#مسیحاےعشق
#پارت_صد_ششم
هنوز آرامم میکند و تسالیم میبخشد.
مامان را که بغل میکنم،احساسات دخترانه قلقلکم میدهند و بغضم میشکند.
مامان،با مهربانی بعد از مدت ها،صورتم را میبوسد و در گوشم میگوید:مسیح پسر خوبیه..
دوسش داشته باش..
منظورش از دوست داشتن آن است که به حرف هایش گوش کنم البته!
زنعمو را هم بغل میکنم،احساسی تر از مامان است و مدام اشک میریزد.
سفارش من را به مسیح و سفارش مسیح را به من میکند.
با عمومحمود دست میدهم،هنوز آنقدر با او راحت نیستم.
مادرانه های مامان و زنعمو تازه گل کرده که مانی اشاره میکند دیر شده و عمو به پرواز نمیرسد....
چادرم را سریع عوض میکنم و بار دیگر با همه خداحافظی میکنم.
صدای بغض دار مامان را میشنوم که از بابا میخواهد زودتر به خانه بروند.
عذاب وجدان پتک محکمش را به سرم میکوبد.
سریع از خانه بیرون میروم قبل از اینکه بیش از این،بغض سر باز کند.
مانی و عمووحید و مسیح چند قدم جلوتر حرکت میکنند.
صدای پارس های سگ خانه بلند میشود،پاتند میکنم و خودم را به آنها میرسانم.
مسیح میگوید:مانی بیا با ماشین من بریم...
مسیح پشت رول مینشیند و عمووحید کنارش.
من و مانی هم عقب مینشینیم.
استارت میزند و راه میافتیم.
دلم میخواهد هر چهار چرخ ماشین پنچر شود و عمو به پرواز نرسد..
دوست دارم از آسمان سنگ ببارد و عمو به پرواز نرسد...
دوست دارم هواپیما نقص فنی پیدا کند و پرواز به چندین ماه بعد موکول شود...
رفتن بگذرد
نمیخواهم گریه کنم،دوست ندارم بیش از این،عمو نگران برود.
مشغله های کاری اش،بیماری پدربزرگ،مشکلات بابا و عمومحمود و رفاقتی که میترسم به خاطر
من،بهم بخورد....
همه و همه روی شانه های مردانه ی عمووحید سنگینی میکند.
دوست ندارم غصه خوردن برای نیکی و نگرانی به لیست روزانه ی عمو اضافه شود...
گریه نمیکنم تا عمو فکر کند برادرزاده اش مثل کوه استوار است..عمو هر از گاه برمیگردد و
نگاهم میکند. من هم نقاب لبخندی روی لب هایم میزنم و به استقبال محبتش میروم.
نمیدانم چقدر در فکر و خیال پیش میرویم که ساختمان فرودگاه را میبینم.
قلبم هری میریزد.
نکند واقعا عمو برود ؟
چه سوال احمقانه ای..
عمو میرود و من تنها میشوم...
عمو میرود و من میمانم و پسرعمویی مسیح نام و شناسنامه ای که نام او را یدک میکشد.
ماشین که میایستد،خودم را پرت میکنم بیرون.
نیاز به اکسیژن تازه دارم.
وارد فرودگاه میشویم و روی صندلی هایسرد سالن انتظار مینشینیم.
چند دقیقه میگذرد..
با نگرانی پاهایم را تکان میدهم..
عمو از روی صندلی کناری ام بلند میشود.
:_بچه ها برید تا منم برم دنبال گرفتن کارت پرواز و اینا...
بلند میشوم؛وقت وداع است... وقت خداحافظی با دلگرمی ام...
عمو بغلم میکند و در گوشم میگوید: مراقب خودت باش... نگران نباش مسیح قابل اعتماده...هر
چیزی که شد اول به من خبر میدی،فهمیدی؟ به خدا توکل کن همه چی درست میشه..
مار چنبره زده ی بغض در گلویم بیدار میشود و چشم هایم را نیش میزند.
گریه میکنم:عادت کرده بودم به بودنتون...
از عمو جدا میشوم،دستم را زیر چشمانم میگذارم و اشک هایم را که برای ریختن سبقت
میگیرند پاک میکنم.
عمو میخندد،اما چشم هایش نگران است:نه دیگه نداشتیم... گریه نداشتیم... قول میدم زود
برگردم... اصلا چند وقت دیگه خودت بیا پیش من...
خیلی وقته نیومدی،نوبتی هم باشه نوبت توعه...
سرم را تکان میدهم. نباید بیشتر از این او را ناراحت کنم.
عمو مسیح را بغل میکند و چیزهایی در گوشش میگوید،مسیح سرش را تکان میدهد و مردانه
عمو را میفشارد.
عمو دستش را دراز میکند:قول؟
مسیح دستش را میگیرد:قول
نوبت مانی است و من،به وضوح غم را پشت چهره ی شوخ و همیشه خندانش میبینم.
عمو وحید چیزی شبیه معجزه است،که سه برادرزاده اش،با وجود تمام تفاوت ها،عاشقانه
دوستش دارند.
عمودوباره روبه رویم میایستد :خداحافظ خاتون..
لب زیرین را گاز میگیرم تا گریه نکنم...
عمو کیف سامسونتش را برمیدارد و میرود.
میرود و برایمان دست تکان میدهد..
آنقدر به مسیر رفتنش خیره میشوم که عمو مثل نقطه ی کوچکی ناپدید میشود و چشم هایم
آب میاندازد.
خدایا مسافرمان را سالم به مقصدش برسان...
مانی میگوید :بریم؟
کنار دو غریبه ی آشنا،دو فامیل نزدیک ولی دور، دو پسرعمو که یکی شوهرم و دیگری برادر
شوهرم لقب دارد،راه میافتم...
عمو،مرا کجا تنها گذاشتی؟؟
سوار ماشین میشوم،باز هم صندلی عقب...
انگار با رفتن عمو،کل شهر خالی از سکنه شده..
انگار تازه به یاد میآورم که دچار چه گرفتاری سختی شده ام...
بغض گلویم سنگین است،اما نمیگذارم که بشکند.
اینجا هم نباید گریه کنم،نباید ضعیف به نظر بیایم..
شیشه را کمی پایین میکشم و خودم را در معرض هوای سرد زمستان قرار میدهم.
خدایا،تنها پناه من تویی...
رهایم نکن
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_هفتم
*مسیح*
صورتش برافروخته شده،چشم هایش مدام پر میشوند اما نمیخواهد گریه کند.
این همه مشتش را گره میکند و در برابر بغض استقامت میکند مبادا گریه کند و در برابر ما
ضعیف به نظر برسد...
این دختر،در عین ضعیف بودن،قوی به نظر میرسد.
پدال گاز را فشار میدهم.
مانی حرف میزند و مدام نظرم را میپرسد.
گوش و دهانم در اختیار مانی است و چشمانم از آینه مخفیانه،نیکی را میپاید.
طوری که نه مانی متوجه نگاه هایم میشود،نه خود نیکی.
اصلا انگار نیکی در این دنیا نیست.
از پنجره به بیرون خیره شده و مدام نفس عمیق میکشد.
دلم میخواهد از این فضا بیرون بیاید.
نمی دانم چرا در برابر این دختر احساس مسئولیت می کنم.
شاید به خاطر توصیه های عمو...
اما غرورم نمیگذارد حرف بزنم.
جلوی خانه ام میرسیم.
ریموت را فشار میدهم و در پارکینگ باز میشود.
میخواهم وارد ماشین بشوم که مانی میگوید :مسیح نگه دار
ترمز میکنم:چرا؟
میگوید:به لطف جر و بحث بابا و عمو تو خونه شام نخوردم .. بریم یه چیزی بگیرم...
میگویم:باشه.. پس با ماشین برو...
به طرف نیکی برمیگردم:نیکی پیاده شو
کمربند را باز میکنم و پیاده میشوم.
نیکی پیاده میشود و چادرش را مرتب میکند.
مانی هم پیاده میشود :چی بگیرم؟
بیتفاوت میگویم:هرچی.. فرقی نداره..
مانی دوباره میپرسد:زنداداش واسه شما چی؟
لرزش نیکی را خوب حس میکنم،
به زنداداش های مانی حساس شده!
نگاهی سرسری و دلگیر به من میاندازد و میگوید:من شام خوردم ممنون
مانی میخندد:نه بابا چیز ی نخوردی که...
سرش را پایین میاندازد:میل ندارم آقا مانی،ممنون
مانی شانه بالا میاندازد،پشت رول مینشیند و دکمهی ریموت را میزند و میرود.
قبل از اینکه در بسته شود؛از در پارکینگ وارد میشویم،نیکی هم قدم با من میآید،اما با فاصله.
جلوی آسانسور میایستم و دکمه اش ر ا ميزنم.
نیکی،زیرچشمی اطراف را نگاه میکند.
آسانسور میایستد و درش باز میشود.
دستم را جلو میآورم:بفرمایید
بیهیچ حرفی وارد آسانسور میشود.
بغضش را حس میکنم،از نفس های عمیق و صورت برافروخته اش.
پشت سرش وارد میشوم و دکمه ی طبقه ی یازدهم را میزنم.
در نیمه باز است که یک نفر میرسد و اجازه نمیدهد در بسته شود.
در دوباره باز میشود،خانم و آقای سی و خرده ای ساله،با پسری کوچک و حدودا پنج ساله وارد
آسانسور میشوند.
نیکی گوشه میایستد و کنارش به فاصله ی کمی میایستم.
احساس تقیدش را به خوبی حس میکنم.
مرد میگوید:ببخشید شرمنده.. آسانسور دوم خرابه
میگویم : خواهش میکنم..
مرد نگاهی به چراغ روشن کلید طبقه ی یازدهم میاندازد و طبقه ی دوازدهم را فشار میدهد.
:_ببخشید میپرسم،مهمونای آقای آشوری هستین؟
نگاه نیکی،به طرف پسربچه است.
میگویم:نه.. ما همسایه ی جدید هستیم..
لبخند مرد عمیق تر میشود و دستش را دراز میکند:عه.. پس واحد خالی طبقه ی یازده متعلق به
شماست؟ خیلی خوشوقتم از آشناییتون،آقای...؟
دستش را میفشارم،برخلاف او،بی هیچ گرمایی و حسی.
:_آریا هستم... منم خوشبختم...
مرد میگوید:بنده هم مظفری هستم...
خانم مظفری دستش را به طرف نیکی میگیرد:پس تازه عروس و دوماد شمایید؟؟ خوشبختم...
نیکی لبخند میزند و دست زن را با صمیمیت میفشارد:منم همینطور خانم مظفری..
زن کنار همسرش میایستد:خیلی بهم میاین... خوشبخت باشین...
نیکی سرش را پایین میاندازد و زیر لب تشکر میکند.
زن دوباره میگوید:اگه کاری داشتی حتما به من بگو.. واحد بغلیتون هم مال آقا و خانم آشوریه..
یه کم مسن هستن ولی دوست داشتنی ان.
نیکی سرش را باال میآورد و دوباره لبخند میزند.
آسانسور میایستد و در باز میشود.
میگویم:خدانگه دار...
نیکی به پسربچه لبخند میزند و خداحافظ میگوید.
بعد از او وارد سالن میشوم.
در بسته میشود و خانواده ی مظفری از دیده پنهان میشوند.
دستم را به طرف راست میگیرم :این واحد...
نیکی به دنبالم میآید.
کلید را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم.
بدون اینکه وارد شوم،چراغ ها را روشن میکنم و با دست به نیکی اشاره میکنم که وارد شود.
نیکی،مردد نگاهی به صورتم میاندازد و وارد میشود.
اولین بار است که بعد از چیدمان،پا در خانه میگذارم.
دکوراسیون فوق العاده و چشم نواز است.
لباس های من،یک گوشه ی سالن،رویـچمدان ها تلنبار شده.
مامان گفت که لباس ها و وسایل اتاق من و نیکی بهتر است به سلیقه ی خودمان چیده شود.
نیکی قدم میزند و اطراف را نگاه میکند.
به طرف اتاق ها میروم:اتاقا اینجان
سه اتاق خواب،و سرویس بهداشتی میانشان.
کنارم میایستد.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_هشتم
میدانم خجالت میکشد که بپرسد کدام اتاق برای اوست.
در اتاق اول را باز میکنم و میگویم که وارد شود.
این اتاق،حمام مستقل دارد و من از اول این را برای نیکی در نظر گرفته بودم.
یک تخت یک نفره،کمد ،کتابخانه و یک میزتحریر...تنها اثاث این اتاق است...
دوری میزند و سرش را تکان میدهد.
میگویم
:_هر کدوم از اتاقا رو که میخوای،مال تو
اتاق دوم،که اتاق من است و اتاق سوم که تخت خواب دونفره و میزتوالت را داخلش گذاشته
اند،به ظاهر اتاق مشترک است!
اتاق دوم و سوم را میبیند و دوباره جلوی در اتاق اول میایستد.
:+اینجا...چند تا سرویس داره؟
بیتفاوت،انگار که بیخبرم،میگویم
:_دو تا... چطور؟
سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید
:+میشه این اتاق مال من باشه؟
خنده ام را به سختی کنترل میکنم.
جدی میگویم
:_البته این اتاق رو واسه خودم در نظر گرفته بودم، ولی عیب نداره... مال تو
کار گذاشتنش،چقدر خوب است.
خجالت میکشد و گونه هایش رنگ میگیرند.
:+شرمنده.. اسباب دردسر شدم...
واقعا خجالت کشیده!
این دختر چقدر عجیب است...
برای هر چیزی سرخ و سفید میشود...
:_خواهش میکنم همسایه...
سرش را بالا میآورد و سریع،پایین میاندازد و لبخند میزند.
شبیه دختربچه هاست،بامزه!
نگار لفظ )همسایه( به دلش نشسته.. خودم هم،بدم نیامده..
:_ کلید همه ی اتاق ها،روی قفلشونه ،اتاق بغلیم مال منه... اتاق مشترک هم که نیازی بهش
نیست.
سرش را تکان میدهد و به طرف آشپزخانه میرود.
به طرف سالن میروم.
وسایلم بهم ریخته،گوشه ی سالن روی هم تلنبار شده،ولی برای امروز خیلی خسته ام...
گره کراواتم را کمی شل میکنم و کتم را درمیآورم.
از کوه لباس ها،پیراهن و شلوار گرمکن درمیآورم و به طرف اتاقم میروم.
در اتاق مشترک باز است،میایستم و داخل را نگاه میکنم.
نیکی،لباس هایش را از کمد در میآورد.
یک لحظه برمیگردد و نگاهم میکند:ببخشید،مامان من لباسام رو گذاشته اینجا...
شانه بالا میاندازم:خواهش میکنم.
*نیکی*
بالاخره کمد لباس ها مرتب شد...
لباس های سفیدم را،با یک شلوار راحتی گشاد مشکی و یک تونیک بلند و گشاد صورتی عوض
کرده ام،شال مشکی ام را هم دور سرم پیچیده ام.
به نظر میرسد مامان و زنعمو دکوراسیون این اتاق را به عنوان اتاق مطالعه چیده اند.
هرچه هست به نفع من است.
باید جعبه ی کتاب هایم را هم بیاورم.
چادر ر نگی ام را از کمد برمیدارم و با ذوق دستی روی گل های ریزش میکشم.
صورتی روشن است و گل های ریز رنگی دارد..
بالاخره من هم،صاحب چادر رنگی شدم.
چقدر برای داشتنش حسرت می خوردم.
این چادر ارزش همه ی مشکلاتی که با آمدن مسیح روی سرم هوار شده اند،را دارد.
چادر را سر میکنم و نگاهی به آینه قدی دیوار اتاق میاندازم.
چقدر،زیبا چهره ام را قاب کرده است.
در را باز میکنم و وارد هال میشوم.
مسیح را در سالن میبینم،روی مبل نشسته،پاهایش را روی هم انداخته و با کنترل،کانال های
تلویزیون را جابه جا میکند.
بدون هیچ حرفی به طرف جعبه ها ی بزرگ کتاب هایم میروم.
بزرگ است و دست تنها،جابهجا کردنشان.. غیرممکن.
چاره چیست ؟
چادرم را زیر گلویم جمع میکنم،گردنم را خم میکنم و چادر سفت نگه داشته میشود.
خم میشوم و به سختی،گوشه اش را بلند میکنم.
دست زیرش میبرم و با جان کندن در آغوش میگیرمش..
از شدت فشار چشم هایم را میبندم و یک قدم به طرف اتاقم برمیدارم.
ناگهان حس میکنم جعبه سبک شد و دیگر در دستانم نیست.
چشمانم را باز میکنم.
مسیح به سبکیـپرکاه بلندش کرده و نگاهم میکند.
:_کجا بزارمش؟
:+آخه سنگینه...
:_اتاق؟
سرم را با خجالت تکان میدهم،به طرف اتاق میرود و من هم به دنبالش.
وارد اتاق میشود و جعبه را دقیقا جلوی کتابخانه میگذارد.
سرمـ را پایین میاندازم.
بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون میرود.
میخواهم چسب های روی جعبه را بکنم که با جعبه ی دوم،وارد ـمیشود.
با خجالت نگاهم را میدزدم.
چند دقیقه نمیگذرد که جعبه های سوم و چهارم را میآورد.
میخواهد از اتاق بیرون برود که صدایش میزنم
:+پسرعمو؟
برمیگردد،انتظار نداشت اینطور صدایش کنم.
چیزی نمیگوید،باز هم در برابر چشمانش دست و پایم را گم میکنم .
