🕊|شهید محمد بلباسی :
💢راز شهادت...
🔹اگر میخواهید شهید شوید همسر خوب برای شوهرتان و مادری خوب برای فرزندانتان باشید آن وقت شهید میشوید.
#کلام_شهید ✨
#ما_ملت_امام_حسینیم 🥀
یاد شهدا با ذکر #صلوات 🌷
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#تلنگر🧐
📞از #شهدا
به جامانده ها؛
هنوز هم #شهادت❣ مےدهند
اما بہ "اهل درد"
نه بے خیال ها
فقط دم زدن ازشهـدا
افتخار نیست...🖐🏻♥️
☝️🏻باید...
✨ زندگےمان،
✨حرفمان، نگاهمان،
✨لقمه هایمان، رفاقتمان
هم شهدایی باشد...🌱🌸
دݪݥان را شهدایی کنیم🍃🌺
خادمان شهدا باشیم...🍃🍀
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج🌤
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
[•°💙🌸°•]
❁من فقط یڪ پارچہ ام ...
❁گل گلــــــے ...
❁خال خالــــــے..
❁راہ راہ..
❁براق یا …سادہ...
✥از هر نوعے ڪہ باشم فقط جسمــــت را
مےپوشانم
✥ تو، براے نگــــــاهت هم چادر
✥خریدہ اے؟
✥صدایـــــت چہ؟
✥صدایت چادریست؟
♡دلــــــــــــــــــها♡
دلها گاهے اوقات پوشیہ مے خواهند ، براے او چہ میڪنے؟
⇜من بہ تنهایے حجاب نیستم، من فقط اسمم چـــــــــادر است ...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨✨✨
✅برکات خدمت به مردم
♥️امام حسین (علیه السلام)♥️
هرکس برای رضای خدا به برادر دینی اش خدمت کند، خداوند در هنگام نیازش او را عوض خواهد داد و از گرفتاری های دنیا بیشتر از خدمت وی از او رفع خواهد کرد و هرکس غمی را از دل مؤمنی بزداید، خداوند غصه های دنیا و آخرتش را بر طرف می کند و هرکس نیکی کند، خداوند به او نیکی می کند و خداوند نیکوکاران را دوست می دارد.
📚بحارالأنوار ، ج ۷۵، ص۱۲۱
📚كشف الغمه،ج۲،ص۲۹
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✨☘{مکتـــبحـاجقــاســـم}☘✨
بایـد بہ اینـ بلوغ برسیـمــ
ڪہ
نبـاید دیدهـ شویـمـ!!
آنڪس ڪہ بایـد ببینـد، مےبینـد...!
#شہیدحاجقاسمسلیمانے🥀
#سرداردلہـا🌱
#بہوقتدلتنگے💔
°• ____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥واکنش تامل برانگیز سردار سلیمانی به باغبانی که اسم «ترامپ» را بر روی سگش گذاشته بود!
🌷#ما_ملت_امام_حسینیم
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
💠 امیرالمؤمنین علیه السلام:
🌹 زبان خود را به نکوگویی عادت بده، تا از ملامت محفوظ مانى
📙 غررالحكم حدیث۶۲۳۳
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
📲 فایل صوتے
🎙واعظ: حاج آقا : #عالی
🔖 کرب و بلا 🔖
◾️ #ویژه_ماه_محرم ◾️
🔋حجم: 2/8 MB
⏰زمان: 3 دقیقه و 24 ثانیه
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
animation.gif
1.59M
#ثواب_یهویی 😍🍃
اسکرین شات بگیرید ، هر شهیدی که اومد پنج شاخه گل صلوات هدیه کنید بهشون 🌻🌿
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست ودوم
از خنده ام ناراحت شد و به حرف آمد که:
- بس است بس است...هرچه می کشم از دست توست ،تادیروز که سنگ حلما را به سینه می زدي باید فکر ناامنی سیاه چال هم می بودی.
خنده ام را خوردم، غلط نکنم حلما دختر سلطان بود. چند روزي که در قصر بودم یک چیزهایی دستم آمده بود، بی گمان حمید همان خواستگار سِرتقی بود که دست از حلما بر نمی داشت ،خبرش همه جا
پیچیده بود حتی اهل سیاه چال هم خبرش را داشتند ،که ماجرا از چه قرار است.
- لال شدي؟ حالا بخند.
آهی از ته دل کشیدم و گفتم:
- عشق که دست آدم ها نیست ،عشق تیر چشمان حلماست که از آن ابروهاي کمانی به من رسید. اولش فقط چشمانش را دیدم ولی
بعدش دیگر نفهمیدم چه شد که.....
خنده ریزي کرد و گفت:
- عروسمان خیلی زیباست، نه حمید؟
- آري، زیباتر از آنچه که فکرش را کنی.
اعصابش به هم ریخت و گفت:
- آخر تو با آن پاي چلاغت دختر سلطان را می خواستی چه کار چوپان؟
بغض کرد و با صداي بغض آلودي ادامه داد: پایت را از گلیمت درازتر گذاشتی حمید. شنیده ام کمترین حکم سلطان حبس ابد است، کسی از زیر دستش سالم بیرون نمی رود. به خدا اگر تو را بکشند من هم میمیرم.
دلم برایش سوخت، دستم را از میله هاي آهنی به طرفش دراز کردم و دستش را گرفتم ،گفتم:
- نترس تا من کنارت هستم غمی نیست.
خواستم بحث را عوض کنم ، گفتم:
- به نظرت امروز چند شنبه است؟
- نمی دانم.
چقدر زمان برایم مهم شده بود، حساب کتابم کلا سه تیکه بود:
پنجشنبه- جمعه- بعد جمعه.
با خودم میگفتم اگر پنجشنبه باشد یعنی یک روز مانده به عروسی محبوبه، اگر جمعه باشد روز عروسی است، و اگر از جمعه گذشته باشد. یعنی الان زیر یک سقف اند. فکر کردن به زمان عذابم می داد، باید می فهمیدم چند شنبه است ،صدایم را بلند کردم و گفتم:
- کسی می داند امروز چند شنبه است؟
انگار کسی صدایم را نشنیده بود، دوباره با همه وجود فریاد زدم:
امر.....وز چند شنبه ا.....ست؟
براي چند لحظه سکوت بر همه جا حاکم شد.
پیرزن می گفت: « کر شدم بچه چرا داد می زنی» منتظر بودم ببینم چه اتفاقی می افتد که ناگهان صداي خنده و قهقهه از همه جاي سیاه چال بلند شد.
مگر من حرف خنده داري زدم که می خندیدند!
این داستان ادامه دارد.....
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست و سوم
صداي کلفت و جان داری از چند سلول آن طرف تر گفت:در آسمان اینجا هلال رمضان پیدا نیست ،تو در آسمان چیزی میبینی اشعث.
و دوباره صداي خنده از همه جا بلند شد.
- ضعیفه تازه به اینجا آمده اي.
- آري شب و روزم را گم کرده ام.
- چه جالب ولی من پیدایش نکردم.
و باز صداي هِرّ و وِرّ خنده بلند شد.
صداي نازکی گفت : « از سریره بپرس او میداند.»
و همچنان به خنده شان ادامه دادند.
- سریره ! کدام سریره؟ با شما هستم سریره کیست؟
توي آن شلوغی ها صداي کم توانی آمد و گفت:
- سریره منم. عبدالحمید سریره.
خودم را گم کردم با خودم گفتم، شاید او ....
نه غیر ممکن است، این فقط می تواند یک تشابه اسمی باشد ،پدر من سالهاي زیادي است که مرده، هر عبدالحمیدي از تیر و طائفه سریره که پدر من نیست.
اما یک دلم می گفت : شاید هم پدرت یک عمر زندانی بوده و تو بی خبر بودي! فقط سوال کردن می توانست همه چیز را مشخص کند.
- سریره چند سال است که در این سیاه چالی؟
- براي تو چه فرقی می کند.
- دانستن که عیب نیست مومن.
- از مرز زمان و مکان گذشته ام. به من می گویند پدر سیاه چال.
- کنیه ات چیست و اهل کجایی؟
- اهل نجف معروف به ابوقارون.
خداي من، این امکان ندارد، هم کسی نام فرزندش قارون باشد ،هم اهل نجف و هم از طائفه سریره و هم به نام عبدالحمید ،ولی پدر من نباشد.
او بدون شک پدر من است ،ولی چرا مادر هیچ وقت از او به من نمی گفت، چرا اصرار به مرگ پدر داشت.
- تو نامت چیست؟
- من .........! من ....!
هنوز دستانم در دست پیر زن بود، نگاهی به دست هاي چروکیده و پیرش کردم و خجالت کشیدم نام واقعی خودم را بگویم.
- من حمیدم.
- از کدام قبیله؟
- زیاد مهم نیست. از همین قبیله های نجف و اطراف نجف.
- چرا نام قبیله را نمی گویی مادر.
- براي حفظ امنیت مادر جان.
- چی ...... نمی شنوم ..
- هیسسس ...... نگهبان ها آمدند ،ظرفت را بگیر جلو، باید غذا آورده باشند.
این داستان ادامه دارد.......
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت بیست و چهارم
مجرمان به صف بودندو توي یک خط منظم در اتاق سلطنتی به خود میلرزیدند.
کنار تخت سلطان ،مرد بلند قد و سیاه صورتی ایستاده بود،که بیشتر از خود سلطان قیافه می گرفت، با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که سرم را پایین بیاندازم و به سلطان خیره نشوم. سرم را پایین انداختم. همان مرد شروع کرد به خواندن نامه اي که در دستش بود.
(به نام خداوند بخشنده مهربان.
با اجازه از محضر سلطان السلاطین.
خیر الحاکمین، بزرگ مرد روي زمین.
هستم در حضور چند مجرم گناهکار ذلیل. تا سلطان حکم فرمایند و آنها را به سزاي حقیقی عمل خویش برسانند. )
نگاهی کوتاه به پوستین کرد و ادامه داد ؛
مجرم اول. شمس بن عامره
بعد رو کرد به جمعیت و گفت: بیا جلو مجرم.
صداي سالخورده اي گفت: نمی توانم فرزندم.
آن مرد به سربازان دستور داد او را جلو بیاورند و سربازان با وحشی گري خاصی که فقط از خودشان بر می آمد ،پیرمرد را جلوي سلطان، کنار حوض کوچک فیروزه اي انداختند.
و دوباره همان مرد گفت : این مجرم به جرم بی احترامی به...
سلطان گفت: ابوحسان.
- جانم قربان.
- ساکت باش ببینم خودش چه می نالد.
پس اسمش ابوحسان بود، با فهمیدن اسمش مثل پی بردن به یک کشف بزرگ به خودم بالیدم.
ابوحسان احترام کرد و خودش را عقب کشید.
- بنال.
پیرمرد بیچاره نمی دانست از کجا شروع کند.
- من داشتم از خیابان رد می شدم. که خانواده سلطنتی از راه رسید. سعی کردم از خیابان رد شوم ولی امان از پیري و ناتوانی.
- خب اینکه جرم نیست.
- قربانِ دهنتان سلطان، من هم این را گفتم ولی...
ابو حسان حرفش را قطع کرد و گفت:
- دروغ می گوید قربان، این عجوز راه کالسکه خانوادگی تان را سد کرده است ،بی شک قصدش خار شدن خانواده اشرافی شما در دیدگاه عموم بوده.
- هو................م ،این جرم است،
سلطان دانه انگور را در دست چرخاند و گفت: کم جرمی هم نیست، درست است عجوزه؟
- جناب سلطان به خدا قسم که هیچ قصدي نداشتم.
- خفه شو..........داشتی ،ابوحسان.
- بله قربان.
-اعدام .
ابوحسان با تکان دادن سر به دو سرباز امر کرد که پیرمرد را ببرند.احساس کردم مجرم دوم خودم هستم. جانم به لبم رسیده بود ترس در همه رگهاي بدنم دوید.
وقتی یک پیرمرد ناتوان که هیچ کاري نکرده حکمش اعدام بود،حکم من چه می توانست باشد؟ خدا خدا میکردم که این حاکم مست، دست از سرم بردارد.
- مجرمِ..... دوم
این داستان ادامه دارد..
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت بیست و پنجم
فقط صداي ابوحسان به گوشم می رسید انگار همه جهان منتظر بودند ببینند مجرم دوم کیست.
- غضبان بن عُصفور.
نفس راحتی کشیدم، بالاخره چند دقیقه دیرتر مردن هم ،جای خودش خوب بود.
مرد میانسال لاغري که قد متوسط داشت جلوي سلطان زانو زد و شروع کرد به حرّافی:
فدایت شوم، جانم به قربانت ،من آنروز توي بازار کاسبی می کردم، یعنی هر روز کارم همین است ،اصلا" از بچگی هم این کار را دوست داشتم ،ولی به جان دخترکم اگر می دانستم روزي این کارها، باعث اذیت و آزار سلطان می شود، هیچ وقت سراغش نمی رفتم، جناب سلطان می دانم لطف و مرحمت شما بیش از
این حرفهاست.
- ببند آن دهان کثیفت را بوي مستراح می دهد.
- اجازه بده دستت را ببوسم جناب سلطان.
- نمی خواهد، دست ما را به نجاست نکش، ابوحسان جرم این بوزینه چیست؟
- جرمش آن جعبه است قربان .
با اشاره چشم ابوحسان ،سرباز جعبه را پیش روی مجرم گذاشت.
سلطان گفت: خُب سبد است دیگر!
ابوحسان چشمش را بالا انداخت و سرباز در سبد را برداشت، با برداشته شدن در سبد ابوحسان نگاه متعجبی به جعبه کرد و با نشان دادن دندانهاي سیاه و با فاصله اش نیشش را تا بنا گوش باز کرد. ناگهان مار افعی خوش خط و خالی از سبد بیرون آمد و بنا کرد به رقصیدن.
سلطان با دیدن مار جستی به عقب زد و گفت: - جمعش کنید این بازي ها را ،اینجا قصر است یا مار گیر خانه.
لبخند از روي لبان ابوحسان جمع شد و اشاره کرد، سرباز سبد را ببرد و گفت:
- ترسی ندارد قربانت شوم ،نیش این مار کشیده شده.
- ساکت، جرمش چیست؟
- قربان، آن روز که خانواده از بازار می گذشت، این مردك هم در حال بازي با این مارش بود.
بانو حلما اصرار داشتند که مار بازي را تماشا کنند، تا اینکه نمی دانم چه شد که مار رم کرد و بانو خیلی ترسیدند.
سلطان که در مستی خود غوطه ور بود و تازه شرابش اثر کرده بود ،چند دانه انار داخل دهانش گذاشت و گفت:
- با تو چه کار کنم بوزینه.
آنکه پیرمرد ناتوان بود، به خاطر هیچ و پوچ باید اعدام می شد، این مرد دیگر تکلیفش روشن بود. حتما"باید زجرکش می شد. مرد دوباره به حرافی افتاد.
- قربانتان گردم، خاك پاي شما سرمه چشمهاي من ، به خدا قسم قصد و غرضی نداشتم، خودم آن مار لعنتی را خفه می کنم.
این داستان ادامه دارد.....
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت بیست و ششم
سلطان مست با پشت دست اشاره کرد و گفت:
- خفه، هرچه از کمالات ما گفتی بس است.
بعد کمی شمرده تر ادامه داد: حرف از لطف و کرم ما زدي ، نمی توانیم زیاد برایت سخت بگیریم.
کمی مکث کرد و گفت: ابوحسان
- بله قربان
- اعدا.....م براي مارش، خودش هم چند روز در سیاه چال بماند، بعد آزادش کنید.فکر می کردم سلطان زجرکشش کند . گویا زبان چرب و نرم مارگیر تأثیر خودش را گذاشته بود.
مرد مثل حیوانی که از چنگال ببر، رهیده باشد، عرق ریزان و نفس نفس زنان عقب آمد و کنار من ایستاد.
موقعش شده بودکه ابوحسان دهانش را که مایه عذابمان شده بود باز کند.
با خودم گفتم: سلطان عصبانی است امکان دارد هر حکمی بدهد، در بین شلوغی صحبت اطرافیان سلطان ،بالاخره صداي ابوحسان بلند شد:
- مجرم سوم. حمید بن عباس.
اوو.....ه خداي من ،حمید.
آنطور که از سیاه چالی ها شنیده بودم، خوب آوازه اش توي شهر پیچیده بود، این خبر را یکی از زندان بان ها به گوش مجرمان سیاه چال رسانده بود، به هر حال جرم حمید آنقدر بزرگ بود که زبان چرب و نرم هم فایده اي نداشت، برعکس انتظار من که فکر می کردم،حمید با التماس و گریه و زاري به پای سلطان بیفتد، اتفاقا"با غرور خاصی قدم برمی داشت، با اینکه یک پایش می لنگید ولی اوباهت خاصی به خودش گرفته بود، رسید کنار حوض، حرفی نمی زد، مثل طلبکارها قدعلم کرده بود، ابوحسان آمد حرف بزند که سلطان گفت:
- نیازي به معرفی نیست.
سلطان که با حقارت همه سر و پای حمید را برانداز می کرد. بالاخره به حرف آمد و گفت:جرمت چیست؟
- چو دانی و پرسی خطاست.
سلطان را کارد میزدی خونش در نمی آمد ،ولی سعی می کرد خودش را عادي جلوه دهد، گفت؛
- می دانم ولی از زبان خودت شنیدن دارد.
- جرمم عاشقی است.
- نوچ... جرمت این است که فیلت یاد هندوستان کرده.
حمید با کمال پرروئی گفت:
- خیر جناب سلطان، جرم من نداشتن زر و دینار است، شاید هم پاي لنگم.
شاید اگر حمید چنین پرروئی نمی کرد به عاشق بودنش شک می کردم یا گمان می کردم نقشه اي براي ثروت سلطان داشته که دختر سلطان را میخواهد ،فقط عشق، فقط عشق می تواند به آدم چنین قدرتی دهد.
وگرنه حمید باید توي همین چند دقیقه می فهمید که شق و رق را رفتن در محضر سلطان و پرروئی کردن، سزائی جز مرگ ندارد، با اینکه حرف حمید خیلی به دلم نشست، ولی دلم نمی خواست او اعدام شود، مادرش منتظرش بود. سلطان بار دیگر نگاه تحقیرآمیزي به حمید کرد و گفت: اعدااام
این داستان ادامه دارد.......
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