🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_چهارم
او برگشت و من مات شدم .چشمانم پر از اشک شد ونفس کشیدن یادم رفت .
_سلام
صدایش ،پروانه ها را در وجودم به پرواز درآورد .چشمانم بارانی بود و بارید.
صدایم لرزید
_سلام
نگاهم روی اجزاء صورتش چرخید ،چقدر لاغر شده بود .چشمم سرخورد روی دستی که به گردنش آویزان شده بود .
اشکهایم از یکدیگر بیشتر سبقت میگرفتند و مرا رسواتر میکردند.
_گریه چرا بانو
دستانم را لرزان به سمت دستی که صدمه دیده بود بردم ،میخواستم لمسش کنم وقتی چشمانش از شرم بسته شد دست پس کشیدم و لب زدم
_دستتون
سربه زیر مثل خودم لب زد
_خوب میشه . نریزید اون اشکها رو جان کیان
مگر میشد پای جانش وسط باشد و من چشم نگویم.
سریع اشکهایم را پاک کردم
_چشم .
_چشمتون بی گناه
_دستتون چی شده ؟ درد نمیکنه؟
_یه یادگاری از دیار عشقه.نگران نباشید زیاد درد نمیکنه
_کی برگشتید ؟
_دیروز
دیروز برگشته بود و من تا همین چنددقیقه قبل که ببینمش نگرانش بودم .جان دادم هرلحظه از بی خبری از او.بدون فکر ،با عصبانیت فریاد زدم
_دیروووووز!! زهرای نامرد چطور دلش آمد ،او که میدانست چه حالی دارم .هرلحظه جون دادم و
تازه نگاهم به کیان متعجب افتاد .از او رو گرفتم و بدون توجه به او و صدا زدنش از انجا دور شدم و کیان را پشت سر گذاشتم
از عصبانیت در حال انفجار بود .نمیدانستم از خودم عصبانی ام بخاطر حرف زدن بی موقع ام یا زهرا بخاطر بی توجهی اش به حال روز خودم .از کیان عصبانی ام که مرا دچار عشقش کرده یا از خودم که دلم برای او سریده بود.
دلم میخواست جایی بروم و تا میتوانم گریه کنم و خودم را خالی کنم.کجا میرفتم بهتر از امامزاده صالح .
برای اولین تاکسی که دیدم دست تکان دادم وبا گفتن مقصد سوار ماشین شدم
در طول مسیر زهرا چندین بار تماس گرفت ولی من جوابش را ندادم.
گوشی را خاموش کردم و وارد امام زاده شدم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_پنجم
صحن امام زاده برعکس روزهای دیگری که آمده بودم،خلوت بود .
دلم گرفته بود و غم سرازیر شده بود به دلم.
روی اولین نیمکتی که دیدم نشستم.
نمیدانستم باخودم چندچند هستم.
روزها به انتظار آمدن کیان نشسته بودم و حال که آمده بود از او فرارکرده بودم و شاید هم فرارم از خودم بود تا مبادا کاری کنم که شایسته هیچکداممان نیست.
دلم هوای گریه داشت و فقط منتظر یک تلنگر بودم تا با اشکهایم سیلاب به راه بیندازم .
چشمانم را بستم ،تصویر دست مصدوم کیان پشت پلکهایم نقش بست ،اشکهایم جاری شد .
با تصور از دست دادنش قلبم بیشتر به درد آمد.
به گنبد زل زدم ،با خودم نجوا کردم
_آقا! کیانم برگشته ،یادته یه روز همین جا نذر کردم اگر کیانم را به من صحیح و سالم برگردانی ،چادر بپوشم، سرعهدم هستم بهم فرصت بده.آقا امروز که دیدمش بیشتر از قبل دلتنگش شدم ولی وقتی گفت یک روزمیشه که اومده نمیدونم چرا عصبانی شدم و ازش فرارکردم.
آقا میدونم حق این کار رو نداشتم چون اون هیچ صنمی با من نداره ولی آقا شما که میدونید تو این دوسه ماه چقدر نگرانش بودم.
شما که شاهد بودید چقدر زجر کشیدم .
به نظرتون حق نداشتم دلگیر بشم ؟کاش اونم منو دوست داشت آقا
با اتمام حرفم بلندتر از قبل زیر گریه زدم.
کمی که آروم شدم گوشیم را روشن کردم تا با روهام تماس بگیرم و بگویم به خانه خانم جان میروم .
با روشن شدن گوشی سیل پیامک ها و تماس ها به سمتم روانه شد.
۶۴ تا تماس از دست رفته داشتم ،که ده تای آن از شماره کیان بود و بقیه از شماره زهرا !
بیست تا هم پیامک داشتم ،اخری را باز کردم
زهرا نوشته بود (چرا از دستش ناراحتم ؟)
واقعا نمیفهمه چرا ناراحتم ،یعنی انقدر درکش سخت است؟
گوشی در دستم لرزید شماره زهرا بود .
با عصبانیت تماس را برقرار کردم و قبل از اینکه او حرف بزند با گریه غریدم:
_زهرا تو واقعا نمی فهمی چرا ناراحتم ؟تو که شاهد بودی چقدر در نبود داداشت زجر کشیدم
تو که شاهد بودی وقتی گفتی کیان محاصره شده کم مونده بود سکته کنم، کارم به دارو کشید.
مگه نمیدونستی شبا از ترس اینکه کابوس ببینم که بلایی سرکیان اومده ،تا صبح زجر کشیدم
هربار هم که خوابیدم با کابوس و گریه بیدار شدم .
زهرا باتوام چرا جواب نمیدی بی معرفت مگه شاهد نبودی؟
با صدای بلند گریه کردم صدای نفس های تندی از پشت خط به گوشم رسید
احساس کردم او هم مثل من اشک می ریزد .از سکوتش عصبانی شدم و فریاد زدم
_بی معرفت چرا هیچی نمیگی ؟میدونی وقتی فهمیدم کیان دیروز برگشته و تو منو قابل ندونستی که بگی داداشت برگشته چه حالی شدم؟
زهرا تو همین امام زاده که مثل تو، شاهد بی قراری های من بود قسم میخورم که عشق داداشت رو از دلم خالی کنم .اصلا از خودش میخوام .قسمش میدم به حضرت زهرا س که مهر و عشق رو از دلم....
_جان کیان قسم ندید
با شنیدن صدای کیان ،نفس کشیدن یادم رفت دستم روی گوشی لرزید ،بلافاصله تماس را قطع کردم.
گوشی را به قلبم چسباندم ،زار زدم .
_من لیاقت اشکاتون رو ندارم!
با شنیدن صدایش دقیقا از پشت سرم با عجله ایستادم و به عقب برگشتم .
هول شدم لب بازکردم
_سلام
_علیک سلام بانو
کیان به نیمکت اشاره کرد
_بشینیم؟
سرم را پایین انداختم و خجالت زده لب زدم
_بفرمایید
با فاصله کنار هم نشستیم .
بخاطر حرفهایی که به او زده بودم خجالت میکشیدم
سرم را به زیر انداختم و با انگشت های دستم مشغول بازی شدم
_وقتی قصد داشتم راهی بشم به عشق مبتلا شده بودم.
دو دل شده بودم و درگیر دوتا حس بودم .یکی از این حس ها قوی تر بود ،منو کشید سمت خودش و من راهی شدم .
روزهای اول سختم بود .اون حس جدید جوونه زده تو دلم، هی رشد میکرد و مثل یک پیچک دور قلبم تنیده میشد.گاهی عذاب وجدان پیدا میکردم که تو معرکه جنگ درگیر دنیام شدم ،گاهی هم دلم بی قرار میشد برای برگشت.
تو بد برزخی گیر کرده بودم .وقتی خبر رسید محاصره شدیم ته دلم خالی شد حس کردم این عشق نوپا داره ازبین میره.اونجا تصمیم گرفتم اون عشق رو بزارم تو سبد و تو دریای نیل بیاندازم و بسپارمش به خدا ،مثل مادر حضرت موسی
با خودم گفتم مگه اون از اعتماد به خدا پشیمون شد که من پشیمون بشم.
از همون شب دیگه خودمو درگیر عشق زمینی نکردم چون مطمئن بودم اگه من شهید بشم خدا حواسش به امانتیم هست....
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_ششم
بگذریم از اینکه چه شبایی رو گذروندم اونجا .وقتی سردار به کمکمون اومد و بعد چند روز عملیات سخت پیروز شدیم و تصمیم به برگشت گرفته شد،
رفتیم حرم حضرت زینب س همونجا از خانم خواستم که دعا کنه واسه من و عشق نوپام.
روژان خانم؟
با خجالت سرم را به سمتش چرخاندم
_بله
_میبخشید منو
ببخشمش !مگر میشد انقدرپر محبت بخشش بخواهد و من نگویم که از او دلگیر نیستم
_چیو ببخشم؟من که از شما ناراحت نیستم
لبخندی زد و سربه زیر گفت
_ببخشیدم بابت اشکهایی که واسم ریختید واسه وقتهایی که نگرانم بودیدو اذیت شدید واسه همون حرفهایی که به زهرا میگفتید و من میشنیدم .
میخوام باور کنید که بغضی که تو صداتون بود به تنهایی منو از پا درآورد. تا عمردارم خودم رو نمیبخشم.حداقل شما منو ببخشید
خجالت زده لب گزیدم
_میشه لطفا حرفامو فراموش کنید
_میشه دیگه بخاطر منتی که به سر من گذاشتید نیایین اینجا و از آقا نخوایین که قلبتون رو از مهر خالی کنه؟
گونه هایم گل انداخت در دلم غوغایی به پاشد .دل بی حیایم پیش او رسوا شده بودم .
با شتاب ایستادم .کیان با تعجب نگاهم کرد.
چشمم در دام چشمش افتاد و در سیاهی شب چشمانش گم شد. خودم را از دام چشمانش نجات دادم و چشم گرفتم از عزیزترینم
_من باید برم
کیفم را چنگ زدم و از او دور شدم.میترسیدم بیشتر بمانم و بیشتر خودم را رسوا کنم.بیشتر گله کنم که در نبودش مردم و زنده شدم ،که بگویم از وقتی رفت لبخند با لبم غریبه شد.
روی ابرها سیر می کردم. باورم نمیشد که کیان برگشته و برایم عاشقانه سروده است.
به اولین قنادی که رسیدم یک جعبه شیرینی خریدم و به سمت خانه خانم جان به راه افتادم.
دلم می خواست این خوشحالی را با او تقسیم کنم .
ماشینم را جلو در پارک کردم و به داخل حیاط رفتم.
_خانجون مهمون نمیخوای؟
خانم جان خندان از در آشپزخانه که به بیرون باز می شد ، خارج شد
_سلام عزیزم .خیلی خوش اومدی
_ببخشید انقدر ذوق زده بودم یادم رفت سلام کنم.
_از چشمات که مثل چلچلراغ می درخشه ،معلومه !نمیخوای بگی چی انقدر خوش حالت کرده؟
_خالی خالی که نمیشه. اگه چاییتون حاضر باشه ،بهتون میگم!
_تا تو بری لباسات رو عوض کنی منم دوتا چایی ریختم و اومدم کنارت نشستم
_مگه من مردم شما زحمت بکشید .شما بفرمایید بشینید من میارم
_دور از جونت.تو برو دنبال کار خودت ،چایی با من
گونه اش را بوسیدم و شادمان به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض کنم .یک شومیز سفید با گلهای سوسنی با شلوار کتان سفیدم برداشتم و پوشیدم.
جلو آینه ایستادم هنوز هم از تصور حرفهای کیان گونه هایم گل می انداخت و دمای بدنم بالا می رفت.
کش موهایم را باز کردم .موهایم کمی از کمرم پایین تر بود .به خاطر علاقه بابا و روهام به موهایم هیچ وقت اجازه کوتاه کردنش را نداشتم.موهایم را شانه کشیدم.
از انجایی که مطمئن بودم از خانه های اطراف به داخل حیاط دید ندارد ،همانطور بدون روسری به حیاط رفتم و روی تخت نشستم. سایه درختان حیاط را پوشانده بود.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_نهم
در مسیر یک سبد گل بسیار زیبا خریدم تا دست خالی به دیدن یار نرویم .
ساعت های نه شب بود که به جلوی عمارت آقای شمس رسیدیم .
استرس گرفته بودم ،احساس میکردم بدنم دچار افت دما پیداکرده است .سر انگشتان دستم همچون یک میت یخ زده بود.
زنگ آیفون را فشردم .
صدای شاد زهرا به گوش رسی
_بفرمایید داخل
در با صدای تیکی باز شد .اول خانم جان وارد شد .دستی به روی مانتو و روسری ام کشیدم و بعد از مرتب کردن لباسم با دلی بی قرار و دستانی سرمازده وارد شدم.خاله به همراه آقای شمس به پیشوازمان آمده بودند .
انقدر گیج بودم که نفهمیدم کی با خاله و اقای شمس احوال پرسی کردم ،کی گل را به خاله دادم و کی کیان به استقبالم آمده بود .حق داشتم ،نه؟مگر میشود از شوق دیدار یار سفری به هپروت نکرد.با صدای کیان به خود آمدم
_سلام روژان خانم .خوبید
به او چشم دوختم نگاهش از نگاهم فراری بود
_سلام ممنونم شماخوبید
با صدایی که با شرم آمیخته شده بود زمزمه کرد
_الان که اومدید خیلی بهترم
خون به گونه هایم دوید و از خجالت گلگون شد.دمای بدنم برعکس زمان ورود به سمت بالا دوید و عرق شرم بر پیشانی ام نشست
_کیان جان دخترمو به داخل تعارف کن
بزرگترها اول وارد شدند .
کیان با دست به سمت در ورودی اشاره کرد
_بفرمایید لطفا
جلوتر از او از پله ها بالا رفتم و او سربه زیر و آهسته یک گام عقبتر از من به راه افتاد.
دوباره با راهنمایی دستش وارد خانه شدم .
لبخند به لب داشتم تا سرم را بالا آوردم با سیمین روبه رو شدم که با چشمانی گرد شده نگاهش را بین من و کیان چرخاند و در آخر با پوزخندی به من،نگاه گرفت و به طبقه بالا رفت...
با راهنمایی کیان جلو پله ها ایستادم.کیان از همانجا زهرا را صدا زد.
زهرای زیبای من ،با آن روسری صورتی که صورتش را قاب گرفته بود و چادر رنگی طوسی رنگش بیش از حد می درخشید و نگاه من مات آن حجم زیبایی در قالب حجاب شده بود.
چشمانش از خوشحالی برگشت کیان ،ریسه باران شده بود.
با لبخند به ما نزدیک شد
_جانم داداشی
_بیا عزیزم مهمونمون رو دریاب من باید برم
_چشم داداش خوش تیپم
نگاهم را به سمت او سوق دادم شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشیده بود که الحق او را زیبا کرده بود بوی عطرش از همان فاصله نه چندان نزدیک هم به مشام میرسید و مرا مدهوش میساخت
تازه متوجه شدم که چشم به کیان دوخته ام و اصلا حواسم نیست که او از نگاه من معذب شده است.
_با اجازه اتون من میرم سمت آقایون
خجالت زده لب زدم
_بفرمایید
زهرا فشاری به دستم وارد کرد
_سلام خانم خانما، حال شما ،احوال شما؟
_چه عجب یادت اومد به منم سلام کنی .ماشاءالله تا داداشت کنارته هیچ کس رو نه میبینی و نه میشناسی
با دست جلوی دهانش را گرفت و ریز و نخودی خندید . در دل اعتراف کردم که الحق زهرا همه رفتارش خانومانه و دلبرانه است .خدا به داد همسر آینده اش برسد.
_والا تا جایی که من دیدم تو یک ساعت محو یار شده بودی و ما رو تحویل نمیگرفتی.دست پیش گرفتی ،پس نیفتی؟
از اینکه به رویم آورد که چند لحظه قبل چه دسته گلی به آب دادم حرصی شدم و از بازویش نیشگونی گرفتم
_آ...ی دستم کبود شد اگه به داداشم نشون ندادم
خندیدم
_جرات داری برو نشون بده
_واه واه بلا به دور تو شب سیاه تهدیدم میکنی
باشه بابا نکش منو .بیا بریم پیش مهمونا..
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نودم
با زهرا به جمع مهمان ها پیوستم .
همه نگاهها به سمت من برگشته بود. از خجالت کف دستانم عرق کرده بود.
اول به سمت خاله هایش رفتیم .آنقدر مهربان خوش برخورد بودن که استرسم از بین رفت .من هم مثل انها گرم احوال پرسی کردم.
زهرا دستم را گرفت و به سمت عمه هایش رفتیم.
عمع فروغش مثل دفعه پیش با غرور و تحقیر نگاهی به سر تا پایم انداخت و به زور جواب سلامم را داد.
ولی برعکس او مهدخت، عمه کوچکترش، در حالی که پسر بچه بسیار زیبایی را درآغوش گرفته بود با لبخند دستش را به سمتم درازکرد
_سلام عزیزم .خوبی؟
_سلام مهدخت جون ،ممنونم شماخوبید؟
_قربونت بشم عزیزم من خوبم
دوباره نگاهم به پسر بچه افتاد. موهای فرطلایی با چشمان درشت رنگی که به من زل زده بود، حدودا یک ساله بود.مهدخت خانم که متوجه نگاه من به پسربچه شده بود لبخند زد
_ایلیا جون پسر خوشگلم رو یادم رفت بهت معرفی کنم
زوق زده گفتم
_ای ج.....انم چقدر خوشگله .میشه بغلش کنم؟
_بله حتما چرا که نه!پسرم چشمش تو رو گرفته ببین آب دهنش راه افتاده
هر سه خندیدیم زهرا مرا کمی از ایلیا دور کرد
_برو ببینم داری عشقمو ازم میدزدی !عمه پسرت از صبح داره واسه من از عشق میگه حالا تا نو اومد به بازار کهنه شده دل ازار!
مهدخت خندید
_من بی تقصیرم .بالاخره پسرم مثل پسر داییش خوش سلیقه است
با اتمام حرفش چشمکی به زهرا زد که باعث شد من از خجالت گونه هایم رنگ بگیرد
_عمه جون الان امتحان میکنیم ببینیم
زهرا رو به ایلیا کرد
_ایلیا جونم بیا بغلم بریم بهت شکلات بدم
ایلیا بی توجه به زهرا خودش را در آغوش مادرش پنهان کرد
_زهرا جان برو کنار بزار منم امتحان کنم خدا رو چه دیدی شاید افتخار داد
ایلیا با گوشه چشم مرا نگاه میکرد ،برایش شکلی درآوردم که غش غش خندید
_میای بغلم جوجو؟میخوام بهت یه نی نی نشون بدم
گوشی موبایلم را به او نشان دادم،دستم را به سمتش دراز کردم
بی مهابا خودش را به آغوشم انداخت.
بلند خندیدم
_آخ من فدای تو بشم انقدر ملوسی فندق جونم.
یه بوس آبدار از لپش گرفتم که زد زیر خنده.انقدر ناز و دوست داشتنی بود که بیشتر به خودم فشردمش.
بچه بسیار ساکت و بانمکی بود
مهدخت روی شانه زهرا ضربه آرامی زد
_دیدی گفتم مثل پسر داییش خوش سلیقه است
هردو خندیدند و من خودم را با ایلیا سرگرم کردم
لحظات خوشی را کنار مهدخت و ایلیا گذراندم البته اگر نگاه های پر از کینه فروغ خانم را فاکتور میگرفتم.
با زهرا به جمع دخترای فامیل پیوستیم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_یکم
یسنا و حسنا با دیدنم به سمتم هجوم آوردند.یسنا محکم مرا به آغوش کشید
_سلام روژان جونی ،دلم برات تنگ شده بود
من فقط یکبار او را دیده بودم و او چنان با ذوق از دیدارم سخن میگفت ،انگار دوست قدیمی خود را دیده است.از ذوق او من هم به وجد آمدم
_سلام عزیزم .منم همینطور
حسنا با لطافت مخصوص به خود قل دیگرش را کناری زد و مرا به آغوش کشید
_سلام خوشگله ،از وقتی دیدیمت همش حرفت تو خونمونه اونقدر که حسام هم کنجکاو شده ببینتت
با چشمانی متعجب به او زل زدم
_حسام!!!
یسنا خندید
_خان داداشم رو میگه
_اهان
دوقلوها که حرفشان تمام شد با مرجان و سوسن گرم احوال پرسی کردم .
با آنکه دل خوشی از سیمین نداشتم ولی چون نگاه دیگران به ما دوخته شده بود به اجبار لبخندی زدم
_سلام سیمین جون .خوبید
سیمین با ابروهایی گره افتاده نگاهی به من انداخت وپوزخندی زد
نمیدانم دقیقا چه هیزم تری به ایشان فروخته بودم که انقدر طلبکارانه با من رفتار میکرد.اگر بخاطر زهرا و شخصیت محترم خودم نبود قطعا جواب دندان شکی به پوزخندش میدادم.همه از بی احترامی سیمین ناراحت بودند و انگار نمیدانستند چه باید بگویند .
زهرا دستم را گرفت و کنار خودش و مرجان نشاند
_بیا اینجا بشین عزیزم
با صورتی برافروخته به سیمین توپید
_سیمین خانم شما مسلمونی باید بدونی که جواب سالم واجبه!درضمن من نمیدونم تو دقیقا چه مشکلی با دوست من داری
من از بحث پیش آمده ناراحت بودم میخواستم حرفی بزنم که یسنا با خنده گفت
_رقیب قدری پیداکرده ،ناراحته بچه
همه زدند زیر خنده ولی من ناراحت شدم .حداقل دلم نمیخواست بقیه فکر کنند ربطی بین من و کیان وجود دارد .
_یسناجون من رقیب کسی نیستم عزیزم .سیمین جونم حتما از من خوششون نمیاد.
صدای زنگ گوشی ام باعث شد سکوت کنم.گوشی را از کیفم خارج کردم .نگاهی به صفحه انداختم .
با دیدن اسم روهام لبخند به لب آوردم
ببخشید من یه لحظه تنهاتون میزارم.زهرا جان کجا میتونم جواب بدم
_عزیزم .انتهای این سالن پله میخوره به حیاط خلوت میتونی بری اونجا حرف بزنی
_ممنون عزیزم
از جمع فاصله گرفتم و به سمت حیاط خلوت رفتم.
_سلام داداش خوشگلم
_وای قلبم.نامروت نمیگی مهربون میشی قلبم از کار میفته
در دل خدانکنه ای به عزیزترین برادر دنیا گفتم
_خیلی بدجنسی ،مگه همیشه باهات بد رفتار میکنم .من که عاشقتم دیوونه من
_وا.....ی قلبم ،سکته دیگه رو شاخشه!خواهری راستش رو بگو آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی
زدم زیر خنده،روهام مثل کف دستش مرا میشناخت ،هرچقدر مادر و پدر غرق کارهای خودشان بودند ولی روهام همیشه هوایم را داشت و برایم برادرانه خرج میکرد
_دشمنات سکته کنه خان داداشم.جانم عزیزم باهام کاری داشتی؟
_روژان میدونی که دوستت دارم
_اوهوم
_میدونی جونم به جونت بنده؟
_اوهوم
_زبونتو موش خورده ؟
_اوهوم
_ببین جنبه نداری باهات خوب رفتارکنم.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم بلند و بی دغدغه خندیدم .من عاشق همین دیوانه بازی هایمان بودم .روهام برای من بیشتر از یک برادر بود برایم یک دوست فابریک بود.
_ای جوونم چه خوش خنده هم هستی.خواهری کجایی؟
_من مهمونی ام
_بله بله!کجا به سلامتی؟
_خونه دوستم .همون که یبار دیدیش؟
_همون خانم خوشگله که خط و نشون کشیدی سمتش نرم
چه خوب به یاد داشت که به او سپرده بودم زهرا از ان مدل دخترهایی که دور و برش موس موس میکنند نیست و حق ندارد چپ نگاهش کند
_بله همون .
_اوکی پس مزاحمت نمیشم خوش بگذره عزیزم.به دوست تو دل بروت هم سلام ویژه برسون
با اخطار صدایش زدم
_روها....م
_حرص نخور پیر میشی عزیزم.شب خوش
_برو نبینمت بچه پرو .شب خوش.
به سمت در ورودی برگشتم به داخل ساختمان برگردم که با سیمین روبه رو شدم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_دوم
سیمین کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت
_میشه حرف بزنیم
جا خوردم ناخودآگاه ابروهایم بالاپرید و چشمانم گرد شد
_بله حتما
سیمین به سمت نیمکت گوشه باغ اشاره کرد.به همان سمت رفتم و نشستم.او با فاصله کنارم نشست .نگاهی به اطراف انداختم جای دنجی بود
_بفرمایید گوش میدم
_ببین خانم .من نمیدونم شما از کی کیان رو میشناسید ولی میخوام بدونی من از بچگی با اون بزرگ شدم چند سالی هم هست که قراره باهم ازدواج کنیم
چیزی در وجودم جابه جا شد .چه بود ؟خودم هم نمیدانم ،شاید کودک درونم بعد از شنیدن این حرف گوشه ای کز کرده است !
نگاه از کودک درونم گرفتم شاید بهتر بود تنهایش میگذاشتم و بعد در تنهایی دستش را میگرفتم و باهم ساعت ها در خیابان پرسه بزنیم.
_به سلامتی! چه کمکی از من ساخته است؟
_تنها کمکی که میتونی به من بکنی اینه که پاتو از وسط زندگی ما بکشی بیرون
_ببخشید ولی پای من وسط زندگی کسی نیست
من صبرم تمام شده بود یا او بیش از حد روی اعصاب بود.از روی نیمکت برخواستم
_ببین خانم بهتره فکر کیان رو از ذهنت بیرون کنی
روبه رویم ایستاد .
_تو زندگی کیان من، جایی واسه دخترایی مثل تو که خودشون رو به همه میچسبونند ،وجود نداره.
حرفهایش مشمئز کننده بود .بغض به گلویم چنگ انداخت
_مواظب حرفات باش سیمین خانم
_حرف حق تلخه عزیزم.فکرنکن منم مثل زهرا و زندایی گول این مظلوم نماییت رو میخورم
_اینجا چه خبره؟
با صدای سرزنش گونه کیان چشم بستم .جرات برگشتن به سمتش و نگاه کردن به چشمانش را نداشتم.
ترسیدم ،از کیان ؟نه!بیشتر از اینکه نکند واقعا پایم وسط زندگی انها گیر باشد ترسیدم.
وقتی سیمین را مخاطب قرارداد چشم باز کردم
_دختر عمه میشه بگید اینجا چه خبره.
