هدایت شده از دخترانِ پرواツ
#حرف_حق‼️
ماڪہدعاےعہدبہاینسادگےوقشنگےرو
بہجاےهرروزخوندنماهےیہبارمیخونیم،
منتظریمچہڪاربزرگےبراےمهدےفاطمہبڪنیم؟!!
ازهمینڪارسادهشروعڪنرفیق!
احترامقائلشوبراےامامزمانت :)
روزےیہبارموظفےدعاےعہدروبخونے، صبحمبیدارنشدے، تاشبدِینتواداڪن♡
#بیدارشیمازخوابغفلت🚶♂...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
16.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قید امام حسیـن ࢪو بزن ❌
دیگہ نرو روضہ ، نرو هیئت 🙃
اونوقتـ.......
#امام_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
❌ فورے! ❌
تعداد شڪایتڪنندگان از حسن روحانے از مرز ۴۶۵ هزار نفر گذشت...‼️
✅ با مراجعہ بہ لینڪ زیر شما هم ثبت شڪایت ڪنید👇👇
⇨ Asle90.24on.ir ⇦
پیش به سوی نیم میلیون شکایت👇
5⃣0⃣0⃣0⃣0⃣0⃣
#محاکمه_روحانی
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿''
@afsaranjangnarm_313 🌱
#نماز_اول_وقت📿
کاش فضای مجازی باعث نشه نماز اول وقتمون به تعویق بیفته🚶♀💔
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از KHAMENEI.IR
بيانات_رهبرانقلاب_درباره_شهید_اندرزگو.mp3
3.3M
🎙بشنويد| رهبرانقلاب: شهيد اندرزگو میگفت چند سال است در مشهدم اما حسرت زیارت علی بن موسی الرضا(ع) بر دلم مانده!
▪️انتشار به مناسبت سالگرد شهادت شهيد اندرزگو
☑️ @Khamenei_ir
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨
از علے الطلوع
السلام علی الحسین ✋
تا الہ شب
و سلام علی الحسین ❤️
#محرم
#امام_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#شهدایی
خداوند؛ ان شاءالله عاقبت ما را ختم به خیر و شهادت نماید.
#شهید_سعید_مهتدی
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#حدیث_طوری🌱
#امام_سجاد علیهالسلام:
تعجب میکنم از کسی که از غذای فاسد بخاطر ضررش دوری میکند؛ اما از گناه بخاطر زیان و ننگ آن پرهیز نمیکند!
#گناه
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود
چادرم را داخل کشو میگذارم.همه چیز را برای عمو توضیح دادم،جز اینکه به خاطر او و آشتی بابا
و عمومحمود راضی شدم... ڔضایت من به خاطر عمووحید بود و به خاطر پدربزرگ و به خاطر
پدرم ... و... به خاطر سیاوش و خواهش حاج خانم...
همه را به عمو میگویم،به جز آشتی و قضیه ی شکایت... نمیخوام عمو به خاطر این ماجرا سعی
کند مرا از تصمیمم منصرف کند.
عمو وارد اتاق میشود.
:_هنوزم نمیفهمم نیکی . چرا ؟؟
:+چی چرا؟؟
:_چرا مسیح؟؟چرا دانیال نه؟؟
کنارش روی تخت مینشینم.
:_عمو دانیال منو دوست داره... واقعا اومده خواستگاریم... ازم میخواد براش همسری کنم.. ولی
مسیح نه.. عین یه بازیه... یه کابوس طولانیه،ولی بالاخره تموم میشه..من باید بین دانیال
مسیح یکی رو انتخاب کنم...ترجیح می دم مهمون اجباری مسیح باشم تا همسرواقعی
دانیال...یه مدت باهاش زندگی می کنم بعد برمی گردم خونه پیش مامان و بابام...
این اتفاق برای همه بهتره...
عمو سرش را پایین میاندازد،قانع نشده...
من هرگز نمیتوانم با کسی مثل دانیال یا مسیح ازدواج کنم...اما این ماجرا،کمی متفاوت است...
ازدواجی در کار نیست..مثل فیلم است،مثل بازی...
:_یه سوال بپرسم عمو؟؟
به چشمانم خیره میشود
:_مسیح رو کامل میشناسین؟؟
سرش را بالا و پایین میکند
:+آره... خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی.. همونقدر که تو رو میشناسم ...
آب دهانم را قورت میدهم و جمله ام را بالا و پایین می کنم.
:_قابل اعتماده؟
عمو نگاهم میکند
:+معلومه... فقط با ایده آل تو فاصله داره.. خیال میکنی اگه قابل اعتماد نبود،بابات
پیشنهادش رو قبول میکرد؟
:_بابا که تازه شناختدش
:+نه عزیز من... بابات دورادور حواسش به مسیح و مانی بود... مانی،برادر مسیحه،دو سال
اختلاف سنی دارن...
خیلی جاها،بابات تو سایه بود و از جایی که مسیح و مانی فکرشو نمیکردن کمکشون کرد...
هنوزم نمیدونن اون کمک ها، از طرف بابات بوده...
در واقع میدونی نیکی؟! مسیح،کاملا شبیه باباته .
حالا که تصمیمت رو گرفتی،من پشتتم... کنارتم... نمیذارم کسی اذیتت کنه،تو هم حواست رو
جمع کن.تصمیم خیلی مهمی گرفتی،مراقب خودت باش...
چند تقه به در میخورد و حرف عمو قطع میشود.
سرم را خم میکنم و میگویم:بفرمایید
در باز میشود و مامان،داخل اتاق میآید.
به احترامش بلند میشویم .
لبخند عجیبی روی لبهایش نشسته.. از پوسته ی جدی و عصبانی اش بیرون آمده...
رو به روی من و عمو،روی مبل مینشیند.
:_کاری داشتین مامان؟
:+مسیح و خانواده اش،فردا میان اینجا...
سرم را بلند میکنم،لب هایم ناخودآگاه میلرزند.
سرم را پایین میاندازم و نفسم را حبس میکنم،شاید اشک هایم پشت پرده ی پلک هایم حبس
شوند...
مامان بلند میشود،جلو میآید و کنارم مینشیند.
سرم را بلند نمیکنم،اما متوجه میشوم که عمو از اتاق خارج شد.
مامان بغلم میکند
:_باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشی...
چانه ام را میگیرد و سرم را بلند میکند.
تیله ی چشمانم می لرزد و اشک درونشان حلقه میزند.
:_إ إ إ... چرا گریه میکنی؟ الان باید خوشحال باشی که پسری که دوسش داری و دوست داره،
قراره بیاد. وقتی بابات اومد واسه بله برون،من از خوشحالی تو پوست خودم نبودم..
اولین بار است که از این حرف ها میزند.عجیب است،از مامان بعید به نظر میآمد.
:_مسیح پسر خوبیه. شبیه خودمونه...تو رم دوس داره.. خوشبخت بشی نیکی مامان..
سرم را روی شانه ی مامان میگذارم..
مادر من چه میداند من پا در چه بازی سختی گذاشته ام؟
نمیداند اگر بی مهری های او و بابا نبود،اگر کمی درکم میکردند....
اشک هایم میریزد،باید سبک شوم...
باید آماده،پا در میدانی بگذارم که از انتهایش هیچ نمیدانم...
امشب آخرین شبی است که من،ضعیف به نظر میآیم.
تمام مشکلات و نقاط ضعفم را امشب دفن میکنم و فردا،نیکی مقتدر را جلوی چشم همه به
عقد پیروزی در میآورم...
این مشکل و این ماجرا،به پشتوانه ی خدایم حل میشود،مثل تمام گره های زندگیم باز میشود...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود_یک
من،توکل میکنم به خدای توانایی که رهایم نمیکند...
به او و مهربانیاش ایمان دارم...
موبایلم را برمیدارم.باید از این روز پرماجرا برای فاطمه بگویم..
از دیدن حاج خانم،تا مسیح و من که قبول کردم همسر صوری او بشوم...
🌞
گوشی را به دست عمو میدهم.
:_نیکی من نمیتونم
:+خواهش میکنم عمو... اگه شما این کارو نکنین مجبور میشم خودم زنگ بزنم.
