eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت87 همانطور که با چشم هایم بدرقه اش می کردم، بارها حرفی را که قبلا زده بود را با خودم تکرار کر
احساس کردم از این سردی‌ام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد. مادرش خدارو شکر از جایش بلند نشد، من هم جلو نرفتم و از همانجا احوالپرسی کردم. او هم تعجب کرد. مادر فکر می کرد به خاطر این که نمی خواستم از اتاق بیرون بیایم، اینطور رفتار می کنم. هنوز چند دقیقه‌ایی از نشستنم نگذشته بود که شهداد خانم پرسید: – خوب آقا آرش، خبر خوشتون چی بود؟ کمی جا خوردم، فکر نمی کردم مادر به آنها گفته باشد. سعی کردم دست به سرش کنم و گفتم: – چیز مهمی نبود. خنده ایی کردو گفت: –آهان پس خصوصیه. بالبخند زورکی گفتم: –نه، آخه هنوز هیچی معلوم نیست... یک لحظه از فکرم گذشت، اتفاقا گفتنش بهتر است، برای این که از دستشان راحت شوم. چون اصلا از این نیلوفر خوشم نمی آمد. هر دفعه یه مدل میزد دکور خودش را عوض می کرد. و احساس می کرد آخرت خوشگل هاست. مادر با چشم و ابرو اشاره‌ایی به من کردو گفت: – بگو مادر، شهداد و نیلوفر جون که غریبه نیستن. نگاه دلخوری به مادر انداختم و گفتم: – راستش مامان جان خواستم بگم، توی دانشگاه از یه دختری خوشم امده. امروز ازش خواستگاری کردم... احساس کردم با شنیدن حرفهایم همه وا رفتند، حتی مادر. یک سکوت چند ثانیه‌ایی باعث شد مادر کمی خودش را جمع و جور کند و بگوید: –واقعا؟ خنده ایی کردم. – منظورتون چیه؟ مادر با تعجب گفت: – آخه اصلا چیزی نگفته بودی، یهو چی شد؟ ــ نه، مامان جان، یهو نبود. خیلی وقته... از روی عمد می خواستم در مورد راحیل بیشتر بگویم، –راستش قبلا یک بار ازش خواستگاری کرده بودم ولی جواب رد شنیدم. امروز برای بار دوم خواستگاری کردم. گفت خودش موافقه باید با خانواده‌اش هم صحبت کنه... همه با تعجب نگاهم می‌کردند. فکر کنم حرفهایم را باور نکردند. مادر ابروهایش بالا داد و پرسید؟ –چرا بار اول جواب منفی داد؟ خیلی خونسرد گفتم: –خب دلایل خودش رو داشت دیگه... مادر باشک و تردید نگاهم کرد. انگار حرفم را جدی نگرفت و گفت: –من برم چایی بریزم. گفتم: –شما بشین، من می ریزم. موقع بلند شدن چشمم به نیلوفر افتاد. احساس کردم خیلی دمغ شد. هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که شهداد خانم بلند شد و گفت: – آرش جان زحمت نکش ما دیگه باید بریم. دیرمون شده. مادر هاج و واج گفت: –وا کجاشهداد جون؟ شام اینجایید. ــ نه عزیزم کلی کار داریم. حالا یه وقت دیگه...الان باید زود برگردیم. اصرارهای مادر نتوانست به نشستن مجابشان کند. بعد از رفتنشان گفتم: – مامان میشه زودتر شام بخوریم. مادر عصبانی شروع به چیدن میز کرد. شاید از این که قبل از هر تصمیمی با او مشورت نکرده ام ناراحت است. در سکوت غذایمان را خوردیم. بعد از مدتها به خاطر خبر خوبی که راحیل داده بود، یک دل سیر غذا خوردم. ولی برعکس من مادر خوب غذا نخورد. برای این که از فکرو خیال بیرون بکشمش پرسیدم: –مامان جان حالا اونا اگه از خواستگاری کردن من خوشحال نشدن تعجبی نداره، شما چرا خوشحال نشدید؟ در حال جمع کردن ظرف ها گفت: – خب بهمون شوک دادی. من اصلا فکرشم نمی کردم. تازه داشتم براشون مقدمه چینی می کردم واسه خواستگاری نیلوفر. اونوقت تو یهو... حرفش را بریدم و با تعجب گفتم: –چی میگی مامان؟ بدون این که به من بگید؟ مگه عهد... این بار مادر حرفم را برید و گفت: – خب می خواستم بگم، البته حرفی که بهشون نزدم. شرایط نیلوفر خیلی خوبه مادر، هم بابای پول دار داره هم... خنده ایی کردم وبی تفاوت به حرفهایش گفتم: – ولی انگار مقدمه چینیتون کار خودش رو کرده بود، چون بد جور به هم ریختن. مادر آهی کشید و گفت: – آره دیگه، وقتی تو خودسر... حرف مادر را بریدم: –مامان از شما بعیده، وقتی هنوز هیجی معلوم نیست چی بیام بگم. مادر حرفی نزد و به آشپزخانه رفت. ولی بعد از نیم ساعت امد کنارم نشست و با لبخند گفت: –خب از دختره بگو، چه شکلیه؟ چقدر درس خونده؟ اصلا چی شد که ازش خوشت امد؟ باباش چیکارس؟ با چشم های گرد بهش نگاه کردم. – چه خبره مامان جان؟ نه به این که دوساعت چیزی نمیگید نه به این که ... ــ بگو بهانه نیار، زود... یکم در مورد راحیل با مادر حرف زدم و در آخر گفتم: –مامان فقط دعا کن مادرش جواب منفی نده. مادر با اخم گفت: – اصل کار پدرشه. وقتی سکوتم را دید پرسید: –نکنه پدر نداره؟ سرم را به علامت تایید تکون دادم. باتعجب گفت: –چی میگی؟ واقعا؟ ــ مامان جان من خودمم... نگذاشت ادامه بدم. – همون دیگه، پس کی پشتیبان شما باشه. نه اون پدر داره نه تو... اصلا معلوم نیست این دختره از کدوم... عصبانی شدم. – مامان این چه حرفیه؟ راحیل فرشتس، خیلی با حیاو مودبه. من دختری رو تو دانشگاه مثل اون ندیدم. صبر کنید ببینیدش خودتون متوجه میشید. زود قضاوت نکنید.نفسم را بیرون دادم. –تو این مدت ما حتی یه کافی شاپ یا رستوران نرفتیم، فقط چند بار با هم حرف زدیم. لطفا صبر کنید تا باهاش آشنا بشید. بعدشم من نیازی به پدر زن پولدار ندارم. @Dokhtarane_prva
🕰 با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی کشیدم و به سینی دستش زل زدم. فنجان چای داخل سینی را روی میز گذاشت و نگران پرسید: –ببخشید آقا، شما از خانم مزینی خبر ندارید؟ هر چی به موبایلش زنگ میزنم خاموشه. با دستهایم حصاری دور فنجان درست کردم و گفتم: –بیمارستانه، زمین خورده، حالش خوب نیست. هین بلندی کشید و گفت؛ –خاک بر سرم، چرا؟ از کجا افتاده؟ صاف نشستم. –چه فرقی داره، تو فقط دعا کن براش مشکلی پیش نیاد. ولی او تا اسم بیمارستان و تشخیص دکتر را نپرسید و جواب درست نگرفت نرفت. یادم آمد که پری‌ناز دیروز گفت خودش با من تماس می‌گیرد. پس چرا تا به حال زنگ نزده. باید از حال اُسوه باخبر شود. چرا پیگیر نیست. شماره‌اش را گرفتم و منتظر ماندم. گوشی‌اش آنقدر زنگ خورد که صدای بوق ممتد در گوشم ضرب زد. با خودم گفتم شاید هنوز حالش خوب نیست. بالاخره مثل همیشه خودش زنگ میزند. انتظار داشتم از نگرانی لحظه به لحظه زنگ بزند و خبر بگیرد. یاد نورا افتادم. عجیب بود که او هم زنگ نزده. فوری شماره‌ی خانه را گرفتم. مادر گوشی را برداشت و گفت که نورا به همراه حنیف به بیمارستان رفته. طاقت این که در خانه بماند را نداشته. استرس داشتم. شاید رفتن به بیمارستان کمی حالم را بهتر می‌کرد. سوار ماشین شدم و راه افتادم.حال عجیبی داشتم، حالی شبیه کسی که هر آن انتظار شنیدن خبر بدی را دارد. شاید اگر بیمارستان می‌رفتم حالم بدتر میشد. به خانه رفتم. مادر از دیدنم تعجب کرد و پرسید: –چیزی شده زود امدی؟ –نه، دل و دماغ کار نداشتم. میخوام برم پایین خودم رو مشغول کنم. راستی مامان کی رفته پایین وسایلم رو به هم ریخته؟ مادر فکری کرد و گفت: –با وسایل تو کسی کاری نداره. اصلا به جز تو و حنیف کسی اونجا نمیره. –نه بابا، بیچاره حنیف که اونقدر درگیر زنشه که وقت نداره. لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. روبه‌مادر گفتم: –مامان یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ مادر که در حال پاک کردن سبزی بود گفت: –بپرس، به صلاحت باشه که بشنوی میگم. با خودم گفتم شاید اگر یه دستی بزنم جواب بدهد. –اون روز اُسوه خانم رو توی زیرزمین قایم کرده بودی؟ مادر دست از سبزی‌پاک کردن کشید و گفت: –خب که چی؟ حالا انگار تو اون پایین چی داری؟ دیگه چهارتا تیرو تخته اینقدر زیرو رو کشیدن داره؟ چیه چیت گم شده که از این و اون سوال می‌پرسی؟ آخه چهار تا ورق ارزش داره از نورا و من سراغ میگیری؟ دستهایم را به علامت تسلیم بالا دادم. –ببخشید، ببخشید، بابا، ماشالا مثل تیر بار امان نمیدی‌ها. من فقط یه سوال کردم. جوابشم یه آره بود که گرفتم. بعد لبخند موزیانه‌ایی زدم و به طرف زیر زمین رفتم. "این نورا خانمم چه زود حرف صبحم رو آورده گذاشته کف دست مامان." قلب را از جیبم درآوردم. خوب نگاهش کردم. پس از این خوشش امده. ولی این که خامه، هنوز چیزی رویش ننوشتم. به فکرم رسید که چیزی روی قلب حک کنم و بعد از این که سلامتی‌اش را به دست آورد به او برگردانم. پشت میز کارم نشستم. چشمم دوباره به شعر خط کشیده افتاد. لبخند زدم. "پس اینم تو نوشتی اُسوه خانم." تصمیم گرفتم همان تک بیت، را هم روی تابلو کار کنم. حتما از دیدنش غافلگیر می‌شود. از تصمیمم انگیزه گرفتم و شروع به کار کردم. نام اسوه را ابتدا روی کاغذی نوشتم و بعد روی چوب منتقلش کردم. بعد از طریق اره مویی کار بریدنش را انجام دادم. چون حروفها در سایز کوچک بودند بریدنشان خیلی سخت بود و وقت زیادی برد تا بالاخره تمام شد. با صداهایی که از حیاط شنیدم سرم را بالا آوردم و ساعت مچی‌ام را نگاه کردم. زمان زیادی گذشته بود و من اصلا متوجه‌ی گذشت زمان نشده بودم. به حیاط رفتم. حنیف و نورا از بیمارستان آمده بودند. نورا گفت که فردا صبح قرار است اُسوه عمل بشود. از خانه بیرون زدم. نمی‌دانستم کجا بروم، کلافه بودم. دوباره به پری‌ناز زنگ زدم. خاموش بود. شماره‌ی دوستم رضا را گرفتم. وقتی حالم را برایش شرح دادم گفت که می‌آید دنبالم تا یک جای خوب برویم. طولی نکشید که به هم رسیدیم و سوار ماشینش شدم. لبخند گرمش دلم را گرم کرد. –نبینم دمغ باشی رفیق. با ناراحتی گفتم: –فقط دعا کن رضا که به خیر بگذره. انشا‌الله که می‌گذره، حالا چی شده؟ –یکی از کارمندام توی بیمارستانه، نگرانشم. –ای‌بابا، حالا کدومشون هست؟ به روبرو خیره شدم و گفتم: –یکیشون که از بقیه دلسوزتر و مهربون‌تر بود. پقی زد زیر خنده. –داداش من، پلنگم واسه آشناهای خودش مهربونه، آخه اینم شد نشونه؟ ضربه‌ایی به سرش زدم. –دوباره تو این حرفهات رو شروع کردی؟ پلنگ چه ربطی داره؟ خنده‌اش را جمع کرد و گفت: –آخه یه صفتی بگو که حیوونا نداشته باشن یه کم به آدمها احترام بزار. کمی فکر کردم. –خب خیلی بامعرف بود. جدی پرسید: ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...