سیمین برخلاف دقایقی پیش که میخواست مرا بکشد، سربه زیر و آرام به حرف آمد
_شما بفرمایید چیز خاصی نبود
واقعا به نظر او چیز خاصی نبود!سخت بود ولی بهتر بود این مسئله همین جا تمام میشد .دلم نمیخواست بیشتر از این غرورم شکسته شود.
_ببخشید استاد
چشمان سیمین و کیان با شنیدن لفظ استاد گرد شد .اگر حالش را داشتم اگر کودک درونم چشمانش بارانی نبود شاید به چشمان گرد شده انها ساعتها میخندیدم.
_میشه یه سوال از شما بپرسم؟
نگاهم به دستهای سیمین افتاد که چادر بیچاره را با دستهایش مچاله کرده بود
_بفرمایید
نگاه از دستهای سیمین گرفتم و به پیراهن سفید کیان دوختم
_من پام وسط زندگی شما و سیمین خانم هستش؟
از حرفم شوکه شد .ناگهان سرش بالا آمد و نگاه تیز و برنده اس را نصیب سیمین کرد
_من متوجه منظورتون نمیشم .این چه حرفیه اخه
_مگه رابطه من و شما غیر از رابطه استاد و شاگردی بوده؟
_بوده
شوکه شدم ،ناباور چشم دوختم به نگاه پر از محبتش که سریع به زمین دوخته شد.رو به سیمین کردم
_من عذرمی خوام اگه ناخواسته باعث شدم فکر کنید که من اومدم وسط زندگیتون
نگاه از چشمان پرشعف سیمین گرفتم و به سمت خانه به راه افتادم.
سقوط اولین قطره اشکم همزمان شد با صدای پر خواهش کیان
_روژان خانم .خواهش میکنم به حرفهای من گوش بدید
سر جایم خشکم زد
_بین من و دختر داییم زندگی وجود نداشته و نخواهد داشت .من همینجا جلو شما ازشون عذر میخوام اگه با رفتارم کاری کردم که به این وصلت امیدوار بشن و اما شما !روژان خانم من تا حالا تو چنین موقعیتی قرارنگرفته بودم گفتنش برام سخته
به سمتش برگشتم .مستاصل بود انگار حرف زدن برایش سخت بود .نگاهش هراسان و فراری بود از نگاهم!
_اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم
قلبم انگار تازه به یاد آورده بود که باید بتپد.
پروانه ها در وجودم به پرواز درآمدند و کودک درونم با شادمانی به دنبالشان میدوید و میخندید.
کی به خودم آمدم را نمیدانم .کی چشمانمان بهم گره خوردند را نمیدانم .کی سیمین ما را تنها گذاشت را نمیدانم .من در رویای بودن کنار کیان غرق بودم. با صدای کیان به خود آمدم
_روژان خانم جوابم رو نمیدید؟میدونم درستش این بود که مامانم با خانواده در میون بگذارند
با گونه های گلگون شده به زور نجوا کردم
_شما صاحب اختیارید
به سمت خانه به راه افتادم تا مبادا چشمان عاشقم به سمت کیان بدود.
پیش دخترها برگشتم .تا نگاهم به انها افتاد همگی شروع کردند به کل کشیدن .با چشمانی گرد شده نگاهشان کردم
زهرا که نگاه حیرانم را دید خندید
_خبرش از خودت زودتر رسید
_خبر چی؟
یسنا بغلم کرد
_خبر خواستگاری پسرخاله جان
بدنم از خجالت گر گرفت.زهرا ،یسنا را کنار زد و گونه ام را بوسید
_قربون خجالتت بشم من .
جان کندم تا پرسیدم
_از کجا فهمیدید
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_سوم
حسنا لیوان آبی به دستم داد
_سیمین با گریه اومد داخل .سوسن هم رفت مامانش رو صدا کرد.اونم جلو ما به مامانش گفت کیان از تو خواستگاری کرده.نمیدونی فروغ خانم چه حالی شد .اماده شدند برن. خاله طفلک هم از همه جا بی خبر هی اصرار میکرد که چی شده کجا میخوایین برین .فروغ خانم هم گفت برواز پسرت بپرس و بعد خانواده ای رفتن .خاله هم الان رفته سراغ کیان ببینه چه آتیشی سوزونده
نا خودآگاه هینی کشیدم که همه با تعجب نگاهم کزدند و بعد
زدند زیر خنده.
تا آخر مهمانی از خاله فراری بودم .چند بار چشمم به چشمان خندانش افتاد و بیشتر غرق خجالت شدم.
مهمانها رفته بودند ومن در حیاط کنار زهرا منتظر خانم جون شدم تا بیاید .
نیم ساعتی بود که خاله ،خانم جون را به سمتی کشیده بود و حرف میزد.
بالاخره خانم جون رضایت داد و بعد از خداحافظی به سمت خانه به راه افتادیم
دل تو دلم نبود تا خانم جان لب بگشاید و بگوید که خاله ثریا چه حرفی زیر گوشش میزد ولی انگار او دل صبر داشت و برایش مهم نبود که روژان در کنارش از بی خبری درحال جان دادن است .
هربار میخواستم بپرسم شرم دخترانه ام مانع میشد و من اجبارا لب می بستم .
به خانه که رسیدیم خانم جان به اتاقش رفت.
من فلک زده هم روی تخت نشستم.
حوصله دقیقه ها هم انگار زیاد شده بود چراکه زمان اصلا نمی گذشت و حوصله من به سر آمده بود
خانم جان بالاخره دل از اتاقش کند و به پیش من آمد.
_مادر ،فردا میتونی منو ببری خونتون؟
_خونه ما؟بله حتما ولی به من میگید چیشده که مبخوایین برین اونجا
_میخوام برم خونه بچه ام .این سوال پرسیدن داره؟
_اخه یکهو اومدید میگید میخواین برین خونه ما.تعجب کردم دیگه
_پدر صلواتی تو که میدونی من خونتون چیکاردارم چرا سوال میپرسی
لب گزیدم و سرم را پایین انداختم
_ثریا خانم امشب ازم اجازه خواست بیان خواستگاری.منم گفتم باید پدرو مادرت اجازه بدن.حالا فردا میرم با مامانت صحبت میکنم .حالا اگه سوالی نداری برو بالا لباسات رو عوض کن و بخواب
خجالت زده و نجواگونه گفتم:
_مامان محاله اجازه بده
_تو که راضی باشی من اونا رو راضی میکنم.تو راضی هستی دیگه؟خجالت نکش حرفتو بزن
_اقا کیان خیلی از من بهتره یه مرد واقعیه.تا حالا کسی رو ندیدم انقدر با ایمان باشه .من راضی ام ولی مامان..
_دیگه ولی نداره عزیز من .گفتم که نگران نباش .من الان استخاره هم گرفتم خیلی خوب اومد.امیدت به خدا باشه .هرچی اون بخواد میشه
_چشم.ممنون از شما
همه شب به برخورد مادرم فکر میکردم .