با ناراحتی نگاهم میکند
:_ولی حق تو این نبود...
شماره میگیرد و گوشی را کنار صورتش میگیرد.
:_حق سیاوش هم این نبود...
چند لحظه میگذرد،استرس دارم.گوشه ی لبم را به دندان میگیرم و رها میکنم.
عمو نگاهش را از صورتم میگیرد.
:_الو...
:_سلام سیاوش چطوری؟؟
:_ممنون مام خوبیم الحمدلله... چه خبر؟
عمو بلند میشود و راه میرود
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟.
:_آره میدونم ما مثل برادریم...
سرم را پایین میاندازم.. خجالت میکشم...
:_راستش،نیکی گفت که زنگ بزنم... گفت بهت بگم دیگه فراموشش کنی.. جوابش منفیه..
:_نه.. این دفعه قضیه فرق میکنه..
عمو چشمانش را میبندد.
:_سیاوش گوش بده... نه،قضیه چیز دیگه است...
:_سیاوش،نیکی داره ازدواج میکنه...
:_الوو...الووو صدامو داری؟؟
:_نه به جون تو.. چه شوخی ای؟
:_صبر کن.. من الآن میام اونجا..همه چی رو برات میگم... _:اومدم،اومدم...
عمو سریع،پالتویش را برمیدارد.
:_نیکی..این حق سیاوش هم نبود...
و از اتاق خارج میشود...
نمیگذارم بغضم بترکد،نباید بگذارم که اشک ها سرازیر شوند...
من امروز نیکی دیگری هستم...
خدایا،از انتهای قلبم،برای سیاوش و خوشبختی اش دعا میکنم...
صدای منیر از پشت در میآید
:_نیکی خانم؟؟
به اعصابم مسلط میشوم،نفس عمیق میکشم..
خدایا خودم را به تو سپرده ام.
:+بله منیر خانم؟
:_افسانه خانم گفتن کم کم آماده شین.. الان مهمونا میرسن...
نفسم را بیرون میدهم،اوووف
شروع شد،خیمه شب بازی شروع شد...
لعنت به تو...
خودم هم نمیدانم این مخاطب >>تو <<کیست؟؟
صدای موبایلم میآید،به طرفش خم میشوم.
فاطمه است.
:_الو فاطمه
:+سلام نیکی چطوری؟
:_ای بگی نگی.. تو خوبی؟
:+اوهوم... نیکی ببین هنوزم دیر نشده... بیا از خر شیطون پایین،یه نه بگو خودت رو خلاص
کن...
:_فاطمه،من بهترین تصمیم رو گرفتم...
:+کجای این بهترین تصمیمه؟نیکی خواهش میکنم بیشتر فکر کن...
کوره درمیروم.طاقت این حرف ها را ندارم
:_فاطمه.. من نیازی به این حرفا ندارم... اگه واقعا دوست منی،به جای این نصیحتا،فقط
دلداریم بده.. بگو این کابوس یه روز تموم میشه...من الآن به امید نیاز دارم فاطمه...
چند ثانیه،سکوت برقرار میشود،اشک هایم را پاک میکنم... باز هم خودم را باختم... نباید اینطور
پیش برود..
:+باشه.. ولی اول بگو ببینم این پدر روحانی چه شکلی هست؟
لحن شوخی،همه ی صدای پر از ادای فاطمه را میگیرد. میخندم،فارغ از تمام مشکالت و سیاوش
ها و مسیح ها...
:_پدر روحانی؟؟
:+آره دیگه.. تو رو خدا زنش شدی بگو بره اسمشو عوض کنه.. این چه اسمیه آخه...از قیافه ش
بگو...
:_چی بگم آخه؟؟ صورتش معمولیه..
:+معمولی خوبه.. مرد که نباید خوشگل باشه...
نميتوانم از چشمانش بگویم... نه به فاطمه،نه به هیچکس.. نمیتوانم از برق خارق العاده ی
چشمانش بگویم... حتی خودم را هم نمیتوانم توجیه کنم که این چشم ها،چرا اینقدر برایم
مرموزند..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』