eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
901 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
:_نخندین.. وضعیتمون خنده داره؟؟ افتادیم تو باتلاق دروغ و هرچقدر دست و پا میزنیم،بیشتر تو این جهنم فرو میریم.. خنده اش را میخورد و به دست های مشت شده ام خیره میشود. +:آروم باش... نیکی ببین ما مجبور بودیم،طولانی نیست..میگذره... اگه خیلی طول بکشه یه ماهه.. بعدش همه چی تموم میشه.. قول میدم، قول میدم آرامشت رو بهم نزنم... لحنش،مثل فرمانده جنگی است که به سربازانش وعده ی مرخصی بعد از جنگ را میدهد،البته اگر زنده بمانند! در چشمانش خیره میشوم،برای اولین بار چشم هایش رنگ میگیرند،دیگر آن شیشه های بی احساس نیستند... صداقت در مردمک هایش پرواز میکند. تپش های تند و بیحساب قلبم میگوید که این مرد،قابل اعتماد است... اما حسی عجیب،از عقلم برخاسته و ساز مخالف کوک میکند. قلبم دوباره خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبد. من،باز هم از احساساتم شکست میخورم.. :_چرا یه ماه؟ :+دکترا گفتن پدربزرگ نهایتا تا یه ماه... چشمانم را می بندم.عمر دست خداست... :_رو قولتون حساب میکنم.. سرش را تکان میدهد. به طرف اتاقم میروم،یک لحظه یاد چیزی میافتم و برمیگردم. قبل از اینکه حرفی بزنم،مسیح میگوید :+از خونه نشستن بدم میاد،میرم بیرون،کاری با من نداری ؟ :_نه فقط من میتونم آدرس اینجا رو بدم به دوستم، بیاد اینجا؟ :+آره.. آدرس رو برات مینویسم :_ممنون سرش را تکان میدهد،به طرف اتاق میروم. در را پشت سرم میبندم و روی صندلی مینشینم. اشتباه کردم،خیلی ناگهانی احساساتم غلیان کرد.نباید اجازه میدادم اینطور ابراز خشم کنم...البته،هرچه که بود،خوب شد. قول داد آرامشم را بهم نمیزند.. امیدوارم،هرچه زودتر بابا آشتی کند. صدای باز و بسته شدن در میآید. بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم. رفته.. کاغذی روی میز و دو تا کلید روی آن... کلیدها را برمیدارم. این یعنی من هم صاحبِ خانه ی همسایه ام شده ام! عجب ماهی بشود،این یک ماه همسایگی.. روز اولش که اینطور پر ماجرا باشد؛وای به روزهای بعدی! موبایل را برمیدارم و به فاطمه زنگ میزنم. چند دقیقه نمیگذرد که جواب میدهد :_به به،عروس جان.. ییدار شدین خانم؟ خورشید رو مزین فرمودین! :+علیک السلام فاطمه خانم... :_السلام علیک و الرحمة الله و برکاته...کجایی پس؟ ده بار بهت زنگ زدم...اونجا آب و هوا چطوره؟ :+کجا؟ :_پاریس دیگه...ببین برج ایفل رو بغل کن عکسشو برام بفرست... وای فاطمه یه کم امون بده منم حرف بزنم :_خیلی خب من دیگه حرف نمیزنم.. به طرف آشپزخانه میروم. :+ببین من آدرس اینجا رو برات میفرستم،خونه ی مسیح رو.. پاشو بیا اینجا..من تنها حوصلم سر رفته.. چند لحظه میگذرد :+الو.. فاطمه صدامو داری؟ صفحه ی موبایل را نگاه میکنم،هنوز ارتباط برقرار است. :+فاطمه؟؟ :_خودت گفتی حرف نزن.. :+نه الان بزن...میای؟ :_بیام دیگه یه عروس بیشتر نداریم که.. :+منتظرتم،آدرس رو میفرستم برات... :_باشه خداحافظ یخچال را باز میکنم،جریان هوا به صورتم میخورد. خالی است!خالی خالی.. فقط ظرف کره و پنیر در یخچال است که به نظر میرسد همین امروز صبح خریداری شده. باید کاری کنم،هیچ چیز این خانه،آماده ی میهمان داری نیست. موبایلم زنگ میخورد،مامان است. مجبورم جواب بدهم،وگرنه نگران میشود.. صدایم را صاف میکنم و موبایل را جلوی گوشم میگیرم :_الو مامان جان،سلام :+سلام..کجایی پس تو نیکی..مُردم از نگرانی.. مامان و نگرانی؟ فکر نمیکردم این خصلت عمومی مادرها،در مورد مامان افسانه صدق کند! :+الو نیکی... :_الو الو.. ببخشید مامان.. آره خوبم؛نگرانی واسه چی؟ :+همه چی خوبه؟ نگاهی به اطراف میاندازم.. )واژه ی خوب(،کمی زیاد است برای این وضعیت... من از لغت نامه،)افتضاح( را ترجیح میدهم! نفسم را بیرون میدهم :_آره خوبه.. خوب... دروغ پشت دروغ! لعنت به.. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva