eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ این که دوساعته خودت رو اینجا مشغول کردی بعدشم خوابیدی یعنی چی؟ " چقدر خوبه زود میگیره" خودم را به بی‌خبری زدم و گفتم: ــ یعنی چی؟ ــ یعنی ازم دلخوری. ــ بلند شدم ونشستم. –خسته بودم خوابیدم دیگه، مگه چیکار کردی که ازت دلخور باشم؟ سکوت کرد. جلوی آینه ایستادم وموهایم را در دستم گرفتم و گفتم: – برس نیاوردم ببین موهام چقدرگره افتاده از صبح زیر روسریه، میشه منو ببری خونه؟ ــ بعد از شام می برمت، با برس من شونه کن. اصلا میرم یدونه برات میخرم بمونه تو کمدم هر وقت... " می خواستم کمی اذیتش کنم." نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: ــ آخه باید دوشم بگیرم. حوله... ــ حوله هم می خرم. ــ آخه بلوز مامانمم هنوز بهش ندادم از ظهرتو کیفم چروک میشه. بلند شد یک چوب لباسی از کمد مادرش آورد و گرفت جلوی صورتم و گفت: ــ آویزونش کن تا چروک نشه. بعد نگاهم کرد و آرام گفت: –بهونه بعدی. چوب لباسی را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز جلوی آینه. چشمم خورد به ملافه ایی که روی تخت مچاله شده بود. به طرفش رفتم تا مرتبش کنم. آرش هم نشست روی صندلی جلوی آینه. تخت را مرتب کردم و دوباره رفتم جلوی آینه. نگاه گذرایی به موهایم انداخت و با صدای گرفته ایی گفت: – بیار برات ببافم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: –نه، می بندم بالا. "این چرا صداش اینجوری شد" ــ پس حاضر شو بریم وسایلی که لازمه بخریم. ــ نیازی نیست، چند ساعت دیگه میرم خونه. به چشم‌هایم زل زد. نگاهش شرمندگی را فریاد میزد. لبخند زورکی زدم و لب زدم: –خوبی؟ پایین را نگاه کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد. دیگر اذیت کردنش کافی بود. اصلا مگر دلم می‌آمد. با آن نگاههایش. خندیدم و گفتم: – زبونت رو موش میل کرده آقا که سرت رو تکون میدی؟ دوباره نگاهم کرد. با نگاهم بلعیدمش، "خدایاخواستنی تر از او هم در دنیا وجودداشت؟" در چشم هایش حالتی از غرور و عشق هویدا شد. لبخند پررنگی زد و زل زد به موهایم. نشستم روی تخت و سرم را تکان دادم و گفتم: –می بافی آقامون؟ کنارم نشست و بی حرف شروع به بافتن کرد. هر یک بافتی که میزد خم میشد و موهایم را می بوسید و با این کارش غرق احساسم می‌کرد. کارش که تمام شد از پشت بغلم کردو سرش را گذاشت روی موهایم و گفت: – راحیلم، همیشه بخند. خندیدم. –این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم چی میگن. نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟ آنقدر بلند خندید که برگشتم دستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم: ــ هیسس. زشته. بعد زود بلند شدم و کنار در ایستادم که بیرون برویم. سر شام آرش موضوع مسافرت را مطرح کرد. مژگان از خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت: – کدوم شهر میریم؟ ویلای کی؟ ــ ویلای شما. ــ نه آرش ویلای ما هم کوچیکه هم به دریا خیلی نزدیکه، شرجیه، بریم ویلای مامانم اینا. ــ آرش لقمه اش را قورت داد و گفت: حالا کیارش که امد تصمیم می گیریم. موبایل آرش زنگ زد. صفحه ی گوشی‌اش را نگاه کرد. – کیارشه. ــ جانم داداش. ــ چه ساعتی؟ ــ باشه میام دنبالت. بعد از این که گوشی را قطع کرد از مژگان پرسید: ــ از اون روز بهت زنگ نزده؟ مژگان که انگار دوست نداشت در این موردجلوی من حرفی زده بشه، به نشانه ی منفی ابروهایش را بالا انداخت و خودش را با غذایش مشغول کرد. مادر آرش همانطور که نمک روی غذایش می‌پاشید پرسید: ــ چی می گفت؟ ــ فردا پرواز داره، گفت برم فرودگاه دنبالش. همین که شام را خوردیم. آرش زیر گوشم گفت: برو آماده شو بریم. باتعجب گفتم: –میزرو جمع کنیم بعد... ــ تو برو آماده شوکاریت نباشه. سریع آماده شدم وبرگشتم، آرش یک ست ورزشی تنش بود با همان لباسها سویچش را برداشت وگفت بریم. از مادر آرش و مژگان خداحافظی کردم و هردویشان را با قیافه های متجب ترک کردم. آرش ساکت، رانندگی می کرد. من هم با خودم فکر می کردم که در مورد رفتار آرش و مژگان چیزی بگویم که نه سیخ بسوزد نه کباب. آرش نگاهم کرد. –چرا ساکتی؟ ــ آرش ــ جون دلم "اگه می دونستی چی می خوام بگم اینجوری جواب نمی دادی." ــ یه سوال بپرسم؟ ــ شما هزارتا بپرس قیافه ی جدی به خودم گرفتم ــ اگه اسرا شوهر داشت، بعد من با شوهر اون دوتایی می رفتیم بیرون گردش و تفریح تو چیکار می کردی؟ مکثی کردم و دنباله ی حرفم را گرفتم.مثلا اسرارفته باشه مسافرت وقتی نگاهش کردم با اخم خیره شده بود به خیابان و حرفی نمیزد من هم سکوت کردم تا این که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت: ــ پیاده شو، اینجا بستنیاش خوبه داخل رفتیم سفارش دادو امد روبه رویم نشست. بلافاصله بستنی‌ها را آوردند.قاشق را برداشت.مدام بستنی را زیرو رو می کرد ولی نمی خورد همانطور که چشم به بستنی داشت گفت: ــ وقتی می پرسم ازم دلخوری، چرا میگی نه؟ این بار من‌هم جواب ندادم ــ گفتم زودتر برسونمت،که بیارمت اینجا و همه ی دیشب رو برات تعریف کنم. بعد شروع به حرف زدن کرد ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
–اولش که کلی هم بهش توپیده و گفته دختر من اهل این کارا نیست و چرا تهمت می‌زنید. اصلا شما چیکار به دختر من دارید؟ صبح پدرش دخترم رو برده گذاشته شرکت و قراره بعداز ظهر هم بره دنبالش. اونم گفته من به خاطر خودتون گفتم که تا دیر نشده جلوش رو بگیرید. خلاصه یه هول و ولایی انداخته تو جون مامان که نگو و نپرس. بنده خدا مامان هم هر چی به گوشیت زنگ زده جواب ندادی، بعد شماره شرکت رو از نورا خانم گرفته و زنگ زده، منشی شرکت گفته از صبح شرکت نیومده، بعدشم خود منشی هم گفته که صبح دیده که تو با راستین سوار یه ماشینی شدید و رفتید. اگر هر کس دیگری جز امیر محسن این حرفها را میزد شاید باور نمی‌کردم، شاید هم از کوره در می‌رفتم، ولی حالا فقط با بهت و حیرت به لبهایش که تکان می‌خوردند نگاه می‌کردم. –مامان نپرسیده اون از کجا این حرفها رو میزنه؟ –چرا بعدش که تو رو پیدا نکرده، زنگ زده پرسیده، اونم گفته پسرش با منشی شرکت آشنا هستن اون گفته. –بلعمی؟ –اسمش رو نمی‌دونم. مگه شرکت چندتا منشی داره؟ حرفش که تمام شد لبم را گاز گرفتم و گفتم: –پس چه خوب شد که اون افسر نگهبانه نگذاشت تنها بیام خونه و گفت باید پدرت بیاد، وای امیرمحسن فکر کن اگر من از کلانتری تنها میومدم خونه مگه مامان حرفم رو باور می‌کرد. من شماره‌ پلاک اون ماشینی که ما رو دزدید واسه نورا فرستادم اون چیزی بهتون نگفت؟ –نه؟ خب چرا برای یکی از ماها نفرستادی؟ اصلا برای صدف می‌فرستادی. –با خودم فکر کردم شاید شوهر اون بتونه کاری کنه. –البته فرقی هم نمی‌کرد تا ما اقدام کنیم و پلیس بخواد ماشین رو پیدا کنه، خیلی طول می‌کشید و فرقی به حال شما نمی‌‌کرد. هنوز نمی‌توانستم حرفهای امیر‌محسن را هضم کنم، آخر بلعمی چه ربطی به پسر بیتا خانم داشت. آن موقع که پری‌ناز و سیا ما را به زور بردند کسی در کوچه نبود بلعمی از کجا ما را دیده؟ یعنی بلعمی جاسوسی شرکت و آدمهایش را می‌کند؟ زیر دوش حمام این سوالها همانند قطرات آب برسرم می‌ریختند و من هیچ جوابی برایشان نداشتم. باید به نورا زنگ بزنم. بعد از نماز سرسجاده نشستم و برای راستین دعا کردم. اسکناسها را داخل سجاده‌ام گذاشته بودم. سرم را رویشان گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دلم برایش تنگ شده بود. لحظاتی که در کنار هم بودیم و برای فرار از آن زیرزمین تلاش می‌کردیم مثل فیلم از جلوی چشم‌هایم می‌گذشت و لبخند بر لبهایم می‌آورد. آن در کمد چقدر محکم بر سرش کوبیده شد و او به روی خودش نیاورد و فقط شوخی کرد. مرور خاطرات دلتنگ‌ترم کرد و کم‌کم تبدیل به قطرات اشک شد. با صدای در فوری سجاده را جمع کردم. صدف بود. روی تخت نشست و گفت: –مامان میگه بیا ناهار بخور. از کنارش رد شدم و روی تختم دراز کشیدم. –نمیخورم، میخوام بخوابم، خسته‌ام. بعد چادر نمازم را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم. واقعا گرسنه نبودم. شاید هم بودم ولی آنقدر احساسم درگیر راستین بود که اجازه نمیداد چیزی بخورم. یک حساب سرانگشتی کردم، من دیشب شام و امروز هم صبحانه نخورده‌ام، پس چطور گرسنه نیستم. صدف گفت: –تو که قبل ظهر خوابیدی، اینجوری ضعف می‌کنی‌ها، جوابی ندادم. او هم کمی ایستاد و بعد رفت. آنقدر فکر و خیال کردم که دوباره خوابم برد. با سر و صدای امینه بیدار شدم. –الهی بمیرم، وقتی مامان بهم گفت شاخ درآوردم. خدا ذلیل کنه اونایی که پشت سرت حرف زدن. خمیازه‌ایی کشیدم و گفتم: –کی رو نفرین می‌کنی؟ امینه خم شد بوسه‌ایی از گونه‌ام برداشت. –هیچی بابا، ولش کن، پاشو بریم یه چیزی بخور، مامان میگه از ظهر خوابیدی. دختر مگه خرسی، به خواب زمستونی رفتی؟ پاشو ببینم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...