#مسیحاےعشق
#پارت_صد_سیزدهم
:+باشه عزیزم،مراقب خودت باش؛به مسیح هم سلام برسون...
کاش مامان،درخواست غیرمعقولی نداشته باشد!
:_بزرگیتونو میرسونم
:+کاری با من نداری؟
:_راستی مامان.. واسه اون خونه شما چیا خریدین؟خورد و خوراک منظورمه.
:_کدوم خونه؟
کدام خانه؟ خانه ی من یا مسیح ؟ شاید هم هردو!!
:+خونه ی چیز دیگه.. خونه ی مسیح
:_آها خونه ی خودتون رو میگی..تا جایی که من میدونم برنج و روغن و حبوبات و ادویه و این
چیزا خریدن.. ولی گوشت و مرغ و سبزی و اینا نخریدن،گفتیم خراب میشه،یخچال بو میگیره تا
شما بیاین ...
:+باشه ممنون...کاری ندارین شما؟
:_نه مواظب خودت باش..خداحافظ
:+خداحافظ
تلفن را قطع میکنم.
باید فکری به حال این قطب جنوب خالی کنم!
لباس هایم را عوض میکنم و مانتو و شلوار میپوشم.
به مسیح که نمیتوانم لیست خرید بدهم،پس باید جور این را خودم بکشم.
کلید را برمیدارم،چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم.
فروشگاه های اینجا را نمیشناسم،به علاوه نگرانم فاطمه برسد و پشت در بماند.
پیرمردی منتظر آسانسور ایستاده.
جلو میروم و زیر لب سلام میدهم.
برمیگردد و با مهربانی میگوید: سلام دخترم.. خوبی؟
:+ممنون،سلامت باشین..
یاد حرف های دیشب همسایه ی طبقه ی بالا میافتم،آقا و خانم مظفری ..
:+شما باید آقای آشوری باشین،درسته؟
:_بله دخترم،خودم هستم.
:+من تعریف شما رو از همسایه بالایی،آقای مظفری، شنیدم.. من همسایه ی کناری تون
هستم،واحد نوزده
آقای آشوری هیجان زده میشود
:_عه پس شما هستین؟؟ خیلی خوشبختم دخترم.. ساکن شدین به سلامتی ؟
:+بله از دیشب..
:_چقدر خوب.. بیا من تو رو به خانمم معرفی کنم
به طرف واحدشان میرود،خجالت میکشم بگویم دیرم شده..
در را با کلید باز میکند
:_بفرما تو دخترم.. بیا تو...
:+نه ممنون،مزاحمتون نمیشم...
سرش را داخل میبرد
:_حاج خانم بیا ببین کی اینجاست؟
:+آقای آشوری،من...
صدای نفر سوم،مرا از حرفم منصرف میکند.
پیرزنی با صورت مهربان،در چهارچوب در میایستد.
:_چیه آشوری؟چرا نرفتی؟
آقای آشور ی مرا نشانش میدهد :همسایه ی جدیده ها.. دیدی بیخودی نگران بودی،بهترین
همسایه قسمتمون شده..
چقدر خونگرم و صمیمی است...
خانم آشوری صورتم را میبوسد
:_به به به.. خیلی خوشحالم از آشناییتون.. خوشبخت باشی دخترم... لبخند میزنم،دلم نمیآید
جمع صمیمیشان را ترک کنم
:+ممنون حاج خانم،سلامت باشین..
آقای آشوری با لبخند میگوید
:_میبینی چقدر بی آزار و آرومن.. دیشب اومدن خونه شون
حاج خانم با تعجب نگاهم میکند
:+جدی؟چه بی سر و صدا و بی دامبول دیمبول...
میگویم :نه من و همسرم،(هنوز از گفتن واژه اش،اکراه دارم(..
:_من و همسرم تصمیم گرفتیم جشن نگیریم...
حاج خانم میگوید:چه عالی.. چقدر خوب.. چیه این هزینه های بیخودی..فقط اسراف
در دل میگویم:خبر ندارم امشب،چه بساط پر از اسرافی پهن خواهند کرد...
خیلی دیر شده،باید بروم...
:_منو ببخشید.. من یه کم خرید دارم،اگه اجازه بدین از خدمنتون مرخص میشم،بعدا خدمت
میرسم.
آقای آشوری میپرسد:ببخشید دخترم،حمل بر بیادبی نشه،چه خریدی؟
:_خواهش میکنم.. یه کم وسایل خوراکی لازم دارم..
این اولین بار است که میخواهم خرید کنم..
خریدهای خانه را همیشه،تلفنی منیر سفارش میداد و اشرفی،راننده ی بابا تحویلشان میداد.
آقای آشوری میگوید:چه کاریه دخترم.. این فروشگاه بزرگ سر خیابون،همه چی داره.. حتی
داخلش قصابی هم هست.. شما زنگ بزن،پیک دارن.. خیلی سریع هرچی بخوای میرسونن
دستت... _:واقعا؟
:+بله واقعا.. آدم مطمئنی هم هستن،خیالت راحت...
با این تیر،میشود چند نشان زد..
هم راه خانه را گم نمیکنم،هم فاطمه پشت در نمیماند،هم خریدهایم را انجام میدهم.
تشکر میکنم و شماره را از حاج خانم میگیرم.
حاج خانم هم مدام اصرار دارد که با مسیح به آنها سر بزنیم.
چه میداند،من همسایه ی امروز و فردایشان هستم... امروز هستم و شاید فردا نباشم!
به خانه برمیگردم.
باید سریع با فروشگاه تماس بگیرم.
★
ظرف میوه را جلوی فاطمه میگذارم.
فاطمه از آشپزخانه بیرون میرود.
:_فاطمه کجا میری،بیا بشین اینجا بذا منم غذامو بپزم
پشت سرش بیرون میروم،فاطمه انگار نه انگار، مخاطب من است!
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』