#چگونه_خوب_درس_بخوانم ؟
تکنیک معلم خودت باش🤓📙
یه روشی هست به اسم تکنیک معلم خودت باش✏️
اینجوریه که شما درس رو میخونی،بعد به عنوان معلم برا خودت توضیح میدی.
البته برای این کار باید قبلش مطلب رو خوب فرا گرفته باشید تا بدون کمک از کتاب ،خوب مثل معلم تدریس کنید😄
روش خوبی بود،امتحانش کن رفیق✌️📖
♦️کپی ممنوع♦️
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
سلام علیکم دوستداران شهدا ، خدا قوت ✋😊
شهید دفاع مقدس ، محمد علی آسایش جاوید هستم. ☺️
سپاسگزارم از دعوتتون به گروه بزرگ شهدا😊✋💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋در تاریخ ۱۳۵۰/۱/۳۰ در شهر تبریز در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شدم. 😊
شهید ۱۷ ساله بودم و مجرد 💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋پدر بزرگوارم يكي از نوحه خوانان دلسوخته ي اهل بيت (ع) مي باشند كه در كنار كار و تلاش ، مداحی هم می کردند و به هيئت ها شور می دادند. 😍💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋من هم كودكي خود را مثل بسياري ديگر از كودكان همسن و سال خود سپري كردم اما بيشترين تفاوتم با كودكان همسن خودم عشق بيش از حدم به اهل بيت (ع) بود. 😊💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋از كودكي در خانواده اي مومن و معنوي رشد کردم و گوشم با نوحه هاي پدر پر شده بود. از كودكي عشق به اسلام و ائمه (س) در وجودم ريشه دوانده بود. 😊💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋هنوز دوران ابتدايی به پايان نرسیده بود كه جنگ تحميلي شروع شد و پدرم كه از معتمدين شهر تبريز بود در اكثر مراسمها و عزاداريها به ويژه عزاداري هاي سپاه مداحي مي كرد و با صداي گرم خود صفاي خاصي به مراسم مي دادند. 💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋پدرم بيشتر وقتها يا در سپاه بود يا در جبهه و وقتي هم به شهر بر مي گشت كوله بارش پر از خاطرات شهدا بود. 😊💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋علاوه بر پدرم ، داداش ابراهيم هم اكثر روزها در جبهه بودند. براي همين انس و الفت و وابستگی بین من و مادرم بيشتر می شد. 😍💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋سوم راهنمايي بودم كه شوق رفتن به جبهه در وجودم شعله كشيد. 😊 در يكي از روزها فرم رضايتنامه ي اعزام به جبهه را به خانه آوردم و با اصرار زياد از پدرم خواستم تا رضايتنامه را امضاء كند. 😊💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋اما پدرم قبول نمي كرد. 😔 مي گفت : وقتي بزرگ شدي مي توني مثل برادرت بري و من هم دست بردار نبودم. بالاخره با اصرار و سماجت تونستم اجازه ی پدر رو بگیرم و بعد از امضا ، پدر دست به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا به تو سپردم. بعد بهم گفت : داداشت رفته تو هم برو. 😍💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋صبح زود با خوشحالي آماده ي رفتن شدم. 😍 از پدر و مادرم خداحافظي كردم و از خانه خارج شدم. پدرم چون در سپاه كار داشتند نتونستند براي بدرقه ام بیایند. 💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋عصر همون روز بود كه با چشم گريان به خانه برگشتم و گفتم : همه رو بردند جبهه فقط ما سه نفر كه سنمان كم بود نبردند. 😭 « عوض محمدي » مسئول پادگان اعزام نيرو مانع از رفتنمان شدند. ناراحت بودم و گریه می کردم. 😭💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋صبح فردا پدر منو بردند پيش « محمد حسين جعفري » و جريان را برايش توضيح دادند. ایشون كه ارادت خاصي به پدرم داشتندگفتند : ديروز اون ها رو براي آموزش نظامي به شهرستان مراغه اعزام كرديم. علي را با خودم مي برم و تحويل اون ها ميدم. 😊💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋با خوشحالي از پدر خداحافظي کردم و براي گذراندن آموزش يك ماهه به مراغه رفتم. اگر چه تحمل اين دوري از من براي خانواده سخت بود اما چاره اي جز پذيرفتن نبود. 