#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے
اشڪ هایم براے تو
اوبران اومد سمتم ...
- چے شده توم؟ ... بہ چے خیره شدے؟ ...
- اون دختر رو نگاه ڪن ... همون ڪہ تل مخمل زرد با موهاے بلند قهوهاے داره ... بین تمام آدم هایے ڪہ امروز بهشون برخوردیم ... مطمئنم اون تنها ڪسیہ ڪہ بہ خاطر ڪریس تادئو گریہ ڪرده ...
با حالتے بهم نگاه مےڪرد انگار داره بہ یہ احمق گوش مےڪنہ ...
- اما اون ڪہ رژ بنفش نزده ...
حوصلہاش رو نداشتم ... چرا باید با ڪسے حرف مےزدم ڪہ فڪر مےڪنہ یہ احمقم ... بدون توجہ بہ اوبران راه افتادم سمت اون دختر ...
تا متوجهم شد ... نایستاد ... سریع شروع بہ حرڪت ڪرد ... دو مرتبہ صداش ڪردم اما با همون سرعت مےرفت و بهم بےتوجهے مےڪرد ... دویدم و از پشت ڪولہاش رو ڪشیدم ...
- نمےخواے بشنوي یا واقعا ڪرے؟ ...
توے این فاصلہ لوید هم رسید ...
- من، لوید اوبران هستم و ایشون همڪارم توماس مندیپ از واحد جنایے ... میشہ چند لحظہ با شما صحبت ڪنیم؟ ...
ڪیفش رو دوباره گذاشت روے شونہاش ... و در حالے ڪہ سعی مےڪرد صداش رو ڪنترل ڪنہ و خودش رو مسلط و بےتفاوت نشون بده ... یہ قدم عقب رفت ...
- من چیزے نمےدونم ... چند بار دیده بودمش اما اصلا نمےشناختمش ... اونجا هم ایستاده بودم ... عین بقیہ ... مےخواستم ببینم چہ خبره ... فقط همین ...
دوباره ڪیفش رو جا بہ جا ڪرد ... عصبے شده بود و اون بند ڪیف واسش نقطہ تعادل ...
- دوست بودید یا محبتت یہ طرفہ بوده؟ ...
پاش بین زمین و آسمون خشڪ شد ... و برگشت سمتم ...
- چے؟ ...
چشم هاش توے حیاط دبیرستان، دو دو مےزد ... مےترسید؟ ... یا نگران بود؟ ... حالت جدے بہ خودش گرفت ... ڪمے هم تهاجمے ... آشفتگے درونش رو بین اون حالت ها مخفے ڪرد ...
- گفتم ڪہ من اصلا اون رو نمےشناختم ...
- پس چرا بہ خاطرش گریہ ڪردے؟ ... خوب پاڪ شون نڪردے ... هنوز جاے اشڪ ها گوشہ چشمت مونده ...
جملہ تمام نشده یهو دستش رو آورد بالا سمت چشمش ... پوزخند معنادارے صورتم رو پر ڪرد ... و سرم رو جلو بردم ... تقریبا نزدیڪ گوشش ...
- بہ این چیزے ڪہ تو الان خوردے میگن گول ... و این حرڪتے ڪہ ڪردے یعنے تمام مدت، حق با من بود ... حالا جواب سوال هام رو میدے یا مےخواے یہ بار دیگہ تڪرارشون ڪنم؟ .
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva