eitaa logo
دخترونه
2.2هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
2.6هزار ویدیو
5 فایل
تعرفه تبلیغ 👇 @tabligh_honar_dar_khane
مشاهده در ایتا
دانلود
☕ قسمت بیست و چهارم مجرمان به صف بودندو توي یک خط منظم در اتاق سلطنتی به خود میلرزیدند. کنار تخت سلطان ،مرد بلند قد و سیاه صورتی ایستاده بود،که بیشتر از خود سلطان قیافه می گرفت، با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که سرم را پایین بیاندازم و به سلطان خیره نشوم. سرم را پایین انداختم. همان مرد شروع کرد به خواندن نامه اي که در دستش بود. (به نام خداوند بخشنده مهربان. با اجازه از محضر سلطان السلاطین. خیر الحاکمین، بزرگ مرد روي زمین. هستم در حضور چند مجرم گناهکار ذلیل. تا سلطان حکم فرمایند و آنها را به سزاي حقیقی عمل خویش برسانند. ) نگاهی کوتاه به پوستین کرد و ادامه داد ؛ مجرم اول. شمس بن عامره بعد رو کرد به جمعیت و گفت: بیا جلو مجرم. صداي سالخورده اي گفت: نمی توانم فرزندم. آن مرد به سربازان دستور داد او را جلو بیاورند و سربازان با وحشی گري خاصی که فقط از خودشان بر می آمد ،پیرمرد را جلوي سلطان، کنار حوض کوچک فیروزه اي انداختند. و دوباره همان مرد گفت : این مجرم به جرم بی احترامی به... سلطان گفت: ابوحسان. - جانم قربان. - ساکت باش ببینم خودش چه می نالد. پس اسمش ابوحسان بود، با فهمیدن اسمش مثل پی بردن به یک کشف بزرگ به خودم بالیدم. ابوحسان احترام کرد و خودش را عقب کشید. - بنال. پیرمرد بیچاره نمی دانست از کجا شروع کند. - من داشتم از خیابان رد می شدم. که خانواده سلطنتی از راه رسید. سعی کردم از خیابان رد شوم ولی امان از پیري و ناتوانی. - خب اینکه جرم نیست. - قربانِ دهنتان سلطان، من هم این را گفتم ولی... ابو حسان حرفش را قطع کرد و گفت: - دروغ می گوید قربان، این عجوز راه کالسکه خانوادگی تان را سد کرده است ،بی شک قصدش خار شدن خانواده اشرافی شما در دیدگاه عموم بوده. - هو................م ،این جرم است، سلطان دانه انگور را در دست چرخاند و گفت: کم جرمی هم نیست، درست است عجوزه؟ - جناب سلطان به خدا قسم که هیچ قصدي نداشتم. - خفه شو..........داشتی ،ابوحسان. - بله قربان. -اعدام . ابوحسان با تکان دادن سر به دو سرباز امر کرد که پیرمرد را ببرند.احساس کردم مجرم دوم خودم هستم. جانم به لبم رسیده بود ترس در همه رگهاي بدنم دوید. وقتی یک پیرمرد ناتوان که هیچ کاري نکرده حکمش اعدام بود،حکم من چه می توانست باشد؟ خدا خدا میکردم که این حاکم مست، دست از سرم بردارد. - مجرمِ..... دوم این داستان ادامه دارد.. ____●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈
☕ قسمت بیست و پنجم فقط صداي ابوحسان به گوشم می رسید انگار همه جهان منتظر بودند ببینند مجرم دوم کیست. - غضبان بن عُصفور. نفس راحتی کشیدم، بالاخره چند دقیقه دیرتر مردن هم ،جای خودش خوب بود. مرد میانسال لاغري که قد متوسط داشت جلوي سلطان زانو زد و شروع کرد به حرّافی: فدایت شوم، جانم به قربانت ،من آنروز توي بازار کاسبی می کردم، یعنی هر روز کارم همین است ،اصلا" از بچگی هم این کار را دوست داشتم ،ولی به جان دخترکم اگر می دانستم روزي این کارها، باعث اذیت و آزار سلطان می شود، هیچ وقت سراغش نمی رفتم، جناب سلطان می دانم لطف و مرحمت شما بیش از این حرفهاست. - ببند آن دهان کثیفت را بوي مستراح می دهد. - اجازه بده دستت را ببوسم جناب سلطان. - نمی خواهد، دست ما را به نجاست نکش، ابوحسان جرم این بوزینه چیست؟ - جرمش آن جعبه است قربان . با اشاره چشم ابوحسان ،سرباز جعبه را پیش روی مجرم گذاشت. سلطان گفت: خُب سبد است دیگر! ابوحسان چشمش را بالا انداخت و سرباز در سبد را برداشت، با برداشته شدن در سبد ابوحسان نگاه متعجبی به جعبه کرد و با نشان دادن دندانهاي سیاه و با فاصله اش نیشش را تا بنا گوش باز کرد. ناگهان مار افعی خوش خط و خالی از سبد بیرون آمد و بنا کرد به رقصیدن. سلطان با دیدن مار جستی به عقب زد و گفت: - جمعش کنید این بازي ها را ،اینجا قصر است یا مار گیر خانه. لبخند از روي لبان ابوحسان جمع شد و اشاره کرد، سرباز سبد را ببرد و گفت: - ترسی ندارد قربانت شوم ،نیش این مار کشیده شده. - ساکت، جرمش چیست؟ - قربان، آن روز که خانواده از بازار می گذشت، این مردك هم در حال بازي با این مارش بود. بانو حلما اصرار داشتند که مار بازي را تماشا کنند، تا اینکه نمی دانم چه شد که مار رم کرد و بانو خیلی ترسیدند. سلطان که در مستی خود غوطه ور بود و تازه شرابش اثر کرده بود ،چند دانه انار داخل دهانش گذاشت و گفت: - با تو چه کار کنم بوزینه. آنکه پیرمرد ناتوان بود، به خاطر هیچ و پوچ باید اعدام می شد، این مرد دیگر تکلیفش روشن بود. حتما"باید زجرکش می شد. مرد دوباره به حرافی افتاد. - قربانتان گردم، خاك پاي شما سرمه چشمهاي من ، به خدا قسم قصد و غرضی نداشتم، خودم آن مار لعنتی را خفه می کنم. این داستان ادامه دارد..... ____●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈
☕ قسمت بیست و ششم سلطان مست با پشت دست اشاره کرد و گفت: - خفه، هرچه از کمالات ما گفتی بس است. بعد کمی شمرده تر ادامه داد: حرف از لطف و کرم ما زدي ، نمی توانیم زیاد برایت سخت بگیریم. کمی مکث کرد و گفت: ابوحسان - بله قربان - اعدا.....م براي مارش، خودش هم چند روز در سیاه چال بماند، بعد آزادش کنید.فکر می کردم سلطان زجرکشش کند . گویا زبان چرب و نرم مارگیر تأثیر خودش را گذاشته بود. مرد مثل حیوانی که از چنگال ببر، رهیده باشد، عرق ریزان و نفس نفس زنان عقب آمد و کنار من ایستاد. موقعش شده بودکه ابوحسان دهانش را که مایه عذابمان شده بود باز کند. با خودم گفتم: سلطان عصبانی است امکان دارد هر حکمی بدهد، در بین شلوغی صحبت اطرافیان سلطان ،بالاخره صداي ابوحسان بلند شد: - مجرم سوم. حمید بن عباس. اوو.....ه خداي من ،حمید. آنطور که از سیاه چالی ها شنیده بودم، خوب آوازه اش توي شهر پیچیده بود، این خبر را یکی از زندان بان ها به گوش مجرمان سیاه چال رسانده بود، به هر حال جرم حمید آنقدر بزرگ بود که زبان چرب و نرم هم فایده اي نداشت، برعکس انتظار من که فکر می کردم،حمید با التماس و گریه و زاري به پای سلطان بیفتد، اتفاقا"با غرور خاصی قدم برمی داشت، با اینکه یک پایش می لنگید ولی اوباهت خاصی به خودش گرفته بود، رسید کنار حوض، حرفی نمی زد، مثل طلبکارها قدعلم کرده بود، ابوحسان آمد حرف بزند که سلطان گفت: - نیازي به معرفی نیست. سلطان که با حقارت همه سر و پای حمید را برانداز می کرد. بالاخره به حرف آمد و گفت:جرمت چیست؟ - چو دانی و پرسی خطاست. سلطان را کارد میزدی خونش در نمی آمد ،ولی سعی می کرد خودش را عادي جلوه دهد، گفت؛ - می دانم ولی از زبان خودت شنیدن دارد. - جرمم عاشقی است. - نوچ... جرمت این است که فیلت یاد هندوستان کرده. حمید با کمال پرروئی گفت: - خیر جناب سلطان، جرم من نداشتن زر و دینار است، شاید هم پاي لنگم. شاید اگر حمید چنین پرروئی نمی کرد به عاشق بودنش شک می کردم یا گمان می کردم نقشه اي براي ثروت سلطان داشته که دختر سلطان را میخواهد ،فقط عشق، فقط عشق می تواند به آدم چنین قدرتی دهد. وگرنه حمید باید توي همین چند دقیقه می فهمید که شق و رق را رفتن در محضر سلطان و پرروئی کردن، سزائی جز مرگ ندارد، با اینکه حرف حمید خیلی به دلم نشست، ولی دلم نمی خواست او اعدام شود، مادرش منتظرش بود. سلطان بار دیگر نگاه تحقیرآمیزي به حمید کرد و گفت: اعدااام این داستان ادامه دارد....... ____●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈
☕ قسمت بیست و هفتم حمید با طمأنینه گفت: منتظرش بودم، سزاي عاشق یا رسیدن به معشوق است یا مرگ سلطان بی توجه به حمید دستش را طرف ابوحسان گرفت تا گوشش را جلوي دهان سلطان بیاورد و سلطان زمزمه کنان در گوشش چیزي گفت، چشم سلطان طرف من بود که ناگهان گرد شد، شاید در من عیبی، نقصی ، چیزي دیده بود ولی لحظه بعد سلطان دستش را به مارگیر نشانه رفت و با صداي بلند گفت: - ابوحسان این بوزینه به ما می خندد! صورت سلطان سرخ شده بود و مثل آب توي سماور می جوشید، مارگیر دوباره به حرافی افتاد و گفت: -خدا شاهد است که به بدبختی و بیچارگی خودم می خندیدم من کجا و دخالت به کار سلطان. سلطان بی توجه به حرف هاي مارگیر نه برید نه دوخت و گفت: ابوحسان، آن بوزینه را اعدام کن این یکی را حبس. راستش چرا دروغ بگویم، هرچند از اعدام او ناراحت بودم ولی براي حمید همان چیزي که می خواستم شد. حالا فقط دو مجرم مانده بودند که یکی من بودم. توي همین گیر و دار که سلطان از کوره در رفته بود و سربازان، حمید و مارگیر بدبخت را می بردند جوانی از در سالن وارد شد و کنار بقیه بزرگان قصر ایستاد. چشمهاي مشکی، ابروهاي کمانی، موهاي خرمایی بلند و با آن لباس هاي زیباي قصر ،انگار هزار بار دیده بودمش، هرچقد فکر کردم یادم نیامد، عجیب خیره شده بودم به چهره اش ،به خودم که آمدم ،دیدم او هم مرا نگاه می کند لحظه اي چشم توي چشم شدیم ، من از خجالت سرم را گرفتم پایین، حال و هوایم عوض شده بود، دوست داشتم براي همیشه به او خیره شوم و نگاهش کنم. غرق در افکارم بودم که صداي ابوحسان لرزه به اندامم انداخت: - مجرم چهارم، محمد حسن سریره. این داستان ادامه دارد..... ____●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈
☕ قسمت بیست و هشتم نمی خواستم مغرورانه با سلطان رفتار کنم، ولی غرور جوانی ام اجازه نمی داد به پاي سلطان بیفتم و چرب زبانی کنم. بسیار عادي و محتاط جلو رفتم و سر به زیر ایستادم. ابوحسان شروع کرد به وراجی: فردي از اهل نجف، که جرمش تعرض و دست درازي به نخلستان سلطان است. سلطان با چشم و دل سیر خرما را در دهانش گذاشت و گفت:هو.....م. می دانستم حال سلطان خوش نیست و براي حکم دادن هیچ معیاري جز هوا و هوس ندارد ، همین مقدار بزتی یک آدم قدرتمند کافی است تا همه را به دار بیاویزد. دقیقا" همانطور که فکر می کردم شد. - اعدام. چشمانم سیاهی رفت، گوشم سوت کشید، انگار که سیلی محکمی خورده باشم ،فکر کردن به اعدام هم عذاب آور بود. دستانم یخ کرد. این فاصله یک قدمی تا مرگ عذابم می داد، هیچ گاه فکر نمی کردم با این حقارت، آن هم به جرم دزدی چند خرماي پلاسیده کارم به مرگ برسد. ابوحسان با چشم اشاره کرد، سربازها وحشیانه دستم را گرفتند و به راه افتادند. آنها از من سریع تر قدم برمی داشتند و من قدمم را کند می کردم تا یک ثانیه دیگر از مرگ فاصله بگیرم، هر ثانیه، ساعتی طول می کشید، تا در سالن رفتیم که صدایی جوان گفت: - صبر کنید همه ساکت شدند، یعنی چه کسی می توانست، روي حرف سلطان حرف بزند! سربرگرداندم همان جوان زیبا رو بود، نمی دانستم او که بود؟و چرا اینکار را کرد ؟من و او که باهم صنمی نداشتیم. سلطان گفت: چه شده عاطف ،میبري ،میدوزي؟! - حیف است پدر، او به کارمان می آید. - این جوان نحیف کجا به کارمان می آید، اگر منظورت غلامی است، این همه غلام، این لاغر مردنی به چه کارت می آید؟ پس اسمش عاطف بود، چه اسم زیبایی اسمش شایسته خودش بود و بس. اصلا" در مخیله ام نمی گنجید او پسر سلطان باشد. عاطف با آن زیبایی مسخ کننده اش هیج شباهتی به سلطان نداشت. ولی من به چه درد عاطف می خوردم، انگار او هم به من علاقه مند شده بود، وگرنه دلیلی نمی دیدم که روبروي حکم پدرش بایستد. عاطف کمی جلو رفت و گفت: - ببین پدر، این تکه چوب کار دست این جوان است ،زیبا نیست؟ چیزي را که می دیدم باور کردنی نبود، تکه چوب منبت کاري شده من را می گفت: احتمالاً از اسمی که پشت چوب حک کرده بودم مرا شناخت. سلطان نگاهی به زیر و بم منبت کاري کرد و گفت؛ - آري زیباست. - پدر ،او می تواند نجار مخصوص سلطان باشد، حیف است که با چوبه دار از او پذیرایی کنیم. ابوحسان از دور چشم دوخته بود به من و با غضب به من نگاه می کرد. از اولش هم از من خوشش نمی آمد، نمی دانم چرا آنقدر پلیدي و شرارت از نگاه ابوحسان می بارید، هیچ کدام از لبخندهاي ساختگی اش به دل آدم نمی نشست. ابوحسان خواست چیزي بگوید ولی سلطان نگاهش روي چوب رفته بود و مجذوب طرح قو شده بود گفت: -خوب است ، بیا جلو تا از خودت بشنویم. این داستان ادامه دارد...... ____●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈
☕ قسمت بیست نهم اینبار من نگاه تحقیر آمیزي به دو سرباز کردم و با گفتن: (اطاعت قربان) دستم را از چنگال سربازان کشیدم و خودم را به جاي قبلی رساندم. ابوحسان همچنان با غضب به من نگاه می کرد، برایم به شدت سوال بود،که چرا قصر چنین جاي عجیبی است، یکی مثل عاطف که اصلا مرا نمی شناسد از من دفاع می کند و یکی دیگر که او هم مرا نمی شناسد، مثل کسی که طلبکار است با من رفتار می کند. سلطان گفت: این چوب ،کار توست؟ خودم را جمع و جور کردم و گفتم: آري جناب سلطان. - این نقش و نگار با آدم حرف می زند. واقعا زیباست. - آري جناب سلطان، این هدیه را براي معشوقه ام ساخته بودم، که البته قبل از رسیدن به دستش ، ماموران شما مرا دستگیر کردند. سلطان سر تایید تکان داد و همچنان که به هدیه محبوبه نگاه می کرد گفت: هو....م م م ، چرا قو ؟طاووس که زیباتر است. دور و اطرافیان که دنبال بهانه میگشتند تا هر جمله سلطان را مورد ستایش تکان دهند ،سر را به نشانه تایید بالا و پایین بردند. - بله حرف شما صحیح است، طاووس پرنده زیبائی است ولی طاووس معروف است به غرور و تکبر و هدیه دادنش به معشوقه کار جالبی نیست ،اما قو پرنده اي عاشق است، او در تمام عمر فقط یک جفت انتخاب می کند و براي همیشه با او می ماند ،در افسانه ها آمده است که قو در تمام عمر خودش هیچ صدایی از خودش تولید نمی کند و فقط در پایان عمر خود و لحظه هاي آخرین عمرش، به گوشه اي دنج پناهمی برد و آوازي زیبا و عاشقانه سر می دهد که به آن آواز قو می گویند، اما از همه عجیب تر این است که پرنده قو در همان جایی آواز سر می دهد که براي اولین بار جفت خودش را پیدا کرده است و این یعنی ثابت ماندن بر عشق حتی در لحظات مرگ ،به همین خاطر قو را انتخاب کردم زیرا قو سمبل عشق و وفاداري است و اسم این منبت را گذاشتم " آواز قو"، همانطور که زیرش حک شده. وقتی حرفهایم را زدم، به اطرافیان نگاه کردم. شگفتی از نگاه همه موج می زد ، درباریان به شدت تحت تاثیر حرف هاي من قرار گرفته بودند. به عاطف نگاه کردم، لبخند تحسین از سر و رویش می بارید. سلطان که از حرف زدنم خوشش آمده بود گفت: برعکس هیکلت، خیلی خوش سر و زبانی. سلطان رو کرد به سربازان و گفت: با احترام او را به گرمابه قصر ببرید، هنرمند قصر نیاز به استراحت دارد. در دلم جشن عروسی به پا بود، من نه تنها از مرگ نجات پیدا کرده بودم، بلکه حالا می توانستم مثل اشرافی ها زندگی کنم، شاید پدر محبوبه قبول می کرد که دخترش را به یکی از درباریان بدهد، البته ..... این فقط در صورتی امکان داشت که شنبه از راه نرسیده باشد. ابوحسان بالاخره نتوانست خودش را نگه دارد، گفت: - ولی قربان او یک دزد است، ماندنش در قصر مشکل ساز می شود. - همان که گفتم ابوحسان، این فوضولی ها به تو نیامده. - ولی قربان..... - ساکت. او یک ماه وقت دارد تا یک تابلوي بزرگ و با عظمت با طرح قو عاشق براي قصر بسازد. عاطف نگاه پیروزمندانه اي به ابوحسان کرد، ابوحسان از اینکه نتوانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند ناراحت بود. به سلطان احترام کردم و همراه سربازان از سالن مرگ و زندگی بیرون آمدم، به راستی که هیچ اسمی نمی شد روي آن سالن گذاشت، آنجا هم مرگ من امضا شده بود و هم زندگی ام. از سالن مرگ و زندگی که خارج شدم صدایی از پشت سر گفت: شما بروید، خودم همراهی اش می کنم. برگشتم نگاه کنم، حدسم درست بود عاطف داشت طرف من می آمد، دوست داشتم از او تشکر کنم، ولی با آن سر و وضع اصلا موقعیت خوبی براي تشکر نبود، با چند روز ماندن در سیاه چال بوي تعفن گرفته بودم ،کاش می شد بعدأ با او ملاقات کنم. با آمدن عاطف سربازان رفتند، نگاهی به چهره اش انداختم، خودش با لبخند آمد جلو و به خلاف آنچه که فکر می کردم دستش را به طرفم دراز کرد. با خجالت دستم را جلو بردم و گفتم: خدا به من رحم کرد که شما رسیدي نمی دانم چگونه جبران کنم. لبخن ملیحی زد و گفت: - مهم نیست، با من بیا. دنبالش راه افتادم، دوست داشتم بیشتر با او حرف بزنم ولی خجالت اجازه نمی داد. یک راهروي پر پیچ و خم را گذراندیم و به در گرمابه قصر رسیدیم. برگشت رو به من و گفت: - برو نفسی تازه کن، می گویم برایت لباس نو بیاورند. حالا که پایم به اشرافگري قصر باز شده بود،زمان از قبل برایم مهم تر جلوه می داد. گفتم: - ببخشید قربان، امروز چند شنبه است. - یک شنبه. بعد از رد شدن این همه گرفتاري، این خبر بد قصد داشت را سرازیر کند. آرام تکرار کردم: یک شنبه - از چیزي ناراحت شدی؟ - خیر قربان، چیزي نیست. - پس من می روم. زمان رفتن با صداي بلند گفت: - راستی ، من مثل آنها نیستم، راحت باش، عاطف صدایم کن. این را گفت و رفت. این داستان ادامه دارد..... ____●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈
☕ قسمت سی ام گرمابه عجب صفائی داشت، در ابتداي ورود به گرمابه حس یک گربه چرکول را نسبت به خودم داشتم، وقتی هم که خودم را شستم انگار چند کیلو چرك از تن من رفته بود. نگاهی به لباس هایم انداختم و به خودم گفتم: وقتی لباس هاي زیباي قصر انتظارت را می کشد، اینها فقط می تواند سطل آشغال را پر کند. آنها را در سطل آشغال انداختم و لنگ پوشان به طرف لباس هاي نویی که انتظارم را می کشیدند رفتم، خودم را توي آینه دیدم، واقعا قیافه ام ترسناك شده بود. سیاه چال شیره وجودم را کشیده بود همانطور که سلطان می گفت: شبیه آدمهاي بی خود و مردنی شده بودم. ولی انصافا لباس هاي قصر خوب به تنم جا خوش کرده بود. غلام سیاهی دنبال من آمد و مرا با خودش برد،حجره اي را توي توي حیاط نشانم داد و گفت: این حجره براي شماست. کاش می شد توي آن حیاطی که حوض بزرگ داشت جا خوش می کردم. گرچه این حیاط اول هم که پر از درخت کاج بود، جاي بدي نبود ولی آن حیاط چیز دیگري بود. غلام در حجره را باز کرد و گفت: - جناب عاطف، دستور دادند براي شما ابزار نجاري فراهم کنم، اگر چیزي کم است به من بگویید. اتاق دو پنجره رو به حیاط داشت که شیشه هاي پنجره مشبک هاي رنگی بود.آفتاب بعدازظهر که به حجره می رسید چندین رنگ نورافشانی می کرد. دیوارها در عین سادگی بود ولی هر کس می توانست بفهمد که گچ کاري هاي حجره فقط می تواند کار دست یک استاد زبردست باشد. یک میز ته حجره بود که رویش وسایل نجاري و منبت کاري را چیده بودند، خوب نگاه کردم، أره، چاقو مخصوص، انواع تیغه، همه چیز بود فقط یک چیز کم بود.به غلام گفتم: - اصل کاري ها نیست، قلم منبت کاري و چوب. - بله قربان، الساعه فراهم می کنم. فقط اینکه از چه چوبی استفادهمی کنید؟ من! قربان! فقیر بیابان گرد نجف فکرش را هم نمی کرد روزي به او بکویند قربان، اطاعت. اینها الفاظ ناآشناي زندگی من بود. خودم را سریع از توي این فکر ها بیرون کشیدم، گفتم: - بهترین چوب براي منبت کاري چوبی است که بافت ریز داشته باشد. و هیچ چوبی مثل گردو این خاصیت را ندارد. - بله حتما. دلم هواي قهوه کرده بود که تمام خاطراتم را به محبوبه به یاد می آوردم گفتم: - راستی یک فنجان قهوه هم برایم بیاور - به روي چشم. غلام در را بست و رفت، تازه چشمم به سبد میوه افتاد. نشستم پاي میوه و دلی از غذا درآوردم، هرچیزي را که می خوردم به این فکر می کردم که من با این همه گرسنگی و با اینکه خوردن سلطان را می دیدم ولی اصلا هوس خوردن به سرم نزد، مگر فکر کردن به مرگ اجازه می داد که دلم هواي خوردن کند؟ ولی انصافا سلطان غذا خوردن بلد نبود چنان با چشم و دل سیر غذا می خورد که آدم از اشتها می افتاد. اصلا غذا خوردن یعنی همانی که من به میوه ها حمله کرده بودم. در خانه مان که چیز درست و درمانی پیدا نمی شد، سیاه چال هم که کسی به ما رحم نمی کرد یک تکه نان خشک بیشتر به ما دهد. پس آن قرقی وار حمله کردنم به میوه ها تعجبی نداشت. یک دل سیر که میوه خوردم، از فرط خستگی همان جا خوابم برد. این داستان ادامه دارد..... ____●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈
☕ قسمت سی و یکم چه پرنده زیبائی بود، تا به حال پرنده اي به زیبائی آن ندیده بودم. رنگ هاي سبز و آبی و ارغوانی روي بال هایش چشم هر انسانی را خیره به خودش می کرد. خیلی از من دور بود، دوست داشتم هر چه سریعتر او را در دستم بگیرم. از بچگی هم آرزو داشتم حیوانی را مهار خودم کنم، اگر پرنده به آن زیبائی مهار من می شد و روي شانه ام می نشست، همه به من نگاه می کردند و حسرت داشتنش را می خوردند، خواستم بروم جلو تا به دام بیاندازمش اما خودش آمد جلو. از ترس اینکه پرواز کند، همان جا ایستادم و تکان نخوردم، آنقدر آرام و آهسته آمد جلو تا اینکه رسید کنار من. خوب نگاهش کردم، چشمش به آسمان بود، با خودم گفتم تا حواسش پرت است، بگیرمش، فاصله ام با او فقط به اندازه یک قدم بود. خودم را آماده کردم بپرم رویش، تا آمدم خودم را پرت کنم، او سریعتر از من پرید و رفت. همانطور که روي خاك افتاده بودم با حسرت نگاهش کردم. زیباتر از آن چیزي بود که تصور می کردم. بال هایش را که براي پرواز باز کرده بود مرا به بهشت می انداخت. رنگ هاي سبز و آبی اش خدا را در وجودم زنده می کرد. من ماندم و حسرت، من ماندم هزار اي کاش اي کاش اي کاش دنبال گرفتنش نبودم ، اي کاش فقط می ماندم و یک دل سیر نگاهش می کردم. ناگهان صدایی آمد که می گفت: تقصیر تو نبود ، تقدیر این بود. از ترس به خودم می لرزیدم، همه جا آبی و بنفش بود، نه زمین بود نه آسمانی و نه حتی خاک و نه جايی من در میان خلأ می دویدم و این صدا تکرار می شد؛ تقصیر تو نبود ، تقدیر همین بود. با دلهره گفتم: تقصیر تو نبود ،تقدیر همین بود. دوباره تکرار کردم و سه باره. تا این که با همین جمله از خواب پریدم. این داستان ادامه دارد..... ____●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈
☕ قسمت سی ودوم به دور و اطرافم نگاه کردم، حجره غرق در تاریکی بود بلند شدم و چراغ پیه سوز روي تاخچه را روشن کردم، همینطور چراغ دوم را. تا به حال با جمله اي عجیب از خواب بیدار نشده بودم، به عالم خواب اعتقاد شدیدي داشتم، می دانستم حتما اتفاقی افتاده، محبوبه، شاید براي محبوبه اتفاقی افتاده بود، آن پرنده زیبا حتما نشان از محبوبه داشت، ولی چرا پرید؟ چرا نمی توانستم او را رام خودم کنم؟! بعنی محبوبه هم مثل همان پرنده پرید و رفت ومن خواهم ماند و حسرت پشت حسرت!. صداي در زدن می آمد، برگشتم و به در نگاه کردم. کسی داخل نیامد. دوباره صداي در بلند شد. - قربان. شام برایتان آورده ام. گفتم: برو، گرسنه نیستم. - اطاعت قربان. معده ام هنوز مثل اهل قصر جا باز نکرده بود، همان میوه ها را که خورده بودم هنوز روي معده کوچکم سنگینی می کرد، از جایم بلند شدم و به حیاط قصر رفتم، همیشه قدم زدن بهترین راه براي فرار از پریشانی است، مخصوصا جوان عاشقی مثل من که جدایی از معشوقه پریشانش کرده بود. حیاط قصر در شب زیباتر از روز بود فانوس هاي روي دیوار جلوه زیبائی به حیاط قصر می بخشید. سوز زمستان کما بیش اذیتم می کرد، سرما در جانم اثر می کردولی همچنان قدم می زدم و به درختان کاج و تک و توك ستاره هایی که در آسمان بود نگاه می کردم. راستش خوبی باد پاییزي و زمستانی این است که حس فراق حسی مثل حس جدایی از دوستان، جدایی از کسی که دوستش داري، و چیزي مثل پرواز به آدم دست میدهد. همین حس هایی که گاهی به سر آدم می زند و خواب شب را از آدم می گیرد.آنشب هم از آن شب ها بود که نمی توانستم آرام بگیرم، مطمئن بودم اتفاقی افتاده است، بالاخره بعد از مدتی قدم زدن سرماي زمستان به تنم نشست، خودم هم دیگر از آن همه پریشانی و دلنگرانی خسته شدم و مجبور شدم برگردم به همان حجره اي که بودم. آنشب دل توي دلم نبود ولی خودم را به امید طلوع خورشید فردا صبح به خواب سپردم. خوابم نمی آمد، کمی این ور غلت زدم کمی آنور غلت زدم و زمانی که خودم هم یادم نمی آید، دل از بی قراري ها کندم و خوابیدم. صبح زود، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که مثل مار گزیده ها از جایم پریدم و شروع کردم به سرفه کردن. سرفه پشت سرفه. سرفه ها از ته سینه ام می آمد، خیلی زود به ماجرا پی بردم و دویدم بیرون از حجره، خواستم حوضی، حوضچه اي پیدا کنم ولی هنوز به همه جای حیاط آشنائی نداشتم. سرفه ام قطع نمی شد به هر حال چون جایی پیدا نمی کردم خودم را به زیر درخت کاج رساندم. و مثل ابر بهار خون سرفه کردم. این مریضی از قبل هم بلاي جان من بود،ولی هیچ وقت پول دوا و درمانش را نداشتم، هر از گاهی همین اتفاق برایم می افتاد، از سرفه عادي شروع می شد، کم کم به سینه می رسید تا جایی که خون سرفه کنم. مدت کمی زیر درخت کاج ایستادم، هر کسی که رد می شد به من بد نگاه می کرد، انگار همه آنهایی که آن وقت صبح در حیاط قصر رفت و آمد می کردند. از غلامان یا کارکنان آنجا بودند. عجیب هم نبود، من تازه به قصر آمده بودم و هیچ کسی مرا نمی شناخت. رفتم سرحوض، حوض فاصله زیادي هم به اتاق من نداشت، سر و صورتم را شستم و به حجره برگشتم. آفتاب قشنگ بالا آمده بود که به گرسنگی افتادم ولی طول نکشیدتعجبم گل کرد، طبق معمول باید آن غلام سیاه چاق می آمد و کارهایم را انجام می داد، یا حداقل یک غلام. ولی تعجبم از اینجا بود که چرا عاطف سینی به دست پشت در ایستاده است! این داستان ادامه دارد....... ____●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈
☕ قسمت سی و سوم محترمانه در زد، به طرف در رفتم و قبل از اینکه او در را باز کند، خودم در را برایش باز کردم . سینی به دست و لبخند بر لب داخل آمد. گفتم : شما چرا زحمت کشیدید قربان؟ گفت: با این قربان قربان گفتن ها فقط می توانی ناراحتم کنی، خواهشا عاطف صدایم کن. واقعا چرا با من اینطور برخورد می کرد اصلا از عاطف انتظار نمی رفت که آنقدر خودمانی رفتار کند. سینی را گذاشت زمین، کنارم نشست و گفت: - خودم گفتم از حجره هاي حیاط اول را به تو بدهند، مشکلی که نداري؟ - نه ، راحتم. لبخندي زدم و گفتم: - ولی فکر می کنم حیاط دوم زیباتر از اینجاست. - آري زیباتر از اینجاست. ولی خطرناك تر از اینجا هم هست. - خطر! مگر جنگل است ! - خطرناك تر از جنگل ، جنگل ترسی ندارد، قانون جنگل است که ترس دارد. - یعنی این جا قانون جنگل اجرا می شود؟ آهی کشید و گفت: - ولش کن،زیاد مهم نیست، حالت بهتر شده؟ او از کجا می دانست حال خوشی نداشتم، چشمهایم از تعجب گرد شد و تند تند گفتم: شما از کجا خبر داشتید؟ - صبحانه ات را بخور، قصر آنقدرکوچک است که هیچ چیز پنهان نمی ماند ،حالا بگو ببینم، چرا خون سرفه می کردي؟ -نمی دانم، هیچ وقت دنبال دوا و درمانش نرفتم، یعنی پولش را نداشتم ،از اینها بگذریم، هر دردي را می شود تحمل کرد، مغذرت میخواهم ، ولی درد عاشقی را نه . - به خاطر همین پریشانی؟ - نمی دانم، شاید اتفاقی افتاده باشد، دیشب خواب پرنده اي زیبا را دیدم می خواستم بگیرمش تا رام من شود،ولی پرید و رفت. - می توانم به تو کمکی کنم؟ سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم: - از دیشب منتظرت بودم، مدتهاست از کسی که دوستش دارم خبري ندارم. - می خواهی بروي؟ - من نه، آن محله براي من امنیت ندارد، باید کسی را بفرستیم، آن غلامی که چاق و سیاه است می تواند؟ - فرات؟ خنده ام گرفت، با خنده گفتم: نامش فرات است! - مهم است؟ - اشکالی ندارد، ولی فرات رود زیبائی است. غلام شما هیچ شباهتی به آن ندارد. ریزخندي زد و گفت: تا حالا دقت نکرده بودم، ولی ..... - ولی چی؟ - فرات ساده تر از این حرف هاست که بتواند از همه چیز خبر بگیرد. -خبر خاصی نیست فقط میخواهم بدانم.... مکثی کوتاه کردم و آرام گفتم؛ - ازدواج کرده یا نه، و اینکه مطمئن شوم اتفاقی نیفتاده. از جایش بلند شد و گفت: فرات لازم نیست، نشانی بده خودم می روم. اختیارم را از دست دادم و مانند دیوانه ها از جایم بلند شدم. - ممنونم عاطف، قول می دهم این لطفت را جبران کنم. بدرقه اش کردم، چیزي نگذشت که عاطف سوار بر اسب از حاشیه فرات ناپدید شد. به آسمان پر از ابر نگاه کردم، انگار آسمان دلش باران می خواست، وقتی برگشتم به قصر، چوب گردو و قلم منبت کاري همانطور که دستور داده بودم آماده بود، می دانستم اگر بیکار بمانم فقط می توانم به انتظار عاطف بنشینم و دل دل کنم تا بیاید. به خاطر اینکه زمان زودتر بگذرد چوب را برش زدم و کار را شروع کردم. گاهی بدون اینکه متوجه باشم دست از کار می کشیدم و به فکر فرو می رفتم. اگر بیاید و بگوید ازدواج کرده یا اتفاقی برایش افتاده چه کنم؟ البته شاید هم ازدواج نکرده باشد! اصلا" از کجا معلوم شاید عروسی به هم خورده باشد، بالاخره این دو طایفه از قدیم با هم دشمنی داشته اند. و دوباره حواسم را به کار جمع می کردم و به کارم ادامه می دادم. هنوز ظهر نرسیده بود که آسمان شروع به باریدن کرد، قطره هاي ریز باران با سرعت بر زمین می ریختند و من انتظار عاطف را می کشیدم ،بعد از ظهر که شد، دیگر دل و دماغ کار کردن را نداشتم رفتم توي حیاط و شروع کردم به قدم زدن، دلهره و انتظار کشیدن خلاصم نمی کرد. این داستان ادامه دارد...... ____●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈
☕ قسمت سی وچهارم قدم می زدم و هر لحظه فکر می کردم که عاطف می رسد، دیگر داشت دیر می شد. یک خبر گرفتن که نباید انقدر طول می کشید. چشمم به در قصر خشک شد همه می رفتند و می آمدند إلا آن کسی که منتظرش بودم.قدم زدم، آنقدر حیاط را پس و پیش رفتم تا اینکه دیدم عاطف اسبش را داده ست یکی از غلامان و پیاده می آید. با عجله سمتش رفتم، خستگی را می شددر نگاهش دید، حوصله ام نمی کشید که سلام و احوالپرسی حسابی کنم. سریع گفتم: - چه شد، رفتی؟ عاطف سرش را به نشانه تأیید تکان داد. از اینکه حرفی نمی زد ترسیدم، با خودم گفتم نکند محبوبه مرده باشد. گفتم: - چیزي شده عاطف. گفت: آنها از آنجا رفته بودند. - کجا رفته بودند، آنها سالهاست که آنجا زندگی می کنند، آن خانه، خانه پدري شان است کجا بروند. - نمی دانم، اهالی هیچ خبري از آنها نداشتند، می گفتند: چند روزي می شود که خبري از آنها نیست. - عروسی نگرفتند؟ - هیچ کس چیزي نمی دانست، مردم انگار نه این خانواده را می شناختند. نه اسمی از آنها شنیده بودند. با شنیدن این حرف ها احساس کردم دیگر نمی توانم بغض گلویم را پنهان کنم، پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند. دو قدم کنار رفتم و سر در یکی از حجره ها نشستم. سرم را گرفتم توي زانوها و افتادم به گریه کردن. اولین بارم نبود که گریه می کردم، عشق به محبوبه باعث شده بود، قلبم از گلبرگ شقایق هم نازکتر شود، بارها گوشه اتاق گریه کرده بودم، یا شب ها که قارون می خوابید زیر پتو گریه ام می گرفت.رسیدن به محبوبه شده بود همه زندگی ام. از همان زمانی که عاشق شدم، خوابم، خوراکم، شبم و روزم به او وصله خورده بود. این گریه کردن ها کمترین چیزي بود که برایم اتفاق می افتاد. ولی آن گریه کردن فرق داشت، آنجا نه توي اتاق بود و نه زیر پتو، حیاط قصر بود و جلوي چشم همه. بدون اینکه بدانم براي چه گریه می کنم اشک می ریختم. عاطف انگار درکم می کرد اگر قارون بود به من گیر می داد و پیله می شد و مدام می گفت: مرد که گریه نمی کند، تمام کن این کارها را. ولی عاطف زیربغلم را گرفت و سعی کرد کمکم کند از جایم بلند شوم. عاطف گفت: برویم حجره اینجا جاي گریه کردن نیست. از جایم بلند شدم و رفتیم حجره. به دیوار حجره تکیه دادم و همانطور نشستم. گریه ام بند نمی آمد. عاطف کنارم نشست و سرم را روي شانه اش گذاشت. گفت: می دانم دوستش داري، ولی می شود پیدایش کرد، بالاخره هر جا هم که باشند از زمین خدا که نمی توانند بیرون بروند. با همان گریه کردن ها با صدایی که از ته گلو می آمد گفتم: - خسته شدم، به خدا خسته شدم ،دیگر صبرم به سر امده، اي کاش این عاشقی لعنتی سرم نمی آمد تا راحت زندگی می کردم. تا زمانی که او کاخ نشین بود، من چیزي نداشتم، حالا من قصر نشین شدم ، او پیدایش نیست. - گریه نکن ، خواهش می کنم بخند. قول می دهم خودم پیدایش کنم حتی اگر زیر سنگ باشد، حالا بخند. بخند تا ببینم. خنده ام نمی آمد، لبخندي ساختگی زدم. گفت: حالا خوب شد،تو نباید خودت را اذیت کنی محمد، فکر می کردم صبرت بیشتر از اینها باشد. گفتم: چرا نجاتم دادي؟ گفت: چون تو عاشق بودي، دلم نمی آمد جوان عاشق و هنرمندي مثل تو بمیرد. - می توانستی بی خیال از کنار این مسأله بگذري. - نمی توانستم. می دانی محمد من از هر کسی بیشتر عذاب می کشم. قصر براي من زندان است. نگاهش کردم و او ادامه داد: - اینجا بی دلیل اعدام می کنند، همه دنبال خیانت به یک دیگرند. - تو آقازاده ي سلطانی. تو که نباید غم و غصه داشته باشی. - پدر من سلطان نیست. درهم و دینار سلطان است، تو فقط دو روز است که پایت به قصر باز شده، چه می دانی درد من چیست؟ با اینکه صورتم را در آینه ندیدم ،ولی میدانستم چشمانم سرخ شده ،بدون اینکه به عتطف نگاه کنم گفتم ؛ - می دانی عاطف، وقتی که تو را دیدم، انگار از قبل می شناختمت.نگاهت خوب به دلم نشسته بود. هیچ وقت فکر نمی کردم روزي سرم را روي شانه ات بگذارم، زمانه چه عجیب می چرخد، من باید اعدام می شدم و حالا اهل قصر شدم. - از کجا معلوم شاید ورق برگشت، تو هم به معشوقه ات رسیدي. - حرفت دلگرم کننده است، ولی دیگر دلی نمانده تا گرم این حرفها شود. عاطف رفت و من مشغول تراشیدن چوب شدم. عاطف که رفت، دیگر پیدایش نشد. نیامدنش برایم بهتر بود، نیاز به خلوتی داشتم تا با خودم کنار بیایم. آن زمان فکر می کردم، تنهایی دواي درد بی درمان من است روي همین حساب زیاد از حجره بیرون نمی رفتم و سرم توي کار خودم بود تا اینکه دو شنبه هم تمام شد این داستان ادامه دارد..... ____●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈
☕ قسمت سی وپنجم بالاخره غروب سه شنبه هم آمد. سی و هشتمین شب چهارشنبه بود. دلم هواي مسجد کوفه داشت و به نظرم ارزشش را داشت که دو شب دیگر در مسجد کوفه شب نشینی کنم تا حاصل کارم را ببینم. لباس گرم تن کردم و به راه افتادم ،از قصر سلطان تا مسجد کوفه راهی نبود. از ساحل فرات رد شدم و به ماهی گیرها نگاه کردم که با شوق و ذوق ماهی می گرفتند، حتی لک لک ها هم با جفتشان توي آب بودند ولی من .... غروب آفتاب را دوست داشتم، ولی آن روز غروب آفتاب مرا دلتنگ می کرد. چشمم افتاد به نخلستان سلطان با آن خرماهاي پلاسیده اش. پوزخندي زدم و راهم را ادامه دادم. همین خرماها نزدیک بود مرا به کشتن دهد، رسیدم به مسجد کوفه، مسجد مثل همیشه چند نماز خوان خودش را داشت. بعد از ساعتی مسجد کم کم خلوت شد و من تا صبح همان جا ماندم. _ دستانم را روي تاخچه تکیه دادم و از شیشه هاي مشبک و رنگی رنگی پنجره به حیاط چشم دوختم. با اینکه از طلوع آفتاب به قصر آمدم و خوابیدم ولی باز هم خستگی دیشب از تنم بیرون نرفته بود، گرچه خستگی شب زنده داري نفسم را گرفته بود اما بیشتر از دیدن آن خواب اذیت می شدم، دوباره خواب آن پرنده را دیدم و باز هم از دستم پرید. آفتاب بعدازظهر زمستان درختان کاج را زیبا کرده بود. با ناراحتی به حیاط چشم دوخته بودم تا راز این خواب را بفهمم، اي کاش عاطف می بود تا دوباره او را می فرستادم بلکه خبری بیاورد. روي میز را نگاه کردم، غلام سینی ناهار را روي میز گذاشته بود. ناهار را خوردم و خودم را به بی خیالی زدم و تا شب کار کردم ، آن شب طولانی هم بالاخره تمام شد. صبح زود که از خواب بلند شدم، رفتم توي حیاط و آبی به دست و صورتم زدم. باید منبت کاری سلطان را سریع تر پیش می بردم، توي آن چندروز فکر محبوبه و این عاشقی ها کار دستم داده بود. تابلوي بزرگ قوي عاشق که قرار بود براي سلطان بسازم خیلی کار داشت، می خواستم سریع دست و صورتم را بشورم تا کارم را ادامه دهم،ولی وقتی صورتم را می شستم صدایی عجیبی که از پشت سر می آمد باعث شد برگردم و دور ورم را خوب نگاه کنم، رد چند قطره خون روي سنگفرش حیاط دیده می شد. کنجکاو شدم ببینم داستان رد خون چیست و به کجا ختم می شود. رد خون را با چشمهایم گرفتم، و در نهایت تعجب دیدم چند قدم آنطرف تر، کنار باغچه یک زاغ زخمی بال بال می زند، از بچگی هم از کلاغ و زاغ بدم می آمد، ولی دلم براي این یکی سوخت، ناي نفس کشیدن نداشت و بدجوري بال بال می زد. دویدم تا حجره، سریع یک تکه چوب بدر نخور برداشتم تا زاغ را به حجره ببرم. وقتی آوردمش حجره، با چشم هایش التماسم می کرد، زیر بالش زخمی شده بود دقیقا کنار سینه اش. نگاهی به دور و برم کردم، ولی پارچه کهنه اي پیدا نکردم تا بالش را ببندم. در قصر همه چیز پیدا می شد إلا همین چیز هاي ساده. با هر سختی که بود از غلامان قصر مقداري پارچه کهنه گرفتم و به پانسمان کردن زاغ مشغول شدم، وقتی پانسمانش تمام شد، کمی آب و دانه کنارش گذاشتم و روي تاخچه با کمی فاصله از شومینه رهایش کردم. خیالم که از بابت زاغ راحت شد، رفتم سرکار خودم و کارم را ادامه دادم. آنروز تنها سعی می کردم خودم را عادي نشان دهم و برایم بسیار سخت بود که خودم برای خودم نقش بازی کنم . بدون شک دیوانه ای که بخواهد نقش آدم عاقل را بازی کند باخته است ، مریضی که بخواهد خود را سالم جلوه دهد ضایع خواهد شد ، پرستویی که ماهی بودن را انتخاب کند غرق میشود و عاشقی که میخواهد خود را بی خیال جلوه دهد،مدت هاست که مرده است حتی اگر نفس بکشد و راه برود. این داستان ادامه دارد..... __●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