:+ممنون..یعنی بابت جعبه ها..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_نهم
سرش را تکان میدهد و میرود.چقدر سرد است حرکاتش...
فکرش را از سرم بیرون میکنم و مشغول کتاب ها میشوم.
صدای باز و بسته شدن در میآید و مکالمه..
چند لحظه بعد صدای پا میآید و بعد،صدای مسیح،درست پشت در اتاقم.
:_مانی،شام آورده...
احساس ضعف میکنم،اما پای رفتن،ندارم.
بین رفتن و نرفتن،مرددم که صدای در میآید.
بعدهم صدای مانی:زنداداش،مسیح گفت که مقیدی اگه میخوای بیارم تو اتاق بخور..ولی تنهایی
اصلا نمیچسبه،نه به ما..نه به شما
دوست ندارم مسیح فکر کند از او میترسم. دوست ندارم بفهمد احساس ضعفم را.. دوست دارم
قوی و محکم دیده شوم...
بلند میشوم،مانی راست میگفت،چیز دندان گیری از شام نخوردیم..
شالم را مرتب میکنم،چادر رنگی ام را از روی دسته ی صندلی برمیدارم و سر میکنم.
نگاهی به آینه میاندازم،قفل در را باز میکنم و از اتاق بیرون میروم.
وارد سالن میشوم.
اینجا،به بزرگی خانه ی مامان و بابا نیست ولی نقلی و کوچک هم نیست.
مسیح و مانی روی مبل سه نفره نشسته اند و هر دو گرمکن پوشیده اند.
آرام سالم میدهم و روی اولین مبل مینشینم.
مانی لبخند میزند:خوب شد اومدی زنداداش.. میخوایم فیلم ببینیم...
سر تکان میدهم،مانی مانند زنعمو خونگرم و مهربان است.
مانی خودش را به مسیح میچسباند و برایم جا باز میکند:بیا اینجا جلو تلویزیون دیگه
مسیح با بیتفاوتی نگاه میکند.
بلند میشوم و با فاصله از مانی، کنارش مینشینم.
جعبه ی پیتزا را به دستم میدهد:شرمنده هیچ جا باز نبود.. همین رو هم به زور پیدا کردم..
لبخند میزنم،به سختی:ممنون
واقعا من اینجا چه میکنم... دلم برای خانه ی خودمان تنگ شده... احساس غربت صورتم را
چنگ میزند،بغضم را فرو میخورم..
مانی با کنترل،فیلم را پخش میکند.
فیلم ایرانی جدیدی است و من آن را میشناسم.
چند ماه پیش که روی پرده ی سینما بود،با فاطمه قرار گذاشتیم که برای دیدنش برویم.. اما هر
بار مشکل و پیش آمدی،اجازه نداد..
نه من و نه فاطمه..هیچ گاه فکرش را نمیکردیم که من روزی این فیلم را در خانه ی...
نفسم را بیرون میدهم..
نباید به تاریک خانه ی ذهنم اجازه ی پیش روی بدهم...
نباید فکر کنم... نباید اصلا نگران باشم...
تیتراژ تمام میشود و فیلم شروع...
ذهنم را آزاد میکنم و مشغول تماشا میشوم...
هرچند،موفق نیستم...
فکر و خیال از هر طرف به ذهنم هجوم میآورد..
تکه ای از پیتزا را در دهانم میگذارم و مثل قلوه سنگ،قورتش میدهم.
چند دقیقه میگذرد.. نشستن بیش از این به صلاح نیست... هر آن است که غربت و بغض با
هم،به کشور مظلوم قلبم حمله کنند و لشکر عقل من ضعیف تر از آن است که قدرت رویارویی با
دشمن را داشته باشد..
بلند میشوم،مسیح نگاهم میکند.
صدای لرزانم را کنترل میکنم :ممنون بابت شام.. من خیلی خستم..شب بخیر
مسیح سر تکان میدهد و مانی)شب بخیر( میگوید.
وارد پناهگاهم میشوم،اول در را قفل میکنم،دو بار... برای اطمینان بیشتر... برای کم شدن این
ترس آمیخته با شرم...برای نفس راحت... هرچند به نظر غیرممکن است...
تونیک و شالم را با پیراهن آستین بلندی عوض میکنم و شال و چادر را بالای سرم میگذارم.
روی تخت دراز میکشم و پتو را تا بالای سرم میآورم.
اینجا،تنها مکانی است که بغض اجازه ی سر باز کردن دارد.
بیرون از این اتاق جایی برای اشک نیست و این را خوب،باید بفهمم.
صدای قدم هایی میآید،با ترس بلند میشوم و اشک هایم را پاک میکنم.
به در خیره میشوم تا به محض تکان خوردن دستگیره اش،جیغ بکشم.
اما صدای قدمها،نرسیده به اتاق من به سمت دیگرمیرود و بعد صدای باز شدن در دستشویی
میآید.
نفس راحتی میکشمـ.
موبایلم را برمیدارم و حالت پرواز را روشن میکنم.
تا اگر صبح کسی زنگ زد،خیال کند روی ابرها هستم.
وارد پروفایل فاطمه میشوم }بیداری؟{
بلافاصله،تیک دوم روی پیام مینشیند و فاطمه جواب میدهد:
]وای کجایی پس نیکی..مردم از نگرانی[
مینویسم
}خوبم... احساس غریبی دارم فاطمه{
]پدرروحانی که اذیتت نکرد؟[
}نه.. تو هال داره با داداشش فیلم میبینه.
فاطمه..
حالم خوب نیست...نکنه...نکنه اشتباه کردم؟
*
چشمانم را که باز میکنم،در و دیوار به چشمم آشنا نمیآید.
با دلهر ه بلند میشوم،نگاهی به اطراف میاندازم.
تازه یادم میافتد،دیروز،عقد،محضر،مسیح....
اینجا خانه ی اوست و من، هم سایه اش.
نفسم را بیرون میدهم و نگاهی به جعبه های خالی از کتاب، که گوشه ی اتاق روی هم تلنبار
شده اند، میاندازم.
بلند میشوم تا آبی به دست و رویم بزنم.
ساعت هشت صبح است و متأسفانه من امروز برنامه ی خاصی ندارم.
موبایلم را برمیدارم،هنوز حالت پرواز روشن است.
باز هم،عذاب وجدان و حس گناه به سراغم میآیند.
چرا من وارد بازی و مشغله ای سرتاسر دروغ شدم..
باید فکرم را از این حرف ها آزاد کنم،زیر لب استغفار میکنم و طلب آمرزش.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_ده
تونیک بلند یاسی میپوشم و شلوار و شال مشکی. نگاهی به چادر میاندازم.
بین سر کردن و سر نکردن،مرددم که بلاخره،سر کردن را ترجیح میدهم.
این خانه برای من غریبه است...
هنوز به در و دیوار و وسایل و نگاه های بیتفاوت صاحب خانه عادت نکرده ام.
از اتاق بیرون میروم،خانه در سکوت محض است.پاورچین پاورچین راه میروم،از جلوی در
بسته ی اتاق او که میگذرم،با خودم میگویم :یعنی هنوز
خواب است؟
به طرف هال میروم.
به نظر میآید کسی در خانه نیست.
همه جا را نگاه میکنم،هیچ کس نیست.
از اینکه تنها هستم،احساس آرامش میکنم.
وارد آشپزخانه میشوم.
روی میز،بساط صبحانه چیده شده.
ِ خالی شیر
نصف شده و لیوان
یک فنجان خالی چای،ظرف کره و پنیر ....
پس مسیح و مانی صبحانه خورده اند...
برای خودم،چای میریزم و پشت میز مینشینم.
با خودم میگویم:عجب میز شاهانه ای هم برای خودشان تدارک دیده اند!
★
ظرف کره ر ا در یخچال میگذارم که صدای چرخیدن کلید در قفل میآید.
لباس هایم را مرتب میکنم.
در باز و بسته میشود و کمی بعد،مسیح جلوی آشپزخانه میرسد.
طبق معمول در سلام پیش دستی میکنم.
نگاه بی تفاوت مسیح،اول به میز و بعد به چشمانم است.
:_سلام
:+سلام..میز رو تو جمع کردی؟
:_بله..
:+لازم نبود زحمت بکشی،مانی خودش میاومد جمع میکرد...
نمیگوید که من جمع میکردم ! غرور بیش از حدش،دیوانه کننده است.
:_نمیشد که...
:+به هرحال ممنون
روی مبل مینشیند و سرش را روی پشتی مبل میگذارد.
قصد ـمیکنم به اتاقم بروم که یاد حرف های دیشب فاطمه میافتم.
فاطمه راست میگفت،حتی اگر در طولانیترین حالت ممکن،من چند ماه،همسایه ی این آدم
باشم،به هرحال باید نظم زندگی خودم را به دست بیاورم.
باید عادت کنم به دیدنش... نباید فرار کنم ..
صدایش میآید
:+اوووف،این ماه عسل کوفتی از کجا اومد؟
جلو میروم،باید حرف هایم را بز نم
:_ببخشید ،به خاطر من از کار و زندگی افتادین
:+نه خودمم علاقه ای به این مسخره بازیا نداشتم..
موبایلم را در دست میگیرم و حالت پروازش را خاموش میکنم.
باید بحث را شروع کنم.
روبه رویش مینشینم
:_آقامانی نیستن؟
:+نه صبح رسوندمش خونه،خودم از اونجا رفتم شرکت..جلو در یادم افتاد من الآن ایران نیستم!
خوب شد کسی ندید!
خنده ام میگیرد.
میپرسد
:+کیا میدونن؟
:_چی رو؟
:+صوری بودن این قضیه رو.. یعنی تو خونواده ی شما کیا میدونن؟ تو خونواده ی ما،فقط مانی
خبر داره...
:_من فقط به عمووحید گفتم...
:+یعنی مامان و بابات نمیدونن...عجب!پس داری ازشون انتقام میگیری؟
از حرفش جا میخورم.
صدای مردانه و پخته ی مسیح در گوشم میپیچد و نگرانم میکند؛من چرا باید انتقام بگیرم؟
میپرسم
:_چی؟
بیتفاوت،انگار نه انگار که روی صحبت من،با اوست؛میگوید +:خوبه.. من عذاب وجدان داشتم
فکر میکردم فقط من دارم سوءاستفاده میکنم ولی انگار تو هم اینجوری انتقام خودت رو میگیری
:_من چرا باید انتقام بگیرم؟ اصلا مگه باید انتقام بگیرم؟
:+آره دیگه... چند وقت بعد که این قضیه،فیصله پیدا کنه،تو به مامان و بابات میگی به خاطر اونا
این انتخاب رو کردی و اشتباه بوده...
اونام تا آخر عمر عذاب وجدان میگیرن که زندگی دخترشون رو خراب کردن...خوبه،انتقام
بیرحمانه ایه...
از حرف هایش سر در نمیآورم،من اصلا چنین قصد و نیتی ندارم.. _:درسته که پدر و مادرم منو
مجبور کردن،ولی من دوست ندارم به هیچ عنوان اذیتشون کنم..
مثل بازجویی،که میخواهد از متهمش اعتراف بگیرد،با تردید در چشمانم زل میزند.
:+مطمئنی؟
با صداقت سرم را تکان میدهم
صدای موبایلم بلند میشود،مامان است..
با اضطراب گوشی را به طرف مسیح میگیرم.
:_مامانمه
شانه بالا میاندازد
:+چی کار کنم؟
:_میشه شما جوابش رو بدین؟
:+من؟چرا من؟
:_من واقعا بلد نیستم در وغ بگم... لو میریم
سرش را تکان میدهد و موبایل را جلوی گوشش میگیرد.
:+الو.. سلام زنعمو..
:+خوبین؟ عمو خوبه؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_یازدهم
:+ممنون سلامت باشین.. مام خوبیم.. آره تازه رسیدیم...
:+سلامت باشین..،بله حتما..خیالتون راحت...
:+نیکی؟
نگاهم میکند،از جا میپرم.
:+نیکی اینجا نیست زنعمو...
در دستشویی را باز میکنم و داخلش میروم.
صدایش را میشنوم.
:+آره،رفته حموم...
:+میگم به شما زنگ میزنه... سلامت باشین... ممنون
:+سلام برسونین،لطف دارین،خدانگه دار
از دستشویی بیرون میآیم،با تعجب نگاهم میکند
:+خوبی؟
:_رفتم تا شما هم مجبور نشین دروغ بگین..
با تأسف سرش را تکان میدهد و پوزخند میزند
:+کل زندگیمون دروغه...
راست میگوید...چرا من این همه دروغ را پذیرفتم؟
موبایل را به طرفم میگیرد.
موبایل خودش را درمیآورد،شماره ای میگیرد و روی گوشش میگذارد.
دوست ندارم به مکالماتش گوش دهم،اما باید اینجا باشم تا درخواستم را مطرح کنم...
چند لحظه میگذرد +:الو. سلام مانی
:+خوبم.. ببین مانی برو شرکت، اتاق من،سه تا نقشه ی نیمه تموم هست،اونارو بیار اینجا.. من
دستم خالیه...
:+سرت واسه چی شلوغه؟
کلافه دست در موهایش میکند.
:+هوووف،آهان یادم نبود جشن عروسیمه. ...
:+باشه،ولی تا شب نقشه ها رو به من برسون..
:+ .قربونت..عروسی تو،خودم کردی میرقصم...
میخندد
:+برو پسر،خجالت بکش.. خیلی خب،خداحافظ
تلفن را که قطع میکند،بلافاصله دوباره صدای زنگ تماسش میآید .
:+مامانمه..
نگاهش میکنم،انگار تاریخ تکرار میشود!
چشم هایش را به صورتم میدوزد،چرا چشم هایش، شیشه ای به نظر میرسند؟
:+اگه مامان من،بخواد باهات حرف بزنه،باید جواب بدی وگرنه همین امروز میره پاریس...جدی
میگم
:_آخه ...
:+آخه نداره،چاره ای نیست.. من سعی میکنم منحرفش کنم ولی اگه اصرار کرد...
زنگ موبایل همچنان به گوش میآید،موبایل را جواب میدهد.
:+الو خودم،خوبی عزیزم؟
و... سلام،مامان جان
دوستانه و صمیمیت کلام،شنیدنی است
صدای بَم مردانه اش با لحن ...
ذهنم را از این حرف ها آزاد میکنم،دوباره میگوید
:+مامان من همیشه خوش اخلاق بودم..
صورتم را برمیگردانم،دهنم را کج میکنم و ادایش را درمیآورم
)من همیشه خوش اخلاق بودم(
:+جای شما خالی... آره خیلـــــــی خوش میگذره...
:+مامان،نیکی نمیتونه صحبت کنه...
:+نه حالش خوبه...
:+نه مامـــــــــان...
:+خیلی خب،گوشی،گوشی
کلافه،موبایل را به طرفم میگیرد.
مجبورم...
لب هایش بهم میخورد:جواب بده
با اضطراب گوشی را میگیرم.
:_الو.. سلام زنعمو
صدای گرم زنعمو،شادابم میکند.
چقدر این خانم،دوست داشتنیست.
:+سلــــام عروس خوشگلم،خوبی؟پرواز خوب بود؟
:_ممنون،خداروشکر..بله خوب بود...
اولین دروغ!
:+چه خبر؟همه چی رو به راهه ؟
یک لحظه موبایل از گوشم جدا میشود،مسیح موبایل را از دستم درمیآورد و اسپیکر را روشن
میکند.
صدای زنعمو در کل سالن میآید
:+الـــو...نیکی جان...
مسیح اشاره میکند که حرف بزنم،موبایل را جلوی دهانم میگیرد و به دستم میدهد.
:_ببخشید زنعمو،یه لحظه صداتون قطع شد...
راست میگویم!یک لحظه صدا قطع شد..
:+دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم... ببین مسیح اگه اذیتت کرد،گوششو بپیچون...
خنده ام میگیرد. چقدر این زن،مادرشوهر خوبی است!
:_نه،همه چی خوبه...
:+باشه دخترم،مراقب هم باشید،حسابی بهتون خوش بگذره.. مام اینجا یه جشن مفصل براتون
گرفتیم...مزاحمت نمیشم،مسیح رو عوض من ببوس..کاری نداری؟
مسیح به شدت سعی دارد،خنده اش را کنترل کند
بااخم و شرم،نگاهش میکنم و بغضم را قورت میدهم
:_خداحافظ
موبایل را قطع میکنم و روی مبل میاندازم،از جا بلند میشوم،مسیح بلند میخندد.
من یک دخترم.. با تمام احساسات و رویاهای دخترانه...دوست داشتم سر سفره ی عقد مردی
بنشینم که دوستم دارد؛نه این آدم که حتی نمیتوانم،با او هم کلام شوم.
خنده اش،عصبیم میکند.
:_به چی میخندین؟؟
:+به کارای مامانم...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_دوازهم
:_نخندین.. وضعیتمون خنده داره؟؟ افتادیم تو باتلاق دروغ و هرچقدر دست و پا میزنیم،بیشتر
تو این جهنم فرو میریم..
خنده اش را میخورد و به دست های مشت شده ام خیره میشود. +:آروم باش... نیکی ببین ما
مجبور بودیم،طولانی نیست..میگذره...
اگه خیلی طول بکشه یه ماهه.. بعدش همه چی تموم میشه.. قول میدم، قول میدم آرامشت رو
بهم نزنم...
لحنش،مثل فرمانده جنگی است که به سربازانش وعده ی مرخصی بعد از جنگ را میدهد،البته
اگر زنده بمانند!
در چشمانش خیره میشوم،برای اولین بار
چشم هایش رنگ میگیرند،دیگر آن شیشه های بی احساس نیستند...
صداقت در مردمک هایش پرواز میکند.
تپش های تند و بیحساب قلبم میگوید که این مرد،قابل اعتماد است...
اما حسی عجیب،از عقلم برخاسته و ساز مخالف کوک میکند.
قلبم دوباره خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبد.
من،باز هم از احساساتم شکست میخورم..
:_چرا یه ماه؟
:+دکترا گفتن پدربزرگ نهایتا تا یه ماه...
چشمانم را می بندم.عمر دست خداست...
:_رو قولتون حساب میکنم..
سرش را تکان میدهد.
به طرف اتاقم میروم،یک لحظه یاد چیزی میافتم و برمیگردم.
قبل از اینکه حرفی بزنم،مسیح میگوید
:+از خونه نشستن بدم میاد،میرم بیرون،کاری با من نداری ؟
:_نه فقط من میتونم آدرس اینجا رو بدم به دوستم، بیاد اینجا؟
:+آره.. آدرس رو برات مینویسم
:_ممنون
سرش را تکان میدهد،به طرف اتاق میروم.
در را پشت سرم میبندم و روی صندلی مینشینم.
اشتباه کردم،خیلی ناگهانی احساساتم غلیان کرد.نباید اجازه میدادم اینطور ابراز خشم
کنم...البته،هرچه که بود،خوب شد.
قول داد آرامشم را بهم نمیزند.. امیدوارم،هرچه زودتر بابا آشتی کند.
صدای باز و بسته شدن در میآید.
بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم.
رفته..
کاغذی روی میز و دو تا کلید روی آن...
کلیدها را برمیدارم.
این یعنی من هم صاحبِ خانه ی همسایه ام شده ام!
عجب ماهی بشود،این یک ماه همسایگی..
روز اولش که اینطور پر ماجرا باشد؛وای به روزهای بعدی!
موبایل را برمیدارم و به فاطمه زنگ میزنم.
چند دقیقه نمیگذرد که جواب میدهد
:_به به،عروس جان.. ییدار شدین خانم؟ خورشید رو مزین فرمودین!
:+علیک السلام فاطمه خانم...
:_السلام علیک و الرحمة الله و برکاته...کجایی پس؟ ده بار بهت زنگ زدم...اونجا آب و هوا
چطوره؟
:+کجا؟
:_پاریس دیگه...ببین برج ایفل رو بغل کن عکسشو برام بفرست...
وای فاطمه یه کم امون بده منم حرف بزنم
:_خیلی خب من دیگه حرف نمیزنم..
به طرف آشپزخانه میروم.
:+ببین من آدرس اینجا رو برات میفرستم،خونه ی مسیح رو.. پاشو بیا اینجا..من تنها حوصلم
سر رفته..
چند لحظه میگذرد
:+الو.. فاطمه صدامو داری؟
صفحه ی موبایل را نگاه میکنم،هنوز ارتباط برقرار است.
:+فاطمه؟؟
:_خودت گفتی حرف نزن..
:+نه الان بزن...میای؟
:_بیام دیگه یه عروس بیشتر نداریم که..
:+منتظرتم،آدرس رو میفرستم برات...
:_باشه خداحافظ
یخچال را باز میکنم،جریان هوا به صورتم میخورد.
خالی است!خالی خالی..
فقط ظرف کره و پنیر در یخچال است که به نظر میرسد همین امروز صبح خریداری شده.
باید کاری کنم،هیچ چیز این خانه،آماده ی میهمان داری نیست.
موبایلم زنگ میخورد،مامان است.
مجبورم جواب بدهم،وگرنه نگران میشود..
صدایم را صاف میکنم و موبایل را جلوی گوشم میگیرم
:_الو مامان جان،سلام
:+سلام..کجایی پس تو نیکی..مُردم از نگرانی..
مامان و نگرانی؟ فکر نمیکردم این خصلت عمومی مادرها،در مورد مامان افسانه صدق کند!
:+الو نیکی...
:_الو الو.. ببخشید مامان.. آره خوبم؛نگرانی واسه چی؟
:+همه چی خوبه؟
نگاهی به اطراف میاندازم..
)واژه ی خوب(،کمی زیاد است برای این وضعیت...
من از لغت نامه،)افتضاح( را ترجیح میدهم!
نفسم را بیرون میدهم
:_آره خوبه.. خوب...
دروغ پشت دروغ!
لعنت به..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_سیزدهم
:+باشه عزیزم،مراقب خودت باش؛به مسیح هم سلام برسون...
کاش مامان،درخواست غیرمعقولی نداشته باشد!
:_بزرگیتونو میرسونم
:+کاری با من نداری؟
:_راستی مامان.. واسه اون خونه شما چیا خریدین؟خورد و خوراک منظورمه.
:_کدوم خونه؟
کدام خانه؟ خانه ی من یا مسیح ؟ شاید هم هردو!!
:+خونه ی چیز دیگه.. خونه ی مسیح
:_آها خونه ی خودتون رو میگی..تا جایی که من میدونم برنج و روغن و حبوبات و ادویه و این
چیزا خریدن.. ولی گوشت و مرغ و سبزی و اینا نخریدن،گفتیم خراب میشه،یخچال بو میگیره تا
شما بیاین ...
:+باشه ممنون...کاری ندارین شما؟
:_نه مواظب خودت باش..خداحافظ
:+خداحافظ
تلفن را قطع میکنم.
باید فکری به حال این قطب جنوب خالی کنم!
لباس هایم را عوض میکنم و مانتو و شلوار میپوشم.
به مسیح که نمیتوانم لیست خرید بدهم،پس باید جور این را خودم بکشم.
کلید را برمیدارم،چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم.
فروشگاه های اینجا را نمیشناسم،به علاوه نگرانم فاطمه برسد و پشت در بماند.
پیرمردی منتظر آسانسور ایستاده.
جلو میروم و زیر لب سلام میدهم.
برمیگردد و با مهربانی میگوید: سلام دخترم.. خوبی؟
:+ممنون،سلامت باشین..
یاد حرف های دیشب همسایه ی طبقه ی بالا میافتم،آقا و خانم مظفری ..
:+شما باید آقای آشوری باشین،درسته؟
:_بله دخترم،خودم هستم.
:+من تعریف شما رو از همسایه بالایی،آقای مظفری، شنیدم.. من همسایه ی کناری تون
هستم،واحد نوزده
آقای آشوری هیجان زده میشود
:_عه پس شما هستین؟؟ خیلی خوشبختم دخترم.. ساکن شدین به سلامتی ؟
:+بله از دیشب..
:_چقدر خوب.. بیا من تو رو به خانمم معرفی کنم
به طرف واحدشان میرود،خجالت میکشم بگویم دیرم شده..
در را با کلید باز میکند
:_بفرما تو دخترم.. بیا تو...
:+نه ممنون،مزاحمتون نمیشم...
سرش را داخل میبرد
:_حاج خانم بیا ببین کی اینجاست؟
:+آقای آشوری،من...
صدای نفر سوم،مرا از حرفم منصرف میکند.
پیرزنی با صورت مهربان،در چهارچوب در میایستد.
:_چیه آشوری؟چرا نرفتی؟
آقای آشور ی مرا نشانش میدهد :همسایه ی جدیده ها.. دیدی بیخودی نگران بودی،بهترین
همسایه قسمتمون شده..
چقدر خونگرم و صمیمی است...
خانم آشوری صورتم را میبوسد
:_به به به.. خیلی خوشحالم از آشناییتون.. خوشبخت باشی دخترم... لبخند میزنم،دلم نمیآید
جمع صمیمیشان را ترک کنم
:+ممنون حاج خانم،سلامت باشین..
آقای آشوری با لبخند میگوید
:_میبینی چقدر بی آزار و آرومن.. دیشب اومدن خونه شون
حاج خانم با تعجب نگاهم میکند
:+جدی؟چه بی سر و صدا و بی دامبول دیمبول...
میگویم :نه من و همسرم،(هنوز از گفتن واژه اش،اکراه دارم(..
:_من و همسرم تصمیم گرفتیم جشن نگیریم...
حاج خانم میگوید:چه عالی.. چقدر خوب.. چیه این هزینه های بیخودی..فقط اسراف
در دل میگویم:خبر ندارم امشب،چه بساط پر از اسرافی پهن خواهند کرد...
خیلی دیر شده،باید بروم...
:_منو ببخشید.. من یه کم خرید دارم،اگه اجازه بدین از خدمنتون مرخص میشم،بعدا خدمت
میرسم.
آقای آشوری میپرسد:ببخشید دخترم،حمل بر بیادبی نشه،چه خریدی؟
:_خواهش میکنم.. یه کم وسایل خوراکی لازم دارم..
این اولین بار است که میخواهم خرید کنم..
خریدهای خانه را همیشه،تلفنی منیر سفارش میداد و اشرفی،راننده ی بابا تحویلشان میداد.
آقای آشوری میگوید:چه کاریه دخترم.. این فروشگاه بزرگ سر خیابون،همه چی داره.. حتی
داخلش قصابی هم هست.. شما زنگ بزن،پیک دارن.. خیلی سریع هرچی بخوای میرسونن
دستت... _:واقعا؟
:+بله واقعا.. آدم مطمئنی هم هستن،خیالت راحت...
با این تیر،میشود چند نشان زد..
هم راه خانه را گم نمیکنم،هم فاطمه پشت در نمیماند،هم خریدهایم را انجام میدهم.
تشکر میکنم و شماره را از حاج خانم میگیرم.
حاج خانم هم مدام اصرار دارد که با مسیح به آنها سر بزنیم.
چه میداند،من همسایه ی امروز و فردایشان هستم... امروز هستم و شاید فردا نباشم!
به خانه برمیگردم.
باید سریع با فروشگاه تماس بگیرم.
★
ظرف میوه را جلوی فاطمه میگذارم.
فاطمه از آشپزخانه بیرون میرود.
:_فاطمه کجا میری،بیا بشین اینجا بذا منم غذامو بپزم
پشت سرش بیرون میروم،فاطمه انگار نه انگار، مخاطب من است!
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_چهاردهم
:_کجا میری فاطمه جان؟
وارد سالن میشود و کنار لباس ها و وسایل مسیح میایستد.
:_فاطمه زشته،اینا وسایل شخصیشه..
:+چرا اینجاس؟
:_میخواد بیاد جمع و جورش کنه..بیا...
نگاهی به دو دست کت و شلوار مسیح،که بالاتر از همه ی لباس ها هستند،میاندازد
میخندد
:+داداشمون خوش سلیقه است ها...
:_فاطمه؟
:+خوش تیپه ولی نیکی...به چشم برادری میگما
:_فاطمه؟؟
:+خیلی خب بابا..چقدم لباس داره...
:_فاطمه اگه کارت تموم شد بیا بریم.. زشته یه وقت میاد..
با هم به طرف آشپزخانه میرویم.
:_قیمه پخته ام.
:+اصلا مگه جنابعالی آشپزی بلدی؟
:_بله.. از منیر همه رو یاد گرفتم،البته به جز چند تا غذای خیلی کوچولو...
فاطمه ابرویش را بالا میدهد
:+نه بابا.. آفـــریـــن،خوشم اومد،بوش که خوبه..
:_مامانم اینا که خونه نبودن،برای فرار کردن از تنهایی میرفتم پیش منیر،یاد بگیرم ازش..البته
آشپزی رو خودم هم دوست دارم...
:+حالا بریز برامون بخوریم ببینیم چه کرده این سرآشپز نیایش!
:_هنوز آماده نیست .. حالا میوه ات رو بخور..
:+ببینم نیکی،شب اتفاق خاصی نیفتاد که؟
:_نه چی مثلا؟
:+درو قفل میکنی شب ها؟
:_آره..نمیدونی فاطمه،تا خود صبح با هر صدایی از خواب پریدم ..
:+ای خدا بگم چی کار کنه این پدرروحانی رو...
حالا تو همینجوری پیشش لباس میپوشی؟
:_آره،تازه چادرم سر میکنم
فاطمه با ناباوری میخندد:دروغ میگی؟جلو شوهرت چادر سر میکنی؟؟ آره؟
:_شوهر واقعی نیست که ..
:+نیکی حداقل چادر سر نکن،بعدا این پدرروحانی هرچی از طالبان و داعش بشنوه باور میکنه
اسلام واقعی اون شکلیه... پیش خودش میگه وقتی دخترا،پیش شوهرشون چادر و چاقچول
میکنن،پس مرداشون حتما سر میبُرن و جنایت میکنن دیگه
:_چه ربطی داره آخه... اصلا فکر نکنم دقت کرده باشه،میدونی منو میبینه ولی نگام
نمیکنه..فقط میبینه. میفهمی؟
:+به هرحال نظر من همینه.. این پدرروحانی،اسمشم به مسیحیا میخوره،بعدا اسلام زده میشه
گناهش میاد گردن تو دیگه...
صدای چرخیدن کلید و باز شدن در میآید،هیس میگویم و از پشت میز بلندـمیشوم.
سریع چادرم را سر میکنم.
چند لحظه بعد،مسیح با گام های بلندش به آشپزخانه میرسد،فاطمه بلند میشود و هم زمان
سلام میدهیم.
مسیح نگاهم میکند،بعد فاطمه را،دوباره مرا..
:_سلام..خیلی خوش اومدین،بفرمایید... نیکی جان چند لحظه میای عزیزم؟
نقش بازی میکند!
پشت سرش وارد هال میشوم
:+فاطمه غریبه نیست،همه چیزو میدونه
:_واقعا؟
سرم را تکان میدهم.
:+کارم داشتین؟
انگار بغض و دعوای صبح،باعث شده کمی از خجالتم را کنار بگذارم
:_آره،اومده بودم تو خونه بمونم،آخه هیچ جا نمیتونم برم...نمیدونستم مهمون داری ... الآن میرم
مزاحم نمیشم
:+اینجا خونه ی شماست.. در واقع مزاحم منم.. من و فاطمه میریم بیرون، شما راحت باشین
تند و سریع می گوید:نه،نرو...قراره هم سایه باشیم دیگه،نه اینکه تا یکیمون هست اون یکی
نباشه.. من میرم تو اتاقم، شما راحت باشین،قبول؟
سرم را تکان میدهم. مسیح به طرف اتاقش میرود.
بدون اینکه برگردد زیر لب میگوید : این بوی قیمه ،از خونه ی کدوم آدم خوشبخت میاد؟
خنده ام میگیرد.
راست میگوید،بوی برنج وادویه ی قیمه همه ی خانه را برداشته.
وارد آشپزخانه میشوم و نگاهی به قابلمه میاندازم.
:_خب غذا آماده است.
یک بشقاب برنج و خورش برای فاطمه میریزم و جلویش میگذارم.
بشقاب دوم را هم برایخودم.
:+واسه پدرروحانی نمیبری؟
نگاهش میکنم،جدی و تند
:_نه
:+گناه داره..بوی غذات همه ی خونه رو برداشته
:_حالا فعال تو بخور
روبه روی فاطمه مینشینم و در چشم هایش نگاه میکنم،میخواهم بینم چطور شده،قبلا زیر نظر
منیر قیمه پخته ام،اما تنها،نه..
فاطمه قاشق را به طرف دهانش میبرد و قلب من،منتظر واکنش او.
غذایش را میجود و بعد قورت میدهد،نگاهم میکند.
:+نیکی نظرم عوض شد،به پدرروحانی نده
ناامید میشوم و وا میروم.
:_خیلی بد بود؟
:+دیوونه،فوق العاده بود،اگه بخوره میترسم دیگه طلاقت نده
میخندم
:_خیلی بدجنسی ترسیدم ..
:+دختر تو این همه آشپزیت خوبه و من خبر نداشتم؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_پانزدهم
:_راست میگی؟ نوش جونت
:+ولی نیکی،بی شوخی میگم،یه کم غذا ببر واسه اون بنده خدا..
نمیدانم چه کار کنم...
حق با فاطمه است،عطر و بوی غذا همه ی خانه را برداشته،بلند میشوم.
به طرف قابلمه های غذا میروم،بشقاب را برمیدارم که صدایش میآید:من میرم بیرون،خداحافظ
بشقاب را روی کابینت میگذارم:به سلامت
سر تکان میدهد و میرود.
در که بسته میشود،فاطمه میگوید
:+نیم ساعت شد که اومد؟
:_بیخیال غذات رو بخور
:+نیکی من اگه یه روزی ازدواج کنم،باید بیام پیشت کلاس آشپزی...
:_دستپخت مامانت عالیه،تو چرا ازش یاد نگرفتی؟
فاطمه،لقمه ی دهانش را میبلعد و لیوان آب را برمیدارد
:+بلدم منم.. خیلی چیزا بلدم..نیمرو..... املت....تخم مرغ آبپز
لیوان را از دستش میگیرم و میگویم:نه خسته همشهری! بعدم آدم وسط غذا آب نمیخوره
فاطمه میخندد
:+بیچاره پدرروحانی... نموند ببینه چه کرده این عروس خانم...
میخندم.
★
صدای آیفون میآید،نگاهی به ساعت میاندازم و کتاب را از روی پایم برمیدارم.
ساعت یازده و نیم شب است.. شالم را سر میکنم،چادرم را برمیدارم و از اتاق بیرون میزنم.
مسیح قبل از من در را باز کرده،نگاهم میکند:مانی بود..
سر تکان میدهم و وارد آشپزخانه میشوم.
صدای باز کردن در میآید و بعد صدای قدم های مانی در راه پله.
کتری را روی اجاق میگذارم و ظرف میوه را از یخچال درمیآورم.
صدای سلام و احوال پرسی میآید.
صدای مانی را تشخیص میدهم :نیکی کجاست؟
مسیح میگوید:آشپزخونه
صدای مانی بلند میشود:زنداداش...زنداداش
از آشپزخانه بیرون میروم:سلا
:_سلام،خوبین؟بیاین مسیح بدو بیا..بیاین عکسای عروسی تونو نشونتون بدم..
دلم میلرزد...
به یاد میآورم تمام آرزوهای دخترانه ام،بر باد رفته اند..
*مسیح*
مانی روی مبل مینشیند و آیپدش را در دست میگیرد.
نگاهم روی نیکی ثابت میماند،چشمهایش پر شده اند.
مانی دوباره صدایش میزند،از جا میپرد:الان میام
از روی کابینت ظرف میوه را برمیدارد و جلو میآید.
مانی برایش جا باز میکند:بشین این طرفم زنداداش...خب اینم از این... حالا مسیح جان اون
کنترلو بده من...
نیکی روی مبل دونفره ی آن طرف مینشیند.
کنترل را به دست مانی میدهم،تلویزیون را روشن میکند و با زدن چند دکمه،صفحه ی نمایشگر
آیپد روی تلویزیون پدیدار میشود.
نیکی پیش دستی برایمان میگذارد و میگوید :آقامانی میوه بفرمایید
خوشحالم،مثل اینکه با شرایط کنار آمده،حداقل با این کارها، جلوی دیگران احتمال اشتباهش
پایین میآید.
مانی،سیب سبزی از ظرف برمیدارد و میگوید:اینم عکسا.. باورتون نمیشه چقدر تدارک دیده
بودن... دو تا عکاس اختصاصی،آورده بودن... یه عروسی مجللی براتون گرفتن که نگو و نپرس....
عکس ها جلو میروند،چشم هایم به طرف نیکی میچرخند.. با تأسف به عکس ها نگاه
میکند،گاهی سری تکان میدهد و گاهی نگاهش را میدزدد.. شبیه او نیستم ولی با این
حال،حیای چشمانش را می ستایم.
عکس ها جلو میروند و به شام میرسند.
میزها پر از غذاهای رنگارنگ و متنوع...
مانی تعریف میکند:انواع غذاها بود..جاتون خالی.. چقدر هم خوش مزه بود...
نیکی،آه میکشد،حال عجیبش را نمیفهمم...
هرچه که باشد،حتی اگر صوری،این عروسی به نام او نوشته میشود.. مطمئنا با این همه تجمل و
این همه تشریفات،هر دختری حداقل لبخند کوچکی میزند.
عکس ها به کیک بزرگ و چند طبقه میرسند که با گل های صورتیو سفید تزئین شده است.
مانی میگوید :نمیدونین با چه سختی فرار کردم... مراسم حالا ادامه داشت،نمیدونین چقدر
اصرار کردم تا عکاس ها،سریع عکس ها رو برام بفرستن..
یک لحظه یاد چیزی میافتم:وای مانی... سوتی دادیم بدجور...
مانی میگوید :چی شده؟
موبایلم را برمیدارم و به عکاس آتلیه اس ام اس میفرستم:لطفا اولین فرصت با من تماس
بگیرید.
میگویم:مامان امروز سرش شلوغ بود،یادش نیفتاد.. فردا حتما میره آتلیه،تا عکس ها رو تحویل
بگیره... باید با صاحب آتلیه صحبت کنم..
نیکی سرش پایین است،بیخیال از هیاهوهای من و مانی،با ریشه های شالش بازی میکند.
مانی با افتخار میپرسد:دوست داشتین زنداداش؟
نیکی سر بلند میکند:چیو؟
:_عروسی رو دیگه،مجلل ترین جشن خانواده بود
نیکی با آرامش همیشگی اش میگوید:ر استشو بگم؟
مانی سرش را تکان میدهد
:+ حالم بهم خورد...
با تعجب سرم را بلند میکنم،مگر ممکن است دختری این حرف را بزند... حال و هوای
مراسم،حتی مانی را به وجد آورده... انتظار داشتم نیکی ذوق کند و از مانی بخواهد عکس ها را
برایش بفرستد.
مانی با تعجب به نیکی زل زده:شوخی میکنی مگه نه؟
نیکی با پوزخند،سرش را تکان میدهد.
مانی میگوید:چیشو دوست نداشتی؟؟ این مراسم همه چی تموم بود.. همه،خوششون اومد
نیکی میگوید:مهم نیست..فراموشش کنین
بلند میشود که برود،صدایش میزنم:نیکی!
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_شانزدهم
برمیگردد،واقعا دوست دارم بدانم چرا این حرف را زد.
نگاهش میکنم.
میگویم:بگو لطفا...
خودش را روی مبل میاندازد.
نگاه کوتاهی به من و مانی میاندازد و صورتش را به طرف تلویزیون برمیگرداند.
عکس،متعلق به زمانی است که مامان و بابا و عمومسعود و زنعمو،دو طرف کیک ایستاده اند.
بغض کرده، لب هایش میلرزند و مردمک هایش،دودو میز نند.
به طرفمان برمیگردد
میگوید :مشکل از تفکرات غلطمونه.. تا یکی میره کربلا،یا مجلس عزاداری واسه سیدالشهدا
میگیره،یا وقتی یه نفر میخواد واسه ساخت حرم ائمه هزینه کنه،صدای وای و امان و فغان از
همه ی روشنفکرای این مراسم،بالا میره... میگن امام حسین ضریح نمیخواد،پولشو بدین به
فقرا... ولی وقتی یه همچین مراسم پرهزینه ای برگزار میشه، همه با به به و چه چه تعریف
میکنن و هیچ کس نمیگه با این پول بیزبون میشد چند تا جوون دم بخت رو سر و سامون داد...
میشد چند تا مدرسه ساخت.. میشد هزینه ی درمان چند تا بیمار مستضعف رو داد.. اصلا اینا
به کنار.. کسی فکر نمیکنه که اوضاع،واسه عروسی بعدی چقدر بدتر میشه.. خود شما،آقامانی!
مثل بچه ها با ذوق دارین از مراسم تعریف میکنین.. از مراسمی که حتی عروس و دوماد نداره...
اصلا مگه جشن عروسی باشکوه،نشونه ی خوشبختیه؟ آقامانی شما غریبه نیستین.. الان
مُهر افتخار این عروسی پای اسم من و پسرعمو خورده،ما خوشبختیم؟؟ خوشبخت میشیم؟؟ یه
ماه بعد که همه چی تموم بشه، همه فراموش میکنن چی بین من و پسرعمو بوده.. ولی این
مراسم لعنتی رو هیچ کس فراموش نمیکنه..
تموم شد.. مراسم تموم شد.. اون همه هزینه هم تموم شد.. چند سال بعد هیچ کس جزئیات این
مراسم رو یادش نمیاد.. ولی بچه ی یتیمی که تا صبح،گرسنه بوده،امشب رو یادش نمیره..
اصلا دین به کنار.. از نظر انسانی نگاه کنیم،چند تا دختر مجرد دلشون لرزیده و همچین
مراسمی خواسته.. چند تا آدم بیبضاعت حسرت خوردن که نمیتونن حتی یه مراسم معمولی
واسه جوونشون بگیرن..
بغضش میترکد.. اشک ها صورتش را خیس میکنند.
مات مانده ام... همه ی این حرف ها،از زبان این دختربچه گفته شد؟
این حجم از شعور و فهم،غیرقابل باور است... مانی مبهوت است،میدانم حسابی حرف های
نیکی تکانش داده...
بلند میشوم،جعبه ی دستمال را برمیدارم
و به طرفش میروم:اشکات رو پاک کن
سرش را بلند میکند و چشم های بارانی اش را به من میدوزد، دستمالی بیرون میکشد و اشک
هایش را میگیرد.
کنارش مینشینم،کمی فاصله میگیرد.
مانی بدون اینکه نگاهش را از زمین بگیرد،میگوید: حالا نمیدونین چقدر غذا،اضافی موند،رفتم
یه سر به آشپزخونه بزنم،دیدم دیگ های پر تو آشپزخونه ردیف شدن...
نیکی میپرسد:غذاها رو چی کار میکنن؟
مانی میگوید :غذای باقی مونده تو دیس ها رو که ریختن سطل آشغال...
نیکی از جا میپرد:چی؟ یعنی غذاهای دست نخورده رو دور ریختن؟؟
مانی سرش را تکان میدهد:کاش میشد جلوی این همه اسراف رو گرفت
حرف های نیکی حسابی،رویش تأثیر گذاشته وگرنه، مانی را چه به این حرف ها!!
نیکی مستأصل نگاهم میکند:من یه فکری کردم.. ولی به کمکتون احتیاج دارم
مانی میگوید :حتما.. چه فکری؟
نیکی با ذوق به طرفش برمیگردد:من یه نفرو میشناسم که میتونه این غذاها رو به دست کسی
برسونه که بهش نیاز داره.. مانی موبایلش را برمیدارد:امیدوارم دیر نشده باشه
شماره ای میگیرد،نگاهم همچنان به نیکی است، هیجان زده است و نگران به مانی نگاه میکند
مانی میگوید : الو سلام.. خوبی؟
:_نه یه کار دیگه دارم.. ببین فرهاد،غذاها چی شد؟
نیکی به طرفم برمیگردد.
پرسش نگاهش را میفهمم،
آرام میگویم:یکی از کارمندای تشریفات باباست.. مراسمای خونوادگیمون به عهده ی اونه..
سرش را تکان میدهد و دوباره برمیگردد.
کمیـ نزدیکش میشوم،دوست دارم عکس العملش را ببینم.. هنوز ده سانتی با او فاصله دارم
تکان نمیخورد.به نظرم،تصمیم دارد به من اعتماد کند،لبخند به لبم میدود.. نمیدانم چرا،ولی
اعتماد به نفسم دو چندان میشود.
حواسم جمع حرف های مانی میشود.
:_خب پس.. ببین با یه وانت،بفرست غذاها رو به این آدرس که میگم،فهمیدی؟
:_نه کاری ـنداشته باش.. خیلی خب.. خداحافظ.
تلفن را قطع میکند،نیکی میگوید:آدرس رو براش میفرستین؟
مانی لبخند میزند:آره بیا بنویس،بفرستم
و موبایلش را به دست نیکی میدهد.
نیکی سریع تایپ میکند و بلند میشود:من برم آماده شم..
میپرسم:کجا؟
برمیگردد:خب ما هم باید بریم اونجا دیگه.. آخه من شماره ی اون آدم رو ندارم.. باید بریم من
حضوری براش توضیح بدم.. البته اگه ممکنه...
مانی به پشتی صندلی تکیه میدهد:حتما.. مسیح اگه خسته ای،نیا...
ناخودآگاه اخم میکنم:نه خودم میام..
بلند میشوم و لباس هایم را عوض میکنم.
بعد از ظهر،بعد از رفتن دوست نیکی،مشغول جمع کردن وسایل اتاق شدم..
این دوهفته خانه نشینی مرا دیوانه نکند،خوش شانس بوده ام.
شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن خا
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_هفدهم
زیر لب تشکر میکند و از خانه بیرون میرود.
در را میبندم و هم زمان با نیکی باهم،داخل آسانسور میشویم.
مانی پشت سرمان میآید. کلید پارکینگ را میزنم .
چند لحظه در سکوت،سپری میشود.
آسانسور میایستد و وارد پارکینگ میشویم.
مانی،سویچ را درمیآورد و قفل در ماشینش را باز میکند.
نیکی،مثل یک بچه ی آرام،کنار ماشین میایستد.
در عقب را برایش باز میکنم،مینشیند و لبخند کوچکی میزند.
جلو مینشینم و مانی بالاخره سرش را از صفحه ی گوشی بیرون میآورد.
سوار میشود و راه میافتد.
:_خب زنداداش کجا برم؟
نیکی،خودش را جا به جا میکند و وسط مینشیند.
:+چند تا خیایون بالاتر از خونه ی ما،یه مسجد هست. اونجا بریم لطفا.
مانی میگوید :اون طرفا خطرناکه،ممکنه کسی شمارو ببینه
میگویم:الان که همه مراسمن،بر و نگران نباش..
مانی چشم میگوید و سرعتش را زیاد میکند.
میگوید:راستی.. من خیلی گشنه ام.. میگم یه کم از این غذاها ببریم خونه؟ شمام بالاخره از شام
عروسیتون بخورین؟
نیکی میگوید:نه آقامانی.. آدمایی که به این غذا احتیاج دارن،خیلی زیادن.. اگه اجازه بدین،تو
خونه قیمه هست. من اون رو براتون گرم میکنم..
مانی میخندد:عیب نداره.. هرچند این غذاها یه چیز دیگه بودن...
میگویم:پسر شکمو.. تو همه ی عکسا داشتی میخوردی.. بازم گرسنه ای؟
میخندد:خوبه عروسی واقعیت نیست.. وگرنه لقمه ی تک تک مهمونا رو میشمردی..
ناخودآگاه نگاهم به نیکی میافتد،سرش را پایین میاندازد..
جلوی ـمسجد میرسیم،دو تا وانت را کنار هم پارک کرده اند که پشت هر کداشم دو تا دیگ بزرگ
و چند قابلمه ی کوچک است.
پیاده میشویم.
نیکی به طرف مسجد میرود:من برم خبرشون کنم
نگاهم به دنبالش کشیده میشود.
قدم هایش را موزون و مرتب برمیدار د.
چند ضربه به در مسجد میزند.
چند لحظه بعد پیرمردی جلو میآید و در را باز میکند.
به کاپوت شاسی بلند مانی تکیه میدهم و دست هایم را در سینه ام روی هم قالب میکنم.
پیرمرد با نیکی حرفـ میزند،نیکی وانت ها را نشانش میدهد و برایش توضیح میدهد.
موقع حرف زدن،دست هایش را در هوا تکان میدهد، انگار عادت همیشگی اش است...
مانی کنارم میایستد :خیلی خاصه
به طرفش برمیگردم،نگاهش به نیکی است و لبخند عجیبی روی لب هایش نشسته،چشم
هایش برق میزند..
با ابروهایش به نیکی اشاره میکند:ببین چه ذوقی کرده.. انگار سند همه ی دنیا رو به نامش
زدن..
پوزخند میزنم؛چقدر جنس خواسته های این دختر با من متفاوت است..
مانی ادامه میدهد : بعد دیدن عکسا،انتظار داشتم بالا و پایین بپره و خوشحال شه.
مسیح ما خیلی دست کم گرفتیمش... دقت کردی چقدر آرومه؟
سرم را تکان میدهم،راست میگوید.. معدن آرامش است این دختر..
نمیدانم چرا وقتی مانی از او تعریف میکند،لبخند میزنم.
نیکی با پیرمرد به طرفمان میآیند،صاف میایستم.
چند قدمی مان که میرسند نیکی میگوید:مشدی ایشون همسرم هستن،ایشون هم برادر همسرم
لبخند میزنم و دست پیرمرد را میفشارم.
پیرمرد با مانی هم دست میدهد و به طرف من برمیگردد:خدا خیرتون بده.. قبول باشه ان
شاء الله.. من الآن زنگ میزنم چند تا از بچه ها میان،تا صبح این غذاها رو بسته بندی
میکنیم،صبح میبریم تحویل نیازمندا میدیم،خدا خیرتون بده...
نیکی با ذوق به مشدی نگاه میکند.
جلو میروم و دست پیرمرد را میگیرم،چند گام با خودم همراهش میکنم.
کمی از مانی و نیکی دور میشویم،بسته ای پول در میآورم و به طرف مشدی میگیرم: بفرمایید
با تعجب نگاهم میکند:این چیه؟
میگویم:واسه هزینه ی ظرف یک بار مصرف و ماشین و اینا.. بفرمایید
با لبخند دستم را پس میزند:نه پسرم.. پول هست.. ماشین هم هست،خیالت راحت... خانمت
گفت عروسی یه بنده خدایی بوده انگار.. مبارکه ان شاءالله.. خیلی ثواب کردن واقعا.. اگه بدونی
چه خونواده های نیازمندی تو این شهر هست.. عوض من به عروس و داماد تبریک بگو... آرزو
میکنم به پای هم پیر بشن...
برق از تنم عبور میکند،صداقت گفتار پیرمرد عجیب به دلم مینشیند.. به این چیزها اعتقادی
ندارم ولی...نکند،مستجاب الدعوه باشد ؟
پیرمرد ادامه میدهد:این دختر،خیلی خانمه.. ماشاءالله لنگه نداره.. حالا میبینم خداروشکر
همسرش هم یه پارچه آقاست.. خوشبخت باشین پسرم،قدر این دخترو بدون.. خیلی بهم
میاین..
حرف هایش را باهم آنالیز میکنم،دعا میکند من و دختری که خیلی خانم است،به پای هم پیر
شویم؟
نه!
اشتباه کردی پیرمرد!
ما به هم نمیآییم!
تنها لبخند میزنم.
★
نیکی سینی را روی میز میگذارد.
مانی خودش را جلو میکشد:عجب رنگ و بویی داره فقط بوش خوبه دیگه؟
نیکی میخندد،خنده که نه.. لبخند میزند
نگاهم به ظرف قیمه میافتد،خوش رنگ و لعاب است،مانی راست میگوید.
مانی قاشق پری داخل دهانش میگذارد.
نیکی نگران،به او خیره شده.
کمی که میگذرد،مانی میگوید:وای عالیه.. خیلی خوبه.. مسیح خیلی بیمعرفتی..
چرا نگفتی منم واسه نهار بیام؟
قبل از اینکه ح