ کس نگو چیشده و چرا میخوام برم... سرنوشت منه... خودم باید تصمیم بگیرم...دلم که شکست...
بزار حداقل غرورم نشکنه...
#ادحدیث
https://eitaa.com/dfghkibnl0987
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و_ قای طلبه💗
پارت ۵۵
فردا صبح حدود ساعتای ده رفتیم جمکران... دوباره خاطرات محمد برام تداعی شد... حالم خراب بود... از دیشب که اون حرفا رو زده قلبم عجیب درد گرفته... رو به روی محراب جمکران وایسادم و نماز خوندم.
وسط نماز بود که یهو بغضم شکست و اشکام جاری شدن...
_خدایا من بدون محمد نمیتونم... به خدا نمیتونم... ولی حاضرم نیستم یک عمر کنار من باشه و بدبخت شه...من با دل میخواستمش... نه بخاطر عذاب وجدان...خدایا من میرم از زندگیش بیرون... بخاطر خودش... بخاطر عشقش... توهم بهم کمک کن... بهم صبر بده تا تحمل کنم نبودنشو... بهم قدرت بده فراموش کنم عشقشو... خدایا کمکم کن...
با چشما خیس یه گوشه توی صحن جمکران نشستم و آهنگ صبح امید حامد رو پلی کردم...
همه چیز من و یاد اون مینداخت...
حتی خواننده محبوبم...
کلی با امام زمان درد و دل کردم و بهشون توسل کردم.
تصمیم گرفتم هرچه زودتر تصمیمم رو عملی کنم.
از دیشب محمد کلی زنگ زده بود اس داده بود... هه... چطور میتونه به عشقش خیانت کنه و به نامزدش اس بده... دوباره زنگ زد... جوابشو ندادم... دوباره... دوباره... اه... گوشی رو خاموش کردم.
خدای من باز قلبم درد گرفت... فاطمه از مسجد اومد بیرون و دویید طرفم.
فاطی: فائزه
_جانم...
فاطمه با من و من گفت: آقاجواد زنگ زد...
_چی شد؟؟؟چی گفتی بهش؟؟؟
_فاطی: هیچی دروغ گفتم. گفتم سرت درد میکنه خوابیدی...
_ممنون...
فاطی: فائزه میخوای دقیقا چیکار کنی؟
_بزار برگردیم کرمان... بعد میگم دقیقا میخوام چیکار کنم...
فاطی: اگه ازش جدا شی داغون میشی...
شک نکن...
_بزار خودم داغون شم... فدای سر محمدم... ولی اون بزار به عشقش برسه... بزار اون خوشبخت شه حداقل...
چشم دوختم به گنبد مسجد جمکران و از آقا سعادت محمدجواد رو خواستم...
بدون من....
#ادحدیث
https://eitaa.com/dfghkibnl0987