✨#رمان_بهارهامون
✍️ساجده سوزنچی
#قسمت_بيستودوم
*فصل دوازدهم*
آره، بألخره رسیدم به جایی که میخواستم..
همون جایی که شوق دیدنش دیوونم کرده بود...
همون صاحبی که منو دعوت کرده بود...
خجالت کشیدم، که به خاطر کدوم عملم نگاهم کرده و منت گذاشته سرم و جز شفا دادنم
دعوتم کرده..
هنوز گرمای دستی که به سرم کشیده بود و حس میکردم...
برای اولین بار با صدا گریه کردم، به سجده افتادم و شکر کردم...
یادم اومد که چی گفته...
خواست خدا بوده و دعای مادرت....
و شیر پاکی که مادرت بهم داده...
برای مادرم فاتحه ای خوندم و دعاش کردم...
کاش زودتر دعای مادرم گرفته بود تا سی سال توی لجن و کثافت بزرگ نشم...
نمیدونم توی اون شلوغی چجوری راه باز میشد برای من...
خیییییلی زود به ضریح شیش گوشش رسیدم و به قول حاجی تازه معنی آرامشو فهمیدم...
چقدر خوشحال بودم که از بین اینهمه آدم عاشق به من نگاه کرده و خودش دعوتم کرده..
حاال که دستمو به ضریحش قفل کرده بودم این باور توی وجودم بود، که اگه من اونو نمیبینم
ولی اون منو میبینه و از اشک چشمم حرف دلمو میخونه، پس نیازی به حرفی نبود...
آروم بودم، خیلی آروم...
نمیدونم چقدر باید شکر میکردم خدا رو بابت اینکه منو با حسین آشنا کرد...
از حرم بیرون اومدیم..
احمد آقا دستمو گرفت و گفت بیا...
به سمت تابلوی قرمز رنگی رفت که روش نوشته بود
"هذا مقتل الحسین...
احمد آقا گریه می کرد و میخوند..
اینجا کبوتر های دین را سر بریدند
اینجا حسین ابن علی را سر بریدند"
احمد آقا: میبینی هامون میبینی...
اینجا همون جاییه که سر آقارو جدا کردن...
اینجا همون جاییه که لب تشنه سرشو جدا کردن...
هامون اینجا همون جاییه که زینب بدن بی سر برادرشو به آغوش کشید...
هامون گوش کن..
صدای زجه های مادرش زهرا رو میشنوی، بین جمعیت گم شده...
توی سرش میزد و حرف میزد...
انقدر تصور کردن حرف های احمدآقا برام سنگین بود که...
باورم نمیشد اینهمه مصیبت و بال رو یه آدم بتونه تحمل کنه، خانوادشو فدا کنه فقط برای زنده
نگه داشتن دین اسالم...
و ما چقدر بی معرفتیم....!!!
جز شرمندگی چی میتونیم بگیم؟؟؟
تک تک ما مدیون خون به نا حق ریخته شده ی این خاندانیم....
!ادامه دارد...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✨#رمان_بهارهامون
✍️ساجده سوزنچی
#قسمت_بیستوسوم
*فصل سیزدهم*
بعد از روز اربعین رفته رفته جمعیت کم میشد و راحت تر میشد زیارت کرد...
خوشحال بودم از اینکه کسی رو ندارم تا مثل بقیه به خاطر سوغات خریدن واسه عزیزام نصف
وقتمو توی بازار بگذرونم...!!!
بیشتر توی حرم بودم، زیاد اهل دعا و قرآن خوندن نبودم، ولی همینکه توی حرم مینشستم و
به ضریح خیره میشدم سبکم میکرد...
دستمو از ضریح جدا کردم و به صورتم کشیدم، رفتم بیرون.
میخواستم مثل هر روز کنار قتلگاه بشینم و فکر کنم...
همون کارو کردم و یه گوشه ی دنج نشستم...
خیره شده بودم به نور قرمزی که از اون پنجره بیرون میزد...
آروم آروم اشک میریختم و زیر لبم زمزمه میکردم آهنگایی که از حاج احمد یاد گرفته بودم...
یه دفعه چشمم افتاد به دختری که سرشو از روی پنجره ی قتلگاه برداشت و برگشت سمت
من.. همینطور که اشکاشو پاک میکرد چشم تو چشم هم شدیم...
منکه هنوز مردد بودم وقتی دیدم اونم منو با تعجب و البته ترس نگاه میکنه دیگه مطمئن شدم
که خودشه و درست شناختم...
آره همون دختر بود، همونی که از دستم رفته بود...
همونی که دعا کرده بود بی دست کربال دستمو بگیره، و حاال انگار دعاش گرفته بود...
ناخودآگاه بلند شدم...
رفتم سمتش و اونم با عجله رفت سمت مردی که انگار پدرش بود...
کاری از دستم بر نمیومد و فقط نگاهش می کردم، اما اصال دلم نمیخواست گمش کنم...
حتما باید باهاش حرف میزدم...
زیر لب گفتم:
آقااااا لطفا کمک...
باز دست به دامن ارباب شده بودم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که از دور دیدم حاج احمد و مصطفی رفتن پیش همون دختر و
پدرش..
حاجی با پدرش روبوسی کرد...
انگار که همو میشناختن....
فرصتو غنیمت شمردم و سریع رفتم سمتشون...
من: سالم حاجی...
احمدآقا برگشت سمتم و گفت:
احمدآقا: سالم بابا، زیارت قبول...
من: ممنون، قبول حق...
احمدآقا دستشو سمت پدر ااون دختر گرفت و گفت
احمد آقا: حاج علی از دوستای صمیمیه منه هامون جان مثل برادرم میمونه، ایشونم فاطمه
خانوم دخترشون هستن...
لبمو با زبونم خیس کردم و دستمو مودبانه به سمت علی آقا گرفتم و گفتم:
من: خوشبختم...
علی آقا دستمو پدرانه فشار داد و گفت:
علی آقا: منم همینطور
احمدآقا: هامون جان تازه عضو جلسهی ما شده، زیارت اولشه آقا دعوتش کرده...
علی آقا: به به خوش به سعادتت پس هرچی میخوای بگیر از آقا که بهت نگاه ویژه داره و
دست رد نمیزنه...
زیر چشمی نگاهی به دختری که حاال میدونستم اسمش فاطمس انداختم و گفتم:
من: بله، تو همین مدت کم آقاییش بهم ثابت شده...
*فصل چهاردهم*
حاجی یه چیزی میخوام ازت...
درحالی که چای داغشو فوت میکرد گفت:
احمد آقا: چی بابا، من میتونم کمکت کنم؟
من:آره، حتما... راستش... نمیدونم چجوری بگم...
احمد آقا: راحت باش بابا رودربایستی نکن...
من: میخوام اگه میشه... شما... پدری کنین... من..
من دختر حاج علی آقا رو میخوام...
با چشمای از حدقه دراومده نگاهم کرد و گفت:
!ادامه دارد...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✨#رمان_بهارهامون
✍️ساجده سوزنچی
#قسمت_بیستوچهارم
احمد آقا: فاطمه رو؟؟؟!!!
سرمو تکون دادمو گفتم:
من: بله...
با تعجب گفت:
احمد آقا: تو دیگه کی هستی پسر؟؟؟ چطوری تو چند دقیقه فهمیدی اونو میخوای؟؟؟
چی باید میگفتم؟؟؟
باید تعریف می کردم چجوری فاطمه رو میشناسم؟؟ نه...
حماقت محض بود....
خودمو زدم به در مظلومی و سرمو انداختم پایین...
احمد آقا: تو که انقدر زود پسندی چرا تا این سن عذب موندی بابا؟؟؟
همونطور که سرم پایین بود گفتم:
من: راستش...
تا حاال که به این سن رسیدم...
زود پسند نیستم...
نه اتفاقا...
خیلی سخت پسندم اما....
تاحاال...
تو اینهمه مدت...
حاجی میدونی که چحوری بودم و چجوری شدم...
از جیک و پوکم خبر داری....
میدونی که دارم سعی میکنم آدم باشم...
تا این سن....
حاجی به عشق تو یه نگاه اعتقاد داری؟؟؟
سرمو باال آوردمو توی چشماش نگاه کردم....
با پر رویی گفتم:
من: عاشق شدم حاجی...
خندید و زد پشتم...
احمد آقا: چاییت سرد نشه...
بی توجه به حرفش گفتم:
من: کمکم میکنی؟؟؟ ضامنم میشی؟؟؟
احمد آقا: گذشته ها گذشته بابا، باید به فکر آینده باشی...
لبخندی زدم و گفتم:
من: کی به حاج علی آقا میگین؟؟؟
تسبیح تربتشو از توی جیبش بیرون آورد و همینطور که میبوسیدش گفت:
احمد آقا: عجله نکن بابا، بذار ماه صفرم تموم بشه چشم....
فوری گفتم:
من: نه حاجی.... ماه صفر نه، تا این سفر تموم نشده بهش بگو...
احمد آقا: چه عجله ایه بابا؟؟؟
من: سی سال صبر کردم دیگه نمیتونم...
خندید و گفت:
احمد آقا: بابا ماه صفره ها...
من: میدونم ولی خودت گفتی حتی روز عاشورا هم عقد کردن اشکال نداره چون حالل خداس
امر خداس...
رسیدن دوتا جوون بهم فقط ثوابه و ثواب...
پس چی شد فقط شعار بود؟؟؟
احمد آقا: نه حق با توئه گناه که نیست ولی حرمت نگه داشتن بهتره...
مثل اینکه یه عزیزی رو از دست بدی و براش عزا نگه داری....
خندیدم و گفتم:
من: رسم ما تا چهلمه...
بلند شدم و گفتم:
من: میرم از خوده آقا بخوام....
!ادامه دارد...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✨#رمان_بهارهامون
✍️ساجده سوزنچی
#قسمت_بیستوپنجم
*فصل پانزدهم*:
مامان با تعجب گفت:
مامان: همین الان، توی سفر کربلا؟؟؟ اونم تو این ایام؟؟؟
بعدم معلوم نیست پسره کیه و چیه... از کجا اومده...
بابا با خونسردی گفت:
بابا: کسی که حاج احمد سفارششو بکنه معلومه آدم خوبیه....
بعدم توی سفر و غیر سفر نداره که، امر خیره...
در کار خیر هم که جاجت هیچ استخاره نیست...
توی سکوت به حرفاشون گوش میدادم...
ناخودآگاه پوزخند زدم....
اون لجن آدم خوبیه؟؟؟
اصال حاج احمد چجوری سفارششو کرده؟؟؟
دیگه به عمو احمدم نمیشه اعتماد کرد....!!!
معلوم نیست اصال اونو میشناسه؟؟؟
اگه میشناسه چجوری خجالت نکشیده سفارششو بکنه؟؟؟؟
از روزی که توی حرم دیدمش از تعجب خوابم نمیبره...
چشمامو که روی هم میذارم مدام اون میاد جلوی چشمم...
حرکات حیوانی اون شبش یه طرف و اشک گوشه ی چشمش توی حرم یه طرف...
کدومو باید باور میکردم؟؟؟؟
اول فکر کردم اشتباه کردم اما وقتی چشم توی چشم شدیم شک نداشتم که خودشه...
و حاال با این پیشنهاد احمقانش....
دلم میخواد سر به تنش نباشه....
اما....
نمیشه با پیشنهاد حاج احمد مخالفت کرد و از طرفی...
دلم میخواد ببینمش و هرچی بلدم بارش کنم...
و بدونم دلیل کارای اون شبشو...
و دیدنش به فاصله ی کمی بیشتر از یه ماه....
توی حرم امام حسین...
باورم نمیشه....
اون اینجا چیکار می کرد؟؟؟
اصال امام حسین چجوری همچین آدم پستی رو طلبیده؟؟؟
باید باهاش حرف بزنم....
صدای بابا منو از توی افکارم بیرون کشید
بابا: تو چی میگی فاطمه ی بابا؟؟؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
من: اگه حاج احمد میگه پسر خوبیه حتما پسر خوبیه دیگه...!!!
*فصل شانزدهم*
استرس عجیبی داشتم برای رو به رو شدن با فاطمه...
حاج احمد آقایی کرده بود و به حاج علی گفته بود...
اونا هم به خاطر احمدآقا و به اعتمادی که نسبت بهش داشتن قبول کردن تا منو فاطمه باهم
صحبت کنیم و البته اونا منو بهتر بشناسن...
قرارمون این بود که توی صحن آقا روبه روی گنبد بشینیم و باهم صحبت کنیم...
جمعیت کمتر شده بود...
جایی که قرارمون بود نشستیم تا علی آقا خانوادشون بیان...
برام جالب بود...
یه جورایی مجلس خواستگاری بود تو حرم ارباب...
جالب بود برام....
همیشه تصور دیگه ای از خواستگاری داشتم اما به نظرم اون خواستگاری بهترین خواستگاری
دنیا بود...
پیش خودم هزارتا فکر داشتم...
اینکه چجوری شد به حاج احمد گفتم عاشق فاطمه ام و اونو میخوام؟
ینی من واقعا عاشقش بودم؟؟؟
نه...
پس چرا دلم میخواست باهاش حرف بزنم؟؟؟
نمیدونم...
شاید میخواستم بدونم اون شب چطوری رفته؟؟؟
یا شاید میخواستم ازش تشکر کنم که باعث و بانی این شده که حاال کربال باشم و اربابمو
بشناسم...
نمیدونم....
با اومدن حاج علی و خانوادش به احترامشون بلند شدیم و باز با تعارفشون نشستیم...
برعکس همه ی جلسه های خواستگاری حاج احمد خیلی سریع رفت سر اصل مطلب و اینطور
شروع کرد...
احمد آقا: راستش حاج علی آقا عرضم به حضور شما این آقا هامون گل ما دوست جدید منه...
تقریبا میشه گفت از روز تاسوعا و عاشورا میشناسمش...
تازه عضو هیئت شده...
با اینکه خیلی وقت نیست میشناسمش اما خیلی میشناسمش....
جوونه و جوونی کرده...!!!
اما آقا بهش لطف داشته....
طوری که بهش نگاه ویژه کرده و از این رو به اون رو شده...
حاال هم تصمیمش ازدواجه و تشکیل خانواده...
از من خواسته جای پدر و مادر نداشتشو پر کنم و از شما دخترتونو خواستگاری کنم...
هامون خودشه و خودش هیچ کسیو نداره و تا االن با اموال هنگفت خاندانشون اموراتشو
میگذرونده اما از حاال به بعد قصد داره مرد کار بشه...
!ادامه دارد...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✨#رمان_بهارهامون
✍️ساجده سوزنچی
#قسمت_بیستوششم
البته که توی بیمارستان های محروم برای خدا کار میکرده اما مطب نداره یا اینکه تمام وقتشو
بذاره برای کار...
هامون جان با تحصیالت عالیش تو رشته ی پزشکی که تخصص قلب و عروق داره خیلی زود
میتونه مطب بزنه و دست به کار بشه...
حاال اگه اجازه بدی خودشون باهم حرف بزنن و جزئیاتو بدونن بهتره...
عقیده ی منو شما اینه که باید آسون گرفت به جوونا...
این تو و اینم هامون جوان ما....
بهش آسون بگیر...
علی آقا لبخندی زد و گفت:
علی آقا: بهتره خودشون باهم صحبت کنن...
*فصل هفدهم*
از استرس دستام یخ بسته بود و به کبودی میزد...
از بودن با اون حتی توی حرم امام حسین کنار اینهمه جمعیت هم ترس و واهمه داشتم...
ازش متنفر بودم و فکر میکردم این آدم وحشی هر لحظه امکان داره هار بشه...
با فاصله ی کمی از خانواده نشسته بودیم...
به خودم اجازه دادم نگاهش کنم...
یه شلوار کتون سرمه ای تیره با یه سویی شرت مشکی که زیپشو تا روی سینش باز گذاشته
بود و موهای سینشو به نمایش گذاشته بود....
یه زنجیر خیلی باریک نقره ای توی سینش بود که از زیر شال سیاهی که دور گردنش انداخته
بود برق میزد و خود نمایی می کرد...
موهای لختش هر کدوم به سمتی بودن...
از تیپش کامال میشد فهمید چجور آدمیه.....
تو سکوت خیره شده بود بهم...
مطمئنم داشت بر اندازم می کرد...
عوضی آشغال....
ابرو هامو توی هم گره کردم و با لحن محکمی گفتم...
من: چجوری روت شد این پیشنهاد احمقانه رو بدی به عمو احمدم؟؟؟
اصال تو چی فکر کردی با خودت؟؟؟؟
هیچ فکر کردی اگه اون شب خدا کمک نمیکرد و آقا پناهم نمیشد و تو حالت بهم نمیخورد
االن چه بالیی سر من اومده بود؟؟؟
قربون حضرت زهرا بشم که به دادم رسید و تو بیهوش شدی...
قربون خدا برم که کلیدو رو در جا گذاشته بودی...
خدارو شکر که تونستم از رد پاهایی که رو برف مونده بود زود رد شم و برم...
توپم پر بود و میخواستم مسلسل بار خالیش کنم...
نذاشت و اومد وسط حرفم...
همینطور که اشکش میریخت روی گونشو بین ریش هاش گم میشد، فقط یه کلمه گفت
هامون: حاللم کن...
الل شدم...
توی این مدتی که دیدمش برای اولین بار بود صداشو میشنیدم...
این آدم حتی تن صداش و لحنش هم تغییر کرده بود...
آدم اون شب نبود، محترمانه و با التماس...
اشکشو با انگشت اشارش پاک کرد و گفت:
هامون: قسمت میدم به همین آقا...
حاللم کن فاطمه...
شل شده بودم....
چقدر قشنگ اسممو صدا میکرد...
انگار توپم خالی شده بود...
و حاال نوبت اون بود...
هامون: من هیچی با خودم فکر نکردم...
اگه خواستم ببینمت فقط واسه این بود که بگم غلط کردم...
تا حاال اگه بگم با صد تا دختر بودم دروغ نگفتم...!!!
اما همشون با خواست خودشون پیشم بودن...
تو اولین نفری بودی که میخواستم...
معذرت میخوام...
!ادامه دارد...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✨#رمان_بهارهامون
✍️ساجده سوزنچی
#قسمت_بیستوهفتم
نفهمیدم چی شد...
ولی حکمت خدا بود....
اون شب نمیدونم چی شد و چجوری رفتی...
وقتی چشم باز کردم و ندیدمت تعجب کردم...ِحس کردم معجزه شده...
تو ملتمسانه از کسایی کمک خواسته بودی که اطمینان داشتی جوابتو میدن...
و برای من جالب بود...
اومدم بیرون دنبال تو...
اما پیدات نکردم....
اون شب نمیدونم چی شد که سر از هیئت در آوردم و با حاجی آشنا شدم...
ناخواسته هیئت می رفتم و انس پیدا کردم با مجلس حسین....
تو این ماجرا ها سردردهای عجیب و غریب امونمو بریده بود...
یه شب که تو جلسه حالم بد شد میبرنم بیمارستان...
اونجا فهمیدن که تومور دارم...
یه تومور خیلی بدخیم که حتی ریسک عمل کردنش بیشتر از عمل نکردنشه... دلم شکسته
بود... اصال نمیخواستم پی درمونش باشم...
فقط زد به سرم که با حاجی بیام کربال...
هرچی مصطفی و احمدآقا میگفتن برم دکتر میگفتم نه....
مگه شما نمیگید حسین دست رد به سینه ی کسی نمیزنه...
میام اونجا ببینم این حسین چیکار میخواد بکنه....!!
ته دلم اما روزنه ی امیدی نبود...
فکر میکردم دیگه آخرین روزای زندگیمه...
اطمینان نداشتم به اینکه خوب میشم...
مطمئن بودم از نظر پزشکی برگشتن به زندگی واسم یه درصده...
قبل از اومدنم آقا رو خواب دیدم...
به هق هق افتاده بود...
خیره شد به گنبدش و گفت:
هامون: آقا گفت قبل از اینکه بیای شفاتو میدم...
با معرفت و شناخت کامل بیا....
گفت به خاطر خواست خدا و دعای مادرمه که نگاهم کردن...
بلند شدم... خیلی زود رفتم دکتر...
در کمال تعجب حتی یه توده ی خوش خیم هم نبود چه برسه به بدخیم....
معجزه شده بود و من به زندگی برگشته بودم....
از اونجا شدم یه هامون و دیگه و آقا رو شناختم...
عاشقش شدم و سعی کردم آدم شم...
از اون جا دیگه پای دختری به خونه ی هامون باز نشد...
از اونجا دیگه هامون عشقش شد حسین و هیئت و کربال...
حاال یاد اون شب افتادم...
عالوه بر دعای خیر مادرم...
توهم گفتی بی دست کربال دستمو بگیره...
و حاال حس میکنم دستم تو دستای بریده شده ی عباسه...
این خواست خدا بود که ببینمت و حاللیت بطلبم...
به همین خاک مقدس قسم من اون هامون اون شب نیستم... ازم بگذر....
اگه این پیشنهاد به قول تو احمقانه رو دادم فقط واسه این بود که باهات حرف بزنم...
وگرنه من هیچی با خودم فکر نکردم و مطمئنم زنم نمیشی...
بینیشو باال کشید و گفت:
هامون: همین که دیدمت و به حرفام گوش دادی خدارو شاکرم و ممنون توام....
امیدوارم به خاطر آزار و ترسی که بهت رسوندم منو ببخشی....
نگاه کرد توی چشمام...
چشمای میشی رنگش مهربون و ملتمسانه بود، درست برعکس اون شب....
خیلی راحت این هامون جلومو باور کرده بودم....
با شرمندگی گفت:
هامون: حاللم میکنی فاطمه خانوم؟؟؟
سرمو تکون دادم و قطره ی اشکم سر خورد روی گونم....
خوش به حالش که مطمئن بود آقا نگاهش میکنه....
خوش به حالش که شفا گرفته بود و خودش انتخاب کرده بود عوض بشه...
گوشه ی چادرمو گرفت توی دستش و بوسید...
بین گریه هاش گفت:
!ادامه دارد...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✨#رمان_بهارهامون
✍️ساجده سوزنچی
#قسمت_بیستوهشتم
هامون: خاک پاتم فاطمه....
بلند شد...
پشت کرد بهم که بره....
صدام از ته چاه بلند شد....
با لرزشی که توش پیدا بود گفتم:
من: آقا هامون...
برگشت سمتم....
نگاهمو انداختم پایین و گفتم:
من: خوشحال میشم همسر کسی باشم که آقا بهش نگاه ویژه داشته....
با تردید نگاهم کرد....
اشکام صورتمو خیس کردن....
برگشت سمتم و نشست رو به روم....
با ناباوری گفت:
هامون: تو چی گفتی؟؟؟؟ یا خدا....
برگشت سمت ضریح و گفت:
هامون: مخلصتم اربابم....
دوباره برگشت سمت من و با خنده گفت:
هامون: اول مخلص خدا و ارباب بعدم مخلص شما....
*فصل هجدهم*
حالم وصف نشدنی بود....
انگار دوباره متولد شده بودم...
سبک و آروم...
خوشحال و سر مست....
باورم نمیشد فاطمه و خانوادش انقدر راحت با این قضیه موافقت کنن....
روی ابر های توی آسمون قدم بر میداشتم...
با اصرار من علی آقا قبول کردن قبل از رفتن توی حرم سید الشهداء عقد کنیم....
برای اولین بار از اینکه کسی رو نداشتم خوشحال بودم...!!!
چون خودم میتونستم هر تصمیمی رو عملی کنم...
با فاطمه رفتیم طال فروشی....
طال های پر زرق و برق عربی شده بود سوژه ی خنده ی جفتمون...
بعد از چند ساعت وقت گذاشتن موفق شدیم یه حلقه شبیه به سلیقه ی ایرانی ها پیدا کنیم...
هرچند که بهش قول دادم توی ایران هر مدلی خواست براش بگیرم اما اون معتقد بود همون
حلقه قشنگ ترین حلقس و تا آخر عمرش نگهش میداره...
جالب بود...
فردا صبح ساعت9 هر دو کاروان پرواز داشتیم ....
وسایلو جمع کردیم و تحویل کاروان دادیم...
صبح روز بعد برای نماز و وداع راهی حرم شدیم و خیلی زود یه روحانی پیدا کردیم تا صیغه ی
عقدو بخونه...
اونم صبح زود....!!!!
رو به روی ضریح آقا نشستیم کنار هم....
مثل خواب بود برام....
چه عقد شیرینی...
میتونم قسم بخورم کسی به زیبایی ما ازدواج نکرده...
ساده و در حضور آقا...
بدون کوچک ترین تجمالتی....
صدای عاقد بلند شد
النکاح و سنتی...
و خیلی زود فاطمه بله گفت....
کل کاروان که حاال شاهد عقد ما بودن صلوات فرستادن و برامون آرزوی خوشبختی کردن...
دست های ظریف فاطمه رو توی دست گرفتم...
حس عجیبی که با گرفتن دست هیچ دختری پیدا نکرده بودم....
همسرم انقدر برام دوست داشتنی بود که با گرفتن دستش دگرگون بشم....!!!
بی قراری می کردم برای دیدن یه تار موش...
و اینکه ببینم آیا واقعا دختر چادری ها هم جاذبه و دلبری زنونه بلدن؟؟؟؟!!!
حلقشو دستش کردم و این شد آغاز زندگی مشترک ما...mمن و فاطمه....
!ادامه دارد...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✨#رمان_بهارهامون
✍️ساجده سوزنچی
#قسمت_بيستونهم
*فصل نوزدهم*
خودم خواستم...
و خوشحال و شاکر خدا بودم که خانواده ی روشن فکری دارم....
از فرودگاه با هامون راهی خونش شدم....!!!
خواستم خرج مراسم عروسی رو خیلی زود مطب بزنه...
با اینکه هامون اعتقاد داشت که بتونه از پس هر دو کار بر بیاد اما با اصرار من قبول کرد....
انقدر توی همون چند ساعت، شیفتش شده بودم که صبر نداشتم برای گرفتن عروسی.....!!!
با اجازه ی پدر و مادرم همونجا توی فرودگاه ازشون جدا شدیم....
بنز مشکی رنگشو که توی پارکینگ بود روشن کرد و گفت:
هامون: باورم نمیشه فاطمه....
تو فرشته ای خانومم...
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
من: منم باورم نمیشه...
اخمی کرد و گفت:
هامون: بدون عروسی به دلم نمیشینه...
تا آخر عمر باید حسرت عروسی بخوریم ها...
من: من عقده ی عروسی ندارم هامون جان...
دلم میخواد خانوم خونت باشم خیلی زود....
چشمکی زد و گفت:
هامون: خسته که نیستی؟؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
من: نه....
خندید و گفت:
هامون: عالیه....
تا رسیدن به مقصد کلی حرف داشتیم واسه زدن...
نفهمیدم چقدر گذشت که هامون جلوی بهترین آرایشگاه تهران نگه داشت...
با تعجب گفتم:
من: اینجا اومدیم چیکار؟؟؟
هامون: میخوام یه عروسی دو نفره ترتیب بدم...
شماره ای که روی تابلو بود گرفت:
میخواست وقت بگیره واسم....
خانوم آرایشگر گفت وقت نداره اما با پیشنهاد وسوسه انگیز هامون ک سه ملیون نقد واسش
فرستاد دهنش بسته شد و قرار شد دو ساعته یه عروس حسابی درست کنه....!!!
*فصل بیست*
عاشق فاطمه بودم....!!!
لحظه شماری میکردم واسه رسیدن به خونه...!!!
تا فاطمه آماده بشه به یه مزون خوب رفتم و یه لباس عروس آماده و شیک خریدم...
یه دست کت و شلوار مشکی برای خودم که همونجا پوشیدم.....
و یه دسته گل رز قرمز که با گلهای ساده ی روی ماشین ست شد....
به سرعت راهی آرایشگاه شدم....
سه ساعتی گذشته بود و میدونستم فاطمه آمادس...
زنگ در آرایشگاهو زدم و لباسو تحویل دادم تا فاطمه بپوشه....
خیلی معطل نشدم تا اومدنش....
وای که فاطمه ی من بی شک فرشته بود، فرشته....
با دیدنم اخم کرد و گفت:
فاطمه: هااااااموووووون!! چیکار کردی پسر؟؟؟؟
نگاهش کردم گفتم:
من: هیچی خوشگلم... در مقابل خانومی تو هیچه....
بردمش بهترین آتلیه ی شهر....
برای اولین بار....
حجابشو آروم برداشتم....
خدای من....
چقدر زیبایی...
چه بدنی، چه اندامی...
چه رنگ مویی و چه عضالتی...
!ادامه دارد...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✨#رمان_بهارهامون
✍️ساجده سوزنچی
#قسمت_سیام
محو تماشاش بودم....
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
من: یه چرخ بزن....
دامنشو باال گرفت و چرخید....
سفیدی پاش از زیر لباسش حسابی ول ول میکرد...
با شیطونی نگاهم کرد و گفت:
فاطمه: میپسندین آقا؟؟؟
خیره نگاهش کردم و گفتم:
من: تو فوق العاده ای دختر.....
باید اعتراف کنم خوشگل ترین دختری هستی که...
دستشو جلوی دهنم گرفت و گفت:
فاطمه: خواهش میکنم از گذشتت حرف نزن...
دستشو بوسیدم و گفتم:
من: تو خوشگل ترین دختر دنیایی....
چشمکی زد و گفت:
فاطمه: خوشگل ترین دختر دنیا چادر میپوشید که خوشگلیشو فقط خوشگل ترین داماد دنیا
ببینه...
لبای خوشگلشو بوسیدم و گفتم:
من: داری دیوونم میکنی خوشگل دنیا....
*فصل بیست و یک*
برام عجیب بود...
چجوری تونستم در عرض چند دقیقه عاشق مردی بشم که ازش متنفر بودم؟؟؟؟
به نظر من فقط کار خدا بود و بس....
هامون از نظر من بهترین مرد دنیا بود....
مهربون و با احساس بدون کوچک ترین خشونتی...
انگار اصال این هامون واقعا عوض شده بود و چیزی نبود که من دیده بودمش....
اون حیوون زبون نفهم کجا و هامون مجنون کجا؟؟؟
در عرض همین یکی دو روز زندگی مشترک به اندازه ی تمام دنیا بهش عالقه پیدا کردم و
وابستش شدم....
پیراهن خواب مشکی و طالیی رنگمو توی آیینه نگاه کردم...
نوری که روی پارچه ی ساتنیش افتاده بود حسابی براق نشونش میداد...
موهای سشوار شدمو گل موی مشکی رنگی زدمو به خودم نگاه کردم...
خانوم شده بودم....!!!!
یه خانوم شیک پوش....
هیچ وقت وضعیت مالیمون از حد معمولی به باال نمیرفت...
پدرم یه کارمند ساده بود و یه آب باریک داشت...
اما اینجا و اموال هامون...
بعد از عقد یهویی و اینطوری راهی شدن خونه ی هامون خیلی ها برام حرف درآوردن که تا
چشمش به یه پسر پولدار افتاده خوب تور پهن کرده اما...
به خدا قسم که تنها دلیلم برای ازدواج با هامون این بود که فهمیدم نگاه ویژه ای بهش شده....
وقتی نگاهش کردن حتما دوستش داشتن....
و شاید به واسطه ی هامون به منم نگاه کنن....
در باز شد و با یه جعبه ی شیرینی و یه دسته گل نرگس اومد توی خونه....
با دیدنم گل از گلش شکفت و لبخند زد...
دستاشو باز کرد و منتظر نگاهم کرد...
بدون هیچ تردیدی خودمو توی بغلش جا کردم...
و چقدر خوب جا شدم.....
کنار گوشم زمزمه کرد...
هامون: باید اعتراف کنم خیلی دلبری بلدی...
بی حرف گونشو بوسیدم و سرمو گذاشتم روی سینش...
با محبت موهامو نوازش کرد و آروم شدم...
آرومه آروووم...
*فصل بیست و دو*
پیدا کردن یه جای خوب توی ساختمان پزشکان با پولی که قصد داشتم خرج کنم کار سختی
نبود...
اولین گزینه ای که دیدم بهترین گزینه بود...
یه مطب خصوصی و باکالس...
خداروشکر تمام مجوزات پزشکی و قانونیم ردیف بود و خیلی زود کارو شروع کردم...
دلم میخواست حاال که ازدواج کردم مثل یک مرد کار کنم و به امید دیدن زنم برم خونه...
بعد از سی سال تازه حاال زندگی برام معنی پیدا کرده بود و بهم انگیزه میداد....
فاطمه حسابی ذوق داشت از اینکه من یه متخصص درجه یکم...
و من تازه شیرینی کارمو با وجود فاطمه حس کردم...
زندگی هایی که همیشه برام مسخره به نظر میرسیدن حاال برام جالب بودن...
کار کردن مرد بیرون و کار کردن زن داخل خونه...
با اینکه احتیاجی به کار کردن نبود اما انگار تازه زندگی به جریان افتاده بود...
خوشحال بودم از اینکه هستم و خوشحال بودم از اینکه فاطمه هست....
کاش زودتر به خودم اومده بودم و کاش فاطمه رو زود تر میدیدم...
اون نگاهمو به زندگی تغییر داد...
انقدر طنازی بلد بود که یه درصد اونو دخترایی که توی بغلم بودن نداشتن...
جالب بود...
با اینکه آدم تنوع طلبی بودم و هر روز با یه نفر و یه مدل اما..
!ادامه دارد...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✨#رمان_بهارهامون
✍️ساجده سوزنچی
#قسمت_سیویکم
فاطمه انقدر دوست داشتنی بود که هر روز برام تازگی و جذابیت بیشتری نسبت به روز قبل
داشت....
درسته که هر روز برای گذشتن نصف عمرم افسوس میخوردم اما...
با وجود فاطمه جای افسوسی برای زندگی من نمیموند....
من با وجود اون به آینده ای روشن امیدوار بودم...
*فصل بیست و دو*
الزانیا رو با دقت برش زدم و گذاشتم داخل دهنش...
چشماشو بست و با مهربونی گفت
هامون: اووووممممم...
چیکارم کردی بانوووو......
دست مردونشو توی دستم گرفتم و آروم بوسیدم...
با ناز گفتم:
من: نوش جونت هامونم....
چشماشو باز کرد و با جدیت گفت:
هامون: چند وقته یه فکری توی ذهنمه...
موهامو پشت گوشم زدمو با ناز گفتم:
من: چه فکری عزیزم؟
هامون: میخوام اسممو عوض کنم...
با ناراحتی گفتم
من: اسمتو عوض کنی؟؟؟ آخه چرا؟؟؟ هامون به این قشنگی.... چی میخوای بذاری؟؟؟
یه قورت از دلستر لیموییش خورد و گفت:
هامون: دلم میخواد حداقل تو بهم بگی حسین...
لبخند زدم و گفتم:
من: آخه اسم خودت که خیلی قشنگه....
هامون: شاید قشنگ باشه اما به زیبایی حسین نمیرسه...
وقتی اسمم حسین باشه ناخودآگاه روم تأثیر مثبت میذاره و کمکم میکنه حسینی باشم...
موهای جو گندمیشو بوسیدم...
جالب بود که نسبت به سنش جا افتاده تر بود...
نوازشش کردم و گفتم:
من: میشه اسم آدم هامون باشه ولی اخالقش حسینی...
مهم رفتار توئه که جز ادب چیزی در رفتارت نیست...
حسینی بودن به اسم نیست...
خیلی ها اسمشون حسینه و هر خالفی که فکرشو بکنی انجام میدن...
خیلی ها هم اسمشون مثل تو حسین نیست، اما رفتارشون طوریه که روی لب ارباب خنده
میاره...
من عاشق اسمتم هامون جان...
اگه میشه عوضش نکنیم؟؟؟
منو به خودش فشرد و گفت:
هامون: خانوم روشن فکر من خوشحالم که عشقم تویی...
*فصل بیست و سه*
نگاهی به انبوه آدم های سیاه پوش انداختم که ایستاده سینه زنی میکردن...
اگه اشتباه نکنم هزار نفری می شدن...
هزار نفری که هر کدوم توی حال و هوای خودشون با آقا حرف میزدن و برای مظلومیت
خودش و خانوداش اشک میریختن...
حاال منم یه گوشه تکیه زده بودم به دیوار و با اربابم حرف می زدم...
قربون مرامت آقا...
یه بار، فقط یه بار سرسری قاطی بقیه ی سینه زنات بهت سالم دادم...
چقدر آقایی که جواب سالممو به بهترین نحو دادی...
روز تاسوعا سالم دادم و اربعین کربال بودم...
و چند روز بعد بهترین دختر دنیا نصیبم شد...
و حاال درست یک سال از اون روز میگذره...
پارسال توی همچین شبی با لباس قرمز بی توجه به عزاداری مردم داشتم میرفتم سر قرار...
!ادامه دارد...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✨#رمان_بهارهامون
✍️ساجده سوزنچی
#قسمت_سیودوم
حاال با این لباس مشکی توی خونه ی بزرگم منتظر قدم های مبارک عزاداران حسینی
هستم، که بیان سر قرار و بی قراری کنن برای شما...
پارسال یه حیوون پست بودم و امسال سعی داشتم مرد باشم...
پارسال یه تومور بدخیم داشتم...
امسال یه فاطمه ی مهربون...
پارسال خزان و امسال بهار هامون.....
نگاهی به پرده های سیاهی کردم که روی کاغذ دیواری های طالیی رنگ خونه رو پوشونده
بود...
باز این چه شورش است که در خلق عالم است...
باز این چه نوحه و چه عذاب و چه ماتم است....
این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست....
این چه شمعیست که جان ها همه پروانه ی اوست....
تازه فهمیده بودم حسین کیست و دیوونش شده بودم....
چه مرد بزرگی و چه خاندان با صبر و گذشتی...
چقدر صبر، چقدر آقایی و گذشت میخواد کسی رو که آبو به روی خودت و خانوادت بسته راه
بدی توی لشکرت وقتی پشیمون میشه...
حُر رو میگم...
وقتی پشیمون شد و چکمه هاشو انداخت به گردنش و سربه
شاید از حر بدتر بودم، نمیدونم....!!!
اما چقدر آقا بود که منم پذیرفت....
بدون اینکه خودم بخوام نگاهم کرد....!!!
احمد آقا میگه با اینکه من بدون انتظار واسه فقیر فقرا عمل میکردم اونا دعام میکردن و
خدام دست مزدمو باهام اینجوری حساب کرده...
اینجوری که عشق حسین بیوفته توی قلبم....
چه مردیه....
میگن وقتی شمر میخواسته سرشو جدا کنه آقا بهش گفته من با این همه جراحت حتی اگه
کاری نداشته باشی بهم خودم عمری ندارم...
اگه سرمو جدا نکنی بهشتتو تضمین میکنم...
اما چقدر پستی میخواد و چقدر مال دنیا چشم اون ملعونو گرفته بوده که جایزه ی سر آقا رو
میخواست....
توی حال خودم بودم...
گوشیم توی دستم لرزید...
برداشتمش و جواب دادم:
من: بله؟؟؟
آقای هدایت غذاها رو بدیم؟؟؟
من: اومدم...
رفتم توی پارکینگ واسه توضیع غذا....
خداروشاکر بودم که اینهمه دوست خوب پیدا کردم و برای کمکم اومدن...
خوشحال بودم که تونستم برای اولین بار مجلس باشکوهی برای اربابم بگیرم...
از سر رضایت نفس راحتی کشیدم خواستم برم داخل...
فاطمه رو دم در دیدم...
لبخند زدم و گفتم:
من: چرا اومدی بیرون خانومم سرده، سرما میخوری...
با دستای سردش دستامو گرفت و گفت:
اومدم یه چیزی بگم
با نگرانی گفتم:
من: چیزی شده، خودت خوبی، بچه خوبه؟؟؟
سرشو تکون داد و گفت:
فاطمه: نگران نباش هامونم خوبیم..
من: پس چی؟؟
فاطمه: اومدم بگم میخوام اسم پسرمو خودم انتخاب کنم...
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم...
من: مگه پسره؟؟؟
چشمای خوشگل و بارونیشو روی هم گذاشت و گفت:
فاطمه: بله هم پسره هم سالم...
خندیدم و گفتم:
!ادامه دارد...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✨#رمان_بهارهامون
✍️ساجده سوزنچی
#قسمت_پـایـانــی
من: خداروشکر، حاال چی میخوای بذاری اسمشو؟؟؟
فاطمه: معلومه دیگه، میذارم حسین...
دستی روی شکم برجستش کشیدم و گفتم:
من: میذاریم غالمِ حسین...
*
آقا، شروع من تویی به نام اسمت
موال تموم آدما غالم اسمت
وقتی کشیدی دستتو رو سرم
شدم گدای دور حرم
تو میدونی که من یه رو سیاهم
عشقم تموم دل خوشیم همینه
یه روز چشام اینو ببینه
عزیز فاطمه دادی پناهم
بمیرم آقا کفن نداری
چرا تو سر در بدن نداری
تو زینت اهل آسمونی
حاال چرا پیراهن نداری
من از تو دل نمیکنم آقام اگه قابل بدونی
اگه میون عاشقات این دل ما رو دل بدونی
من از تو دل نمیبرم مگه میشه از تو جدا شد
مگه میشه دل به تو داد و بیخیال کربال شد
تموم زندگیمو من مدیون دستای تو هستم
نمیدونم چجوری شد ندیده من دل به تو بستم
ولی بدون هرجا باشم نشون نوکریت باهامه
تموم عالم بدونه هرجا باشم حسین آقامه....
پایان....❤️...
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