😊💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋پس از گذشت ٣۰ روز به خانه برگشتم. آموزشهاي سخت نظامي ازم یک مرد ساخته بود. 😊 پس از چند روز مرخصي ، اين بار به كردستان اعزام شدم. اگر چه عاشق رفتن به جنوب بودم اما نياز به نيروي نظامي در مهاباد بيشتر از آنجا به چشم مي خورد. 💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋مدت ٣ ماه در كردستان با ضد انقلابيون جنگيدم. ماموريتم كه تمام شد چند روز پس از آن به جنوب اعزام شدم. حضور در جبهه از آرزوهاي بزرگم بود. براي همين خيلي خوشحال بودم و اين در گفته هام به خوبی مشخص بود. 😊💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋به روایت از سید قاسم ، پسر خاله ام :
علي در عمليات نصر ٧ در منطقه ی سردشت ، ارتفاعات دُپازا چون شير وارد ميدان شد و در پاكسازي منطقه که پر از مين بود تلاش زيادي كرد. 👇👇👇
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋خب دوستان بزرگوارم 😊
سرانجام من هم در تاریخ ۱۳۶۶/۵/۱۵ در عمليات نصر ٧ درمنطقه ی سردشت ، ارتفاعات دُپازا در اثر انفجار مین به آرزوم که همانا شهادت در راه خدا بود رسیدم. 😍💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋این جا هم مزارمه 😊
گلزار شهدای وادی رحمت تبریز 💐
ان شاءالله تشریف آوردید خوشحال میشم بهم سر بزنید. 😍✋💐
🦋 ─┅═ঈ🌜🍀🕊🌹🌛ঈ═┅─ 🦋خب خوشحالم که دعوتم کردین. خداوند بزرگ ، جزای خیر به شما عنایت کند ان شاءالله. ✋😊❤️
نماز اول وقت یادتون نره. 🌷
تا میتونین راه شهدا 🌷 رو ادامه بدین و تا آخرین قطره ی خونتون پشتیبان ولایت فقیه باشین ان شاءالله. ✋🌺
🌹🌈 #شهید محمدعلی آسایش جاوید🌹
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#تلنگـر🌹👌
میفرمادڪھ ⇩
- مراقبِاونگوشہگوشہهاۍدلتونڪہخالیہ باشید . . 🌿
نڪنہبانامحرمپربشھ . . 🍂
خوبمیگفت . . 🙃 _
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#دلــــنـوشـــتـه👌🌹
خودمونیما
ولے خوش بہ حال
اون دلےکہ درک کرد
بزرگترین گمشده زندگیشـــ . . .🥀
امامــ زمانشہ😞💔
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#طنز_جبهــه😂😂
#مردهزنده_شد🤭😳😱
دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی.
مثلا میگفتن: «آبی چه رنگیه؟»😕
عصبی شده بودم🤨
گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»🤩
دیدم بدم نميگن!
خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم! 😝
حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم
و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم.
قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😰
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰
گذاشتیمش روی دوش بچهها
و راه افتادیم.
گریه و زاری😭
یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»🤭🙊
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»🙄
یکی عربده میکشید😫
یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدن و چون از قضیه با خبر نبودن
واقعا گریه و شیون راه میانداختن!
گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!🚶♂
جنازه رو بردیم داخل اتاق😁
این بندگان خدا كه فكر ميكردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!🙈
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! 😫
این قرارمون نبود! 🤨
منم میخوام باهات بیام!»😫
بعد نیشگونی🤞 گرفت که محمدرضا
از جا پرید
و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتن!😰
ما هم قاه قاه میخندیدیم😂
خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم🤭😄😂
شادی روح شهدایی که رفتند
وخاطرات آنها به جاماند #صلواتـــــ🥀
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
سلام به همگی ✋
این هم ادامه رمان زیبای روژان 💞💞💞
تقدیم به همگی 🎁🎁🎁
منتظر پارت های بعدی باشید .....♥️