از روبه رو شدن دوخانواده باهم بیش از حد واهمه داشتم.
ذکری را کیان به من آموخته بود را با خودم بارها تکراردادم و کم کم خواب به چشمانم راه پیدا کرد.
نماز صبح را که خواندم به حیاط رفتم و خودم را با گل های باغچه سرگرم کردم .با صدای خانم جان به خودم آمدم
_صبح بخیر عزیزم
_صبح شما هم بخیر خانجونم
_بیا عزیزم سفره رو تو حیاط پهن کن .تو این هوای تازه صبحونه خیلی میچسبه
_به روی چشم .
_چشمت روشن به جمال آقا کیان
_خانجووووون
خانم جان خندید و به آشپزخانه رفت .
منم به دنبالش رفتم تا بساط صبحانه را به حیاط ببرم.
ساعت حدودا ده صبح بود که باخانم جان به منزل ما رفتیم تا قضیه خواستگاری را به مادرم بگوییم.
خانم جان به همراه مادر به پذیرایی رفتند.
من هم با دلی آشوب شده به آشپزخانه رفتم تا برای خانم جون چایی بیاورم.
گوش تیز کردم و به حرف خانم جون گوش دادم
_اقا کیان استاد روژان جان هستش.دختر گل ما رو تو دانشگاه دیده وپسندیده .اجازه خواستن واسه خواستگاری
_خانواده اشون چطورن؟هم سطح ما هستند؟
_من دوسه باری دیدمشون مادرش که هرچی از خانومیش بگم کم گفتم .آقای شمس هم که مرد با خدا و باکمالاتی هستش.
_خانجون شما کجا دیدینشون؟
با دو فنجان چایی به جمع ملحق شدم.
بعد از تعارف میخواستم به اتاقم پناه ببرم که خانم جون دستم را گرفت
-بیا دخترم اینجا بشین .
_چشم.
کنار خانم جون نشستم .
_ببین سوده جان .اقا کیان تازه دو روز میشه از سوریه برگشته
چنان ابروهای مادرم بالاپرید که من چشمانم گرد شد .
_سوریه؟
_اره مادر سوریه .خدا حفظش کنه واسه خانوادش پسر شجاع و نترسی هستش. رفته بود سوریه جنگ .
_خانجون میدونید که خیلی واسم عزیزید .نمیخوام خدای ناکرده بهتون بی احترامی کنم .خانجون اون آقا پسر به درد دختر من نمیخوره
_چرا
_من دخترم رو تو ناز و نعمت بزرگ کردم .همیشه تو رفاه بوده حالا انتظار دارید اجازه بدم با پسری ازدواج کنه که از لحاظ اعتقادی شبیه ما نیست .لطفا خودتون بهشون بگید جواب ما منفی هستش.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_چهارم
نمیدانم آن همه جسارت را از کجا پیدا کردم که لب به اعتراض گشودم
_مامان بهتر نیست نظر منو هم بپرسید
مادرم که عصبانی بود با خشم غرید
_تا وقتی من و بابات جوابمون منفیه نیازی به نظر تو نیست.
_اما این زندگیه منه، من...
با صدای باز شدن در سالن به سمت در برگشتم .
پدرم نگاهی به جمع انداخت
_جنگ شده من بی خبرم
تا نگاهش به خانم جون افتاد به سمتش رفت
_سلام خانجون خیلی خوش اومدید
_سلام پسرم ممنونم
_سوده عزیزم میگی چی شده
مامان با همان ظرافت های خانمانه و لوندی خاص بابا گفت:
_باشه عزیزم میگم ولی اول یه چایی بخور خستگیت رفع شد میگم
مادر مثل همیشه با وقار به سمت آشپزخانه به راه افتاد و با یک فنجان چای برگشت
_بفرما عزیزم
_ممنونم خانوم
_نوش جون.خانجون چاییتون سرد شد بدید روژان عوضش کنه
خانم جون فنجان را برداشت
_نه همینطور خوبه
من از استرس درحال غش کردن بودم و انها با آرامش چایی مینوشیدند.بالاخره پدر لب باز کرد
_خب سوده جان حالا بگو چه خبر شده
مادرم به من اخمی کرد
_واسه روژان خواستگار اومده
پدر گل از گلش شکفت
_خب به سلامتی .اینکه دعوا نداره .قبلا هم خواستگارداشته گل دختر بابا .حتما باز روژان مخالفه و شما موافق
مادرم پوزخندی زد و نگاه چپی به من انداخت
_نخیر آقا این بار دخترتون موافقن ولی من مخالفم
_میشه بگی دلیل مخالفتت چیه عزیزمن
قبل اینکه مادرم چیزی بگوید خانم جون صحبت را آغاز کرد
_ببین پسرم ما دیشب خونه استاد روژان مهمون بودیم.پسرشون که استاد روژان جان هستش دو روزه از سوریه برگشته .یه لقبی دارن
_مدافع حرم؟
_اره عزیزم مدافع حرم بوده.دیشب مادرش روژان رو برای پسرش خواستگاری کرد.منم اومدم به شما بگم و نظرتون رو بدونم
_نظر شما چیه خانم جون
_من خودش رو یکی دوبار بیشتر ندیدمش.ولی خیلی آقا با کمالاته.خیلی مومن باخداست.
پدر لبخندی زد
_سوده جان شما چرا مخالفی؟
_دلیل مخالفت من که مشخصه .اونا خانواده سنتی هستند و از این خانواده مذهبیا هستند.هرچقدر هم پسراشون خوب باشه ولی روژان تو این خانواده خوشبخت نمیشه.اختلاف ما زمین تا آسمونه .
پدر به چند دقیقه به فکر فرو رفت و در آخر رو به من کرد
_روژان جان نظر خودت چیه
با خجالت لبم را گاز گرفتم .در توانم نبود از کیان برای پدر بگویم .هنوز انقدر جسارت نداشتم که به چشم پدرم زل بزنم و بگویم من عاشق کیان شده ام .ترجیح دادم سکوت کنم پدر که دید من خیال پاسخگویی ندارم روبه خانم جون کرد.
_خانجون بی زحمت شما با این خانواده تماس بگیرید و بگید آقا پسرشون یه روزی بیاد شرکت اول باهم صحبت کنیم.
مامان عصبانی نگاه تیز و برنده ای نثار پدرم کرد.خانم جون لبخند زد
_باشه پسرم میگم بیاد .خدارو چه دیدی شاید اومد و به دلت نشست .من که از وقتی دیدمش کمتر از روهام دوستش ندارم .خانواده با اصل و نسبی هم هستند
_دستتون دردنکنه خانجون
دلم میخواست هرچه زودتر به اتاقم پناه ببرم .
پدر برای تعویض لباسهایش به اتاقش رفت من هم از فرصت استفاده کردم به اتاقم رفتم .
خودم را روی تخت انداختم و به عاقبتم با کیان فکر کردم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_پنجم
ظهر شده بود و صدای خنده های روهام در خانه پیچیده بود.
هرموقع روهام به خانم جون می رسید همچون پسران شش ساله شیطنت میکرد و همه را به خنده وا میداشت.دل و دماغ این را نداشتم که مثل همیشه من هم پای شیطنتهایش شوم.
نگرانی از فرداهای بدون کیان حسم را پرانده بود.
صدای زدن چندتقه به در به گوشم رسید.
_بفرمایید؟
در اتاق باز شد و روهام خندان به داخل اتاق سرک کشید
_سلام بر دردونه روهام
فقط او میتوانست در هر حالی، لبخند را مهمان لبهایم کند.
_سلام داداشی
روهام در را بست و با چندقدم خودش را به من رساند و کنارم روی تخت نشست و با دست موهایم را نوازش کرد
_شنیدم خدا زده پس سر یه بنده خدایی و قراره بیاد خواستگاری
خندیدم، او ادامه دارد
_میگم روژان از الان دلم به حالش میسوزه .طفلک چه گناهی به درگاه خدا کرده که عاشق تو شده
نیشگون ریزی از بازوی عضلانی اش گرفتم .به جای اینکه دردش بیاد زد زیر خنده
_اخه جوجه تو چقدر زور داری که نیشگون میگیری .آدم احساس میکنه مورچه قلقلکش میده
هردو باهم زدیم زیر خنده
_خوشگله نمیخوای به من بگی این خواستگار محترمت کیه؟چیکاره اس؟چرا مامان انقدر شاکیه
رابطه من و روهام فراتر از یک رابطه خواهر برادری بود.
روهام در هرلحظه یک نقش را برایم بازی میکرد.
موقع شیطنت هایم دوستم میشدوقتی به کمک نیاز داشتم مثل یک پدر پشت دخترش در می آمدو من به او تکیه میزدم.
وقتی احساساتی و یا بیمار میشدم مثل یک مادر کنارم می ماند و از من پرسناری میکرد
و وقتی دنبال یک گوش شنوا بودم تا از رازهایم بگو او مثل یک خواهر به حرفهایم گوش میداد.
خوب به یاد دارم اولین باری که یک پسر در دوران نوجوانیم به من پیشنهاد دوستی داد با ترس و لرز برای روهام تعریف کردم و او از همجنس های خودش گفت .از نامردی هایشان .گفت که دختر برای انها مثل یک اسباب بازی می ماند که وقتی خسته شوند کنارش میزنند .او گفت که من برایش ارزشمندم و تا وقتی کسی لیاقتش را پیدا نکند اجازه نمیدهد کسی به من نزدیک شود.روهام عاقلترین و عزیزترین فرد زندگیم است آنقدر دوستش دارم که حتی وقتی کنارمم هست دلتنگش میشوم.دلم به بودنش قرص است.هیچ وقت فکر نمیکردم کسی پیدا شود که اندازه روهام دوستش داشته باشد و حالا کیان آمده بود و باعث شده بود قلبم را بین هردوی انها تقسیم کنم.
با تکان دادن دست روهام در مقابل چشمانم از فکر بیرون آمدم
_هان؟
_به پا غرق نشی عزیزمن
خندیدم
_من قربون خنده ات.حالا بگو ببینم به کی یه ساعته که فکر میکردی که تو فکر بودی؟
_به تو
چشمانش گرد شد
_به من
اشک به چشمانم دوید
_به این فکر میکردم ، خوبه که هستی داداشی.به قدیما فکر میکردم به روزهایی که تو همیشه کنارم بودی .تو همیشه به جای مامان ، بابا ،دوست و حتی خواهر هوامو داشتیمن خیلی خوشبختم که تو رو دارم داداشی.تو روخدا هیچ وقت تنهام نزار
نمیدانم چرا انقدر لوس شده بودم ،اشکهایم جاری شد.روهام مرا به آغوش کشید
_روهام فدای اشکات بشه خوشگل من.تو همه کس منی مگه میشه تنهات بزارم و هوات رو نداشته باشم.
من همیشه کنارتم حتی وقتی که ازدواج کنی .حالا به داداشی بگو این اقا کیه
_استاد دانشگاهمه
_چه خوب .دوسش داری
گونه هایم رنگ گرفت .
_اوهوم
_چی شد که عاشقش شدی
_یادته بهت گفتم واسمون یه استاد جدید اومده.ایشون منظورم بود اسمش کیان شمس هستش .خیلی مقید و مذهبیه .تو چشم دخترا زل نمیزنه .با خانم ها با احترام حرف میزنه.خیلی با شخصیت و با کلاسه.اصلا شبیه اون مذهبیایی که تصور میکردم نیست و اینکه تازه از سوریه
روهام باذوق پرید وسط حرفم
_مدافع حرمه؟
لبخند به لب آوردم
_اره
_پس خیلی مرد و بامروته
_اره فکرکنم
_ببین عزیزم.از تعریفای تو مشخصه که خیلی آدم درست و حسابیه و من میتونم راحت دست گلمو بهش بسپارم ولی عزیزم تو میتونی با این آدم زندگی کنی؟سختت نیست که اون خیلی مقیده.دوروز دیگه خجالت نمیکشی باهاش بیای مهمونیای فامیل.خودت میدونی مهمونیای ما بیشتر مختلطه با این مشکلی نداره.
_من خیلی قبولش دارم هم خودش رو و هم اعتقاداتش رو ولی اون رو نمیدونم.
_خب پس شماره اش رو بده به من.بقیه اش رو بسپار به من
_آخه
_دیگه آخه نداره دردونه .
گوشی را از روی میز برداشتم وشماره کیان را به روهام دادم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_ششم
روهام با گوشی خودش با او تماس گرفت و گوشی را روی حالت اسپیکر گذاشت تا من هم شنونده حرفهایشان باشم.
چند بوق آزاد خورد تا اینکه صدای دلنوازش به گوشم رسید
_بفرمایید
_سلام.ببخشید همراه آقای شمس
_بله خودم هستم بفرمایید
_چند لحظه میخواستم وقتتون رو بگیرم
_ببخشید شما؟
_ادیب هستم برادر روژان جان
باصدای هول شده کیان لبخند به لب آوردم
_جانم در خدمتم
_همونطور که در جریانید .مادرتون از مادر بزرگم اجازه خواسته بودند برای خواستگاری از روژان جان.
_بله درسته.
_میتونم کیان صداتون کنم
_بله بله حتما.لطفا راحت باشید
_ببین آقا کیان من همین یه دونه خواهر رو دارم و از جونمم بیشتر دوسش دارم .تا جایی که فهمیدم شما خانواده خیلی مذهبی هستید برعکس خانواده من.میخواستم اگه وقت دارید امروز عصر باهم بشینیم صحبت کنیم اگر بعد از حرفهای من بازهم تمایل به این ازدواج داشتید من با خانواده صحبت میکنم و زمان خواستگاری رو بهتون اطلاع میدم
_خیلی خوشحال میشم که قبلش مثل دوتا مرد باهم صحبت کنید .قطعا خوشبختی خانم ادیب برای من هم اولویت اول هست .شما زمان و مکان رو بفرمایید من خدمت میرسم
_من آدرس رو براتون پیامک میکنم .به امید دیدار
_خدانگهدار
روهام تماس را که قطع کرد زد زیر خنده و ادای کیان را درآورد
_(قطعا خوشبختی خانوووم ادیب اولویت منه) روژان به این جواب مثبت بده پسری که هنوز دختری که دوسش داره رو خانم ادیب صدا میکنه خیلی پاکه .نباید از دستش داد
دوباره با صدای بلند خندید ،مرا هم به خنده انداخت.
_پاشو بریم نهار .انقدر خندیدم دلم ضعف کرد الان گشنمه.
_باشه تو برو منم میام
صدای کیان را تقلید کرد
_باشه خانوم ادیب
خنده کنان اتاق را ترک کرد.
به آشپزخانه رفتم .همه دور میز نشسته بودند .کنار روهام نشستم.
نهار با خنده و شوخی گذشت.بعد از نهار پدر روبه روهام کرد
_روهام حاضر شو بریم شرکت
روهام سمت من نگاهی انداخت و چشمک زد
_شرمنده باباجون امروز رو به من مرخصی بده .با دوماد آینده قرار دارم
پدرم با تعجب گفت
_دوما آینده دیگه کیه
روهام خندید
_استاد روژان دیگه.عصر باهاش قرارگذاشتم میخوام ببینم چجوریه. اگه مناسب بود با اجازه شما بگم واسه خواستگاری تشریف بیارند
_خوبه اتفاقا منم به خانجون گفتم بهش خبر برسونه بیاد شرکت .حالا که تو زحمتش رو میکشی من دیگه صحبتی نمیکنم .هرتصمیمی گرفتی خبرش رو بده
_چشم باباجان
پدر به خانم جان سفارش کرد که دیگر حرفی به خانواده کیان نزد و منتظر تصمیم و تحقیقات محلی روهام بمانیم
مادرم ولی راضی نبود و با عصبانیت به روهام توپید
_روهام میخوای بری در مورد چی حرف بزنی .انچه عیان است چه حاجت به بیان است.اونا از این خانواده های سطح پایین هستند من راضی نیستم دخترم رو بدم به چنین خانواده ای .پس لازم نیست بری تحقیق کنی.روژان بچه است عقلش نمیکشه .تو دیگه چرا
از حرف مادر دلگیر شدم میخواستم حرفی بزنم که با اشاره روهام سکوت کردم .
_مامان خوشگلم .حالا من میرم صحبت میکنم اگه دیدم خیلی متحجر هستند و روژان با اونا خوشبخت نمیشه خودم همونجا ردش میکنم .پس شما بسپار به من و نگران نباش.
_من دیگه حرفی نمیزنم .ببینم میتونید این دختر رو بدبخت کنید یا نه
دیگر حوصله شنیدن حرفهایشان را نداشتم بی سر و صدا به اتاقم پناه بردم .
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_هشتم
تکیه اش را از میز برداشت به سمت بیرون رفت من هم پشت سرش از اتاق خارج شدم.
روهام به سمت پذیرایی رفت تا با مادر صحبت کند من همان بالا ایستادم تا به صحبت هایشان گوش دهم.
از بالا سرک کشیدم مامان و روهام روبه روی هم نشستند روهام چشمش به من افتاد اخمی کرد و مادر را مخاطب قرار داد
_مامان خوشگلم چطوره؟
_خوبم عزیزم .
_مامان جان شما کاری نداری واسه فرداشب انجام بدی؟اگه میخوای مثل همیشه تغییر دکوراسیون بدی من در خدمتم
_نه لازم نیست .من از اول هم مخالف این خواستگاریبودم ولی شما توجهی نکردید .الان هم دلم نمیخواد کاری انجام بدم .فردا شب با هستی میخوام برم کیش
قلبم از حرکت ایستاد .چطور میتوانست انقدر به حس حال من بی توجه باشد .رمق از پاهایم رفت همانجا نشستم .مادرم میخواست با رفتنش مخالفتش را به خانواده کیان نشان بدهد .مگر خواستگاری بدون مادر عروس میشود.
روهام با تعجب گفت
_چی ؟؟مامان جان فردا شب خواستگار واسه دخترت میخواد بیاد اون موقع شما میخواین برید.اینده روژان واستون مهم نیست
مامان عصبانی داد زد
_مهمه.مهمه که نمیخوام باشم و بدبخت شدن دخترم رو ببینم .من دختر به اون خانواده نمیدم
_مامان شما حتی یکبار اون پسر و خانواده اش رو ندیدی چطور میتونی انقدر مطمئن بگید روژان بدبخت میشه.
مامان همه این سالها همه هم و غمت شده بود گالری و سفر و آرزوهات و توجهی به احساسات دخترت نکردی .اون همیشه نیاز داشت شما کنارش باشی ولی نبودی و من کنارش می موندم .من پسر بودم واسم سخت بود ولی نه به اندازه روژان .چون منم مثل شما خودمو غرق کردم تو خوشگذرانیام ولی روژان دختر بود برای اینکه توجه شما رو جلب کنه جوری زندگی میکرد که تو بپسندی ولی حالا بعد بیست و دوسال یه مردی اومد تو زندگیش که راه و رسم درست زندگی کردن رو یادش داد .نمیگم روژان دختر بدی بود نه اتفاقا خیلی هم رفتار سنگینی داشت ولی خودش رو غرق زیبایی ظاهریش کرده بود تا همه جذبش بشن ولی کیان بهش یاد داد که زیلایی باطنش مهمتره .بهش یاد داد اون یه گوهر ارزشمنده و پسرایی مثل من که دخترا رو واسه سرگرمی میخوان ارزش اینو ندارند که جلب اون بشن.
مامان درسته اعتقاداتمون فرق میکنه ولی تنها کسی که میتونه دخترت رو خوشبخت کنه همین آقاست .من تو همون یکی دوساعتی که باهاش حرف زدن دیدم چقدر مرده و میتونه دردونه منو خوشبخت کنه.شما هم لطفا به جای اینکه دنبال این باشی که یه داماد مثل خودمون واسه دخترت پیداکنی به این فکر کن که دخترت دلش باکیه و با کی خوشبخت میشه
روهام حرفهایش را با عصبانیت زد و از خانه خارج شد ،مادر همان جا نشست و به حرفهای کیان فکر کرد.
من هم به اتاقم پناه بردم تا کمتر جلو چشم مامان باشم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